هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸
#31
۱.
به به...آدم حال کردن می‌شه همچین استادی داشتن باشه!
اصلا استادی از شما باریدن کردن می‌شه!
چقدر زیبا در قامت یک استاد بودن می‌شین!
تکلیفی حقیرانه برای شما بزگروار آوردن کردم!

۲.
رابستن برای اولین بار قصد کرد تا یک کتاب رو شروع کنه به خوندن.
از کتابخونه ی دروئلا یه کتاب دزدید و رفت توی سفینه‌اش تا بشینه و بخونه!

کتاب رو باز کرد تا شروع کنه به خوندن!
-آخ! یعنی ئلا هر موقع کتاب خوندن می‌شد دماغش انقدر درد گرفتن می‌شده؟ فکر نکردن می‌شدم که کتاب خوندن انقدر درد داشتن بشه.

رابستن از موجودی به نام بوکات خبر نداشت.
بوکات موجود در کتاب دروئلا از راه بینی وارد بدن رابستن شد.
بوکارت قبلا زیاد داخل بدن انسان رفته بود ولی خب رابستن براش یه بدن جدید بود.
بوکارت رفت که مغز رابستن رو پیدا کنه تا کار همیشگیش رو اجرا کنه.
از راه بینی وارد قلب شد و از قلب به شش رسید و بعد وارد معده شد.

بوکات گیج شده بود. این راه ها به هم نمی‌خورد. ولی خب بوکارت وظیفه شناس بود و به گشتن ادامه داد.

معده رو رد کرد و به مری رسید. یکم توی مری نشست. بوکات هم خسته می‌شه خب.
-این چه وضع بدنه! تو آدمی؟ تو تسترالی! اگه تسترال کتاب می‌خوند من مغز نداشتشو پیدا می‌کردم...فکر کردی می‌تونی کاری کنی که من دست از زدن بردارم؟ تو منو نمی‌شناسی! به من میگن "بوکی مغز هنگ کن"...من پسر "بوکا مغز بترکون" بزرگم...تو یکی نمی‌تونی منو شکست بدی!

بوکی دست روی زانوش گذاشت و بلند شد. اون باید می‌رفت...می‌رفتو وظیفه‌ش رو به نحو احسن تموم می‌کرد.

بعد از نیم ساعت بالاخره مغز رابستن رو پیدا کرد.
-گفتم که پیدات می‌کنم!
-ینی چه که "گفتن"؟
-مگه مغزم حرف می‌زنه؟
-ینی چه که "مغز"؟
-مغز ندیدم انقد خنگ؟
-ینی چه که "دیدن" و "خنگ"؟

مغز رابستن آکبند بود.
بوکی هر حرفی می‌زد، مغز یه چیزی می‌پرسید. بوکی خیلی خسته شده بود.
-من غلط کردم که پسر بوکا مغز بترکون شدم...من می‌رم بابا!

و خب بوکی موند و یک بدن عجیب غریب که باید ازش میومد بیرون!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۳ ۲۲:۰۰:۴۱

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸
#32
دروئلا از جاش بلند شد تا بره و درسی به هکتور بده. ولی خب معجون هکتور کار خودشو کرده بود و دروئلا تبدیل شد به کسی که نه می‌دونست کتاب چیه، نه درس و نه تدریس!

البته این درس دادن با اون درس دادن خیلی فرق داشت ولی در لغت که یکیه!

دروئلا هرچی فکر کرد نتونست بفهمه که باید چیکار کنه.
انقدر فکر کرد و انرژی سوزوند تا اینکه گشنه‌اش شد.

-برم یکم غذا بخورم و بعدش دوباره فکر کنم.

یکم غذا خوردن دورئلا، خیلی زیاد بود...خیلی!

دروئلا یک بار این سر میز سرسرای عمومی نشست و تا اون سرشو خورد.

