هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ سه شنبه ۲۸ دی ۱۴۰۰
#31
پلاکس بخاطر عشق بی نهایتی که به بچه‌ها داشت، مسئولیت هدایت نارلک را به عهده گرفته بود. به همین جهت، درحالی که لک لک را از گردنش گرفته و پشت سرش روی زمین میکشید حرکت می‌کرد.
پس از مدتی، گروه به بالای برج رسیدند.
تام ریدل با بی‌حوصلگی نارلک را از پلاکس جدا کرد و اورا به جلو هل داد:
_ برو، برو پرواز کن که اگر نکنی یک راست داخل اسید معده ایوانا غرق میشی.

در همان حین که اعضا نفسی تازه میکردند، نارلک با ضربه کوچک انگشت تام به پایین پرتاب شد.
پلاکس سریعا متوجه ماجرا شد و به سمت لبه بام هجوم برد. جوجه لک‌لک، یکنواخت و لطیف به پایین سقوط میکرد و... «شاپ» به چیزی برخورد کرد.
گوشه بال نارلک به گوشه باز یکی از پنجره‌های برج گیر کرده بود.

_ گفتم این جوجه عرضه شو نداره ها!

این را تام ریدل گفت و بعد از اینکه دست هایش را_به نشانه پایان کار_ به هم زد، از لبه پرتگاه کنار رفت.

_ نباید نجاتش بدیم؟

پلاکس نگران جوجه لک‌لک بی گناه محکوم به پرواز بود و آنچنان از پرتگاه آویزان شده بود که یک چهارم از پاهایش در هوای اینطرف پرتگاه و بقیه بدنش در هوای آنطرف پرتگاه معلق بود.
پلاکس به حال نارلک افسوس و غصه خورد. و بعد قطره‌ای اشک از چشمش جاری شد و از گونه‌اش لغزید، در پایین چانه‌اش تاب خورد و به پایین سقوط کرد.
قطره‌ی اشک روی سر نارلک فرود آمد و چون از اعماق قلب پلاکس برآمده بود، روح نارلک را نوازش کرد.
در این هنگام صحنه ای عجیب و تکرار نشدنی‌‌ رغم خورد.
نارلک بالهای طلایی زیبایش را گشود و خودش را از نوک تیز و برنده پنجره رهانید.
جوجه لک لک، در کمال ناباوری به پرواز درآمد و از محبت خارها گل شد.
ملت به صحنه باور نکردنی مقابلشان خیره شده بودند و اشک شوق می‌ریختند.
دامبلدور با دستمال گلدوزی شده‌ی زرد رنگی اشکش را پاک کرد:
_ چقدر بهتون گفتم باباجان هوای همو داشته باشید، این صحنه زیبا از روشنایی و سفیدی پدید اومده.

پلاکس سری تکان داد:
_اما شما که ندیدید اشک من افتاد روش!
_من جادوگر قوی‌ای هستم باباجان.

تام ریدل با عصبانیت به هردو چشم غره رفت:
_ بس کنید دیگه، بهش بگید این مقر تونو پیدا کنه وگرنه یه کاری میکنم رو هوا آتیش بگیره.





پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۳:۲۶ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۰
#32
رنگ بچه، با دیدن چهره بلاتریکس، هرلحظه پریده تر، پریده تر تر و پریده تر تر تر میشد. خوب هم بود! تا خوب صاف و بی‌رنگ نمیشد نمیتوانست رنگ گروهش را به درستی درک کند.

_ نگفتی، نظرت درمورد لرد سیاه؟
_ خب... چیزه... خیلی خوشگلن!
_ خوشگلن؟ فقط همین؟ یعنی اینهمه صفات خوب و محشر و تو دل بروی ارباب رو ندیدی؟ کوری؟ عقلت ناقصه؟ از بیمارستان آوردنت؟

بلاتریکس سعی کرد آتش پلاکس را خاموش کند. گرچه برعکس همیشه بود، اما دانش آموز گیج، حتی حوصله پلاکس را هم سر برده بود.

_ میشه... سفید بشم؟

بلافاصله دود ریزی از جای خالی بچه به هوا برخواست. لرد سیاه نوک چوبدستی اش را آرام فوت کرد و در جیبش گذاشت.
_ دشمن بود!
_ بله ارباب هرچی شما بگین، فقط، اینجوری کسی برای اینکه ترم رو شروع کنیم باقی نمیمونه!
_ سعی میکنیم دیگه نکشیم. شما هم اخطار بدین کسی گروه بی ریخت سفید رو انتخاب نکنه.

بلاتریکس با لبخندِ اجباری و تکان داد سر تایید کرد. سپس به شرور چهره ترین دانش آموز نگاه کرد:
_ بیا اینجا بچه‌ی شرورِ عزیز.

بچه‌ی شرور در حالی که از بین بقیه رد میشد چند نفری را زیر پاهایش له کرد. چند ثانیه بعد، با سینه ای ستبر و اخم های در هم روبه روی بلاتریکس ایستاد.
_ میخوام در راه لرد سیاه بکشم و کشته بشم.

رضایت لرد سیاه هنوز کامل نشده بود که باد بچه‌ی شرور، مثل یک بادکنک خالی و بعد از چند بار گشت زدن دور سالن، از پنجره به بیرون پرتاب شد.

_ فک کنم این از اونایی بود که از قطار کش رفتیم. خوراکی زیاد خورده بود.
_ مشتاقیم بدونیم یدونه دانش آموز، شکل آدم ها برامون پیدا کردین؟



پاسخ به: آکادمی هنر لندن
پیام زده شده در: ۲:۵۰ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۰
#33
خلاصه:
لرد ولدمورت به مرگخوارا دستور داده که فیلمی در ژانر وحشت براش بسازن. مرگخوارا درحال گرفتن تست بازیگری هستن و دامبلدور تست داده و قبول شده.
___________________

_ اینم از نقش راوی! دیگه کی میخواد تست بده؟

لینی، نگاهِ منزجرش را از دامبلدور گرفت و به ملت خروشان دوخت.
از دید کوچک او، داوری تست تاتر، بدترین کار دنیا بود. اما هیچ ریونکلاویِ خوبی، روی حرف روونا حرف نمیزد.
همه دست ها بالا رفتند و همهمه‌ای بین جمعیت افتاد.

_ خب خب آروم باشید، آروم باشید، به ترتیب حروف الفبا صداتون میکنم.

لینی چشمی چرخاند و دختر ریزی که روپوش سفید به تن کرده بود انتخاب کرد:
_ پلاکس تو بیا.

