هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#31
روی چه شی یا حیوونی این طلسم رو اجرا می کنید و چرا؟ (۳نمره)
روی تسترال اصطبل خانه ریدل ها.
خوردن وسایل مردم کار درستی نیست...من و پیپ از سه سالگی باهم بزرگ شده بودیم. این تسترالِ اسب پیپ منو خورده! باید برام توضیح بده که پیپ من دقیقا کجای معدش قرار داره تا وقتی که شکمشو پاره کردم و سعی کردم پیپ رو بیرون بیارم، پیداش کنم.

چه واکنشی نشون میدید؟ چه بحثی باهاش خواهید کرد؟ سوال جوابتون با شی یا حیوونی که به حرف آوردید رو برام بنویسید. مکالمه جالب تر، نمره بهتر. (۷نمره)

- باسلام خدمت جناب تسترال عزیز!...
- چرا در نزدی؟
- در اصطبلو بزنم؟
- بله. بی‌نزاکت...مادر پدرا دیگه هیچی به بچه هاشون یاد نمیدن. بچه هایی لوس و ننر تربیت میکنن که بلد نیستن در بزنن...
- من معذرت می‌خوام. باید در میزدم.
- معلومه که باید در میزدی. حالا وسط حرف منم میپری؟ ما توی سن و سال تو پامونو جلوی بزرگ تر دراز نمی کردیم...نمیفهمم این نسل جوون دارن به کجا میرن. واقعا که...
- من فقط اومدم سراغ پیپمو بگیرم.
- به به...میبینم که دودی هم هستی. آخر هفته ها هم حتما میری خونه دوستات درس بخونی. آره؟ من اگه با پدرت تماس نگرفتم و بهش نگفتم...

پافت سعی می‌کرد صدای تسترال را قطع و هرچه سریع تر اصطبل را ترک کند، اما پرفسور استانفورد خنثی کردن طلسم را آموزش نداده بود.
تنها خوشحالی اگلانتاین در آن لحظه، این بود که تسترال نمی‌توانست با سم شماره تلفن پدرش را بگیرد.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#32
- لازم نکرده.
- حتما می خوای یه بلایی سر اژی بیاد. ها؟
- ماما...گاو!
- چی؟ می خوای بلایی سرش بیاید شیلا؟ نکنه می‌خواهی تو جای دختر مارا بگیری. نکنه می خواهی یکی از مارهایت را به جای دختر ما غالب کنی؟
- ماما...گاو!

مرگخواران جوری غرق در بحث بودند که نه به اژدها توجهی می‌کردند، و نه به گاوی که گوشه ای برای خود نشسته و علف می‌جوید.
- ماما...گاو!
- چی؟ کی گاو اژی؟ عه...بی تربیت. این چه حرفی بود که به عزیز مامان زدی؟ گابریل مامان، بدو برو دو قالب صابون بیار. مامان باید دهن بعضی هارو...
- نه بانو...نه. اون گاو رو داره میگه.

سر تمام مرگخواران ‌به طرف گاوی برگشت که علف به دهان گرفته و زیر چشمی به آنها نگاه می‌کرد.
- ماما...گاو!
- اهم!...مرگخوار های مان. می خواهیم ببینیم کی در گرفتن آن موجود کریح ( ) توانایی دارد.


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۱۳:۵۸:۳۷
ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۱۵:۲۱:۱۴

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#33
1. پارچه رو کنار بزنین و بگین با چه جانوری مواجه شدین؟ بزرگ یا کوچیک؟ (2 امتیاز)
اگلانتاین سعی کرد کوچک ترین قفس را انتخاب کند، اما دانش آموزان دیگر خیلی زود تر از او دست به کار شده بودند؛ پس ناچار به سمت قفس بزرگی رفت و پارچه ی رویش را برداشت.
سگی قهوه‌ای با چشمانِ سیاه رنگ و براقش به او زل زده بود.