دروئلا زن خورنده‌ای بود.
حتی شایعه شده بود که اون فکر می‌کرد لرد ولدمورت واقعا به مرگخوارنش، "مرگ" می‌داد تا بخورن و برای اینکه مزه ی چیز جدیدی رو تست کنه، مرگخوار شد.

دروئلا سر میز غذاخوری نشست و شروع کرد به خوردن.
مثل همیشه تا جایی که خسته بشه، خورد.

از قضا این غذا ها با معجون هکتور نمی‌ساختن و حالت تهوع به دروئلا دست داد.
رفت دستشویی و قشنگ خودشو خالی کرد و هرچی داشت رو خالی کرد.
معجون هکتور هم جزو این هرچی می‌شد.
-آخیش! حالم بهتر شد. می‌خواستم چیکار کنم؟ آها! یه درس درست و حسابی به هکتور بدم!

دروئلا چند قدمی برداشت ولی دوباره ایستاد.
-وای! قضیه تام رو به کل یادم رفته بود.
باید اول این قضیه رو درستش کنم بعد به هکتور می‌رسم!

دروئلا رفت که بگرده و ببینه تام کجاست.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸
#33
خلاصه: 
تام یا همون لرد ولدمورت، کشف نشده. دامبلدور سراغش نرفته و اون یه زندگی عادی و فقیرانه رو شروع کرده در حالی‌که می‌دونه توانایی‌های عجیبی داره. حالا مدتیه بی‌پوله و می‌خواد سارا رو که عاشقشه، بچاپه. آوردتش توی قصری که مال دوست پولدارش لوسیوسه و دروغکی بهش گفته قصر مال اونه و بهش قول ازدواج داده.
سارا هم برای اینکه مطمئن بشه تام قرار نیست بهش نارو بزنه، رسم خونوادگی‌ای مبنی بر اینکه نصف اموال تام ‌باید به نامش بشه می‌گه.
تام هم که راهی نداره به بلاتریکس زنگ می‌زنه و اونا حالا با هم درگیر شدن.

*****


جارو برقی ها آمد و رفت. میز ها آمد و خورد. صورت ها کبود شد و پف، اما...اما سارا بیدی نبود که با این بادا بلرزه!

-عزیز مامان کو؟

با فریاد مروپ گانت، سارا ویبره کنان پشت یک سنگ قایم شد.

سارا بیدی بود که با این بادا بلرزه!

-بانو! شما اینجا چیکار می‌کنین؟
-من دنبال پسر عزیزمم...عصرونه‌شو نخورده! الان کلسیم استخوناش کمه، باید ژله ی شیر بخوره.

بلاتریکس اصلا نمی‌دونست ژله ی شیر چیه.

-عه مامان! اینجا چیکار می‌کنی؟

مروپ گانت ژله ی شیر به دست به سمت تام رفت.
-پسرم چرا صدات می‌لرزه؟! این لرزش بخاطر کمبود کلسیمه دیگه! استخونات خوبن؟ راستشو بگو، پوکی استخوان گرفتی؟ راه میری زیر پات خالی می‌شه؟ بریم عمل پیوند مغز استخوان؟
-م...
-چرا م رو اینجوری گفتی پسرم؟ خب معلومه دیگه، بخاطر ویتامینه! چرا یادم رفت میوه بیارم برات؟ من مامان خوبی نیستم!
-ما...
-وای مرلین مرگم بده...پسرم از دست رفت. صدای گاو در میاره! مامان برات بمیره و اینجوری نبینتت!
-مامان من خوبم! اجازه بده حرف بزنم! خب داشتم می‌گفتم، مامان...
-عصرونه‌تو می‌خوای؟ برات آوردم پسرم!

ژله ی شیر رو به تام نشون داد.

تام از ژله ی شیر متنفر بود ولی خب برای اینکه بتونه با مامانش حرف بزنه مجبور شد که تنفرشو بذاره کنار.
-دقیقا همونو می‌خوامش...بیارش داخل! شما دو نفرم همین جا باشین چون می‌خوام عصرونه‌مو با مامانم بخورم!

