هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
#31
دنیای جادوگری همیشه جای عجیبی بود. خصوصا بعد از انقراض و شکل‌گیری دوباره انسان‌ها عجیب‌تر هم شده بود. مثلا موز دیگر شکل قبلی خود را نداشت و ظاهری پهن داشت. هرچیز پهنی، دراز و هر درازی، پهن شده بود. و این یعنی دنیای وارونه‌ای شکل گرفته بود. درنهایت هم تنها ویزلی‌ها و چند کاراکتری که خودشان را نخود هرآشی می‌کردند (که برای شکل‌گیری تراژدی داستان ضروری بودند.) زنده ماندند. ویزلی‌ها هم تکثیر شده بودند و سلطنت ویزلیسیمی خودشان را تشکیل داده بودند.

***


درهر زمانی شرایط یک چیز نسبی است. مثلا اگر باسیهاگر از شرایط خود ناراضی و توسط ظلم زمانه له شده بود، در عوض کسان دیگری در شرایط رویایی خودشان زندگی می‌کردند. بازهم مثلا همان کسان دیگر همیشه منتظر بودند تا یک خاندانی، لردی، چیزی به قدرت برسد و بعد از آن سریعا دست به دستمال شوند. برایشان فرقی نمی‌کرد چه کسی و از چه طریقی به قدرت رسیده است. همین که اصیل باشند برایشان کفایت می‌کرد!

ویزلی‌ها خوشحال، باسیهاگر ستم‌دیده و سیریوس علی الظاهر فردی سودجو از ستم‌دیدگان بود. اما ماروولو از سلطنت طلبان دو آتیشه بود که قبل از به حکومت رسیدن ویزلی‌ها، سالیان سال آنور آب یک شبکه دوهزاری بی مخاطب داشت که مدام به بر پک و پوز خودش می‌کوفت و فریاد اصالت سرمی‌داد. ماروولو قبل از حکومت ویزلی‌ها ید طولایی در خدمت به سلطنت قبلی داشت. اما بعد از تغییر شرایط و حاکم شدن ویزلی‌ها، به سرزمین مادری خود بازگشت. از دستمال‌کشی اتاق آرتور شروع کرده بود اما پسر باهوشی بود. خیلی سریع پیشرفت کرد.

کمی گذشت تا آنکه آرتور به پاس خدمات ماروولو، او را به عنوان نخست وزیر خودش برگزید. همیشه مدعی بود که در دوران نخست وزیری من، قیمت چوبدستی حتی یک گالیون هم بالا نرفت. درست هم می‌گفت چون او در تولید چوبدستی خودکفا شده بود و اون خانم هم که اونجاست، طرفدار حکومت قبلیه، برن گمشن، آره عیب نداره چیه؟!!

بازهم گذشت و گذشت تا آنکه خطر وجود سیریوس نامی که باسیهاگرهای شهر را علیه حکومت تحریک می‌کرد، به گوش ماروولو رسید. سیریوس خیلی زود توانست منبری شود و باسیهاگرهای فراوانی را دور خود جمع کند. شاید ماروولو حرف‌های سیریوس را درک نمی‌کرد و البته این موضوع کاملا طبیعی بود. کسی که شکمش سیر است را چه به اینحرفها. اما باسیهاگرها سیریوس را خوب می‌فهمیدند. لازم نبود سیریوس برایشان از اشکالات متن در انتقال مفهوم بگوید. آنها دلی پاک داشتند و حرف های اورا روی هوا می‌گرفتند.

ماروولو برای نگه داشتن حکومت تمام تلاشش را می‌کرد. چون دیگر تحمل اداره یک شبکه دسته چندم آنور آبی را نداشت و از شرایط فعلی‌اش راضی بود. پس به سراغ آرتور رفت و او را از ماجرا با خبر کرد.
- دادا آرتور یه سیریوس نامی پیدا شده که ادبشم فقط روی زبونشه! وگرنه یَک منافقیه که دومی نداره. بایستی برای سلامت حکومت مون هم که شده امثال این ویروس‌ کثیف رو حذف کنیم.


