هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#31
مغز سدریک با سرعت یک تنبل جنگلی دکمه ی پلک سدریک رو میزنه تا کنار بره و بفهمن که کجا دارن میرن. بهرحال وظیفه مغز، هرچند یه مغز خوابالود و کسل، حفظ بقای صاحبشه.
بیرون پنجره ی ماشین تیره و تار بود و بافت های کهنه و خموده به چشم می خوردند. مغز هیچ ایده ای نداشت که از کجا آمده اند و به کجا خواهند رفت.

باکتری که چشم نیمه باز و نگاه متعجب سدریک را دید لبخندی زد و سفره دلش رو پهن کرد.
-غمت نباشه داداش، داریم از میونبر می ریم که زودتر برسیم. راه اصلی پر از عوارضی و پلیس راهه. الکی آدمو معطل میکنن.

باکتری که دید سدریک جوابی نمیده ادامه داد.
-تازه من خودم جسنپ کار میکنم داداش، همه بهم پنج تا ستاره میدن، تا الان پونصدتاشو جمع کردم.

راننده داشبورد را باز کرد و ستاره پشت ستاره از آن بیرون ریخت.

-همین چندروز پیش یه ویروس تبخال رو از لب رسوندم به طناب نخاعی. بیچاره از بس تو راه مونده بود عاصی شده بود. تو کارت چیه داداش؟

مغز سدریک شروع به استنتاج کرد و نتیجه گرفت که این شخص انگار همه جارو بلده و میتونه باعث شه ماموریتشون خیلی زودتر تموم شه. مغز از اینکه چنین شانس بزرگی آورده بودند خوشحال بود و سعی کرد اطلاعات بیشتری از باکتری بگیرد.
اما تمام واکنشی که راننده از سدریک دید خمیازه کشیدن و بغل کردن محکم تر بالشتش بود.


بپیچم؟


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#32
لینی لبخندی به پهنای صورتش زده بود و با رضایت چشمانش را بسته بود.
ارباب او خرگوش خیخواست و حالا او نه یک خرگوش بلکه یک گله خرگوش برایش آورده بود.
به راستی که چه مرگخواری میتوانست بهتر، مقبول تر، تواناتر و خردمندتر از او باشد.

لینی در ذهنش خودش را تصور کرد درحالی که ارباب با افتخار از توانایی ها و قابلیت های او برای بقیه مرگخواران میگفت و خصوصا چش و چال آنهایی که در سرشان قسمتی خالی بود درمی آمد.
سپس نشان پیکسی محبوب ارباب به روی سینه اش قرار میگرفت و او تا آخر عمرش نزدیک ترین یار و مشاور لرد سیاه باقی می ماند.

متاسفانه تصورات زیبای لینی با صدای جیغ هم قطارانش پاره شد.
-نههههه، اون کلاه جلسات رسمی با اربابه! نخورش!
-اون همه ی آذوقه ی زمستون من بود. کرفس ها و بالشت های عزیزم.
-ازینجا برو وگرنه باهات سوپ میپزم!

ظاهرا موجوداتی که لینی آنها را به اردوگاه مرگخواران آورده بود خرگیوش بودند... و برخلاف خرگوش ها نه تنها ناز نبودند، بلکه علاقه زیادی به جویدن و له کردن همه چیز داشتند.
لینی وحشت زده شد.


بپیچم؟


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#33
سدریک یک هافلپافی بود، درنتیجه اون با اینکه اینهمه تلاش کرده بود و باز به جایی که میخواست نرسیده بود ناامید نشد.
اما خب بدن سدریک اینجوری فکر نمیکرد. پاهاش در اعتراض به یک ساعت پیاده روی و بیخوابی خودشون رو روی زمین میکشیدن و همکاری نمیکردن.
دستاش از وزن نگهبان/پرده غر میزدن و تقاضای بغل کردن بالشتش رو داشتن.

سدریک دلش برای خواب تنگ شده بود. همینطور برای تخت خوابش، رویاهایی که میدید...

-آقا، میدون حلزون کبابی ازینوره؟

سدریک نگاه خسته اش رو به آقای خوش تیپی که خنده شیطانی ای داشت انداخت.
-حلزون مال گوش‌ه؟
-آره داداش، شنیدم جون میده برای عفونت به پا کردن. گوش و حلق پاتوق ماست، آخر هفته ها با بچه ها میریم صفا... مسیرت میخوره بپر بالا بریم.

پاهای سدریک که طاقت پیاده روی بیشتری رو نداشتن به نشانه موافقت پریدن بالا و سوار ماشین شخص محترم که خودشو باکتری استافیلوکوک معرفی کرد شدن.
سدریک مطمئن بود که اسمشو جایی شنیده. اما یادش نمیومد. مهم هم نبود.
مهم این بود که حداقل میتونست یه چرت کوتاه تو ماشین بزنه.

