رابسورولاف vs زرپاف
پست اول
*****
-شاید الان فکر کنین که تیم رابسورولاف از مسابقات کنار کشیده و برای همین جلوی تیم تف تشت بازی نکرده. ولی خب در اشتباهید و برای اینکه بگم چرا در اشتباهید، خوبه که لحظات آخر مسابقه تیم رابسورولاف و اراذل و اوباش گریف رو مرور کنیم.
راوی بعد از گفتن این حرف ها، دفتر تاریخ رو در دست گرفت و چند صفحهای به عقب رفت.
-مامورا! فرار کردن بشین!
راوی میتونست این جمله رو خودش هم بگه ولی خب ورق زدن دفتر تاریخ یک حال دیگهای داره.
راوی نگاهی به دفتر تاریخ انداخت. اون میتونست بره و آینده رو ببینه...میتونست عاقبت رابسورولافی ها رو ببینه...میتونست قهرمان کوییدیچ رو ببینه!
-تورو کی راوی کرده با این سطح معلوماتت؟
-چرا؟ مگه چیشده؟
-من دفتر تاریخم...تا وقتی چیزی به تاریخ سپرده نشه من اونو ندارم پس در نتیجه من نمیتونم آینده رو نشون بدم!
راوی ضایع شده بود و خواست که طبیعی جلوه بده.
-حیف الان قضیه تیم رابسورولاف مهم تره وگرنه جوابتو میدادم. خب بریم ببین قضیه از چه قراره!
داخل قضیه - بعد بازی رابسورولاف و اراذلبعد از هجوم مامورا به داخل ورزشگاه، غوغایی به پا شد.
تماشاگرانی که شاهد بازی بودن، همه نگران تیم محبوبشون بودن...هنوز سه بازی مونده بود و اعضای تیم رابسورولاف الان تحت تعقیب بودن.
-خوب شد که تحت تعقیبان...اینا، معلوم بود که هیچ مقامی کسب نمیکنن. حداقل الان میتونیم بگیم که تحت تعقیب بودن و نتونستن دیگه بازی کنن وگرنه قهرمانی برای ما بود.
خب بین تماشاگرا یک سری تماشاگر نما هم وجود داره. مهم اینه که نود درصد تماشاگرا از این واقعه ناراحت بودن.
-طبق آمار، نود و یک درصد تماشاگرایی که طرفدار تیم رابسورولاف بودن بخاطر این اتفاق و از سر خوشحالی، جامه ها دریدن و سر به بیابان گذاشتن.
نکته ی جالب این قضیه، شعاری بود که میدادن...لا چیز تیز الا خار، لا ترجیح الا فرار بر قرار!
روز، روز ضایع شدن راوی بود. هرچی گفت یکی از یک جایی ضایعش کرد.
راوی سرخورده شد...اون اصلا اطلاعات نداشت. کوچه ها رو یکی پس از دیگری، بدون روایت کردن چیزی، طی کرد تا اینکه فکری به ذهنش رسید.
دفتر تاریخ رو درآورد و رفت تا ببینه هر کدوم از اعضا به کجا فرار کرده تا بتونه با اطلاعات روایت کنه.
رابستن و بچهرابستن و بچه موقعی که مامور ها رو دیدن، فرود اومدن رو زمین کوییدیچ...دنبال راه فرار میگشتن ولی چیزی به چشمشون نخورد.
رابستن نگاهی به زیر پاش انداخت.
-کندن کن بچه! کندن کن!
کندن زمین با دست، خیلی سخته! ولی خب در اون شرایط هیچ چاره ای نداشتن. کندن و کندن تا جایی که مطمئن شدن هیچ مشکلی دیگه براشون پیش نمیاد.
-دو نفر اینجا رو کندن...حتما کار بچه و رابستن بود.
براشون مشکل پیش اومد.
شاید فکر کنین که مامورا خیلی باهوشن ولی اینطور نیست...مامورا خیلی هم خنگ بودن ولی اگه چیزی که جلوشون میدیدن رو هر کسی میدید، این قضیه رو میفهمید...
شاید بخواید بدونید چرا...خب چون بچه برای خودش یه سوراخ کنده بود و رابستنم برای خودش.
الان شاید فکر کنین که خب، این چه کاریه! در جواب این حرفتونم باید بگم که، در سیرازو یک رسمی هست که میگه:
نقل قول:
هر سیرازویی یک چاه، هر چاه یک راه فرار!