تام و مروپ داخل رفتن و سارا و بلا درگیریشونو از سر گرفتن!

نیم ساعت بعد


مروپ در حیاط پشتی رو باز کرد و بلاتریکس و سارا رو در حالی که انگشت اشاره بلاتریکس توی سوراخ دماغ سارا بود، دید.

-سارا بیا توی اتاق طبقه بالا کارت دارم!

تام همه چیز رو به مامانش گفته بود و مروپ نقشه‌ای کشیده بود.



ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۲ ۲۳:۰۸:۳۳

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: سلام بر لرد شکلاتی ... درود بر چتر صورتی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۹۸
#34
ارباب!
ارباب صدای ابهتتون از چند فرسخ اونور تر هم اومدن می‌شد...منم شنیدن کردمش! و برای اینکه ابهت شما خدشه دار نشدن بشه، قیام کردن شدم!
ولی یک سری، گوش های خودشون رو گرفتن شده بودن و صدای ابهت شما رو که زمین رو به لرزه در آوردن می‌شد، نشنیدن می‌کردن!

ارباب ممنون شدن می‌شم که برگشتین و پنبه رو از گوش های یک سری افراد در آوردن کردین!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: سلام بر لرد شکلاتی ... درود بر چتر صورتی
پیام زده شده در: ۰:۱۳ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸
#35
ما مرگخوار تعیین کردن می‌شیم!
ما تو دهن مرگخوار شکلاتی زدن می‌کنیم!


اصلا حواستون بودن می‌شه که دارین چیکار کردن می‌شین؟
کجا بودن می‌شه آرمان های ارباب فقید؟
کجا بودن می‌شه اون همه ابهت؟
کجا بودن می‌شه اون سیاهی؟
مار صورتی؟ مار خوب بودن می‌شه ولی صورتی؟ خودتون دونستن می‌شین که دارین چیکار کردن می‌شین؟

آخه صورتی؟

الان به یک محفلی گفتن کنین که ما زیر چتر صورتی بودن می‌شیم، ترسیدن می‌کنه؟ یا گفتن می‌کنه:
-چه با عشق!

یه نگاهی به دور و برتون کردن بشین.
یه نگاهی هم به من کردن بشین.
این شباهت من به ارباب براتون سوالی بوجود نیاوردن می‌کنه؟ اگه نمی‌کنه مشکلی نیست...برای خودم می‌کنه!

من به پشتوانه وزارت خودمو لرد بر حق اعلام کردن می‌کنم.
شاید گفتن کنین:
-چه غلطا!

باید گفتن بشم که من و ارباب فقید خیلی شباهت داشتن می‌شیم!
۱-مو نداشتن می‌شیم!
2-پرنسس بابا داشتن می‌شیم!
و از همه مهم تر هر دو ابهت زبان زدی داشتن می‌شیم!

اینا همه نشان دهنده ی این بودن می‌شه که من ارباب آینده ی شما مرگخواران بودن می‌شم!
بیعت خودتون رو با اون شکم پرست شکستن کنین و با من بیعت کردن بشین تا دوباره ابهت رو به مرگخواران برگرداندن کنیم!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲:۳۹ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#36
رابسورولاف vs زرپاف
پست اول


*****


-شاید الان فکر کنین که تیم رابسورولاف از مسابقات کنار کشیده و برای همین جلوی تیم تف تشت بازی نکرده. ولی خب در اشتباهید و برای اینکه بگم چرا در اشتباهید، خوبه که لحظات آخر مسابقه تیم رابسورولاف و اراذل و اوباش گریف رو مرور کنیم.

راوی بعد از گفتن این حرف ها، دفتر تاریخ رو در دست گرفت و چند صفحه‌ای به عقب رفت.

-مامورا! فرار کردن بشین!

راوی می‌تونست این جمله رو خودش هم بگه ولی خب ورق زدن دفتر تاریخ یک حال دیگه‌ای داره.