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۱۹:۵۱:۴۸

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۰:۰۲ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
#32
اتاق ضروریات مکان عجیبی بود. اما اواخر عجیب‌تر هم شده بود! اولش قرار بود اتاقی برای برآورده کردن خواسته‌های فوری جادوگران باشد. سالها هم همینطور بود. اما همه‌چیز از آنجایی شروع شد که دامبلدور یک اتاق غیرضروریات در کنار این اتاق بخت برگشته ساخت. اتاق ضروریات اولش گوشه‌گیر بود. اما اتاق غیرضروریات شیطون و بازیگوش بود. اتاق ضروریات از سالها تنهایی خود خسته شده بود و دوست داشت ماجراهای تازه‌ای را تجربه کند. اتاق غیرضروریات هم از خداخواسته بود تا اشیاء غیرضروری خود را به یک دوست تازه نشان دهد. داخل اتاق غیرضروریات همه‌چیز پیدا می‌شد. هرشیء غیرمجازی که از دانش‌آموزان مدرسه ثبت و ضبط می‌کردند، آنجا انبار می‌شد

زمان زیادی از دوستی‌شان نگذشته بود که اتاق غیرضروریات به اتاق ضروریات چیز تازه‌ای تعارف می‌کند. بله «چیز»! اتاق ضروریات اولش می‌ترسید. اما از این زندگی تکراری و ثمر خسته شده بود. دل را به دریا زد و چیز را از اتاق غیرضروریات گرفت. کشید و کشید...
- غیرضروری... من الان تازه از اعماق وجود دارم می‎فهمم چقدر ضروری‌ام!
- و اگه منه غیرضروری نبودم، تو هیچوقت به این مسئله پی نمی‌بردی. پس من برای وجود تو ضروری‌ام!
- غیرضروری دوشِت دارم!
- می تو بیبی!

بله بچه‌های توی خونه! ضروریات به مرور زمان معتاد شد. به خودش دمیج وارد کرد و فایل‌های فولدر اتاق ضروریات هاگواترز داشتند روز به روز خراب‌تر می‌شدند. ضروریات حتی گاهی کرَش می‌کرد. ضروریات دیگر اون ضروریات سابق نبود. دلش می‌خواست یکهویی یک جمعی رو ببلعد و همینطور هم شد. ضروریات زیاده‌روی کرده بود.

***


همانطور که چه گوارا گفته بود، سیریوس چشمانش را بست. موسیقی بکگراند تغییر کرد و David Bowie شروع به خواندن کرد. همینطور که دیوید آهنگ «the man who sold the world ورژن اتاق ضروریات ادیشن» را می‌خواند، سیریوس شروع به دویدن کرد. همه‌چیز صحنه آهسته شده بود. هرقدمی که برمی‌داشت به مانند له کردن آرزوها و خواسته‌های دیرینه‌ای بود که اتاق ضروریات برایش فراهم کرده است. انباری از موتورها و سیگارهای کوبایی. انواع کت‌ها و دستکش‌های چرمی تهیه شده از مواد ارگانیک (سیریوس جادوگر حیوان دوستی بود.) و حتی فول کالکشن تمام بَندهای موردعلاقه‎ اش. لحظه‌ای چشمانش را باز کرد و ماروولو را دید که پشت نیسان نشسته و تک تک تاپیک‌های جادوگران را می‌گردد تا سوژه‌ای مناسب برای تخریب وی و آرمان‌هایش پیدا کند. عجب صحنه تحریک کننده‌ای! نزدیک بود که تحریک بشود و درون اتاق ضروریات بماند تا پا به پای ماروولو رول بزند و از حیثیتش دفاع کند. اما محفل و پروفسور برایش مهم‌تر بود. مجددا چشمانش را بست و ادامه داد. دوید و دوید و با تمام سرعت و قدرت به سمت در یورش برد...
-

سیریوس توسط چه گوارا اسکل شده بود. اما وقتی سرش را بلند کرد، متوجه شد کسی که او را اسکل کرده بود چه گوارا نبوده و با قابلیت‌های منوی زوپسی خودش را به شکل چه گوارا درآورده.
- من چه گوارا نیستوم. حسن هستوم. له له هستوم!