2. برخوردی که جانور با شما داشت چی بود؟ (4 امتیاز)
سگ به پشت کف قفس خوابید و سعی کرد به او بفهماند که باید قلقکش بدهد.
پافت دستش را از بین میله های قفس گذراند و پوست نرم و قهوه ای رنگ سگ را به هم ریخت.

3. چه غذایی برای جانورتون با این ابعاد جدید مناسب می‌دونین؟ چرا؟ (2 امتیاز)
- آهاا...دهنتو باز کن پسر! این یکی مچ دستشه‌.

اگلانتاین خم شد و ساق پای تام را برداشت و پشت سر مچ دستش، داخل قفس سگ انداخت.

- عه...نکن بابا. نکن!
- مقاومت نکن تام. غذای سگ شدن مگه بده؟

4. آیا جانورتون از غذایی که تو سوال 3 تهیه کردین خوشش اومد؟ چرا؟ (1 امتیاز)
نه متاسفانه. مثل اینکه خیلی تام خوشمزه ای نبوده؛ سگ بیچاره رودل کرد بعد از خوردنش.

5. هرگونه انتقاد و پیشنهادی که نسبت به کلاس در طی این سه جلسه داشتین ارائه بدین! (1 امتیاز)
پرفسور وارنر...انتقاد؟ اصلا مگه میشه کلمه های "لینی وارنر" و "انتقاد" باهم توی یه جمله بیان؟
هر کسی هم که ازتون انتقاد کرد بگید بیام با پیپ خاموش آتیشش بزنم‌.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱:۴۴ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#34
اگلانتاین درون قایق نشست و سعی کرد طرز استفاده درست از پارو‌ها را یاد بگیرد.
یکی را با دندان هایش گرفت و همزمان با پاروی دوم کلنجار میرفت تا آن را درون چشمش فرو کند.

- هی هی هی...داداوچ. هیچ فکر کردی داری چی کار می‌کنی؟
- آخه مگه با پاروهایی به این متشخصی این شکلی رفتار میکنن؟

پافت پارو هارا پایین آورد و سعی کرد تعجبش را پنهان کند.
- اهم! اول اینکه سلام...دوم هم امیدوارم موجب غم، ناراحتی و اندوه شما نشده باشم.
- داداوچ...اندوه چیه باو، دنیا دو روزه. بیا بزنیم به دل دریا و تو رو برسونیم به مقصدت.
- آخه...مشکل اینه که من بلد نیستم پارو بزنم‌.

***

- بیا بریم دشت...کدوم دشت. همون دشتی که خرگوش تاب داره.
- آی بله...
- بچه صیاد به پایش دام داره.
- آی بله...

اگلانتاین سرش را میان دستانش گرفته و سعی می کرد صدای افتضاح پارو ها که برای خود می‌چرخیدند و جلو میرفتند را نشنیده بگیرد.
سفر دریایی اش بیش از اندازه طولانی شده بود.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#35
- خیلی خب...خیلی خب! صبر کنید. من تجربه های زیادی در این زمینه داشتم. هر وقت پیپ می‌کشم، یکی دوتا چیزو آتیش میزنم...حالا فقط کافیه خونسرد باشید و به من گوش کنید.
- ولی اگلا...پیپ تو که همیشه خاموشه، چه جوری چیزیو آتیش میزده؟

پافت با سردرگمی نگاهی به گوینده ی آن جمله و پیپ توی دهانش انداخت.
- تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم. پس شاید به خاطر اینه که...
- موهااام...موهای نازنینم!

صدای جیغ بلاتریکس بلند و بلند‌تر میشد و هیچ‌کس کاری از دستش برنمی‌آمد.
- بلای مامان یه دقیقه آروم بگیر ببینم باید چی کار کن...

جمله ی مروپ به پایان نرسید. بلاتریکس که سعی در خفه کردن آتش داشت، با سر به سمت اولین پارچه ای که دید حمله‌ور شد و آن را دور موهایش پیچید؛ بالاخره آتش خاموش شده بود.

- ماما...من اونو دوست داشتم. چرا خرابش کردید!