راوی نگاهی به دفتر تاریخ انداخت. اون می‌تونست بره و آینده رو ببینه...می‌تونست عاقبت رابسورولافی ها رو ببینه‌‌...می‌تونست قهرمان کوییدیچ رو ببینه!

-تورو کی راوی کرده با این سطح معلوماتت؟
-چرا؟ مگه چی‌شده؟
-من دفتر تاریخم...تا وقتی چیزی به تاریخ سپرده نشه من اونو ندارم پس در نتیجه من نمی‌تونم آینده رو نشون بدم!

راوی ضایع شده بود و خواست که طبیعی جلوه بده.
-حیف الان قضیه تیم رابسورولاف مهم تره وگرنه جوابتو می‌دادم. خب بریم ببین قضیه از چه قراره!

داخل قضیه - بعد بازی رابسورولاف و اراذل

بعد از هجوم مامورا به داخل ورزشگاه، غوغایی به پا شد.
تماشاگرانی که شاهد بازی بودن، همه نگران تیم محبوبشون بودن...هنوز سه بازی مونده بود و اعضای تیم رابسورولاف الان تحت تعقیب بودن.

-خوب شد که تحت تعقیب‌ان...اینا، معلوم بود که هیچ مقامی کسب نمی‌کنن. حداقل الان می‌تونیم بگیم که تحت تعقیب بودن و نتونستن دیگه بازی کنن وگرنه قهرمانی برای ما بود.

خب بین تماشاگرا یک سری تماشاگر نما هم وجود داره. مهم اینه که نود درصد تماشاگرا از این واقعه ناراحت بودن.

-طبق آمار، نود و یک درصد تماشاگرایی که طرفدار تیم رابسورولاف بودن بخاطر این اتفاق و از سر خوشحالی، جامه ها دریدن و سر به بیابان گذاشتن.
نکته ی جالب این قضیه، شعاری بود که می‌دادن...لا چیز تیز الا خار، لا ترجیح الا فرار بر قرار!

روز، روز ضایع شدن راوی بود. هرچی گفت یکی از یک جایی ضایعش کرد.

راوی سرخورده شد...اون اصلا اطلاعات نداشت. کوچه ها رو یکی پس از دیگری، بدون روایت کردن چیزی، طی کرد تا اینکه فکری به ذهنش رسید.
دفتر تاریخ رو درآورد و رفت تا ببینه هر کدوم از اعضا به کجا فرار کرده تا بتونه با اطلاعات روایت کنه.

رابستن و بچه

رابستن و بچه موقعی که مامور ها رو دیدن، فرود اومدن رو زمین کوییدیچ...دنبال راه فرار می‌گشتن ولی چیزی به چشمشون نخورد.
رابستن نگاهی به زیر پاش انداخت.

-کندن کن بچه! کندن کن!

کندن زمین با دست، خیلی سخته! ولی خب در اون شرایط هیچ چاره ای نداشتن. کندن و کندن تا جایی که مطمئن شدن هیچ مشکلی دیگه براشون پیش نمیاد.

-دو نفر اینجا رو کندن...حتما کار بچه و رابستن بود.

براشون مشکل پیش اومد.

شاید فکر کنین که مامورا خیلی باهوشن ولی اینطور نیست...مامورا خیلی هم خنگ بودن ولی اگه چیزی که جلوشون می‌دیدن رو هر کسی می‌دید، این قضیه رو می‌فهمید...
شاید بخواید بدونید چرا...خب چون بچه برای خودش یه سوراخ کنده بود و رابستنم برای خودش.
الان شاید فکر کنین که خب، این چه کاریه! در جواب این حرفتونم باید بگم که، در سیرازو یک رسمی هست که می‌گه:
نقل قول:
هر سیرازویی یک چاه، هر چاه یک راه فرار!

رابستن و بچه هم به رسم و رسومات احترام گذاشته بودن. اونا این عقیده رو داشتن که احترام به رسم و رسومات، احترام به سیرازو و در نتیجه احترام به خودشونه!