رابستن و بچه هم به رسم و رسومات احترام گذاشته بودن. اونا این عقیده رو داشتن که احترام به رسم و رسومات، احترام به سیرازو و در نتیجه احترام به خودشونه!
البته وقتی شنیدن که مامورا جاشونو پیدا کردن، فهمیدن که نباید زیاد به خودشون احترام بذارن!
بچه و رابستن دوباره شروع کردن به کندن تا از دست مامورا فرار کنن!
بلاتریکس لسترنجبلاتریکس هیچوقت فرار نمیکرد...هیچوقت!
چرا؟ خب چون یک مرگخوار هیچوقت فرار نمیکنه...البته این فقط عقیده ی بلاتریکس بود.
بلاتریکس عقایدش رو نادیده نمیگرفت ولی خب تعداد مامور ها زیاد بود و نمیتونست باهاشون وارد جنگ بشه.
پس باید چیکار میکرد؟
نگاهی به دور و بر خودش انداخت...جایگاه تماشاگران اومد جلوی چشمش.
-نه اونجا جای خوبی نیست!
بازم محوطه رو دید.
-دستشویی خواهران؟ نه!
باجه بلیط؟ نه!
ظرف پاپ کورن؟ این خوبه ولی خب من نمیتونم برم توش!
بلاتریکس باید سریع یه جایی رو پیدا میکرد. بعد از چند ثانیه گشتن، چشماش قفل شد به چند تا بوته و فکری به ذهنش رسید. به سمت اونا پرواز کرد و رفت بین اونا. موهاشو به شکل بوته دور خودش ریخت تا دیده نشه.
بلاتریکس تا حالا به اینکه میتونست از موهاش به عنوان ابزاری برای استتار استفاده کنه، فکر نکرده بود.
-هی هی هی...اینو ببین! یه بوته ی سیاه!
-اوه پسر...تا حالا همچین چیزی ندیده بودم!
-شما دو نفر دارین شوخی میکنین؟ تا حالا همچین چیزی ندیده بودین؟
اینا تو محله ما ریخته! سر میچرخونی یدونه میبینی...پای اینا به جای آب، باید نوشابه بریزی تا رشد کنن...اگه نوشابه مشکی بریزی، مشکی میشه...نارنجی بریزی، نارنجی میشه...
خالی بندی های مامور سوم باعث شده بود که کسی به بلاتریکس شک نکنه.
بلاتریکس نه فرار کرد و نه جنگید. عقایدشم سر جاش بود.
سوروس اسنیپسوروس هم فرود اومد ولی خب نمیتونست عین رابستن و بچه زمین رو بکنه...رفت و گوشهای قایم شد.
داشت از پشت سر یک مامور آروم آروم رد میشد که پاش گیر کرد به آجر و یک صدای کوچیکی داد.
سوروس به سرعت رفت و پشت دیوار قایم شد.
مامور صدا رو شنیده بود و به مکانی که صدا از اونجا میومد رفت.
سوروس اگه کاری نمیکرد، گیر میفتاد و خب اگه اینجوری میشد مامورا از زیر زبونش قضیه ی جاسوسی برای محفل رو میکشیدن بیرون.
سوروس اگه لو میرفت، نجینی زودتر اونو میکشت و دیگه فرصت اینو نداشت که اشکشو به هری بده تا هری اونو بریزه تو قدح و خاطرات سوروس رو ببینه.
و از اون مهم تر دیگه کسی نمیفهمید که اون گفته "الویز"!
سوروس باید فکری میکرد و چون وضعیت خیلی بحرانی بود، سریع فکری کرد.
مامور نزدیک و نزدیک تر میشد.
-دادا میشه اونجا نری!
یه مامور دیگه به مامور اولی اینو گفت.
مامور دوم شماره یک داشت!
-دادا داره میریزه...لطف کن برو یه جای دیگه!
-ولی آخه...
مامور دوم بدون توجه به مامور اول اونو کنار زد و "داره میریزه" گویان رفت سمت جایی که سوروس بود.
مامور اولم بیخیال صدا شد و رفت تا دنبال اعضای تیم رابسورولاف بگرده.
مامور دوم که داشت اقدامات اولیه برای خلاصی از شماره یک رو انجام میداد با صدایی که از پشت سرش شنید، عملیات رو متوقف کرد و پشتشو دید.
بومسوروس یه آجر گرفت و کوبید تو سر مامور...لباسای مامور رو در آورد و پوشید.
حالا شده بود عین خود مامورا!
سوروس برای اینکه عادی جلوه بده، "دیگه نمیریزه" گویان به دیگر مامورا پیوست.
آتش زنه و علاف-میو!