بلاتریکس سرش را بالا برد تا ببیند پارچه ای که با آن موهایش را خاموش کرده، چیست.
- عه...ردای تو بود تام؟ یکم بعضی جاهاش سوخته که ...و البته که از قصد این کارو کردم.
- من ردا رو دوست دارم...چرا خرابش کردید!


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#36
- خوش اومدید جناب! بفرمایید.

پافت نگاه مشکوکی به دربان آژانس مسافربری انداخت. خیلی وقت بود که کسی با این حجم از احترام و مهربانی با او صحبت نکرده بود؛ یک جای کار می‌لنگید.

اگلانتاین جلوی پیش خوان بلندی ایستاد.
پیپ، تنها وسیله ای که با خود آورده بود را گوشه ی لبش گذاشت.
- ببخشید...اگلانتاین پافت هستم. بلیطمو می‌خواستم.
- اوه! بله...جناب پافت. خیلی منتظرتون بودیم؛ بفرمایید.

لبخند گرم و صمیمی زن ترسناک‌تر از چیزی بود که به نظر می‌رسید.
مقصد، روی بلیط خوب چاپ نشده بود. تنها قسمتی که قادر به تشخیصش بود کلمه "جزیره" بود.
- امم...جزیره‌ی چی؟ من نمیتونم بخو...

جمله اش ناتمام باقی ماند. کارمند پشت پیشخوان قایق و دو پاروی چوبی جلوی اگلانتاین گذاشت و فریاد زد.
- نفر بعدی...



ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹
#37
- با توجه به شرایط موجود و با کائنات همسو نبودنِ تیم ها، اینجانب حکمِ...

حالا زمانی بود که باید یک بار چکش دادگاه را روی میز میکوبید و حکم آزادی هافل و ریونی هارا صادر می‌کرد.

برایان نگاهی به اعضای تیمش انداخت. اگلانتاین که بی توجه به قانون جلسات دادگاه پیپ ای خاموش گوشه ی لبش گذاشته بود، حسن مصطفی که "عیح عیح ووی ووی..." گویان کنار پافت نشسته و پشت سرشان وین، زاخاریاس و آیرین با سر و صورتی کثیف و خونین کز کرده بودند؛ و البته خود برایان هم جزئی از آنها بود اما به هر حال دادگاه به مشکل کمبود قاضی بر خورده بود.

در آن طرف سالن اعضای تیم ریونکلاو نشسته بودند. لینی بال شکسته اش را در دست گرفته بود و با غصه به آن نگاه می کرد، تامی که به زحمت دست، گوش و انگشتانش را جمع می کرد و دروئلا که سعی می کرد زخم بقیه اعضای تیمش را التیام بخشد.

چکش سنگین تر از چیزی بود که برایان فکر می کرد. آن را بالا برد و برای یک لحظه کنترل دستش را از دست داد...دو ضربه روی میز زده بود.

فلش بک:

- چرا داری این طوری می کنی؟

اگلانتاین آخرین ضربه را هم با پیپ بر فرق سر تام کوبید و با رضایت گفت.
- به هر حال "کرم از خود درخته"!

پافت فندکش را در میان انگشتانش تاب داد و موقتا از حالت خونسردش بیرون آمد تا زبان درازی ای به جاگسن بکند.

- ولی...ولی تو اول شروع کردی.

راست می گفت. اگلانتاین بود که شروع کرده بود؛ تقریباً اکثر اوقات او بود که بحث ها را شروع می کرد و در آخر گردن تام می انداخت. اما این چیزی نبود که بخواهد به آن اعتراف بکند، پس دوباره شروع کرد به ضربه زدن با پیپ بر فرق سرش.

- هی...هم تیمیه تیکه تیکه شده ی ما رو تنها گیر آوردی پافت؟!

اگلانتاین برگشت و با دروئلایی عصبانی که یک بغل کتاب در دستانش بود، روبه رو شد.
- اهم...نه من غلط بک...

اما دیگر دیر شده بود؛ دروئلا کتاب هارا روی سر پافت ریخت.