البته وقتی شنیدن که مامورا جاشونو پیدا کردن، فهمیدن که نباید زیاد به خودشون احترام بذارن!

بچه و رابستن دوباره شروع کردن به کندن تا از دست مامورا فرار کنن!

بلاتریکس لسترنج

بلاتریکس هیچوقت فرار نمی‌کرد...هیچوقت!
چرا؟ خب چون یک مرگخوار هیچوقت فرار نمی‌کنه...البته این فقط عقیده ی بلاتریکس بود.

بلاتریکس عقایدش رو نادیده نمی‌گرفت ولی خب تعداد مامور ها زیاد بود و نمی‌تونست باهاشون وارد جنگ بشه.
پس باید چیکار می‌کرد؟

نگاهی به دور و بر خودش انداخت...جایگاه تماشاگران اومد جلوی چشمش.
-نه اونجا جای خوبی نیست!

بازم محوطه رو دید.
-دستشویی خواهران؟ نه!
باجه بلیط؟ نه!
ظرف پاپ کورن؟ این خوبه ولی خب من نمی‌تونم برم توش!

بلاتریکس باید سریع یه جایی رو پیدا می‌کرد. بعد از چند ثانیه گشتن، چشماش قفل شد به چند تا بوته و فکری به ذهنش رسید. به سمت اونا پرواز کرد و رفت بین اونا. موهاشو به شکل بوته دور خودش ریخت تا دیده نشه.

بلاتریکس تا حالا به اینکه می‌تونست از موهاش به عنوان ابزاری برای استتار استفاده کنه، فکر نکرده بود.

-هی هی هی...اینو ببین! یه بوته ی سیاه!
-اوه پسر...تا حالا همچین چیزی ندیده بودم!
-شما دو نفر دارین شوخی می‌کنین؟ تا حالا همچین چیزی ندیده بودین؟ اینا تو محله ما ریخته! سر می‌چرخونی یدونه می‌بینی...پای اینا به جای آب، باید نوشابه بریزی تا رشد کنن...اگه نوشابه مشکی بریزی، مشکی می‌شه...نارنجی بریزی، نارنجی می‌شه...

خالی بندی های مامور سوم باعث شده بود که کسی به بلاتریکس شک نکنه.

بلاتریکس نه فرار کرد و نه جنگید. عقایدشم سر جاش بود.

سوروس اسنیپ

سوروس هم فرود اومد ولی خب نمی‌تونست عین رابستن و بچه زمین رو بکنه...رفت و گوشه‌ای قایم شد.

داشت از پشت سر یک مامور آروم آروم رد می‌شد که پاش گیر کرد به آجر و یک صدای کوچیکی داد.
سوروس به سرعت رفت و پشت دیوار قایم شد.
مامور صدا رو شنیده بود و به مکانی که صدا از اونجا میومد رفت.

سوروس اگه کاری نمی‌کرد، گیر میفتاد و خب اگه اینجوری می‌شد مامورا از زیر زبونش قضیه ی جاسوسی برای محفل رو می‌کشیدن بیرون.

سوروس اگه لو می‌رفت، نجینی زودتر اونو می‌کشت و دیگه فرصت اینو نداشت که اشکشو به هری بده تا هری اونو بریزه تو قدح و خاطرات سوروس رو ببینه.
و از اون مهم تر دیگه کسی نمی‌فهمید که اون گفته "الویز"!

سوروس باید فکری می‌کرد و چون وضعیت خیلی بحرانی بود، سریع فکری کرد.

مامور نزدیک و نزدیک تر می‌شد.

-دادا می‌شه اونجا نری!

یه مامور دیگه به مامور اولی اینو گفت.
مامور دوم شماره یک داشت!
-دادا داره میریزه...لطف کن برو یه جای دیگه!
-ولی آخه...