سیریوس معتاد شد. افسرده شد. و رفت پا به پای ماروولو رول بزنه تا بلکه نجات‌دهنده‌ای از آسمان پیدا بشه.


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۰:۰۵:۵۹

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۰:۳۶ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
#33
خلاصه تا قبل از این پست:
حاج آقا دامبلدور داخل اتاق ضروریات رفته و گم شده. محفلی‌ها (به جز ویلبرت) هم هرچی سعی کردن بفهمن چی تو سر حاج آقای داستان بوده تا وارد اتاق ضروریاتش بشن، موفق نشدن. به همین دلیل به سمت در اتاق ضروریات یورش می‌کنن اما در همشونو می‌خوره و هرکدومشون رو میندازه داخل یه اتاق. حالام هرکسی داخل اتاق خودش داره پرسه می‌زنه و خواسته‌های دیرینه‌شو می‌بینه.


***


اتاق ضروریات مثل افیون عمل می‌کرد. اولش گولت می‌زنه تا واردش بشی و خواسته‌هاتو برآورده می‌کنه، بعدش آروم آروم تورو وابسته به خودش می‌کنه. آرامشی بهت میده که خیلی واقعی نیست و تو در اعماق وجودت این رو میفهمی. اما همه محفلی‌ها داخل اتاق گیر افتاده بودند و این افیون لحظه به لحظه بیشتر پاگیرشون می‌کرد.

اتاق ضروریات درطول تاریخ حیاتش هرگز مثل اینبار انقدر طمع نکرده بود. حتی دامبلدور با اونهمه زکاوتش هم گول اتاق ضروریات رو خورده بود و از لحظه ورودش به اتاق ضرویات، مشغول تماشای فول آرشیو بازی‌های جام جهانی سال‌های گذشته بود. ویلبرت هم که همسفر دامبلدور در اتاق ضروریات بود، دیگه ریونکلاوی گوشه‌گیر داستان نبود. بلکه به ویلبرت گوشه زن داستان تبدیل شده بود. اونهم با ضربه‌های کات دار!

هرکسی در اتاق ضروریات داستان خودش رو داشت و غرق در این داستان شده بود. طوری که انگار هرگز گذشته‌ای خارج از این اتاق لعنتی وجود نداشته. سیریوس داستان هم فارغ از این ماجراها نبود. با اینکه با موتور و سیگار کوباییش برای اجرای عملیات «نجات فرمانده دامبلدور 2020» وارد هاگوارتز شده بود اما بعد از اینکه مثل بقیه بچه‌ها توسط اتاق ضروریات بلعیده شد، معلوم شده عقده‌های دیرینه‌ای داره که حالا اتاق براش فراهم کرده. سیریوس مثل بچه‌های ذوق زده از اینطرف به اونطرف می‌پرید و با دیدن هر شیء تازه، هیجان زده می‌شد.

اتاق ضروریات سیریوس موسیقی بکگراند هم داشت. از AC/DC و System of a down گرفته تا موسیقی‌های پارتیزانی و کوروش یغمایی در پلی لیست اتاقش موجود بود و پخش می‌شد.
- عجب اتاقی! عجب موتورهایی! عجب موسیقی‌هایی! عجب خاطراتی...

همینطور که این عجب‌هارو می‌گفت سایه یک شخص در انتهای این اتاق تاریک توجه‌شو جلب کرد. آروم آروم جلو رفت تا بتونه چهره اون شخص رو شناسایی کنه.
- نهههههه! باورم نمیشه. چه گوارا !
- سلام سیریوس!
- تو اینجا چه کار می‌کنی؟ مگه الان نباید وسط جنگل‌های سیرا ماسترا باشی و به فیدل کاسترو برای انقلابش کمک کنی؟
- من چه گوارای واقعی نیستم. من چه گوارای وجدانت بیدم. تو روزهاست داخل این اتاق لعنتی گیر افتادی و گول ظواهرش رو خوردی. وقتشه بری بیرون و به نجات فرمانده دامبلدور و بقیه رفقات کمک کنی. حالا تا سه می‌شمارم، بعدش کافیه چشماتو ببندی و به سمت در خروجی بدوی...