- عیح عیح. ووی ووی وووی...نمیخندوما. له له هستم...خانووم روزیه عملتون مورد پسند بنده واقع نشد‌.

حسن مصطفی ای که مشخص نبود چه طور روی شاخه های درختی در آن نزدیکی نشسته، سوت بلندی زد و ثانیه ای بعد چهار هافلی نعره زنان از سمتی و چهار ریونی از سمتی دیگر حمله کردند و مبارزات گلادیاتورها آغاز شد.

پایان فلش بک:

- حکم صادر شد.
- اهم...نه ببینید! شما قدرت فکر بالایی دارید و میدونید که تا سه نشه، بازی نشه و تو همانی که می اندیشی...

مأمور ها نگذاشتند جمله برایان تمام شود. دستبند هایی به مچ دست اعضای هر دو تیم متصل شد.
زندان در انتظارشان بود.

***

طولی نکشید که اعضای هر دو تیم به سلول نه چندان بزرگی منتقل شدند.
تخت هایی آهنی و ملحفه هایی که پنج سانتی متر خاک رویشان نشسته بود.

- بده به من...من بدون اون نمی تونم. بَرش گردون...تستراال!

همه متعجب به اگلانتاینی که میله های سلول را تکان تکان میداد و فریاد میزد، نگاه کردند.
پافت هیچ وقت، برای هیچ موضوعی آن قدر حرص نخورده بود.
- پیپم...پیپمو ازم گرفتن!
- عیح عیح عیح...ووی ووی ووی! ناراحت نباش دادا...با گالیون هایی که بعد از اول شدن توی کویدیچ میبریم، میتونی ده تا پیپ جدید بخری.

پافت غمگین گوشه ی سلول نشست.
- آخه من و اون پیپ از سه سالگی باهم بزرگ...

جمله اش نیمه تمام ماند زیرا صدای فریاد جوزفین بلندتر از حد معمول بود.
- بعد از اول شدن توی کویدیچ؟ زهی خیال باطل...شما واقعا فکر می کردید ممکنه مارو ببرید؟

صدای خنده ی اعضای ریونکلا در میان سوت گوش خراش بلندگو ها گم شد.
- توجه...توجه. ساعت ناهار زندانیان از حالا تا نیم ساعت دیگر ادامه دارد؛ به زندانیانی که در خارج از ساعت مقرر شده به سالن غذا خوری بیاید، غذایی تعلق نمی گیرد. با تشکر!

***

اگلانتاین سینی غذایش را روی میز گذاشت و کنار بقیه نشست.
- پیپ!
- بی خیال اگلا.
- پی...
- گفتم ولش کن دیگه.

پافت بشقاب غذایش را بالا برد و به کپه ی چسبناکی که به عنوان پیراشکی برایش ریخته بودند نگاه کرد.
- نه...این پیراشکیه؟

اگلانتاین به تامی که گوشه ی میز نشسته بود نگاه کرد. جاگسن با پیراشکی انگشتانش را به مچ دستش چسبانده و با خوشحالی آنها را تکان میداد تا قدرت چسبندگی بالای پیراشکی را نشان دهد.

- اَه...من اینو نمی خورم. غذای ناظر آینده باید یه همچین چیزی باشه؟

زاخاریاس سینی اش را هل داد و پشت سر آن به نوبت همه از خوردن غذا طفره رفتند.

- عیح عیح عیح...ووی ووی ووی. نمی خندوما. له له هستم. من به این لب نمیزنُم دایی.

حسن لبخندی مرموز زد و ادامه داد.
- میدونید چی نیاز داریم؟ یه مسابقه...یه کویدیچِ خشن و وحشی! نه از مسابقه های مسخره تو هاگوارتز...ما مسابقات زندانو برگزار می کنیم.
- کی چی اون وقت؟

حسن که انتظار این سوال در ادامه سخنرانی ای به آن با شکوهی را نداشت، خودش را جمع و جور کرد و توضیح داد.
- هر تیمی که باخت باید بره به اون آشپز بگه که غذامون عوض بشه.