با تمام شدن جمله صدای اعتراض‌ها بالا گرفت، اولین معترض هم ارکوارت بود:
_ مگه نگفتی حروف الفبا...

صدای همه با نگاه های تهدید آمیز و نیش جلو آمده لینی قطع شد. بلاخره دوره روشنفکری بود و حشرات با نهایت قوا بر ملت فرمان می راندند.

پلاکس نفس عمیقی کشید و جلو رفت.

_ چه کاری میخوای بکنی توی تاتر؟
_ من... ارباب چه نقشی دارن؟

بلاتریکس هرطور شده خودش را به میز داوران رساند و دستش، دور گردن پلاکس قفل شد:
_ با ارباب چیکار داری؟

پلاکس در حالی که تقلا میکرد، حروف ناقصی را از گلوی در فشارش بیرون ریخت:
_ هـ... ز... ر... ححـ... و... .
_ نمیفهمم چی میگی واضح تر بگو!

ناگهان متوجه موقعیت دستش شد و گردن پلاکس را رها کرد:
_ خب حالا بگو.
_ میگم... هیـ... چی... آخه... نقش من... عزیزِ دلِ اربابه... یعنی... .

بلاتریکس روی صندلی‌ای که لینی بالایش پرواز میکرد نشست:
_ از این مسخره بازیا نداریم! ارباب فقط یه عزیز دل دارن، اونم بانو نجینی هستن. خودم از این به بعد تست میگیرم ببینم کی جرات داره به نقش ارباب چپ نگاه کنه!

پلاکس به سختی آب دهانش را قورت داد، قلموی نیمه شکسته ای از جیبش بیرون آورد و با دست لرزان جلوی بلاتریکس گرفت:
_ من... طراح صحنه بشم؟ صحنه رو رنگ بزنم؟ وسیله هارو بچینم؟
_ بزن ببینم بلدی یا نه.

قلمو در دست صاحبش جلو رفت و روی دیوار نشست. رنگِ سبز تیره ای از نوک قلمو به دیوار منتقل و کم کم تمام دیوار را فرا گرفت.
بلاتریکس لبخند رضایت بخشی زد.
_ حالا بگو ببینم، صحنه رو با چه چیزایی میچینی؟

پلاکس قلمو را به جیبش برگرداند و کمی فکر کرد.
_ با... معلومه دیگه... مجسمه‌ی سالازار، ابزار شکنجه مرگخوارا، دوسه تا محفلیِ زجر کشیده‌ی خشک شده... .

لبخند بلاتریکس هر لحظه عمیق تر میشد.
_ یه نماد از رودولف سر بریده هم بزار. قبولی! نفر بعدی سریع بیاد.

نفر بعدی در حالی که فس فس میکرد به سمت میز داور خزید.



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#34

اسلیترین


VS


هافلپاف


حسن، روزنامه را روی میز گذاشت و بلافاصله، تکه ای کاغذ برای نوشتن نامه، از کشوی میزش ‌بیرون آورد و در حالی که زیر لب غر میزد، کلمه‌ها را با بدخطی پشت هم قطار کرد.
نامه ها باید تا قبل از آماده شدن بازیکن ها به دستشان می‌رسید.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در ورزشگاه کوییدیچِ هاگوارتز، کسی از اقدامات ظریف و هوشمندانه‌ی مدیر خبر نداشت.
بلاتریکس از این که حرکت جدیدی ابداع کرده، خرسند بود و برای تمرین، مدام سر جاروی اسکورپیوس را آتش میزد و او را زمین می‌انداخت.
پلاکس تا آن لحظه، هزار و یک بار صحنه‌ی جاروی آتش گرفته، اسکورپیوس در حال سقوط و بلاتریکس قهقهه زن را نقاشی کرده بود. اما از نظر بلاتریکس، تابلوی موفقیتش، باید در دیوار خانه های بیشتری می‌درخشید.
بومِ هزار و دوم در دست احداث بود که جغدی رنگ و رو رفته، در حالی که می‌چرخید از وسطش رد شد و سوراخ بزرگی ایجاد کرد.
پلاکس از سوراخ ایجاد شده به جغد نگاه کرد و زمزمه کرد:
_ از پر های ریخته و کچلش معلومه از هاگ اومده!

البته، جغد های پیر و خسته صد در صد متعلق به هاگوارتز بودند، کمبود بودجه روی جغددانی هم اثر گذاشته بود.
بلاتریکس خواست ورد آتش زن را به سمت جغد بفرستد که صدای هکتور مانع شد:
_ نامه داره!

هکتور دوان دوان خودش را از سکوی تماشاچی ها به آنها رساند و نامه ای که به پای جغد بسته شده بود باز کرد.
نفر بعد، گابریل بود که از ناکجا، بین گردهماییِ نامه باز کنون سقوط کرد:
_ یعنی میگی میخوای نامه‌ی ضد عفونی نشده رو باز کنی؟

هکتور بدون مخالفت نامه را در سطل مایع ضد عفونی فرو برد و با ویبره‌ی نصفه ای از گابریل فاصله گرفت.
چند دقیقه بعد، دست گابریل در جست و جوی نامه درون سطل فرو رفت. اما نامه ای در کار نبود. وایتکس، قوی تر از نیروی مقاومت در برابر حل شدنِ نامه بود.

_ حل شد؟

گابریل سعی کرد دست پاچگی‌اش را پنهان کند:
_ نه، معلومه که نه، فقط یکم... آره حل شد.

پلاکس سرش را جلو برد و به مایع درون سطل خیره شد.
_ نگاه کنید، کلمه ها دارن میان روی آب!

سپس سطل را از دست گابریل گرفت و کمی دورش را خلوت کرد:
_ میگه که... سلام، شما... باید برای بازی کوییدیچ، آماده باشین... که... زلزله میاد... نه نه، زلزله قراره بیاد... اومده؟

بلاتریکس به پلاکس تنه زد و وردی به سمت سطل روانه کرد. جای کلمه ها با هم عوض شدند.
_ حالا بخون!

_ خب، میگه... سلام، توی خیلی از نقاط دنیا زلزله اومده، هواشناسی پیش بینی می‌کنه که اینجا هم این اتفاق بیوفته. هاگوارتز قصد داره یه مانور اجرا کنه تا همه با زلزله و کارهایی که باید انجام بدن آشنا باشن. چون توی مسابقه کوییدیچ همه جادو آموزا و استادها حضور دارن، این وظیفه به عهده بازیکن هاست. آموزش راه های ایمنی در برابر زلزله ضمیمه این نامه است.

