- هر کی رو میبینی باید بزنی؟ فقط چون خیلی حرف میزد؟
- نه خب... آخـ... آخه... اون چیز ترسناکم تو دستش بود.
سو به سمت مشنگ دوم رفت و توی دستش رو نگاه کرد، ولی آرزو کرد کاش هیچوقت نگاه نکرده بود. اون دیگه هیچوقت اون سوی سابق نمیشد. با تعجب وسیله رو برداشت و با دقت بر اندازش کرد.
- این ترسناکه؟ این آچار فرانسه ترسناکه؟
بعد از چند دقیقه که پوکر وار منتظر جواب ایستاده بود، صدایی توی سرش شنید.
- خیلی!
- وجدانم؟
ولی سو یه ریونکلاوی بود و فهمید وجدانش نمیتونه اینقدر ترسو باشه، و همچنین نمیتونه اینقدر کلاهش رو بلرزونه.
کلاهش رو در آورد و چند بار تکون داد تا یک عدد رکسان، از توی کلاه به بیرون پرتاب شد.
کمی بعد، وقتی سرگیجه رکسان تموم شد، هر دو به سمت جعبه های دو مشنگ رفتن.
- خب، میشه بگی اومدیم اینجا چیکار؟
سو به آچار فرانسه توی دستش نگاهی کرد، بعد به دو مرد بیهوش، و بعد به وسیله نیمه کاره ای که توی اتاق بود.
- واسه یه کار خیلی خیلی باحال... اختراع!
سو نمیدونست کار خیلی خیلی باحال، از نظر یه ریونکلاوی و یه هافلپافی، خیلی خیلی متفاوته، ولی از صورت ناامید رکسان، فهمید.
- ببین، خیلی راحته. فقط از روی نقشه...
چی؟!
سو به یه حقیقت تلخ پی برد؛ اون نمیتونست نقشه ارویل و مشنگ دیگه ای که دقیقا شبیهش بود رو بخونه. اونا نقشه رو طوری طراحی کرده بودن که کس دیگه ای غیر از خودشون قادر به فهمیدنش نباشه. سو سعی کرد رمز گشاییش کنه، ولی نتونست.
- سو بد. سو رمز نگشا. سو مایه ننگ روونا!
- دابی بد! سو داشت نقش دابی رو بهتر از دابی بازی میکرد. دابی جن نبود. دابی سو تفاهم بود...
روح دابی، خود زنان و جامه دران، همون راهی که از آسمون اومده بود رو برگشت و سو و رکسان متعجب رو تنها گذاشت.
- خب، الان چیکار کنیم؟ تو ریونکلاوی هم نتونستی بخونیش...
سو ریونکلاوی هم نتونست رمز گشاییش کنه؟ این غیر ممکن بود! حتما توجیه ديگه ای داشت... سو دنبال توجیه گشت... ولی نیازی نبود. توجیه خودش روی زمین افتاده بود.
- خب... چیز...
آها! قرار بود با این دوتا کار کنیم، قبل از اینکه بزنی بیهوششون کنی.
- اوپس.
چند ساعت بعد- شبیهش شد؟
- بذار ببینم...
سو، در حالیکه عرقش رو پاک میکرد، نقشه رو بالا آورد و نگاهش کرد، بعد به وسیله ای که ساخته بودن. به نقشه نگاه کرد، و دوباره به وسیله. دوباره به نقشه، دوباره به وسیله... و خودشو زمین زد.
- نمیشه. هیچوقت نمیتونیم. ما باید دستیار میشدیم.
شاید سو به همین آسونی میتونست کنار بکشه، ولی رکسان نه. به هر حال، اون یه هافلپافی سخت کوش بود! پس عزمشو جزم کرد و سو رو بلند کرد.
- تو یه ریونکلاوی هستی، درسته؟
- آره.
- تو باید اینو اختراع کنی، درسته؟
- آره... فکر کنم.
- تو خیلی باهوشی، درسته؟
- آره!
- تو میتونی...
- بسه دیگه. انگیزه گرفتیم. حالا بیا درستش کنیم!
چند ساعت بعد تر- بالاخره... تموم شد!
سو و رکسان عقب رفتن تا حاصل کارشون رو ببینن؛ دقیقا شبیه یه هواپیما... نبود. بیشتر به جارویی شبیه بود که بال پرواز براش گذاشتن. اما اونچه که مهم بود، اختراع وسیله ای برای پرواز بود... و اونا انجامش داده بودن!
- تا حالا بهت گفتم من قبلا اختراع کردم؟
سو خیلی هیجان زده تر از اون بود که به حرف رکسان گوش بده. دوست داشت همین الان اختراعشو امتحان کنه.
- نه. ولی میتونیم وقتی داریم اختراع منو امتحان میکنیم، بهم بگی!
- اختراع تـ... بیخیال بابا.
سو و رکسان، سوار جارو شدن و آماده پرواز. سو که با دقت اختراعشونو بر انداز میکرد، چشمش به دکمه ای افتاد که حدس میزد دکمه شروع حرکت باشه. پس دستشو به حالت آماده باش، روش نگه داشت.
- آماده؟
- فقط نمیدونم چرا همیشه واسه اختراعاتم یه اتفاق مشترک میفتاد.
سه...
- مثلا همه شون منفجر میشدن...
- دو...
- آها! همشون یه دکمه زرد مثل این... اوپس!
- و یک!
و اینگونه بود که بشر، هرگز موفق به پرواز نشد!