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۳:۴۰ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
#34
- اینطوری که معلومه جوزفین نمیتونه تنهایی بره داخل. کی داوطلبانه کمکش می‌کنه؟
بروبچز محفل:

قیژژژژ قییییژژژژ قییـــژژژژژژژ!

صدایی مرموز که مدام به اتاق ضروریات نزدیک‌تر می‌شد، توجه همگی رو به خود جلب کرد. محفلی‌ها کمی بهم نزدیک‌تر شدند و همینطور که حلقه تشکیل داده بودند، سعی کردن از راز این صدای مرموز پرده برداری کنن.
- باسیلیسک بیدار شده!
- نه اونو که من قبلا کشتم. مرگخوارا پیدامون کردن.
- شایدم یه موجود عجیب الخلقه پرنده و هفت سر باشه که میخواد از وسط پارمون کنه.
- من فکر کنم اون قاتله از فیلم شاینینگ باشه که داره تبرشو روی زمین می‌کشه.
- واااای نگو! الانم در اتاق ضروریات رو می‌ترکونه و داد میزنه Here's Johnny !

اما دیری نپایید که صدای مرموز آخرین فرعی به سمت اتاق ضروریات رو هم پیچید و با یک ترمز خفن، از حرکت ایستاد. مردی با لباس چرمی از موتور سیکلت هارلی دیویدسون پیاده شد و بعد از چند قدم کلاه کاسکتش رو درآورد.
- سیــریـــوس! چرا اینهمه تاخیر کردی؟
- شرمنده حاج هری. جون خودت همون موقع که زنگ زدی حرکت کردم اما وسط راه اتفاقات عجیبی برام افتاد. داستانش مفصله. حال پروفسور چطوره؟
- متاسفانه هنوز خبری ازش نیست.

جوزفین که همچنان داوطلب بود تا اولین ماجراجویی‌ش رو در اتاق ضروریات شروع کنه، سعی کرد توجه بقیه رو مجددا به خودش جلب کنه.
- اهممم اهمممم
- آ راستی سیریوس. جوزفین داوطلب شده تا وارد اتاق ضروریات بشه اما خب تاحالا هاگوارتز نبوده. میتونی کمکش کنی؟

در همین حین محفلی قد کوتایی که ته جمعیت ایستاده بود و چهره‌ش قابل مشاهده نبود، پرسش مهمی رو مطرح کرد.
- بچه‌ها چرا ویلبرت هنوز برنگشته؟


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


همانند يك سَفيد، گَنگی بنويسيد
پیام زده شده در: ۵:۳۷ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۹
#35
تصویر کوچک شده

این داستان: محفل گَنگ (قسمت اول)


در هر تراژدی، حماسه و داستانی دو نوع گَنگ وجود داره. یکی گَنگ بچه‌های پایین و در جبهه مخالف، گَنگ بچه‌های بالا. در داستان ما بچه‌های محفل، گَنگ پایین نشین بودن و مرگخواران از گَنگ‌های بالانشین. بچه‌های پایین لوتی، خاکی و بامرام بودن اما جیب‌شون خالی بود. تَه خلاف‌شون هم مهمونی با نوشیدنی کَره‌ایه درجه سه بود. اما گَنگ بچه‌های بالا، کنترل شهر و مناطق مهم رو به دست داشتن. از کافه مادام پادیفوت گرفته تا پاتیل درزدار.

گَنگ مرگخوارها چند شعبه می‌شدن. بخشی به رهبری مورفین گانت، مشغول خرید و فروش چیز در سطح شهر بودن و پول گنده‌ای هم به جیب می‌زدن. بخش دیگری تحت نظر رودولف لسترنج بودن و قمه به دست از مغازه‌های شهر اخاذی می‌کردن. دسته آخر هم در مقر گَنگ مرگخوارها، یعنی خانه ریدل‌ها، به لرد سیاه در مدیریت شهر و بالا نگه‌داشتن گَنگ‌شون کمک می‌کردن.