پلاکس خواست سراغ نکات ضمیمه شده را بگیرد که زمین شروع به لرزیدن کرد و تمام محتویات سطل، روی زمین ریخت. بعد از چند ثانیه لرزش متوقف شد و چهره‌های ترسیده بازیکنان در هم رفت.

_ این دیگه چه جور مصیبتیه؟
_ حالا که راه های ایمنی رو نداریم باید چیکار کنیم؟

اسکورپیوس که تازه کمی به خودش آمده بود به جمعیت ملحق شد:
_ گوگل کنیم!

پلاکس قبل از اینکه بلاتریکس کاری بکند، ضربه ای حواله پس گردن اسکورپیوس کرد:
_ احمق ما جادوگریم!

اسکورپیوس باز به حالت نیمه تشنج کرده درآمد و پخش زمین شد. بدنش زیر بار تمرین های بلاتریکس فرسوده شده بود‌.

_ میگما... اصلا به دستور عمل احتیاج نیست که‌؛ شما تو خونه ریدل وقتی هکتور سرما میخوره چیکار میکنین؟

بلاتریکس کمی فکر کرد:
_ خب... معمولا اون مدت می‌بندیمش به تخت.

هکتور ویبره زد:
_ واقعا کار ناجوانمردانه‌ای می‌کنید، من اجازه نمیدم به حقوق زلزله هم تجاوز بشه!
_ اصلا زلزله که دست و پا نداره که بخوایم ببندیمش به جایی!
_ من... یه بار... غلط خوردم... یه فیلم ماگلی دیدم... اونا... وقتی زلزله میومد... میرفتن زیر میز... و... .

اسکورپیوس به چهره برافروخته بلاتریکس نگاهی کرد و ادامه حرفش را خورد.
گابریل سعی کرد وضع هولناک نگاه های بلاتریکس به اسکورپیوس را تغییر دهد:
_ ما که وسط زمین میز نداریم، ولی میتونیم بازیکن های حریف رو بگیریم رو سرمون که چیزی نیوفته روش.

بلاتریکس که به اندازه کافی با چشم هایش اسکورپیوس را آتش زده بود، بلاخره به بقیه نگاه کرد:
_ هرکاری میشه کرد اونموقع. الان همینم مونده وایسم برای بازی با هافلپاف تمرین کنم! من میرم؛ احتمالا ارباب بسیار به حضورم احتیاج دارن.

