- با توجه به شرایط موجود و با کائنات همسو نبودنِ تیم ها، اینجانب حکمِ...
حالا زمانی بود که باید یک بار چکش دادگاه را روی میز میکوبید و حکم آزادی هافل و ریونی هارا صادر میکرد.
برایان نگاهی به اعضای تیمش انداخت. اگلانتاین که بی توجه به قانون جلسات دادگاه پیپ ای خاموش گوشه ی لبش گذاشته بود، حسن مصطفی که "عیح عیح ووی ووی..." گویان کنار پافت نشسته و پشت سرشان وین، زاخاریاس و آیرین با سر و صورتی کثیف و خونین کز کرده بودند؛ و البته خود برایان هم جزئی از آنها بود اما به هر حال دادگاه به مشکل کمبود قاضی بر خورده بود.
در آن طرف سالن اعضای تیم ریونکلاو نشسته بودند. لینی بال شکسته اش را در دست گرفته بود و با غصه به آن نگاه می کرد، تامی که به زحمت دست، گوش و انگشتانش را جمع می کرد و دروئلا که سعی می کرد زخم بقیه اعضای تیمش را التیام بخشد.
چکش سنگین تر از چیزی بود که برایان فکر می کرد. آن را بالا برد و برای یک لحظه کنترل دستش را از دست داد...دو ضربه روی میز زده بود.
فلش بک:- چرا داری این طوری می کنی؟
اگلانتاین آخرین ضربه را هم با پیپ بر فرق سر تام کوبید و با رضایت گفت.
- به هر حال "کرم از خود درخته"!
پافت فندکش را در میان انگشتانش تاب داد و موقتا از حالت خونسردش بیرون آمد تا زبان درازی ای به جاگسن بکند.
- ولی...ولی تو اول شروع کردی.
راست می گفت. اگلانتاین بود که شروع کرده بود؛ تقریباً اکثر اوقات او بود که بحث ها را شروع می کرد و در آخر گردن تام می انداخت. اما این چیزی نبود که بخواهد به آن اعتراف بکند، پس دوباره شروع کرد به ضربه زدن با پیپ بر فرق سرش.
- هی...هم تیمیه تیکه تیکه شده ی ما رو تنها گیر آوردی پافت؟!
اگلانتاین برگشت و با دروئلایی عصبانی که یک بغل کتاب در دستانش بود، روبه رو شد.
- اهم...نه من غلط بک...
اما دیگر دیر شده بود؛ دروئلا کتاب هارا روی سر پافت ریخت.
- عیح عیح. ووی ووی وووی...نمیخندوما. له له هستم...خانووم روزیه عملتون مورد پسند بنده واقع نشد.
حسن مصطفی ای که مشخص نبود چه طور روی شاخه های درختی در آن نزدیکی نشسته، سوت بلندی زد و ثانیه ای بعد چهار هافلی نعره زنان از سمتی و چهار ریونی از سمتی دیگر حمله کردند و مبارزات گلادیاتورها آغاز شد.
پایان فلش بک:- حکم صادر شد.
- اهم...نه ببینید! شما قدرت فکر بالایی دارید و میدونید که تا سه نشه، بازی نشه و تو همانی که می اندیشی...
مأمور ها نگذاشتند جمله برایان تمام شود. دستبند هایی به مچ دست اعضای هر دو تیم متصل شد.
زندان در انتظارشان بود.
***
طولی نکشید که اعضای هر دو تیم به سلول نه چندان بزرگی منتقل شدند.
تخت هایی آهنی و ملحفه هایی که پنج سانتی متر خاک رویشان نشسته بود.
- بده به من...من بدون اون نمی تونم. بَرش گردون...تستراال!
همه متعجب به اگلانتاینی که میله های سلول را تکان تکان میداد و فریاد میزد، نگاه کردند.
پافت هیچ وقت، برای هیچ موضوعی آن قدر حرص نخورده بود.
- پیپم...پیپمو ازم گرفتن!
- عیح عیح عیح...ووی ووی ووی! ناراحت نباش دادا...با گالیون هایی که بعد از اول شدن توی کویدیچ میبریم، میتونی ده تا پیپ جدید بخری.
پافت غمگین گوشه ی سلول نشست.
- آخه من و اون پیپ از سه سالگی باهم بزرگ...
جمله اش نیمه تمام ماند زیرا صدای فریاد جوزفین بلندتر از حد معمول بود.
- بعد از اول شدن توی کویدیچ؟ زهی خیال باطل...شما واقعا فکر می کردید ممکنه مارو ببرید؟
صدای خنده ی اعضای ریونکلا در میان سوت گوش خراش بلندگو ها گم شد.
- توجه...توجه. ساعت ناهار زندانیان از حالا تا نیم ساعت دیگر ادامه دارد؛ به زندانیانی که در خارج از ساعت مقرر شده به سالن غذا خوری بیاید، غذایی تعلق نمی گیرد. با تشکر!
***اگلانتاین سینی غذایش را روی میز گذاشت و کنار بقیه نشست.
- پیپ!
- بی خیال اگلا.
- پی...
- گفتم ولش کن دیگه.
پافت بشقاب غذایش را بالا برد و به کپه ی چسبناکی که به عنوان پیراشکی برایش ریخته بودند نگاه کرد.
- نه...این پیراشکیه؟
اگلانتاین به تامی که گوشه ی میز نشسته بود نگاه کرد. جاگسن با پیراشکی انگشتانش را به مچ دستش چسبانده و با خوشحالی آنها را تکان میداد تا قدرت چسبندگی بالای پیراشکی را نشان دهد.