اما در سمت دیگه ماجرا، یعنی درگَنگ بچه‌های محفل، اوضاع کاملا متفاوت بود. فعالیت‌های گَنگ محفل هم چند دسته می‌شد. یک دسته به رهبری سیریوس بلک، گروه موتور سواران محفل رو تشکیل می‌دادن. این دسته با موتورهاشون در سطح شهر پرواز می‌کردن تا با ظلم‌های گَنگِ بالا مبارزه و از ناموس ملت مواظبت کنن. دسته دیگه تازه واردهای گنگ بودن که حاج هری بهشون راه و رسم گَنگ محفل رو یاد می‌داد.

دامبلدور هم فازش مدیریت گنگ از خونه گریمولد نبود. کف شهر می‌تابید و به نیازمندان یاری رسانی می‌کرد. البته به پسر بچه‌های سَفید هم علاقه عجیبی نشون می‌داد. اینقدر این مرد خوش قلب بود.

مدت‌ها اوضاع به همین منوال بود تا اینکه بچه‌های بالا تصمیم گرفتن به مناسبت موفقیت‌های پی در پی‌شون یک مهمونیِ خفن شبانه بگیرن. بهزاد لیتو -مقلب به بیزی لِی- به همراه سهراب MJ رو هم دعوت کرده بودن...
- برمیدارن فاز کَل کَل بام، آرزوشون این بوده باشن از اول جام

همینطور که عمو سهراب می‌خوند، لرد سیاه به همراه گنگش وارد کادر شدن.
تصویر کوچک شده


جمعیت از دیدن لرد سیاه و یارانش به وجد اومدن و جیـــغ و هــــورا کشیدن. مورفین هم لابلای جمعیت می‎تابید و چیز توزیع می‌کرد. عمو سهراب هم به افتخار حضور لرد، شعرشو اینطوری ادامه داد:
- حاج ولدی گنگش بالاست، هورکراکسش نابیه گنگش بالاست...

لرد مسیرشو به سمت میز VIP ادامه داد، یک دستشو دور گردن بلا و دست دیگه‌شو دور گردن یکی دیگه از مرگخوارها انداخت و مشغول نظاره مهمونی شد.
- دایی ژون حال می‌کنی چقدر مهمونی رو داغش کردم!
- آفرین دایی جان! همان چیزی‌ست که می‌خواستیم.
- تاژه اینو خبر نداری... آقای اتابکی بژرگ هم داخل مهمونیه!

در همین حین و در اونطرف شهر، گَنگ محفل -که از برگزاری این مهمونی خبر داشت-، مشغول برنامه‌ریزی برای آغاز یک عملیات چندمرحله‌ای بودن تا برای همیشه به این اختلاف طبقاتی پایان بدن و کنترل شهر رو بدست بگیرن...
- حاج سیریوس! تو بیشتر از همه سرت بوی قرمه سبزی میده! به همراه ریموس و جیمز مستقیما به سمت مهمونی میری و نشون میدی اینجا رئیس کیه.
- شما جون بخواه حاج آلبوس. این تِسبیح من کو...آها! پیش به سوی لایی کشیدن‌های شبانه با موتور ... تصویر کوچک شده

- هری، وقتشه بچه‌هایی که تا امروز آموزش دادی رو وارد یک نقش‌آفرینی بزرگی بکنی... اونهم به سبک استاد تارانتینو!

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۷ ۶:۳۹:۳۲

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹
#36
خلاصه: مرگخواران تصمیم گرفتن مشغول به تربیت بچه‌های مهد کودک دیاگون بشن تا اونهارو برای پیوستن به ارتش لرد سیاه آماده کنن. هر مرگخوار وظیفه تربیت یک بچه رو به عهده می‌گیره و نتیجه تربیت‌شو نشون لرد سیاه میده تا اینکه نوبت به تام جاگسن می‌رسه اما بچه تحت نظر تام گم شده و گویا خود لرد هم بچه رو قایم کرده!