و بدون اینکه منتظر جواب باشد از ورزشگاه خارج شد.
بقیه هم، کم کم به این نتیجه رسیدند که آماده تر از آنند که برای بازی با هافلپاف تمرین کنند و متفرق شدند.
~~~~~~~~~~~~~~~~~

سومین زلزله پیاپی زمین ورزشگاه را لرزاند. داوران هنوز بر ادامه بازی مصمم بودند چرا که شدت زلزله ها کمتر از آن بود که به کسی آسیب بزند.
بازیکنان تیم هافلپاف از رختکن خارج شدند. اما اسلیترینی ها یک مشکل داشتند؛ بلاتریکس باز گم شده بود و انگار قصد پیدا شدن هم نداشت. با دستور داوران و تایید کاپیتان هکتور، گابریل به جای بلاتریکس آماده بازی شد.
پس از چند دقیقه، بازیکنان اسلیترین هم در سمت دیگر زمین به صف شدند.
صدای بلند و نخراشیده گزارشگر در ورزشگاه پیچید:
_ همون‌طور که همه میدونن امروز به جز مسابقه کوییدیچ، یه مانور زلزله هم بین بازی داریم تا اگر این زلزله های اخیر شدید تر شدن، شما بدونین چطور از خودتون محافظت کنین. بازیکن ها آماده اومدن به زمین هستن. با سوت داور...

صدای سوت داور به گوش رسید و جاروهای حاوی بازیکن به پرواز درآمدند.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که فریاد هکتور بالا رفت:
_ دروازه شون خالیـــــــه!

پلاکس سرخگون را از دست تینر قاپید و به سمت دروازه رفت. چیزی نمانده بود که اولین گل به نفع اسلیترین ثبت شود، ناگهان بزرگترین بازیکنِ زمین جلوی دروازه ظاهر شد.
شتر بود که بخاطر وزن سنگینش، کمی دیر تر از بقیه به پرواز درآمده بود.
پلاکس کم نیاورد و با همه توان سرخگون را به سمت دروازه پرتاب کرد. شتر جستی زد و از روی جارو افتاد.

_ گل گل گل، گل اول برای اسلــــیتریــــن!

هنوز صدای گزارشگر قطع نشده بود که آژیر بلندی پخش شد. صدایی که آنقدر بلند بود که خود باعث لرزش زمین میشد.
آموس دیگوری برای هماهنگ کردن اعضای تیمش بلند شد و روی جارو ایستاد:
_ مانور شروع شده، همگی برید سر پست هاتون!

هافلپافی ها سریعا مشغول پناه گرفتن و پوشاندن سر و گردنشان شدند. اما بازیکنان اسلیترین، بهت زده به اتفاقات اطراف نگاه می‌کردند. پلاکس سعی داشت چهره زلزله را ثبت کند و تینر، مصمم بود که جلوی اورا بگیرد.

_ میگم اگه الان کاری نکنیم میمیریم؟

صدای اسکورپیوس، تینر و پلاکس را از جنجالی که به پا کرده بودند بیرون کشید.

گابریل سطلی از جیبش بیرون آورد و روی هوا تاب داد:
_ اگه زلزله کثیف باشه میمیریم!

سرانجام داور معترض شد:
_ شما ها چرا کاری نمیکنید؟ پناه بگیرید دیگه!

گابریل سعی کرد برای داور توضیح دهد که زلزله میتواند کثیف و ناقل بیماری های برون پوستی و حتی درون پوستی باشد. اما در همان حین که داشت سعی میکرد، تینر بوم را از دست پلاکس کشید و بوم پس از سقوطی کوتاه، دور کردن گابریل متوقف شد.
_ دیگه مهم نیست... .

هکتور ویبره میزد، با همه توان ویبره میزد و جارویش را به همه افرادِ روی هوا میکوبید.
_ من برای معجونم زلزله لازم دارم.

گابریل دستش را دور گردن هکتور انداخت و اورا متوقف کرد:
_ کثیفه، میگم کثیفه، کثیـــــف!
_ ولی من لازمش دارم.
_ منم هنوز پرتره مو از زلزله تموم نکردم.
_ تو همچین کاری نمیکنی! اون بوم باید سفید بمونــــــه!
_ نخیرم باید نقاشی بشه!
_ چرا داد میزنیــــد؟ مگه به شما نگفتن باید چیکار کنیــــد؟ همین الان پناه بگیرید تا همتونو از زمین بیرون نکردم!

هکتور خواست اعتراض کند اما صدای آژیر باز تکرار شد و دعوای اسلیترین ها دوباره ادامه یافت‌.
تماشاچی ها از نگاه کردن به اعضای تیم هافلپاف و تلاش برای پناه گرفتن بین سکو ها، دست برداشتند و به سبز پوش هایی که از یکدیگر آویزان شده بودند خیره شدند.

_ مانور تموم شده اما اسلیترین هیچ امتیازی از این بخشِ اضافه نگرفته! بازی با سوت داور ادامه پیدا میکنه.

صدای سوت داور، اسلیترین ها از هم جدا کرد و دوباره هرکدام سر پستشان حاضر شدند.
دروازه، بخاطر استرسِ آمدن زلزله، دچار تنگی نفس شده بود و با هربار سرفه، توپ را قبل از رد شدن به زمین بازمی‌گرداند.
اما در آنطرف زمین، شتر قبل از هر گل، پخش زمین میشد‌. دیگر استخوان سالمی برای ایستادن روی جارو نداشت. ظاهرا غذاهای هاگوارتز خوب برایش ساخته و اضافه وزنش را دو چندان کرده بود.
بازی با جدیت دنبال میشد که صدای گزارشگر همه را میخکوب کرد:
_ نیکلاس اسنیچ طلایی رو گرفتـــــه!

سیستم کنترل هوشمند خودکار، مدت زیادی با ملت اسلیترینی نشست و برخاست داشت و با اخلاق آنها، خو گرفته بود. بنابراین میدانست چطور با چند تهدید ساده زلزله را به زیر سلطه خود بگیرد.
پس از چند ساعت سر و کله زدن سرانجام دور از چشم همه، با زمین و زلزله روبوسی کرد؛ زمین با قصد تکان دادن نیکلاس لرزید، اسنیچ طلایی هم لرزید و ثانیه‌ای بعد از دستانِ نداشته سیستم کنترل هوشمند ظاهر شد.


داور و گزارشگر با نهایت تعجب به او نگاه کردند. بازیکنان و تماشاچی‌ها هم چیزی که میدیدند را باور نمیکردند. اما به هر حال، اسنیچ طلایی در دستانِ جستجوگرِ اسلیترین بود!



پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#35

اسلیترین

Vs

گریفندور




پلاکس دوباره انگشتش ‌را به سمت صفحه کامپیوتر گرفت و با تمام توان فریاد زد:
_ چرا متوجه چیزی که بهتون می‌گم نیستید!

صدای جیغ خفه‌‌ای توجه چهره‌های سرد تیم را به خود جلب کرد و ثانیه‌ای بعد با حل شدن لب های هکتور در وایتکس قطع شد. گابریل تشت پر از وایتکس را به همه نشان داد:
_ خیلی اتفاقی و غیر عمد هکتور رو حل کردم. حیف دیگه نمیتونه بازی کنه.

