هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹
#31
گابریل نفسی کشید.جلوی اتاق ضروریات ایستاد و گفت:
-خیلی خوب.اگه فلور با یه ساک پر از ساعت رفته باشه تو اتاق یعنی حتما جایی که رفته ربطی به زمان داشته.

گابریل بیشتر تمرکز کرد:
-فکر کنم توی یه مجله نوشته بودن پروفسور علاقه خیلی زیادی به داشتن زمان برگردان داشته.نکنه داشته اون موقع به یه اتاقی که زمانو به عقب برگردونه فکر میکرده؟

گابریل کلید اسرار را یافته بود. بالاخره وقت آن بود که تازه وارد محفل خودی نشان دهد:
-بچه ها.آیا میدانستید که پروفسور به زمان برگردون فکر میکرده؟

اندک محفلی هایی که مانده بودند شروع به دست زدن کردند.بعضی ها اهل جیغ بودند و بعضی ها هم هورا میکشیدند.بعضی ها از خوشحالی تخمه هایشان را به هوا پرتاب میکردند و کریچر هم زیر پای بقیه دانش آموزان میگشت و تخمه ها را جمع می کرد.در همین حین گابریل در میان دست و جیغ و هورای بقیه وارد اتاق شد:
-نیلرم شیر ای!هربخ هچ اجنیا؟

رو به رویش کاخ زوپسی خود نمایی میکرد که هر لحضه خرابتر و خرابتر میشد.مصالح و سیمان های کاخ زوپس بیشتر میشدند و اسکلت کاخ از داخل نمایان می شد. حسن مصطفی یو یو یو یو کنان پرواز میکرد و همه ی بلیط ها پرواز کنان به سمت بیرون پرواز میکردند:
-رولففففف ، رولففففف.ییاجک؟

تم جادوگران لحضه به لحضه عوض میشد و پست ها و تاپیک ها گویی پاک کن بزرگی که روی آنها کشیده شده باشد پاک میشدند.فلور در بیرون محوطه کاخ زوپس رو به روی پروفایل «آلبوس دامبلدور.»ایستاده بود.ساعت ها از کیف فلور میافتادند و میشکستند و با افتادن آنها زمان به عقب برمیگشت.گابریل به سمت فلور دوید و گفت:
-ینکیم راک یچ؟میتنارگن نوریب همه.

فلور رو به گابریل کرد و گفت:
-معذرت میخوام گابریل اما دارم سعی میکنم گفته های پروفسورو قبل از رفتن توی اتاق ضروریات گوش بدم.

صدای فلور برعکس نمی شد.این برای گابریل خیلی عجیب بود. با دقت بیشتر به پروفایل پروفسور نگاه کرد و گفت:
-یروطچ؟
-من دارم تلاش میکنم زمانو تا اونجایی عقب ببرم که پروفسور میخواست وارد اتاق ضروریات بشه. اگه به اونجا برسم،میتونیم با هم چیزایی که پروفسور میگه رو بشنویم.

گابریل با حرکت سر حرف فلور را تایید کرد و مثل فلور جلوی پروفایل ایستاد.در پشت سر او بلیط ها با سرعت هر چه تمام تر به سمت پروفایل ها برمیگشتند و لینی وارنر تلاش میکرد تا از نصف شدن توسط بلیط ها جلوگیری کند.

بیرون اتاق

-تخمه تمام شد.کریچر دیگه تخمه نداشت.

صدای اعتراض از محفلی های پشت در بلند شد اما کریچر بی اعتنا به محفی ها وایتکس روی زمین میریخت تا جلوی در را بشورد. در این هنگام صدای اعتراض از محفلی بند شد که میگفت:
-اتاق ضروریات داره تمام اعضای محفلو میخوره.باید به اتاق حمله کنیم و پروفسورو از اتاق پس بگیریم.

همه محفلی ها به جز هری و زاخاریاس به پا خواستند و هیهات من ظله گویان به اتاق حمله کردند. در اتاق بسیار محکم بود و کنده نمی شد اما محفلی ها داشتند بیشتر فشار می آوردند.هری جیغ کشید و گفت:
-بس کنید.بس کنیدددد!اگه در بشکنه دیگه هیچکی نمیتونه از اتاق بیرون بیادآی زخمم!

