سدریک یک هافلپافی بود، درنتیجه اون با اینکه اینهمه تلاش کرده بود و باز به جایی که میخواست نرسیده بود ناامید نشد.
اما خب بدن سدریک اینجوری فکر نمیکرد. پاهاش در اعتراض به یک ساعت پیاده روی و بیخوابی خودشون رو روی زمین میکشیدن و همکاری نمیکردن.
دستاش از وزن نگهبان/پرده غر میزدن و تقاضای بغل کردن بالشتش رو داشتن.
سدریک دلش برای خواب تنگ شده بود. همینطور برای تخت خوابش، رویاهایی که میدید...
-آقا، میدون حلزون کبابی ازینوره؟
سدریک نگاه خسته اش رو به آقای خوش تیپی که خنده شیطانی ای داشت انداخت.
-حلزون مال گوشه؟
-آره داداش، شنیدم جون میده برای عفونت به پا کردن. گوش و حلق پاتوق ماست، آخر هفته ها با بچه ها میریم صفا... مسیرت میخوره بپر بالا بریم.
پاهای سدریک که طاقت پیاده روی بیشتری رو نداشتن به نشانه موافقت پریدن بالا و سوار ماشین شخص محترم که خودشو باکتری استافیلوکوک معرفی کرد شدن.
سدریک مطمئن بود که اسمشو جایی شنیده. اما یادش نمیومد. مهم هم نبود.
مهم این بود که حداقل میتونست یه چرت کوتاه تو ماشین بزنه.
-رسیدیم به گوش چپ منو بیدار کن.
و سدریک نگهبان را با مثل بالشتی قلنبه کرد و سرش را روی آن قرار داد و با لبخند خواب عمیقی رفت.