آتش زنه که اومدن مامورا به تک تک موهای تنش بود، وقتی دید بازی نیمه کاره ول شده، رفت پیش عشقش!
نبودین ببینین چه دل و قلوه ای میدادن...این میو میگفت اون میو میگفت...این دم تکون میداد، اون دم تکون میداد...واقعا صحنه ی رمانتیکی بود.
علاف هم که کمی به آتش زنه وابسته شده بود، نمیتونست اینجوری رهاش کنه. برای همین رفت پیشش!
-آتش زنه! نمیبینی مامورا اومدن...بدو بیا در بریم!
-میو!
-من زبون گربه ها رو بلد نیستم...بدو بیا بریم!
آتش زنه که میدونست علاف از فقر هوشی رنج میبره، لب به سخن باز کرد.
-من حیوونم...من گربهام، ولی زبون تورو بلدم...شما آدما که ادعای عقل داشتنتون میشه زبون مارو بلد نیستین! اون میو هم ینی من کار دارم، نمیام!
علاف وقتی دید گربه میتونه حرف بزنه، کف کرد. ولی خب سریع کفاشو قورت داد چون وضعیت، وضعیت عادیای نبود.
-چی چیو کار دارم...الان مامورا میان میگیرنمون...بیا بریم!
ماموری که از اول بحث آتش زنه و علاف، پشت علاف ایستاده بود، پسته ای از جیبش درآورد.
-حرص نخور، پسته بخور!
-نه داداش دمت گرم...میدونم تو این گرونیا به سختی پسته گرفتی، خودت بخور...نوش جونت! هی آتش زنه...مگه با تو نیستم! الان این مامورای عوضی میان! بیا بریم تا اینا نیومدن!
علاف میتونست پسته بخوره و دستگیر شه ولی الان هم پسته نخورد، هم آتش زنه رو راضی نکرد و هم با آتش زنه دستگیر شد.
کریس چمبرزکریس راه های فرار بقیه رو دید...دستگیر شدن علاف و آتش زنه رو هم دید. و با خودش فکر کرد:
-من خیر سرم وزیر مملکتم! نباید مثل اینا، انقد با خفت و خواری فرار کنم...باید پرستیژ کاری رو رعایت کنم.
اینو با خودش گفت و فرود اومد.
از جارو پیاده شد...شونه ها و گردنشو صاف کرد...سینه ها رو داد جلو و شروع کرد به قدم زدن وسط زمین کوییدیچ!
جوری قدم برمیداشت که زمین زیر پاش میلرزید...و خب این لرزش بقیه رو هم از محل کریس خبر دار میکرد.
کریس میلرزوند و بقیه بیشتر خبردار میشدن. تا جایی که مکان دقیقشو پیدا کردن.
شاید کریس وزیر بود و سر این قضیه براش پارتی بازی میکردن. ولی خب وزیر بودن عواقب بدی هم داره.
دولت کریس، مملکت از دستش در رفته بود. کلید بالا پایین شدن قیمت گالیون که انگار دست یه بچه افتاده بود و باهاش بازی میکرد. وضعیت هوا داغون تر از قبل. ولی خب مرلین رو شکر امنیت همیشه برقراره!
آزکابان خیلی خوب کار میکنه!
این مشکلات باعث شده بود که مردم از دست کریس و کار هاش خسته بشن.
خب مامورا هم از همین مردم بودن دیگه!
-اونو بگیرین که هرچی میکشیم از اونه!
-ولی من وزیر مملکتم!
با این حرف کریس، آتیش مامورا تند تر شد.
کریس دیگه باید پرستیژ کاری رو میذاشت کنار چون از هر طرف داشتن بهش حمله ور میشدن.
شروع کرد به دویدن. مامورا هم پشت سرش، دنبالش!
کریس بدو، مامور بدو...کریس بدو، مامور ندو! چرا مامور ندو؟ بخاطر اینکه یکی از نورافکنای درجه یک ورزشگاه که به دست مهندسین سخت کوش هاگزمیدی نصب شده بود، بطور کاملا طبیعی از جا کنده شده بود و سد راه مامورا شده بود.
قبل از این که نور افکن سقوط کنه یک مامور طلسم بیهوشی به سمت کریس روانه کرده بود ولی خب طلسم به نورافکن برخورد کرد.
کریس وزیر خوش شانسی بود.
حالا کریس میتونست با خیال راحت فرار کنه. ولی کجا؟ خب معلومه! هیچ جا برای کریس بهتر از پیش گابریل بودن نیست!