اما حتی درد زخم هری هم تاثیری نداشت و گوش محفلی ها اصلا بدهکار نبود.حتی بعضی از آنها دنبال تخته چوبی بودند تا با آن در اتاق را بشکنند:
-زاخاریاس تو کاری بکن.

زاخاریاس بلند شد. سینه اش را جلوی داد و کلاه روسیش را پوشید. وقت آن بود که به روش کمونیستی_زاخاریاسی نظارت بکند.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اگر هري بخواهد نقشه غارتگر را به يكي از بچه هايش بدهد به كدام یکی از بچه هایش می دهد؟
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹
#32
جالب نمیشه هری نقشه رو به لیلی لونا پاتر بده که ببینیم یه دختر چه استفاده هایی از این نقشه میکنه؟



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
#33
-چه کسی بهتر از من برای داوطلب شدن؟

زاخاریاس دستش را بالا برد و جلو رفت.سینه اش را جلو داد و منتظر دست و جیغ و داد محفلیها ماند.بالاخره بعد از مدت ها فرصتی پیش آمده بود تا پروفسور را کمک کند.مراحل کار را در ذهنش مرور کرد:
-اول به یه اتاق پر از ریش نگاه میکنم و اونجا پروفسورو پیدا میکنم.بعد پروفسور با من از اتاق بیرون میاد و همه محفلی ها برای من دست میزنن و به گریه میافتن.بعد پروفسور برای شایستگی هام منو ناظر محفل میکنه و منم تمام ریونکلایی ها رو از محفل بیرون میکنم.چه قدر خوبم من.

صدای جیغ و داد و هورا از تمام محفلی ها بیدار شد. زاخاریاس دستش را بالا برد میکروفون یوان را قرض گرفت و گفت:
-خواهش میکنم.خواهش میکنم.من متعلق به خودتونم.

صدای تشویق ها لحظه به لحظه بلند تر میشد و زاخاریاس کم کم میتوانست شعار هایی که میدهند را بشنود:
-ویلبرت،ویلبرت،ویلبرت،ویلبرت.

ناگهان فردی از لا به لای جمعیت در آمد و محکم به زاخاریاس تنه زد.صدای برخورد محکم گیتار شنیده شد و زاخاریاس به لا به لای جمعیت پرتاب شد.
-متشکرم.متشکرم.من لایق این همه تشویق نیستم.

ویلبرت جلو تر رفت.هری از ته دل جیغی زد و گفت:
-بچه ها! ساکت باشید. بزارید ویلبرت به جایی که پروفسور الان هست فکر بکنه.

صدای تشویق جمعیت قطع و همزمان با آن صدای نفس کشیدن ویلبرت بلند شد.لحظه ای بعد دری جلوی ویلبرت باز شد و اینبار با تشویق بی امان جمعیت وارد اتاق شد.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
#34
-مرگخوارای مامان؟مرگخوارای مامان؟

در گوشه ای از اتاق مرگخواران اتاق دراز به دراز خوابیده بودند.حق هم داشتند.شما هم وقتی بیست و چهار ساعت در به در دنبال سیب زمینی های داخل شکم فنریز باشید و آنها را با تف به هم بچسبانید خسته می شوید.
مرگخواران همچنان غرق در خوابی ناز بودند که در آن یک محفلی را گیر آورده بودند و با کمک بانو مروپ سیل کروشیو به سمت مغزش روانه می کردند تا آن را بشکنند.خواب پایانی خوشی داشت اگر ملاقه بانو مروپ به سرشان نمیخورد!
-اونجا لم دادید که چی میوه های گندیده مامان؟پس آب مغز پرنسس مامان چی میشه؟

تمام مرگخواران از خواب بیدار شدند و به سرعت لباس هایشان را پوشیدند و بدون هیچ حرف و حدیثی هر کدام ظرفی سیب زمینی برداشتند. بانو مروپ چادرش را سر کرد و گفت:
-من میرم برای عزیز مامان میوه بخیرم.حالا شما تک تکتون میرید و به اون محفلی سیب زمینی میدید. بدون محفلی برنگردید شفتالو های مامان.