مامور دوم بدون توجه به مامور اول اونو کنار زد و "داره می‌ریزه" گویان رفت سمت جایی که سوروس بود.
مامور اولم بیخیال صدا شد و رفت تا دنبال اعضای تیم رابسورولاف بگرده.

مامور دوم که داشت اقدامات اولیه برای خلاصی از شماره یک رو انجام می‌داد با صدایی که از پشت سرش شنید، عملیات رو متوقف کرد و پشتشو دید.

بوم

سوروس یه آجر گرفت و کوبید تو سر مامور...لباسای مامور رو در آورد و پوشید.
حالا شده بود عین خود مامورا!

سوروس برای اینکه عادی جلوه بده، "دیگه نمی‌ریزه" گویان به دیگر مامورا پیوست.

آتش زنه و علاف

-میو!

آتش زنه که اومدن مامورا به تک تک موهای تنش بود، وقتی دید بازی نیمه کاره ول شده، رفت پیش عشقش!
نبودین ببینین چه دل و قلوه ای می‌دادن...این میو می‌گفت اون میو می‌گفت...این دم تکون می‌داد، اون دم تکون می‌داد...واقعا صحنه ی رمانتیکی بود.
علاف هم که کمی به آتش زنه وابسته شده بود، نمی‌تونست اینجوری رهاش کنه. برای همین رفت پیشش!
-آتش زنه! نمی‌بینی مامورا اومدن...بدو بیا در بریم!
-میو!
-من زبون گربه ها رو بلد نیستم...بدو بیا بریم!

آتش زنه که می‌دونست علاف از فقر هوشی رنج می‌بره، لب به سخن باز کرد.
-من حیوونم...من گربه‌ام، ولی زبون تورو بلدم...شما آدما که ادعای عقل داشتنتون می‌شه زبون مارو بلد نیستین! اون میو هم ینی من کار دارم، نمیام!

علاف وقتی دید گربه می‌تونه حرف بزنه، کف کرد. ولی خب سریع کفاشو قورت داد چون وضعیت، وضعیت عادی‌ای نبود.
-چی چیو کار دارم...الان مامورا میان می‌گیرنمون...بیا بریم!

ماموری که از اول بحث آتش زنه و علاف، پشت علاف ایستاده بود، پسته ای از جیبش درآورد.
-حرص نخور، پسته بخور!
-نه داداش دمت گرم...می‌دونم تو این گرونیا به سختی پسته گرفتی، خودت بخور...نوش جونت! هی آتش زنه...مگه با تو نیستم! الان این مامورای عوضی میان! بیا بریم تا اینا نیومدن!

علاف می‌تونست پسته بخوره و دستگیر شه ولی الان هم پسته نخورد، هم آتش زنه رو راضی نکرد و هم با آتش زنه دستگیر شد.

کریس چمبرز

کریس راه های فرار بقیه رو دید...دستگیر شدن علاف و آتش زنه رو هم دید. و با خودش فکر کرد:
-من خیر سرم وزیر مملکتم! نباید مثل اینا، انقد با خفت و خواری فرار کنم...باید پرستیژ کاری رو رعایت کنم.

اینو با خودش گفت و فرود اومد.
از جارو پیاده شد...شونه ها و گردنشو صاف کرد...سینه ها رو داد جلو و شروع کرد به قدم زدن وسط زمین کوییدیچ!
جوری قدم برمی‌داشت که زمین زیر پاش می‌لرزید...و خب این لرزش بقیه رو هم از محل کریس خبر دار می‌کرد.
کریس می‌لرزوند و بقیه بیشتر خبردار می‌شدن. تا جایی که مکان دقیقشو پیدا کردن.

شاید کریس وزیر بود و سر این قضیه براش پارتی بازی می‌کردن. ولی خب وزیر بودن عواقب بدی هم داره.
دولت کریس، مملکت از دستش در رفته بود. کلید بالا پایین شدن قیمت گالیون که انگار دست یه بچه افتاده بود و باهاش بازی می‌کرد. وضعیت هوا داغون تر از قبل. ولی خب مرلین رو شکر امنیت همیشه برقراره!
آزکابان خیلی خوب کار می‌کنه!