سپس چهره‌ی به ظاهر پشیمانش را پایین انداخت و لحظه ای بعد، مقابل تاسف بقیه ویبره زد:
_ و این یعنی من باید به جاش بازی کنم!

پلاکس بار دیگر سعی کرد توجه همه را به کامپیوتر جلب کند:
_ من قسم می‌خورم که هیچ چیزی نمی‌تونه انقدرررر خوب باشه! چرا شما درک نمی‌کنید!

بلاتریکس و اسکورپیوس، همچنین تینر و دروازه خسته‌تر از آن بودند که چیزی را درک کنند. اما خون بلاتریکس از فریاد های پلاکس به جوش آمده بود:
_ خوووب! خووووب! بگووووو! حرف بزززن! چی پیدا کردیییی؟ بگوووو! فقط بعدش خفه شو بذار بخواااابم! خسته شدیم! میفهمی؟ وقتی تو نشستی بودی پشت اون پنجره لعنتی، تمام شب دنبال اون سیستم کنترل لعنتی می‌گشتیم، خسته‌ایم! خسته‌ایم پلاکسسسس!

پلاکس که گوش هایش در اثر جیغ های بلاتریکس زنگ میزد، به سختی آب گلویش را قورت داد و با صدایی که انگار از انتهای چاه در می‌آمد به کامپیوتر اشاره کرد:
_ چیزه... خب... ببخشید... چرا خودتو ناراحت می‌کنی... فقط... اینجا... توی این چیزه... اونام مثل ما چوبدستی دارن... لیگ کوییدیچ دارن... بلا باورت نمیشه حتی هاگوارتز هم دارن! :Cry3:

بغض و ترس پلاکس باز به ذوق تبدیل شد:
_ فقط که این نیست! ببین یه پلاکس دارن که نقاشی می‌کشه و... و یه بلاتریکس که... که چیزه... چیز... خوشگل و با ابهت و اینا... . :Vib:

بلاتریکس که انگار ذره‌ای(صرفا ذره‌ای) به وجد آمده بود با نوک چوبدستی چند ضربه به صفحه کامپیوتر زد:
_ خب عقل کل همه اینارو که ما همینجا هم داریم! واسه چیزی که داریم انقدر ذوق می‌کنی؟

و باز وجدش به خشم تبدیل شد.

_ آ... آخه یه چیزایی هم داره که ما نداریم، مثلا ببین اینجا با زدن یدونه دکمه پلاکسی، با زدن یه دکمه دیگه پلاکس نیستی! بعد... یه آدمایی خفنی داره! مثلاً یه پیوز بود که مرده بود، بعد وقتی مرده بود تو اینجا بود! بلااااا! حتی لرد هم داره! :Vib:

بلاتریکس ورد آواداکداورایی به سمت کامپیوتر فرستاد:
_ غلط کرده ارباب داره!

کامپیوتر جرقه‌ای زد و دوباره به حالت اول برگشت.
پلاکس با ذوق ادامه داد:
_ میبینی؟ حتی با آواداکداورا هم نمرد! :Vib:

بلاتریکس اسکورپیوسی که گوشه‌ای به خواب رفته بود برداشت و روی شانه‌اش انداخت:
_ من که چیز جذابی ندیدم، فعلا ما می‌ریم یکم بخوابیم و تو و گابریل هم دنبال سیستم کنترل می‌گردید، پس فردا کوییدیچ داریم و هنوز خبری از جستجوگر مون نیست!

سپس دندانی برای پلاکس سفید کرد و از اتاق هماهنگی تیم خارج شد. بعد از رفتن بلاتریکس، پلاکس لبخند شیطانی زد و به سمت گابریل که با ذوق جارویش را میسابید رفت:
_ تا تو جارو تو تمیز می‌کنی، منم می‌رم دنبال کنترل هوشمند، مواظب این پنجره جادوییه باش.

گابریل دستمالش را به صورت پلاکس کشید:
_ جاهای کثیف نرو ها!

و نظاره‌گر رفتن پلاکس شد.

𖧷•-------------------------------------------------•𖧷

درب اتاق باز شد و باریکه نور به صورت سیستم کنترل هوشمند خودکار_ که دیگر خودکار نبود_ افتاد.
پلاکس چوبدستی‌اش را به سمت بدن بی‌جان و طناب پیچ شده زندانی‌اش گرفت:
_ کاری که گفتم رو انجام میدی یا با همین قلموی عزیز تمام بدنت رو خط خطی کنم؟

سیستم کنترل هوشمند نگاه عاجزانه‌ای به پلاکس انداخت و آب دهانش را که با خون مخلوط شده بود بلعید:
_ نه... هرکاری بگی برات می‌کنم، فقط به بدنم دست نزن. قول می‌دم، خواهش می‌کنم قلمو تو نزدیکم نیار.

پلاکس دوباره لبخندی مخوف زد:
_ شروع کن!

ناگهان همه چیز در تاریکی فرو رفت.

𖧷•---------------------------------------------•𖧷

چشمانش را باز کرد، سرش کمی گیج می‌رفت. به اطرافش نگاهی انداخت. بلاتریکس از خواب پریده و موهایش در آشفته‌ترین حالت ممکن بود. اسکورپیوس بهت زده اطراف را نگاه می‌کرد و گابریل... همچنان با دقت جارویش را می‌سابید.
نگاه پلاکس کمی دور تر رفت. اتفاقی که آرزویش را داشت افتاده بود؛ آنها، در جادوگران بودند‌.
بلاتریکس، بهت زده اما خشمگین بود. روی زمین قهوه‌ای چند قدم برداشت. ناگهان، به طوری که گویی جرقه‌ای در ذهنش روشن شده بود دنبال چوبدستی‌اش گشت. وقتی چوبدستی را در آستین لباسش پیدا کرد نفس راحتی کشید. حالا باید دنبال مقصر این ماجرا میگشت:
_ اینجا کجاست؟ کی مارو آورده اینجا؟ یهو چی‌شد؟ پلاکس پاسخگو باش!

پلاکس دستش را برای بار آخر روی زمین کشید، جنسش نه خاک بود، نه چوب و نه سرامیک، انگار سر تا سر با یک چیز سُر و قهوه‌ای پوشیده شده بود. دیوار ها هم تماما قهوه‌ای بودند و هر چند قدم یکبار یک در یا یک راه‌‌رو بین‌شان وجود داشت.

_ مثل اینکه افتادیم توی اون پنجره‌ی لعنتی!

بلاتریکس جا خورده به سمت پلاکس هجوم برد و یقه‌اش را در مشت گرفت:
_ گفتی چه غلطی کردی؟ افتادیم کجا؟
_ بـ... بلا من که کاری نکردم... اتـ... اتفاقیه که افتاده... بـ... بهتون که گفتم اون جادوییه!

گابریل بلاخره متوجه اتفاقات اطراف شد، جارو را کنار گذاشت و بلند شد:
_ پلاکس راست می‌گه، اتفاقیه که افتاده و کاری هم نمی‌شه کرد، باید دنبال راه خروج بگردیم.

نفس عمیقی کشید و انگشتش را محکم روی زمین مالید:
_ چقدرم که اینجا تمیزه! به‌به!

خون در رگ‌های بلاتریکس قل قل می‌کرد، اما گابریل راست می‌گفت، باید برای خروج از آنجا راهی پیدا می‌کردند:
_ پاشید بریم ببینیم چه خاکی باید بر سر کنیم.

دستش را روی شانه پلاکس گذاشت و به جلو هل داد:
_ و از اونجایی که همه اینا زیر سر توعه، جلو برو که برای ما ‌خطری نداشته باشه.

پلاکس می‌دانست خطری وجود ندارد، سینه‌اش را سپر کرد و با قدم های محکم به راه افتاد.