لحضاتی بعد

خورشید هنوز از آسمان در نیامده بود اما هوا روشن بود.مرگخواران غرق در انواع پالتو ها و کاپشن ها در هوای سرد زمستانی به سمت خانه فردی که ادعا کرده بود محفلی است،میرفتند.لینی فک و فامیل پیکسی اش را دعوت کرده بود تا اعضای بدن تام را نگه دارند و بلاتریکس هم مدام کلاه کاپشن رودولف را مدام روی چشمش میکشید غافل از اینکه پرنده هم پر نمیزد.مرگخواران جلوی آلونکی در یک میدان مشنگی ایستادند.ظاهر خانه بسیار محقر بود و داخل خانه نیز چنگی به دل نمیزد.مرد محفلی روی تختی پاره پوره نشسته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. رودولف به نمایندگی از همه مرگخواران جلوی رفت و زنگ را زد:
-کمده؟
-مرگخواراییم. برات سیب زمینی سرخ کرده اوردیم.

محفلی در را باز کرد.همزمان با آن سدریک روی تخت محفلی پرید و به محض تماس با تخت به خواب رفت.محفلی نگاهی به سدریک کرد و گفت:
-بیاین تو.

مرگخواران که یخ زده بودند جلوی بخاری پریدند و سر استفاده از آن بین آنها دعوا شد اما با صدای محفلی دعوا متوقف شد:
-چخبرتونه؟!بیاید این ممد ویزلی رو بگیرید تا بیدار نشده.

محفلی ممد ویزلی را در بغل اگلانتاین گذاشت.اگلانتاین نگاهی به آن کرد و گفت:
-ذکی.آب مغز این که یه چیکه بیشتر نیست.

محفلی دست به سینه نشست و گفت:
-این که فقط نیست. یه بیست سی تا ویزلی دیگه هم توی انبارم دارم.اونا هم تحویل میدم ولی این پسر خوشگله که روی تخته چشم منو گرفته.اینو میبرم تک تک ویزلی های توی انبارمو بهتون میدم.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹
#35
دستانش را بالا برد. دوربین را از روی میله برداشت و گفت:
-این تصویر بردار هوایییمون کجاست؟بیا این دوربینتو جمع کن.

تصویر بردار هوایی با دهانی پر از دونات و چای وارد پشت صحنه شد و گفت:
-آقای اسمیت،به نظرتون بهتر نبود اول صحنه درگیری هری و لرد سیاه روی جارو رو بگیریم؟الان هوا خوبه و به نظرم اگه قبل از غروب...
-تو کی هستی که برای من تعیین تکلیف کنی؟مثل اینکه یادت رفته خودم تو رو به نون و نوایی رسوندم.حالا هم از جلوی چشمم خفه شو تا از صحنه اخراجت نکردم.

تصویر بردار دوربینش را برداشت و به سرعت از جلوی چشم کارگردان دور شد.کارگردان لبخندی زد و به پوستر فیلم «روزی روزگاری در هاگوارتز» نگاه کرد.نام زاخاریاس اسمیت در زیر عنوان فیلم می درخشید و چشمان زاخاریاس نیز با دیدن نامش برق میزد.همه چیز از روزی شروع شد که از جلوی هالی ویزارد رد شد و پوستر ثبت نام کلاس های کارگردانی به چشمش خورد.اما چیزی که او را ترغیب به شرکت در این کلاس کرد،عبارت با نظارت آقای...
بود.بالاخره بعد از مدت ها میتوانست نظارت کند.چه چیزی بهتر از فیلم برای نظارت؟زیر میزی های پدر و کروشیو های مادر بالاخره بعد از چند ماه کارخود را کرد و زاخاریاس اولین فیلمش را کارگردانی کرد اما از همان روز اول دعوا های او با عوامل صحنه و بازیگران شروع شد. در طول این مسیر بسیاری از عوامل صحنه و بازیگران استعفا کردند اما با زیر میزی های پدر او ماندند.اکنون نوبت به فیلم برداری صحنه شکنجه شدن هری پاتر توسط بلاتریکس در تنبیه سرای هاگوارتز بود.زاخاریاس بلندگویش را برداشت و گفت:
-جمع کنید مفت خورا. خدا تومن بهتون پول دادیم که بشینید یه گوشه برای من دونات بخورید؟

همه عوامل صحنه از ترس کروشیو های مادر زاخاریاس از بخش تدارکات صحنه خارج شدند و سریع به کار خود برگشتند.زاخاریاس دوباره میکروفن را برداشت و گفت:
-برداشت اول....صدا....دوربین....حرکت.