آشپز عصبانی نبود...ترسناک نبود...خوفناک نبود...اتفاقا خیلی هم آشپز مهربان و خوش رویی بود. تنها نکته ی کمی آزار دهنده انتقاد ناپذیر بودن آشپز بود...و البته جثه ی بزرگی که می توانست با یک مشت، ریق رحمت را به خوردت بدهد.

- تو خلاق هستی.
- امم...نه این که بترسما، فقط...خیلی خب. باشه قبوله!
- آره آره...منم هستم.
- موافقم...ما که قطعا برنده میشیم.
- عه...واقعا؟

موافقت همه ی اعضا چیزی نبود که حسن انتظارش را داشته باشد اما به هر حال ایده، هر چقدر هم مزخرف، متعلق به خودش بود و نمی توانست پا پس بکشد.

***

- پیپ!
- ببین...بهت قول میدم این بازیو خوب باشی، پیپتو ازشون پس بگریم. باشه؟
- پیپ؟

در طرفی از حیاط زندان هافلی ها ایستاده و سعی می‌کرد به هم تیمی هایشان امید بدهند و در سمت دیگر ریونکلاوی ها جاروهایی که از انبار زندان کش رفته بودند را، چک‌ می کردند.

یوانی که مشخص نبود چطور خود را به زندان رسانده اما به خاطر علاقه ی وافری که به گزارش‌گری داشت، میکروفونی در دست گرفته و روی سطل آشغالی جا خوش کرده بود. زندانیانی که بوی دعوا به مشامشان رسیده و دورتا دور حیاط نشسته بودند و قسمت هایی از دیوار زندان که به عنوان دروازه در نظر گرفته شده بود.

زندانی ای سیبیلو که قصد داوری مسابقه را داشت، درون سوت دمید و ده جارو از روی زمین به پرواز درآمد.

یوان هیجان زده روی سطل آشغال ایستاد و شروع به گزارش کرد.
- حالا سرخگون دست دروئلا و پاس میده به شیلا بروکس...شیلا در یه حرکت اشتباه سرخگونو برای کندرا میندازه و حالا توپ دست مهاجمای هافلپافیه.

کندرا سرخگون را برای وین پرتاب کرد و وین به سمت دروازه هجوم برد.
- گلل...گل برای هافلپاااف! حالا بازی یک هیچ به نفع هافلی هاست.

ربکا سرخگون را در دست گرفت و مهاجمان هافلپاف را جا گذاشت.

- حسن مصطفی بازدارنده ای به سمت ربکا فرستاد که او ازش گذشت و بلهه...بازی یک-یک مساوی میشه.

برایان سعی می کرد با جمله هایی انرژی بخش خود را آرام کند.
- تو سرشار از آرامشی...تو بهترین هارو میسازی...تو زندگی را دوست داری.

بازی کماکان ادامه داشت و نتیجه ۵۶ - ۵۸ به نفع هافلپاف بود.
- بله...امم...گزارش کنم واقعا؟ خسته شدیم بابا.

درست وقتی که بازی در حوصله سربر ترین حالت خود قرار داشت، فریاد شادی یک طرف زمین بلند شد.
- و بلهه...مفتخرم که برنده ی این دوره از مسابقات رو به شما معرفی کنم؛ تیم ریونکلاو به کمک گوی زرینی که توسط آیلین گرفته شد! بزنید کف قشنگ رو...ما هم دیگه رفع زحمت کنیم.

فریاد خوشحالی ریونکلایی ها، در کنار چشم غره و بد و بیراه گفتن های هافلی ها به حسن مصطفی، به چشم نمی آمد.

***

- برو دیگه...برو بگو بهش!
- فقط کافیه بگی که قرار نیست این پیراشکی هارو بخوریم.
- عیح عیح عیح...ووی ووی ووی! نمی خندوما. له له هستم. چرا من آخه؟ چرا من؟

حسن با قدم هایی شمرده به سمت سرآشپز رفت و سعی کرد به نگاه خیره ی آشپزخانه به خود، توجهی نکند.
- امم...میگم؛ میدونید که من شمارو خیلی دوست دارم دادا! فقط...فقط می خواستم بگوم یکم غذاتون با معده ی من سازگاری ندا...