***


- ارباب یه چیزی پشت‌تون داره تکون میخوره!
- بچه بی ادب شماست تام.
- ارباب خواهشا تا سازمان حمایت از حقوق کودکان و COPPA نیومدن کل تاپیک و سوژه رو تخته کنن، آزادش کنید زبون بسته رو!
- فقط خواستیم کمی مزاج کنیم و بخندیم. بیا، اینهم... عه چکار میکنی بچه؟

از اونجایی که برای یک مدتی دست و بال بچه بخت برگشته بسته بود، همینطور که لرد داشت آزادش می‌کرد و به آغوش تام برش می‌گردوند، بچه کنترل خودش رو از دست داد و باقی ماجرا.
- تام! یا سریعا از جلوی چشم ما دورش می‌کنی یا کاری می‌کنیم همین سازمان و COPPAـی که گفتی به حال خودت و این بچه گریه کنند.
- اما ارباب تازه بهش یاد داده بودم که ماشین لباس‌شویی رو خودش روشن بکنه!
-

تام همونطور که بچه رو هندونه‌طور وارد کادر کرده بود، مجددا بچه رو به زیر بغلش گذاشت و از کادر خارج شد.
- بعدی!

نفر بعدی، آخرین نفری بود که بچه تحت نظرش رو نشون لرد می‌داد. بعد از اون قرار بود همگی جمع بشند تا لرد نظرش رو درمورد نتیجه کار مرگخوارها اعلام کنه. نفر بعدی کسی نبود جز مورفین گانت!
- شلام دایی ژون!
- دایی جان با این بچه چه کار کردی؟ چرا خمار بنظر می‌رسه؟


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۷:۲۶ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
#37
پست پایانی

هرچقدر هم لرد ولدمورت جادوگر افسانه‌ای باشد اما اعتیاد بلایی‌ست خانمان سوز. اعتیاد همه چیز یک جادوگر را از او می‌گیرد. قدرت، ابهت و اقتدار را با خاک یکسان و تورا نسبت به همه چیز عالَم بیخیال می‌کند. مخصوصا اگر آن ماده مخدر، چیز باشد!
در همان حال که مرگخواران سرگرم استخدام در کمپ ترک اعتیاد اصیل‌زادگان بودند، لرد چهارزانو به گوشه‌ای از دیوار تکیه داده بود و با چوبدستی‌اش چیزی که رول کرده بود را روشن کرد. یک پک، دو پک و سه پک زد و رفت هوا. رفت بالا. اونقدر بالا که صورت خودش را در کهکشهان راه‌شیری میدید. با دیدن عظمتش در کرانه‌های هستی، لبخندی بر روی لبانش نشست.

چند قدمی آنطرف‌تر مرگخواران از هراستعدادی داشتند رونمایی کردند تا بلکه مدیر کمپ استخدام‌شان کند. یکی آشپزی میکرد، یکی با قمه‌هایش تردستی می‌کرد، یکی معجون میداد و خلاصه به همین ترتیب. همینطور که رودولف قمه‌هایش را به بالا و پایین مینداخت، یکی از قمه ها از دستش لیز خورد و صاف وسط فرق سر مدیر کمپ فرود اومد. هکتور که می‌خواست جلوی این اتفاق را بگیرد، پایش لیز خورد و دیگ معجون‌سازی هم روی جنازه مدیر بخت برگشته خالی شد. مروپ از شدت عصبانیت، ظرف غذایی که داشت تدارک می‌دید را به سمت رودولف پرتاب کرد اما او جاخالی داد و ظرف به جنازه مدیر اصابت کرد. خلاصه قیمه‌ها ریخته شد توی ماستا.