-رسیدیم به گوش چپ منو بیدار کن.
و سدریک نگهبان را با مثل بالشتی قلنبه کرد و سرش را روی آن قرار داد و با لبخند خواب عمیقی رفت.


بپیچم؟


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#34
-هی هی! یه چیزی میبینم!

ملت سلول خاکستری که آکسون و دندریت و موی همدیگه رو در دست داشتن دست نگه داشتن و به سلول بینایی چشم دوختن.

-یه سایه هایی دارن میان طرفمون!

سلول عصبی شنوایی دستش رو از توی چشم سلول عصبی بویایی درآورد و با چند تا کلیک صدای اطراف رو پخش کرد.

-هاگرید غول طلایی، امید تیم مایی!
-همه به پیش، همه به پیش!
-تا هاگریدو پس نگیریم آروم نمیگیگیریم.

سلول های خاکستری اشک توی چشماشون حلقه زد. بقیه به سرنوشت اونا و کاری که کرده بودن اهمیت میدادن. اون بیرون به کار سخت و توانایی های اونا احتیاج داشتن.
پس سلولها با هم روبوسی کردن و جنگ داخلی رو کنار گذاشتن و پیام هدف غایی:تصرف وزارتخانه دوشادوش مردم قهرمان رو به مغز هاگرید مخابره کردن.

هاگرید از جا بلند شد. جمعیت دورش حلقه زدن و تشویقش کردن، دست هاشونو مشت کردن و جو مهیج رو به همدیگه منتقل کردن. هاگرید هم که برای اولین بار به چیزی جز غذا فکر میکرد نعره ای به نشانه ی دنبال من بیاید سر داد و به سمت ساختمون شلنگ تخته انداخت.
دیو سپید گشنگی بلاخره خوابیده بود. البته فعلا.


بپیچم؟


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#35
نگهبان نگاه گلبول اندر بافتی به سدریک میندازه. سدریک خواب آلود و کلافه بود و قیافه اغتشاش گرانه ای داشت.

-اول از همه بگو چرا پاره ش کردی ای بیگانه؟ تو بیگانه ی خوبی یا بد؟ میدونستی کار ما جنگ با بیگانه های بده؟ برای بیگانه های خوب هم واکنش های حساسیت زا در آستین داریم، وظیفه ما پاسداری و نگهداری...

سدریک خوابش میومد. وقتی شما خوابتون میاد برخورد با یه فرد پرحرف که اتفاقا کارتون هم پیشش گیره از بدترین چیزهاست.
-آقا، فقط بگو از کدوم وره.
-... بعله برای پاسداری از بدن ما میتونیم به هر شکلی که خواستیم دربیایم، در خدمت به بدن فرق نداره که شکل هیولای هشت پا رو بگیری یا نیزه ی بیگانه کش، مهم نفس عمله.

-صحیح. چسب هم میتونی بشی؟

-اگه لازم باشه بعله. ما هستی مون رو مدیون بدن هستیم، چسب و نچسب تفاوتی نداره. هرچی بانوی کنترلگر بفرمایند... هوی! دستا بالا!

نگهبان وقتی متوجه سدریک و نقشه شومش شد که دیگر دیر شده بود.
سدریک بالشتش را با قدرت بالا گرفته بود و با خواب آلودگی بر سر نگهبان فرود آورد. بعد از اینکه نگهبان به اندازه کافی پهن و پرده مانند شد، سدریک به راه افتاد تا راه پرده ی گوش را بیابد و پرده ی جدید را نصب کند.


بپیچم؟


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#36
هاگرید بدون توجه به اینکه جهت غذا از دیوار رد می شود و دری یا دالانی آنجا نیست، در جهت غذا سرعت گرفت و لحظاتی بعد... در میان خرابه ی دیوار و خاکی که همه جا را فرا گرفته بود نشسته بود.
-من کوجام؟

مغز هاگرید تکان خورده بود. سلول های خاکستری از دیو سپید گشنگی خسته شده بودند، جانشان به لبشان رسیده بود.
با خوردن به دیوار، سلول ها هم نماینده ای از طرف خود را به طرف دیو سپید فرستادن. اما نه برای مذاکره!
-عه، این سلولها هم خوشمزه ن ها!

نماینده ی سلولها به دهن دیو سپید گشنگی پرتاب شد تا حواس او را پرت و قدرتش را محدود کند.
بقیه سلولها با شعارهای «دیو چو بیرون رود سلچل خردمند درآید» و «می کشم می کشم هرکه برادرم کشت» و همچنین پاسداری از یاد آن شهید خردمند به دیو حمله کرده و او را تبدیل به دیو سپید پای در بند کردند.
هاگرید حالا گشنه اش نبود. هیچ غایت و هدفی نداشت و با پوچی و اگزیستانسیالیسم در میان خرابه ها دست و پنجه نرم می کرد.
سلول های خاکستری هرچه زودتر باید هدفی پیدا می کردند تا مخابره کنند.