شترق...

زندگی و مرگ انسان ها دست مرلین است، و به هر حال روزی به پایان می‌رسد. روی تابوت حسن هم می نویسیم، مدیری که به دست وردنه دار فانی را وداع گفت.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۹
#38
خدمت پرفسور لی!

1. یه اسم مناسب برای گیاهی که گفته شد، انتخاب کنید.
چِتوپیچَک.

2. یه روش برای سرگرم کردن گیاه مذکور پیشنهاد بدید.

بار گذاشتن طلسم های دودی...یعنی هر نوع وسیله ای که دود می‌کند به همراه یک قوری چای، به سیخ کشیدن بال کبابی و چند بطری نوشیدنی کره ای، می تواند گیاه "چِتوپیچَک" و هر موجود زنده ی دیگری را سرگرم کند.

3. به نظرتون چرا این گیاه علاقه داره فرار کنه؟ (2 نمره)

همان طور که از اسم گیاه "چِتوپیچَک" مشخص است، این گیاه علاقه ی عجیبی به دود و دم دارد و می تواند بوی دود را از کیلومتر ها دورتر بشنود و به همین خاطر فرار می کند تا به علاقه ی حقیقی اش برسد.


4. توضیح بدید فکر می‌کنید چه اتفاقی برای لینی افتاده؟ (2 نمره)

بیایید به مرلین توکل کرده و دعا کنیم که لینی پیکسی ای معاشرتی و‌ دوست طلب باشد؛ که اگر نباشد و به معده ی گیاهی راه پیدا کند، شاید نتواند با کرم و سوسک و حشراتی که از قبل خورده شده و در آنجا مستقرند کنار بیاید؛ که اگر کنار نیاید قطعا داوطلب بعدی برای ربوده شدن توسط مایع سبز و لزجی به نام اسید معده خواهد بود. داوطلب نشود هم داوطلبش می کنند.

5. تصورتون از شکل این گیاه چیه؟ نقاشی بکشید یا سعی کنید یه توضیح روشن و کامل بدین. اگر نقاشی می‌کشید می‌تونید یه توضیح مختصر هم بهش اضافه کنید. (2 نمره)



http://s11.picofile.com/file/84063627 ... G_20200821_230622_716.jpg. همونطور که بالاتر گفتیم علاقه به دود و دم دارن دیگه به هر حال.



ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹
#39
سلام بر ارباب قدر قدرت، قوی شوکت، با عظمت!
ناراحت نباشید.

نقد می خواستم ارباب اگه زحمتی نیست.


اگلانتاینمان

ناراحت نیستیم به جان الکس!
زحمتی نبود. نقد شما رو با اسب آبی فرستادیم. ممکنه خیس شده باشه. پهنش کنین رو سدریک. خشک می شه.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۷ ۲۲:۲۰:۳۸

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹
#40
بلاتریکس نفس عمیقی کشید؛ از آن نفس های عمیقی که قبل از فریاد زدن می کشید.

فریادش به گوش کسی نرسید چون از محدوده ی شنوایی آدم ها خارج شده بود؛ اما موج صدا که شکستن چند تا از شیشه های خانه ریدل ها را به همراه داشت، تام و اگلانتاین را به پشت لب تاپ هل داد.

ثانیه ای بعد هر دو با دستپاچگی به مانیتور زل زده بودند.
- بنویس دیگه...
- می‌بینی که انگشتام افتادن...خودت بنویس.
- اهم؟!...

اگلانتاین سرش را بلند و با بلاتریکس که با لبخندی رضایت بخش به او نگاه می کرد روبه رو شد.
- به مرلین الان شروع می کنیم بلا.

پافت پیپِ خاموش را روی لبش گذاشت، انگشتان تام را به مچ دستش وصل کرد و شروع به نوشتن کرد.


ارباب...ناراحت شدید؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.