یکی از بروبچز کمپ ترک اعتیاد که داشت اتفاقی از اونجا رد می‌شد، تمام این صحنه هارا مشاهده کرد.
-

آژیر خطر به صدا درآمد! اتفاقی که معتادان کمپ مدت‌ها منتظرش بودند تا شورش خود را برای فرار از کمپ آغاز کنند. همینطور که همه جا شلوغ شده بود، لرد بی تفاوت و لنگان لنگان به سمت آینه حرکت کرد. گویی تمام اتفاقات پیرامون برای او صحنه آهسته شده بود. در آینه به خودش نگاهی انداخت و زیرلب آهنگ فرهاد را زمزمه می‌کرد:
- میبینم صورتمو تو آینه، با لبی خسته میپرسم از خودم
این غریبه کیه، از من چی میخواد؟!


مرگخواران که در استخدام رسمی کمپ موفق عمل نکرده بودند، به سمت اتاق پرسنل حرکت کردند تا هرطور شده لباس‌های آنان را بپوشند و مدیریت کمپ را به دست بگیرند. لرد همچنان زیر لب میخواند:
- اون به من یا من به اون خیره شدم؟
باورم نمیشه هرچی میبینم! چشامو یه لحظه رو هم میزارم...


آری! لرد لحظه‌ای به خودش آمده بود. وقت آن بود که دوباره قدرت دیرینه خود را بدست بگیرد. چشمانش را باز کرد و به سمت اتاق‌های کمپ حرکت کرد. با چوبدستی‌اش قفل تک تک اتاق‌هارا شکست و تمام معتادان را از بند آزاد کرد. معتادان دور لرد حلقه زدند، گویی که انگار منجی خود را دیده بودند و اینگونه شعار می‌دادند:
- روح منی ولدمورت، قفل شکنی ولدمورت!

لرد صدایش را صاف کرد و شروع به خواندن مانیفست جدید خود کرد. مرگخواران هم دسته‌جمعی وارد راهروی کمپ و نظاره‌گر ارباب خود شدند.
- ای فلاکت زدگان! ای اصیل‌زادگانی که به چُخ رفته‌اید! آیا یادتان رفته است آرمان‌های مارا؟ این بود آرمان‌های ما؟ تابه کجا سقوط؟ تابه کجا انحطاط؟ تا چیزمان رفتیم توی گِل!
- تا کمر ارباب.
- ها تا کمر! بله داشتیم می‌گفتیم...
- می‌فرمودید ارباب. (درحال دستمال کشیدن )
- صحبت مارا قطع نکن. بله خلاصه اینکه این چیز، عجب چیزی‌ست! ما فکری به ذهنمان رسیده است. باید دو ورژن از چیز در بازار موجود بشود. یکی برای اصیل‌زادگان و یکی برای مشنگ‌ها. ورژن اصیل‌زادگان باید مارا هرروز قوی تر و فضانوردتر کند و ورژن مشنگ‌ها باید هرروز بدبخت ترشان کند. اینطوری هم اقتصادمان تامین می‌شود، هم با اختلاف فاحشی پیروز میدان خواهیم بود.
مرگخواران و معتادان اصیل‌زاده:

اینگونه بود که همگی به خوبی و خوشی به سمت خانه ریدل حرکت کردند و تصمیم گرفتند بخش آزمایشگاهی و تحقیقات خانه ریدل‌ها به سرپرستی حاج مورفین الدوله گانت‌زادگان را تاسیس کنند. بخشی مخوف که قرار بود تحولات اساسی در دنیای جادویی به‌وجود بیاورد.


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹
#38
با وجود اینکه روح لرد هنوز به جسم رودولف عادت نکرده بود، اما از زور و بازوی این جسم خوشش اومده بود.
- هوووم... آنقدرها هم بد نیست! البته ما تنها به میزان نیرویی نیاز داریم که بتواند چوبدستی را بلند کند، بقیه‌ش اضافی ست.

همینطور که لرد به طرف اتاقش حرکت می‌کرد تا به حساب رودولف برسه، تام جاگسن را دید. تام با دیدن رودولف (درواقع جسم رودولف)، بسیار خودمونی و یکهو پسرخاله شد.
- امشبو که یادت نرفته؟
- امشب؟ اممم... چیزه... خیر یادمان نرفته!
- پس میبینمت. راستی اون محموله یادت نره!