بعد از کمی راه رفتن، ناگهان پلاکس با دیواری برخورد کرد؛ دیوار جلوی عبورشان را می‌گرفت اما دیده نمی‌شد.
اسکورپیوس و گابریل جلو آمدند و با پلاکس شروع به کوبیدن بازو هایشان به دیوار کردند. ناگهان صدایی بلند و ترسناک جلوی تلاش بیهوده‌شان را گرفت:
_ مثل اینکه مهمون داریم! ووی ووی ووی. شما دیگه کی هستین؟

سرها بالا آمد و همه به حسن مصطفی خیره شدند که با جثه‌ای خیلی بزرگ، پشت دیوار نشسته بود و با خشمی که پشت خنده‌اش بود نگاهشان می‌کرد.

_ ما؟ مگه تو مارو نمی‌شناسی؟ خودت چرا انقد بزرگ شدی!

حسن مصطفی دست عظیمش را جلو برد، پلاکس را مثل یک مورچه میان انگشتانش گرفت و بالا برد:
_ من که همیشه همین اندازه‌ای بودم، شاید شما هکر هستین؟ ووی‌ ووی ووی!

حسن خنده‌اش را جمع کرد و اخم هایش را در هم کشید:
_ هوم؟
پلاکس پاهایش را در هوا تاب داد:
_ هکر کجا بود؟ من خودِ خودِ پلاکسم، تازه می‌تونم قیافه تورو توی ایکی ثانیه تابلو کنم!

بلاتریکس در حالی که صورتش سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بیرون کشید و به سمت غولی که انگار حسن مصطفی بود، هجوم برد. اما در میانه راه با دیوار نامرئی برخورد کرد و روی زمین افتاد.
_ هی آقای حسن! با تو ام! تو باید مارو از اینجا بفرستی بیرون، ما از دنیای واقعی اومدیم. همین الان هم باید بریم بیرون!

حسن مصطفی فقط لبخندی زد و آرام پلاکس را روی زمین گذاشت:
_ که از دنیای واقعی اومدین هان؟ باورم شد. ووی ووی.

خشم بلاتریکس در بدنش جا نمی‌شد، کم کم از بین دندان هایش می‌جوشید و بیرون می‌ریخت. از خنده‌های حسن به ستوه آمده بود. دستش به سمت چوبدستی‌اش لغزید:
_ کروشیو!

ورد از دیوار رد شد و به پوست کلفت غول خورد. جرقه ریزی زد و در هوا محو شد.
چشمان سرخ بلاتریکس گشاد شدند و چیزی نمانده بود از حدقه بیرون بیوفتند. ناخودآگاه قدمی جلو رفت و صدای مهیب‌اش را به رخ کشید:
_ بهت گفتم همین الان مارو می‌فرستی بیرون تا درس عبرتت نکردم برای آیندگان!

اما غولِ حسن مانندِ لبخند به لب تنها «ووی ووی» ــِ ریزی کرد:
_ ولی من به این سادگی که از شما نمی‌گذرم! بعد از مدت‌ها توی این سایت خالی یه سرگرمی پیدا کردم.

اسکورپیوس که اشک توی چشمش جمع شده بود به حسن توپید:
_ چه بلایی سر اعضا اومده؟

_ ووی ووی ووی کدوم اعضا؟ همشون رفتن سر خونه زندگی شون. من قدرت مطلق سایتم! ووی ووی ووی.

این بار گابریل بود که سکوت را شکست:
_ خب حالا چی از جون ما میخوای؟
_ با تیم من کوییدیچ بازی کنین. ووی ووی.

اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور با شنل های مخصوص تیم‌شان، درحالی که با غرور دست به سینه زده بودند از پشت حسن مصطفی بیرون آمدند و به شکل هشتی ایستادند.

_ اینارو از کجا آوردی؟ مگه نگفتی همه رفتن؟
_ اینا تیم مخصوص من هستن! آماده‌ی یه کوییدیچ حسابی.

𖧷•---------------------------------------------•𖧷

_ اعضای هر دو تیم با جارو هاشون وارد زمین میشن. این مسابقه با داوری و گزارشگری آقای مصطفی برگزار میشه. ووی ووی ووی.

اسلیترینی‌ها با قدم های محکم وارد زمین شدند و رو به روی حسن مصطفی که تمام سطح پشتی زمین را پوشانده بود ایستادند. مسابقه حتی اگر زوری بود، می‌باید با برد اسلیترین به پایان می‌رسید.
اعضای تیم گریفندور هم آمدند و روبه روی آنها ایستادند. جعبه توپ های بازی دست کاپیتان گریفندور بود. جیسون جلو رفت و جعبه را وسط گذاشت و باز کرد. هرکدام از توپ ها به گوشه ای پرتاب شدند. جیسون سرخ گون را در دست گرفت.

_ اعضای دو تیم آماده، با ووی ووی من بازی شروع میشه.
یک... دو... ووی ووی ووی.

جیسون توپ را بالا انداخت و با جارو به سمتش شیرجه زد. طولی نکشید که بازی سختی در زمین به راه افتاد.

بازیکنان گریفندور حرفه‌ای و سرسخت ‌بودند. اما حتی یک گل هم نمی‌توانستند بزنند. دروازه و دو دستیارش، با تمام توان در حال دفاع بودند.
در گوشه دیگر زمین توپ در دست آرکوارت بود. بلاتریکس به سمتش هجوم برد و چوبدستی اش را درآورد. جرقه وردش از نوک چوبدستی بیرون آمد اما قبل از آنکه به آرکوارت برخورد کند دود شد و به هوا رفت. اما بلاتریکس کم نیاورد.
_ عه اینجوریه؟

ناگهان چوبدستی‌اش را در چشم آرکوارت فرو کرد، توپ را گرفت و از بازیکن مصدوم دور شد.
چوب ماهیگیری می‌خواست از پشت به بلاتریکس قلاب بیندازد. اما قبل از آنکه موفق شود توسط دستان گابریل به دیارِ آغشته به اسیدِ باقی شتافت.

حسن مصطفی خشمگین شده بود، تا اینجا دو تا از اعضای تیمش را از دست داده بود. در حال چاره اندیشیدن بود که صدای «گلللللل» به گوشش رسید و اوقاتش را تلخ کرد.
نگاهی به پلاکس انداخت که شانه اش به شانه‌ی پیتر سابیده شد:
_ خطاااااا، پنالتی به نفع گریفندور!

اعضای اسلیترین در هوا خشک شدند. اما به دوازه بان توانمندشان اعتماد داشتند.
جیسون آماده شد و توپ را به سمت دروازه پرتاب کرد. دروازه کمی تکان خورد و توپ آرام از کنارش رد شد.
جیسون دندان هایش را به هم سایید و کنار رفت.

حسن مصطفی هم چاره دیگری پیدا کرده بود. گزارشگری و داوری را رها کرده بود و می‌خواست تیم جدیدی برای هافلپاف بسازد. گریفندور هم تیم خوبی بود اما ترجیح می‌داد تیمی از گروه خودش داشته باشد.

با سوت دستگاه کنترل هوشمند بازی دوباره شروع شد. پیتر توپ را از دست تینر قاپید و به سمت دروازه رفت. پلاکس به سمتش رفت و از پشت دستش را دور گردن پیتر حلقه کرد.

_ آ... آخ... آخ... ولـ... آی... ولم... .