- اَه...من اینو نمی خورم. غذای ناظر آینده باید یه همچین چیزی باشه؟
زاخاریاس سینی اش را هل داد و پشت سر آن به نوبت همه از خوردن غذا طفره رفتند.
- عیح عیح عیح...ووی ووی ووی. نمی خندوما. له له هستم. من به این لب نمیزنُم دایی.
حسن لبخندی مرموز زد و ادامه داد.
- میدونید چی نیاز داریم؟ یه مسابقه...یه کویدیچِ خشن و وحشی! نه از مسابقه های مسخره تو هاگوارتز...ما مسابقات زندانو برگزار می کنیم.
- کی چی اون وقت؟
حسن که انتظار این سوال در ادامه سخنرانی ای به آن با شکوهی را نداشت، خودش را جمع و جور کرد و توضیح داد.
- هر تیمی که باخت باید بره به اون آشپز بگه که غذامون عوض بشه.
آشپز عصبانی نبود...ترسناک نبود...خوفناک نبود...اتفاقا خیلی هم آشپز مهربان و خوش رویی بود. تنها نکته ی کمی آزار دهنده انتقاد ناپذیر بودن آشپز بود...و البته جثه ی بزرگی که می توانست با یک مشت، ریق رحمت را به خوردت بدهد.
- تو خلاق هستی.
- امم...نه این که بترسما، فقط...خیلی خب. باشه قبوله!
- آره آره...منم هستم.
- موافقم...ما که قطعا برنده میشیم.
- عه...واقعا؟
موافقت همه ی اعضا چیزی نبود که حسن انتظارش را داشته باشد اما به هر حال ایده، هر چقدر هم مزخرف، متعلق به خودش بود و نمی توانست پا پس بکشد.
***- پیپ!
- ببین...بهت قول میدم این بازیو خوب باشی، پیپتو ازشون پس بگریم. باشه؟
- پیپ؟
در طرفی از حیاط زندان هافلی ها ایستاده و سعی میکرد به هم تیمی هایشان امید بدهند و در سمت دیگر ریونکلاوی ها جاروهایی که از انبار زندان کش رفته بودند را، چک می کردند.
یوانی که مشخص نبود چطور خود را به زندان رسانده اما به خاطر علاقه ی وافری که به گزارشگری داشت، میکروفونی در دست گرفته و روی سطل آشغالی جا خوش کرده بود. زندانیانی که بوی دعوا به مشامشان رسیده و دورتا دور حیاط نشسته بودند و قسمت هایی از دیوار زندان که به عنوان دروازه در نظر گرفته شده بود.
زندانی ای سیبیلو که قصد داوری مسابقه را داشت، درون سوت دمید و ده جارو از روی زمین به پرواز درآمد.
یوان هیجان زده روی سطل آشغال ایستاد و شروع به گزارش کرد.
- حالا سرخگون دست دروئلا و پاس میده به شیلا بروکس...شیلا در یه حرکت اشتباه سرخگونو برای کندرا میندازه و حالا توپ دست مهاجمای هافلپافیه.
کندرا سرخگون را برای وین پرتاب کرد و وین به سمت دروازه هجوم برد.
- گلل...گل برای هافلپاااف! حالا بازی یک هیچ به نفع هافلی هاست.
ربکا سرخگون را در دست گرفت و مهاجمان هافلپاف را جا گذاشت.
- حسن مصطفی بازدارنده ای به سمت ربکا فرستاد که او ازش گذشت و بلهه...بازی یک-یک مساوی میشه.
برایان سعی می کرد با جمله هایی انرژی بخش خود را آرام کند.
- تو سرشار از آرامشی...تو بهترین هارو میسازی...تو زندگی را دوست داری.
بازی کماکان ادامه داشت و نتیجه ۵۶ - ۵۸ به نفع هافلپاف بود.
- بله...امم...گزارش کنم واقعا؟ خسته شدیم بابا.
درست وقتی که بازی در حوصله سربر ترین حالت خود قرار داشت، فریاد شادی یک طرف زمین بلند شد.
- و بلهه...مفتخرم که برنده ی این دوره از مسابقات رو به شما معرفی کنم؛ تیم ریونکلاو به کمک گوی زرینی که توسط آیلین گرفته شد! بزنید کف قشنگ رو...ما هم دیگه رفع زحمت کنیم.
فریاد خوشحالی ریونکلایی ها، در کنار چشم غره و بد و بیراه گفتن های هافلی ها به حسن مصطفی، به چشم نمی آمد.
***- برو دیگه...برو بگو بهش!
- فقط کافیه بگی که قرار نیست این پیراشکی هارو بخوریم.
- عیح عیح عیح...ووی ووی ووی! نمی خندوما. له له هستم. چرا من آخه؟ چرا من؟
حسن با قدم هایی شمرده به سمت سرآشپز رفت و سعی کرد به نگاه خیره ی آشپزخانه به خود، توجهی نکند.
- امم...میگم؛ میدونید که من شمارو خیلی دوست دارم دادا! فقط...فقط می خواستم بگوم یکم غذاتون با معده ی من سازگاری ندا...
شترق...زندگی و مرگ انسان ها دست مرلین است، و به هر حال روزی به پایان میرسد. روی تابوت حسن هم می نویسیم، مدیری که به دست وردنه دار فانی را وداع گفت.