و بعد رفت. همینطور که تام آهنگ «این شبی، که می گم شب نیست، اگه شبه، مثه اون شب، نیست.» رو زیرلب میخوند و آروم آروم دور میشد، لرد به فکر فرو رفت. شاید فرصتی پیدا کرده بود تا یکبار برای همیشه متوجه فعالیت‌های رودولف بشه. اما از طرفی رودولف می‌تونست تمام حیثیت و ابهت لرد را یک شبه به فنا بده و این برای لرد اهمیت بسیاری داشت. به همین دلیل مجددا به سمت اتاقش حرکت کرد تا اول این قضیه را حل کنه.

اتاق لرد
رودولف در مدت کوتاهی دکوراسیون اتاق را به کلی تغییر داده بود. پرده‌های قرمز، نورهای قرمز و قلب‌های قرمز در سرتاسر اتاق نصب شده بودند. تخت یک نفره لرد، دو نفره شده و دود و بوی عود فضارا گرفته بود. چیزهایی که اگر لرد متوجه آن می‌شد، بدون شک کلک رودولف را همانجا می‌کَند. از قضا اولین نفری که وارد اتاق شد، خود لرد بود:
- چه غلطی می‌کنی؟
- اتاق‌تون رو مرتب کردیم لرد.
- همین الان مارا از شر این سنگ لعنتی خلاص می‌کنی. فهمیدی؟ کادو پیچش میکنی و می‌بریش محفل!
- یعنی الان با جسم مبارک شما پاشم برم محفل؟
- بله! ما اینجا با جسم جنابعالی کمی کار داریم. و اگر یک تار مو از جسم ما کم بشه، پوستت را خواهیم کند.
- تار مو؟

در همین لحظه بلاتریکس وارد اتاق میشه، چند قدمی برمی‌داره و خیلی شق و رق می‌ایسته. چند لحظه بعد تعدادی ساحره زیبا، مانیکور و بوتاکس کرده که گویا ژل زیادی هم به سرتاپای خودشون تزریق کرده بودند، وارد اتاق می‌شند و به ردیف می‌ایستند:
- ارباب، این هم از ساحره‌هایی که تقاضا کرده بودید.

لرد در گوش رودولف: خودت این گند رو جمعش میکنی.


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۸ ۲۲:۱۶:۴۷

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: ارتباط با ناظر فن فیکشن
پیام زده شده در: ۱:۰۵ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
#39
نقل قول:

هلنا ریونکلاو نوشته:
سلام من میخوام یه فن فیکشن درست کنم .
موضوعش در مورد وقتی که آلبوس پاتر و پدرش دلفی را شکست میدن در اون زمان جیمز پاتر (پسر اول هری) به برادرش حسودیش میشه و میخواد خودش رو به همه نشون بده برای همین دست به یه کارهایی میزنه که باعث میشه یه اتفاق هایی میشه.


سلام حاج خانم.
خوبید خداروشکر؟ نوادگان خوبند؟
والا هرچی این عنوان رو بالا پایین کردم، دیدم ملت پست گذاشتن، اما کسی جواب نداده. گفتم قبل از اینکه شما بانوی بزرگوار دلسرد بشید، خودجوش جوابتون رو بدم.
خیلی عالیه. شروع کنید به نوشتن و داخل یک تاپیک جدید در همین انجمن ارسالش کنید. برای آشنایی بهتر و بیشتر با نوشتن فن فیکشن های خفن، داستانهایی که داخل این تاپیک نوشته شدن رو میتونید مطالعه کنید. شاید کمک تون کنه.

پ.ن: این انجمن کلا مجوز و اجازه اینا نمیخواد مثل اینکه. راحت میتونید فن فیکشن هارو ارسال کنید و اینجا بچه ها فقط اطلاع رسانی کردن.


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۲:۱۷ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۹
#40
خوووونه دار و بچه دار! زنبیل رو بردار بیارررر !

دیسک آخرین تحلیل استاااااد شائفی پور در مورد دور اول انتخابات رسید! بدویید که چندتا دیگه بیشتر ندارم. بشتابید! بشتابید!
پشت پرده زوپس برملا شد!

Put Disk on your drive


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.