بلاتریکس چوبدستیش را کشید و گفت:
-زود باش پاتر!بگو مخفیگاه محفل ققنوس کجاست؟
-کاااااااات.چرا چوبدستیت رو موجی شکل کشیدی بیرون؟خدا تومن پول دادم بهتون که چوبدستی رو موجی بیرون بکشید؟برداشت دوم...

این بار بلاتریکس چوبدستیش را صاف بیرون کشید و گفت:
-زود باش پاتر!مخفیگاه محفل ققنوس کجاست؟
-نمیدونم.

زاخاریاس دوباره کات داد و گفت:
-پس اون موقعی که تو تدارکات دونات کوفت میکردی چرا دیالوگاتو حفظ نکردی؟حداقل برتی بات کوفت میکردید که ارزششو داشته باشه.برداشت سوم...

بلاتریکس دوباره دست راستش را روی سینه هری گذاشت و با دست چپش چوبدستی را به شکل صاف از توی جیبش بیرون آورد:
-زود باش پاتر.مخفیگاه محفل ققنوس کجاست؟
-فکر کردی که من به این راحتی ها اونجارو لو میدم بلا؟

اینبار بلاتریکس خودش با کروشیو زدن کات داد و گفت:
-بلا؟مگه اینجا خونه خاله پتونیاته که به من میگی بلا؟فقط ارباب حق دارن به من بگن بلا نه این پاتر ریزه میزه.

زاخاریاس اینبار با لگدی زیر چارپایه جلوی فیلم بردار زد و گفت:
-حیف نونا خداتومن بهتون میدم که بیاید تو صحنه جلوی رو من به همدیگه کروشیو بزنید و کات بدید؟حقوق این ماهتونم نمیدم بی عرضه ها.

زاخاریاس صحنه را تعطیل کرد و سوار جاروی نیمبوس دو هزارش شد که ناگهان سیر کروشیو های تمام عوامل صحنه به سمتش سرازیر شد.بالاخره تلافی هفته ها و ماه ها حقوق ندادن زاخاریاس،سر کوفت ، داد و فریاد ها و بی عرضگی های او توسط بقیه بی پاسخ نماند .همانگونه که ظلم هیچوقت بی پاسخ نمی ماند.شاید برای اولین بار دانش آموزی به درستی در تنبیه سرای هاگوارتز،تنبیه شد.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹
#36
لطفا جایگزین قبلی شود.

نام:زاخاریاس اسمیت

گروه:هافلپاف

سن:سن یک کاندیدا

چوبدستی:چوب درختی که باهاش کاغذ درست میکنن!با مغز پوستر های انتخاباتی.

جارو:از دار دنیا نیمبوس دوهزاری دارد و بس.

پاترونوس:ستاد انتخاباتی.

بوگارت:تبعید به جزایر بالاک.

ویژگی های ظاهری :

زاخاریاسی که در حال دیدنش هستید،پسری خوشتیپ و خوشگل با مو های بور و چشمان ابی میباشد. قد بلند و رشید و رعنای او باعث خیره شدن چشم همه ی دختران به او میشود و جذابیت ظاهری او...کی بقیه این متن رو نوشته؟ *یدی با این نوشتنت.دیلاق.

ویژگی های اخلاقی:(به داستان زندگی او مراجعه شود.)

داستان زندگی:

زاخاریاس اسمیت،در خانواده ای اسلایترینی هافلپافی در عمارت اشرافی اسمیت ها در لندن به دنیا آمد.پدر او فردی بسیار زن ذلیل بود و روزی ده بار از زنش کتک میخورد.زاخاریاس نیز از این قاعده مثتسنی نبود و محبت های بی اندازه مادر باعث تحول زندگیش شد.از سن پنج سالگی جرقه های نظارتش با کتک زدن یک جن خانگی به علت چهار قسمت کردن ساندویچش زده شد. او که از کتک زدن و بالا دست بودن خوشش میامد،کم کم شروع به گرفتن نظارت دنیا کرد و برای دست گرمی از خریدن شش دونگ عمارتشان از پدرش شروع کرد.زاخاریاس دایره نظارتش را تا جایی ادامه داد که محله خود را کامل خرید اما زنجیره نظارت های او با ورودش به هاگوارتز قطع شد.در روز گروه بندی در سرسرا،دست تام جاگسن از جایش در رفت و باعث زمین خوردن او شد.تام از او عذر خواهی کرد اما این اتفاق باعث به وجود آمدن نفرتی از تام جاگسن و ریونکلا شد که قلبش را تا پایان تحصیلاتش پر کرد.بعد از اتمام تحصیلاتش در هاگوارتز،زاخاریاس برای اجرای رسم پدری درخواست عضویت محفل ققنوس را داد اما بعد از رد شدن درخواستش،جلوی خانه گریمولد چادر زد و اعتصاب کرد تا جایی که کریچر با پس گردنی و کتک او را به داخل خانه گریمولد پرتاب کرد.اما این تازه آغاز راهش بود. در گام دوم او جلوی در وزارتخانه اعتصاب کرد اما کسی حتی به او محل سگ هم نگذاشت.هم اکنون او جلوی در وزارتخوانه در اعتصاب به سر می برد و با ارث های خانوادگیش روزگار را می گذراند.یادتان باشد حتما وقتی از جلوی در وزارتخانه رد شدید و او را دیدید،جلوی او خیار نخورید.ما تنها هشدار دادیم.اگر با صدمات جسمی مواجه شدید ما هیچ تقصیری نداریم.

انجام شد.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۹ ۲۲:۵۶:۲۲
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۱۹:۱۷:۵۷


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۹
#37
سلام خدمت مدیریت محترم. 2 سوال داشتم.
1.در قسمت درباره ما سایت درباره عضو تثبیت شده و نحوه به دست اوردن این عنوان گفته شده ولی هیچ خبری از مزایا و کاربرد های عضو تثبیت شده شدن گفته نشده.کمی بیشتر در این مورد توضیح میدید؟
2.انجمن انتخاب جادوگر ماه که از سال 1397 پستی توش نخورده چرا بسته نیست؟با توجه به اینکه رنک ترین ها دیگه درون گروهی شده و همینطور آرشیو این رنک ها توی موزه وزارتخونه موجوده.پس چرا این انجمن هنوز سرکاره؟آیا قراره استفاده دیگری ازش بشه؟دقیقا برنامه ای برای اون دارید؟
ممنونم.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۹
#38
فلش فوروارد به چند دقیقه بعد

پیدا کردن کسی که ما را از اول ورودمان به جایی راهنمایی کرده باشد،همیشه خوشحال کننده نیست.زاخاریاس هم همین حال را داشت.تمام سرش پر بود از خاطراتی که با پروفسور دامبلدور داشت.از اولین لحضه ورودش به خانه گریمولد تا آخرین لبخندی که به او زده بود.زاخاریاس محکم سرش را گرفت و روی زمین نشست.کل وجودش با غم یکی شده بود و فقط به یک چیز فکر میکرد.آیا این همان پروفسوری بود که چند ماه پیش لبخندش را دیده بود؟

پایان فلش فوروارد

برتی باتی که در دستش محکم فشار میداد را رها کرد و آن را به داخل دهنش انداخت.ساعتی که محکم به دستش بسته بود را شل کرد و برای صدمین بار از لحضه نشستنش روی این نیمکت آن را نگاه کرد.ساعت نه و پنجاه و نه دقیقه بود.نقشه ای از جیب مخفی داخل کتش بیرون آورد و به نقطه ای که درست رو به رویش سوسو میزد خیره شد.نقطه ای که هم اکنون پشت در گاراژ رو به رویش قدم میزد و با خط زرد درخشانی بالایش نوشته شده بود:
نقل قول:
آلبوس پریسوال ولفریک برایان دامبلدور


صدای ده زنگ پیاپی از میدان پشت سرش شنیده شد و به دنبال آن در گاراژ رو به رویش باز شد:
-خداحافظ پیرمرد.فردا دوباره توی گاراژ میبینمت.

جوانی کک مکی و عینکی از درون گاراژ بیرون آمد و به دنبال آن پیر مردی با لباس های پاره پوره کارگری خارج شد.او سیگاری روی لبش گذاشت و آن را روشن کرد:
-فعلا!