صدای پیتر بعد از چند ثانیه قطع شد.
پلاکس توپ را برداشت و به سمت دروازه‌ی گریفندور رفت. ناگهان با فریاد بلاتریکس همه میخکوب شدند:
_ اسنیچ رو گررررررفت! کنترل هوشمند عزیزم اسنیچ رو گرفتتتتتتت!

حسن سرش را بالا آورد. به تکه تکه های تیم گریفندور نگاه کرد و سری از تاسف تکان داد:
_ واقعا متاسفم. ووی ووی ووی.

اسلیترین ها اینبار با افتخار رو به روی حسن صف کشیدند. گابریل سرخگون را زیر بغل زد و جلو رفت:
_ حالا میخوایم برگردیم.


خوابگاه دخترانه اسلیترین_ هاگوارتز

پلاکس عمیق در خواب بود اما لبخند بزرگی از روی لبش محو‌ نمیشد. ناگهان احساس کرد در آب یخ فرو رفت و از خواب پرید. چشمان بلاتریکس، رو به رویش میدرخشیدند:
_ پاشو دیگه! فردا بازی داریم مثلا. دو دقیقه دیگه آشپزخونه باش.

پلاکس سر تکان داد و خروج بلاتریکس را تماشا کرد. با این که در خواب اختیاری نداشت، اما از سفری که پلاکس برای اعضای تیم تراشیده بود راضی به نظر می‌رسید.

پایان



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#36
اسلیترین

VS

ریونکلاو



خورشید از وسط آسمان بلند زمین کوییدیچ، بر فرق سر تیم اسلیترین می‌تابید.
اعضای تیم با لباس های گران قیمت اطراف زمین نشسته بودند و انتظار می‌کشیدند که سر و کله هکتور از دور پیدا شد:
_ زود باشید زود باشید وقت نداریم.

پلاکس پوفی کشید و روزنامه دیلی پرافت را از کیفش بیرون آورد:
_ حالا یک مااااه وقت داریما! مگه می‌خوایم بریم جام جهانی.

و در حالی که خمیازه میکشید به روزنامه خیره شد.
هکتور از بین توپ هایی که در دست داشت بلاجری بیرون آورد و به سمت پلاکس پرتاب کرد.
توپ در هوا چرخید و چرخید و وقتی فاصله ای تا پلاکس نداشت با فریاد سهمگینی متوقف شد.

_ اینجاروووو ببینیییییین!

پلاکس از روی بلاجری که روی زمین بیهوش شده بود رد شد و روزنامه را به دست هکتور داد:
_ درمورد کوییدیچ امسال یه قانون جدید هست.

بلاتریکس دست از تمرین کردن برای پرتاب کروشیو بدون چوبدستی و همزمان با حرکت جارو برداشت و خودش را به آنها رساند.
چند ثانیه بعد اسکورپیوس و گابریل هم دوان دوان جلو رفتند و چهار سر بزرگ وارد روزنامه شد:
_ وای چه وحشتناک!
_ این مسئله جدی که نیست؟
_ مشکلات اقتصادی هاگوارتز به داورای کوییدیچ هم فشار آورده.
_ باید بریم آمازون.

بلاتریکس با آخرین جمله برنامه تمرینی تیم برای یک ماه باقی مانده را مشخص کرد.
اما تیم خسته تر از این حرف ها بود.

_ آخه مگه مسخره بازیه؟ میمون چه میفهمه کوییدیچ چیه؟ میمون چه میدونه جارو چیه؟ میمون چه میدونه دروازه کجاست؟

هکتور ویبره زنان سعی کرد اسکورپیوس را قانع کند:
_ بیا از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنیم، ما هم آمازون میریم، هم میمون میبینیم، هم بعد از بازی نفری یه میمون دست آموز خواهیم داشت.

_ تازه از همه زوایای میمون ها هم میتونیم نقاشی بکشیم!

ذوق پلاکس با نگاه آتشین بلاتریکس خشک و محو و نابود شد:
_ به هرحال کاریه که شده. فردا صبح بعد از نماز طلوع خورشید حرکت میکنیم. به نفعتونه آماده باشید.

همه به سمت خوابگاه راه افتادند. پلاکس روزنامه اش را از هکتور گرفت و یکبار دیگر نگاهش کرد:
_ در یکماه باقیمانده تا شروع مسابقات، بازیکنان می‌باید یک میمون دست آموز تهیه کرده و اورا تعلیم دهند.
امسال به علت شیوع بیماری مرموز، میمون ها به جای جادوآموزان مسابقه خواهند داد.

سپس در حالی که آناتومی بدن میمون را تصور میکرد و فریاد های بلاتریکس را بابت تاخیرش میشنید پشت سر بقیه دوید.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

صبح فردا_ گوشه‌ای از جنگل های آمازون

هکتور بلاخره موفق شد پلاکس را در یکی از پاتیل هایش جا بدهد:
_ همون تو بشین در و دیوار پاتیلو نقاشی کن. اینجوری که کل یک ماهو باید صبر کنیم تا تو درختای جنگل رو بکشی.

و در پاتیل را روی سر پلاکسِ معترض محکم کرد.

_ پس چرا اینورا هیچ میمونی نیست؟

این را عضو جدید تیم، سیستم کنترل هوشمند گفت و با پاسخ صریح بلاتریکس مواجه شد:
_ چون باید بگردیم.

بعد از ساعاتی گشتن، بلاخره بازیکنان، خسته و کوفته گوشه ای نشستند تا نفسی تازه کنند.

_ عَه عوو عَه عوو.
_ ترو مرلین بذارین بیام بیرون، قول میدم فقط یه طراحی ابتدایی بکشم ازش.

اعضا بدون توجه به فریاد های پلاکس به سمت میمونِ عَه عوو کن برگشتند.

_ باید بگیریمش!

و همگی بعد از شنیدن صدای هکتور از زمین کنده شدند و به سمت میمون دویدند؛ میمون اما وحشت‌زده شروع به تاب خوردن روی شاخه ها کرد و راه رفتی بدون برگشت را در پیش گرفت.
دویدن میمون و پشت سرش بازیکنان کوییدیچِ اسلیترین هرلحظه تند تر میشد و سرانجام با توقف کنار پرتگاهی به پایان رسید.
هکتور با خستگی پاتیل حاوی پلاکس را روی زمین گذاشت و اجازه داد بیرون بیاید. با خروج پلاکس چوبدستی بلاکتریکس روی سینه اش قرار گرفت:
_ وسایل نقاشی بیرون بیاری در جا مردی، مفهومه؟

پلاکس با تکان دادن سر تایید کرد. نگاه ها چرخید و به پایین پرتگاه ختم شد. درختان بلند با فاصله از هم زمین را فرش کرده بودند و...
_ چقد میموووون!

اسکورپیوس هرگز در عمارت مالفوی ها اینهمه میمون یکجا ندیده بود. اما برای گابریل فقط بردن مسابقه مهم بود:
_ باید بگیریمشون!

بلاتریکس، گابریل و پشت سرشان پلاکس، اسکورپیوس، هکتور، سیستم کنترل هوشمند، تینر و دروازه، فریاد زنان از پرتگاه پریدند.