این مشکلات باعث شده بود که مردم از دست کریس و کار هاش خسته بشن.

خب مامورا هم از همین مردم بودن دیگه!
-اونو بگیرین که هرچی می‌کشیم از اونه!
-ولی من وزیر مملکتم!

با این حرف کریس، آتیش مامورا تند تر شد.
کریس دیگه باید پرستیژ کاری رو می‌ذاشت کنار چون از هر طرف داشتن بهش حمله ور می‌شدن.

شروع کرد به دویدن. مامورا هم پشت سرش، دنبالش!
کریس بدو، مامور بدو...کریس بدو، مامور ندو! چرا مامور ندو؟ بخاطر اینکه یکی از نورافکنای درجه یک ورزشگاه که به دست مهندسین سخت کوش هاگزمیدی نصب شده بود، بطور کاملا طبیعی از جا کنده شده بود و سد راه مامورا شده بود.

قبل از این که نور افکن سقوط کنه یک مامور طلسم بیهوشی به سمت کریس روانه کرده بود ولی خب طلسم به نورافکن برخورد کرد.

کریس وزیر خوش شانسی بود.

حالا کریس می‌تونست با خیال راحت فرار کنه. ولی کجا؟ خب معلومه! هیچ جا برای کریس بهتر از پیش گابریل بودن نیست!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۳:۰۸:۱۱
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۰:۰۳:۵۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
#37
-پس اون شپش ها از کجا میومدن؟

واقعا هم موضوع عجیبی بود...دامبلدور از هر پنج تا چیزی که از تو ریشش میومد بیرون، چهارتاش شپش بود.

قضیه شپش ها روی مخ لیسا رفته بود. باید سر منشا اونا رو پیدا می‌کرد.

کمی به اطرافش نگاه کرد...نباید سر منشا اونا خیلی دور می‌بود.

لیسا درست حدس زده بود.
وقتی که برگشت...یک دیوار پر از شپش رو جلوی خودش دید...دیواری به اندازه ی ریش دامبلدور...تمام شپش ها به ریش دامبلدور چسبیده بودن و از اینور به اونور می‌رفتن.

یکی از شپش ها لیسا رو دید.
-اون کیه؟

این جمله تا آخرین شپش ادامه داشت و هر شپشی که این جمله رو می‌گفت، دیگه حرکت نمی‌کرد و زل می‌زد به لیسا...در کسری از ثانیه، میلیون ها شپش زل زدن به لیسا!

-چیه؟! چرا زل زدین به من؟ آدم ندیدین؟ اصلا حالا که اینطور شد با تک تکتون قهر می‌کنم تا بفهمین داستان از چه قراره!

قهر لیسا روی هیچ کسی تاثیر نمی‌ذاشت ولی خب شپش "کسی" نیست بلکه "چیزی"ئه!
شپش ها از اینکه کسی باهاشو قهر کنه آزار می‌دیدن و برای اینکه به قهر پایان بدن حاظر بودن هر کاری بکنن.

همه شپش ها از ریش پایین اومدن و یه نماینده از خودشون فرستادن پیش لیسا!
-می‌شه با ما قهر نباشی؟ قول می‌دیم هر کاری می‌خوای بکنیم!
-هر کاری؟
-هر کاری!

لیسا فهمید چجوری باید وسایل مورد نیازشو پیدا کنه.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
#38
کریس داشت مستقیم به سمت پیرمرد می‌رفت!

-قربان...دارین مستقیم می‌رین توش! می‌خواین یکم راهتونو کج کنین تا بهش نزنین؟
-گب! تا کی بهت این چیزا رو یاد بدیم؟ تا کی من زنده‌ام؟ نگاه کن! الان اگه صاف نریم توش، بعدا صاف میاد تومون! اینجا قانون، قانون جنگله...نخوری، می‌خورنت!
-خب قربان! اگه الان برین توش که دیگه زندانی نیست...یه جسده!