نه او نمیتوانست پروفسور باشد. او هیچ شباهتی به پیرمرد مهربانی که از خانه گریمولد خارج می شد نداشت.پیرمرد سیبیلی چنگیزی داشت با ته ریشی که ناشیانه زده شده بود.عاجزانه به نقشه در دستش نگاه کرد اما نقطه درست جلوی در گاراژ را نشان میداد.حتما اشتباهی رخ داده بود.به سمت پیرمرد رفت و گفت:
-ببخشید آقا،فرد دیگه ای توی گاراژ نیست؟

پیر مرد سیگار را از لبش برداشت.حلقه دودی خارج کرد.نگاهی به زاخاریاس کرد و گفت:
-نه.من همین چند دقیقه پیش در گاراژو بستم.غیر از همین پسری که دیدی هیچ کس دیگه اینجا کار نمیکنه.
-اما من مطئنم که یکی توی گاراژه چون...

پیرمرد سیگار را روی زمین انداخت و گفت:
-تو از جون من چی میخوای؟فقط من و اون پسر اینجا کار میکنیم و هیچ بنی بشر دیگه ای تو گاراژ نیست!

افکار منفی جلوی او رژه میرفتند و هر لحضه او بیشتر در تاریکی فرو میرفت.دستان لرزانش را داخل جیب کتش کرد و نقشه را درآورد.نقطه زرد و درخشان پروفسور درست جلوی نقطه قهوه ای زاخاریاس ایستاده بود.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۷ ۲۱:۵۲:۲۷


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
#39
سلام.
گذشته ها گذشته.بیاید به جای دشمنی با هم راه دوستی رو بریم.
اشکالی نداره برای آشتی کنون،اینرو نقد کنید؟


گذشته ها چیه! همین دیروز بودا!

نقدتون رو با گراز وحشی فرستادیم. بهش گفتیم قبل از خوندن نقد، بهتون حمله نکنه. ولی درباره بعدش مسولیتی نمی پذیریم!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۴ ۲۲:۳۸:۱۷


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
#40
رودولف هر چقدر عاشق خوبی بود،اما بازیگر خوبی نبود.دست و پایش لرزید و گفت:
-چیز...چیز...چیزه...با بلاتریکس صحبت کن منو نکشه.

اما هری هر چه قدر که شجاع بود،اما باهوش نبود.پس گول رودولف را خورد.جلوی بلاتریکس رفت.زانو زد و گفت:
-بیا و چوبدستیمو بگیر و بکش.بزار این کشت و کشتار تموم شه.همه چیز باید به من ختم بشه.باید این کشت و کشتار با کشتن من به پایان برسه.

بلاتریکس هر چه قدر که کروشیو زن خوبی بود،اما بدون اجازه اربابش دست به چوبدستی هم نمیزد.پس رو به اربابش کرد و گفت:
-ارباب...اجازه میدید هری رو بکشم؟
-خیر بلاتریکس این کار ماست.

بلاتریکس بعد از شنیده جواب رد،سرش را پایین آورد و گوشه ای مظلومانه نشست.هری اینبار چوبدستیش را جلوی لرد ولدمورت گرفت و گفت:
-بیا و اینبار تمومش کن.تا حالا صد بار دنبال من بودی و به در بسته خوردی.تمام زندگیت رو صرف کشتن و پیدا کردن من کردی.صد ها انسان رو برای کشتن من کشتی اما پسر برگزیده جلوت نشسته.بیا و جون من رو به جای جون مرگخوارایی که با ایمپریو جمع کردی بگیر.بیا که اینبار «بسیار مایلیم که بمیریم.»

لرد ولدمورت چوبدستی را برداشت و رو به صورت هری پاتر گرفت.بالاخره بعد از هجده سال نوبت ان رسیده بود که انتقامش را بگیرد.پسری که او را به مدت پانزده سال از داشتن بدن محروم کرده بود جلویش نشسته بود.پسری که او را برای هجده سال زجر داده بود جلویش نشسته بود.چوبدستی را به سمت هری گرفت و اماده به زبان آوردن ورد شد:
-پاپا،پاپا من جیگر کله زخمی رو دوست ندارم.

لرد چوبدستی را پایین آورد.دستی روی سر نجینی کشید و گفت:
-پس جگر چه کسی را میخواهی؟برو و جگرت را خودت انتخاب کن.

نجینی دمش را بالا اورد به دسته محفلی هایی اشاره کرد که در گوشه ای از اتوبوس بی خیالانه نشسته بودند.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.