بپیچم؟


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#37
-اگه دوست من هستی میگی خواهر و مادرت کجان؟

خرگوش پوکرفیس شد و بقیه دیالوگ هایش را از یاد برد. اصولا لینی باید از او می پرسید چرا انجاست و سرزمین عجایب کجاست، بعدش هم کارت های بازی به صف می شدند و تعجبش را بر می انگیختند.

-مگه تو آلین نیستی؟

لینی که فهمیده بود کمی زود نیت اصلی اش را آشکار کرده، برای ماسمالی کردن سریع قیافه حیرتزده و خوشحالی گرفت.
-وای! تو اسم منو از کجا میدونی؟

خرگوش کمی کله اش را خاراند. شاید ردادوز نشانه های دیگری به او داده بود که فراموش کرده بود.
-موهای طلایی‌؟

لینی با افتخار شاخک هایش را کنار زد و دو شوید طلایی به او نشان داد.

-دست و پا...
-دوتا بال هم اشانتیون دارم. حالا بریم؟

خرگوش شانه ای بالا انداخت و جست و خیز کنان رفت، لینی هم با اطمینان از نیش و هوش ریونکلاوی اش دنبالش پروازکنان به راه افتاد.
آنها وارد باغ زیبایی شدند که پر از درخت و خرگوش و پرنده و غیره بود.
-خرگوش!
-بعله؟
-نه، منظورم بقیه شون بود. خب من از اینجا برمیگردم. مرسی از تور.
-تو هنوز کیکی که بزرگ میکنه و نوشابه ای که کوچیک میکنه رو نخوردی که. کجا؟

اما لینی بدون اینکه به او گوش بدهد به سمت خرگوش ها رفته بود.


بپیچم؟


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۰:۲۴ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#38
دونفر دیگه حرکته ها.
کسی نبود؟


بپیچم؟


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
#39
آیا دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن نیست؟
من و سینوجارم و جاسترازنکای تو کیفم سه نفر میشیم ولی حالا شما فقط من رو حساب کنید.


بپیچم؟


پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ شنبه ۲۵ دی ۱۴۰۰
#40
خلاصه:
هري پاتر در نزدیکی دریاچه با روحی به اسم جورجی ملاقات کرده و روح برای آزادی از دنیای زنده ها از هری می خواد که جسد اون رو از توی دریاچه بیرون بیاره و دفن کنه، هری برای رفتن به عمق دریاچه به گیاه آبشش زا نیاز داره. لاتیشیا رندل گفته که این گیاه رو داره ولی در عوضش گردنبند لینی وارنر رو خواسته. لینی حاضر نمیشه گردنبندش رو بده و بعد از تلاش های نافرجام رون و هرمیون و هری برای گرفتن علف آبشش زا از هاگزمید و نویل، آنها تصمیم گرفتند به کتابخونه برن تا از طلسم تبدیل شدن به کوسه استفاده کنند.


هری و رون با شانه های آویزان از کتابخانه خارج شدند.
-ما همه راه ها رو امتحان کردیم، نویل که درحال تنبیه شدنه، آمانو هم گفت نمیتونه علف آبشش زا پیدا کنه...
-هی! چطوره بریم و از انبار اسنیپ بدزدیمش! مطمئنم توی دخمه تاریک و عجیبش حتما پیدا میشه.

هری به صورت هیجانزده رون نگاه کرد و اندکی برای قانون شکنی وسوسه شد.
-اما اگه اسنیپ بفهمه پوستمون کنده ست.‌..
-از کجا...

-شما دوتا بازم به فکر دزدی افتادید؟

رون و هری از جا پریدند و گناهکارانه به هرمیون نگاه کردند.
-اینجوری مشکلاتمون حل میشه هرمیون!
-نخیر، مشکلاتمون دوبرابر میشه. من طلسم سرحبابی رو پیدا کردم... اما خیلی پیچیده ست، اگه یه اشتباه کنیم کله مون بجای حباب توی تنگ ماهی گیر میکنه!

-خب انگار دزدی از اسنیپ کم خطرتره.

هرمیون چشم غره ای به رون رفت و کتابی که در دست داشت را ورق زد.
-یه راه دیگه هم هست، میتونیم با افسون دوبرابر کردن، گردنبند لینی رو دوبرابر کنیم و کپی‌شو برداریم و به لاتیشا بدیم. فقط لازمه چند دقیقه به گردنبندش دسترسی داشته باشیم بدون اینکه ببینه... دزدی هم محسوب نمیشه.

هرمیون جمله آخر را با شک اضافه کرد.
هری به فکر فرورفت.
-شاید این شدنی تر باشه. میتونیم قرضش بگیریم.
-یا برش داریم!... برای مدت کوتاهی.

رون پس از گفتن جمله آخر پشت هری قایم شد تا از دسترس هرمیون و کتاب سنگینش دور باشد.


بپیچم؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.