کریس باز هم ضایع شد ولی خب نباید می‌ذاشت که گابریل هم اینو بفهمه!
-گب! تو واقعا فکر کردی ما می‌ریم توش؟ خجالت نکشیدی همچین فکری در مورد ما کردی؟
-خب خودتون گفتین که اینجا قانون، قانون جنگله!
-تو رو چطوری راه دادن ریون؟
عقاب!
-عقاب چی؟
-اینم باید من بگم؟ بابا عقاب توی جنگله دیگه...وقتی می‌خواد شکارشو بگیره اول اونو توی چنگش زندانی می‌کنه! منم قصدم همین بود.

کریس از اونوقتی که وزیر شده بود، بهترین چیزی که یاد گرفته بود، ماسمالی کردن بود...خیلی هم خوب یاد گرفته بود.

کریس بعد از اینکه گابریل رو قانع کرده بود که بازم حق با اونه، کنار پیرمرد ایستاد.
-بریم اولین زندانی رو بگیریم!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۸
#39
خلاصه:
گابریل از ظلم هایی که جادوگران به ساحرگان کرده بودن خسته شده و در انجمن ساحرگان اعلام کودتا می‌کنه...همه نظرات خودشونو برای چگونگی کودتا میگن. بعد شروع کردن از مشکلاتی که با جادوگرا داشتن گفتن تا اینکه هیزل گفت که باید بهشون حمله کنیم ولی مروپ گانت هنوزم از تام ریدل حرص داشت و داشت قرمز می‌شد و گابریل برای اینکه بحثو عوض کنه از سو خواست تا اونم مشکلاتشو بگه.

*****


سو دیگه با این قضیه انس گرفته بود و هیچجوره ول کن ماجرا نبود.

-سو اون خونه ی ریدل ها بود که اجازه نداری بری توش...اینجا، اونحا نیست!

سو چند قدمی عقب رفت و سر در انجمن رو دید. لبخند گشادی زد و وارد شد.
-وای! من بالاخره تونستم وارد یه جا بشم!

سو خم شد و زیر پاشو بوسید و بعدش مرلین رو شکر کرد.

سو عقده‌ای شده بود.

-خب سو! چیزی نداری بگی؟
-من قبلا گفتم که!

سو راست می‌گفت...اون هرجا می‌رسید می‌گفت که بانز اونو اذیت کرده!
سو کلا همه چیو زیاد میگه!

-خب! حالا بیاین نقشه بریزیم که اول جادوگرای کدوم قسمت رو اذیت کنیم!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
#40
(بچه اون صفحه کیبورد مال من بودن می‌شه...پسش دادن کن...آخ...چرا زدن می‌کنی...خب پسش دادن نکن...خودت نوشتن کن! )

*****


ساحره ها با تعجب یکدیگر رو نگاه می‌کردن.
اونا داشتن تک تک حرفاشونو می‌گفتن...پس برای چی گابریل اینجوری بهشون گفت؟

اونا نمی‌دونستن که گابریل عاشق این دیالوگه!
گابریل از بچگی آرزو داشت که اینو به چند نفر بگه...همیشه وقتی داشت کف زمین رو می‌سابید به اون لحظه‌ای فکر می‌کرد که ایستاده و چند نفر جلوش باهم حرف می‌زنن و اون یه قاشق به لیوانی که دستشه می‌زنه و می‌گه:
-دونه دونه پیشنهاداتونو بگین. اینجوری نمی‌فهمم!

وایسا ببینم! گابریل چرا با قاشق به لیوان نزد؟

گابریل محکم با دست به پیشونیش کوبید.
سریع یه لیوان و یه قاشق پیدا کرد. چند ضربه ای بهش زد، صداش رو صاف کرد و گفت:
-دونه دونه پیشنهاداتونو بگین. اینجوری نمی‌فهمم!



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.