موجی از وحشت میان میمون های بخت برگشته راه افتاد. هرکدام به گوشه ای میدویدند و تلاش میکردند مورد اصابت طلسم بلاتریکس قرار نگیرند.
ولی بلاتریکس مصمم تر از این حرف ها بود و در عرض چند دقیقه مقدار زیادی میمون بیهوش روی دست آمازون گذاشته بود.

کمی آنطرف تر پلاکس دست هایش محکم نگه داشته بود تا دفتر و مداد را در کوله پشتی کوچکش بیرون نکشد:
_ اینهمه سوژه... اینهمه آناتومی جدید... اینهمه میمون با شکل ها مختلف... آیییی... .
_ بگیرشون پلاکس بگیر، یکی رو بگییییر!

هکتور فریاد زد و روی یک میمون در حال ویبره که از ابتدا زیر نظر داشت شیرجه زد:
_ قول میدم بهت موز بدم.

گابریل دور از هیاهو تینر را در دست گرفته بود و قفسی که برای گرفتن میمون آورده بودند تمیز میکرد:
_ این قفسه تو اتاق پلاکس بوده؟ چقد رنگ ریخته روش.

و باز مشغول تمیز کردن شد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هاگوارتز_ مسابقه کوییدیچ اسلیترین و ریونکلاو

_ میمون های دست آموز هر تیم کنار زمین ایستادن و منتظر هستن که وارد زمین بشن. به به چه میمون های دست گل و آقایی هم هستن.

گزارشگر با ذوق کلمات را به میکروفون میکوبید و با تمام توان فریاد میکشید.
_ حالا بازیکن ها وارد زمین میشن. تربیت کننده ها گوشه زمین وایمیسن و چقدر هم استرس دارن.
از تماشاچی های عزیز درخواست میشه ماسک هاشونو درنیارن تا به سلامتی شون لطمه وارد نشه. داور سوت می‌زنه... بازی شروع میشهههههههه!

موجی از فریاد از بین تماشاچی ها گذشت. میمون های تیم ریونکلاو روی جارو ها پریدند و با گرفتن توپ مشغول بازی شدند.
میمون ها اسلیترین هم روی جارو پریدند. یکی از آنها به سمت دروازه رفت و روی دروازه را با بدنش پوشاند.

چینش بسیار بی نقصی به نظر می رسید. یکی دیگر از میمون ها هم پریده بود روی کله‌ ی میمون تیم حریف و انگشتانش رو توی چشمش فرو کرده بود و اصوات نامفهوم از خودش در می آورد‌. مهاجم ها هم بلاجرها را گرفته بودند و داشتند به سمت هم پرتابشان می‌کردند. میمون جستجوگر اسلیترینی هم جاروی جستجوگر ریونکلاوی را از زیرش بیرون کشیده و داشت با همان جارو توی سر و صورتش می‌کوبید.

بازی بسیار طوفانی شروع شده بود.

_ مربی های ریونکلاوی دارن به ستوه میان. به سمت مدیر مدرسه بر می‌ گردن و به وضعیت موجود اعتراض می‌ کنن... بذارید ببینیم نظر مدیر مدرسه چیه...

نگاه ها روی حسن مصطفی برگشت.

_ ووی ووی ووی!

و این تنها واکنش او بود.

یکی از میمون های مدافع رو به روی دروازه ایستاد و یک چوبدستی بیرون آورد.

_ میمون مدافع تیم اسلیترین چوبدستی داره! چوبدستی شو به سمت مهاجم ریون میگیره... .
_ عا عو عَه عو.
_ میمون مهاجم ریونکلاو روی زمین میوفته، از حال میره!
بقیه میمون های ریون ترسیدن، یه مهاجم از اسلیترین گوشه زمین وایساده و موهای میمون هایی که رد میشن میکنه و... هی! داره موی میمون های دیگه رو میریزه تو پاتیل و بعدش با خوشحالی میلرزه؟ این وضعیت واقعا غیر قابل تحمله. من به سهم خودم می خوام اعتراض...

تق!

به نظر می رسید میمون های اسلیترینی زیاد از گزارشگر خوششان نمی آمد و کمی محکم توپ را پرتاب کردند، چون در اثر ضربه درجا از حال رفت.


تماشاچی ها ماسک هایشان را پایین داده بودند و به میمون های بی‌گناه بد و بیراه می‌گفتند. میمون های مودب و بیچاره ی ریونکلاوی با غصه به مربی هایشان نگاه می‌کردند و نقشه ی استراتژیکی که یاد گرفته بودند و الان به هیچ دردشان نمیخورد را مرور می کردند و تربیت کنندگان اسلیترینی هم با افتخار به میمونهای تربیت شده نگاه میکردند.

آخرین میمونِ مهاجم که موهایش را گوجه ای بالای سرش بسته بود، بومی بالای سکوی تماشاچیان گذاشته بود و در حالی که سعی میکرد میمون تربیت شده زیر دست تینر را با پاهایش خفه کند، وضعیت درهمِ زمین را نقاشی میکرد.


کمی پایین تر هم پلاکس به میمونش نگاه میکرد، قند در دلش آب میشد و منظره رو به رویش را روی دستگاه کنترل هوشمند حک میکرد.

پایان



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#37
در حینی که لینی بیهوش بود و استراحت می‌کرد، پلاکس در راه رو ها قدم میزد.
تمام تابلو های نقاشیِ وزارتخانه را با دقت بررسی کرده بود و می‌خواست سراغ تابلو های داخل دفتر ها برود که صدای زمزمه مانندی مانع شد:
_ ولی من شنیدم کار تو وزارت خونه حقوقش از همه کارها بیشتره.
_ آره منم شنیدم اینجا حتی اگه یه مداد دست بگیری و رو دیوارا خط بکشی، گالیون گالیون بهت پول میدن!

بخشی از وجود پلاکس به کنکاش افتاد، سلول های قلمو شکل مغزش بالا پایین پریدند و سطح پایینی که بافتی شبیه بوم نقاشی داشت رنگی کردند.
این عملیات باشکوه نشانه ذوق بود.
پلاکس بلافاصله از آن دونفر دور شد و پس از چند قدم، گوشه خلوتی ایستاد و به عظمت وزارتخانه و عظمت دیوار های سفیدش خیره شد.
برق در چشمانش نشانگر خوشحالی درونی اش بود. بدون لحظه ای مکث وسایل نقاشی را از کوله پشتی کوچکش بیرون آورد و در حالی که فریاد می‌زد:
_ آرههههه! شغل مورد علاقه مو پیدا کردم.

مشغول کار شد.
طولی نکشید که زمینِ راه رو ها، دیوار ها، در های دفترِ سو، پاتیل های هکتور و قسمتی از دست ایوا که گوشه ای افتاده بود، به شکل زیبا و دلنوازی رنگ آمیزی شدند.
حتی عنکبوت های جان فدای لینی هم، تبدیل به لشکری از آبنبات های برتی باتز با شش پا شده بودند.

کمی دورتر، گابریل با صورت برافروخته و دندان هایی که به هم ساییده میشد، دنبال مسبب تمام کثیفی های مقابلش بود.



پاسخ به: ستاد انتخاباتی الکساندرا ایوانوا
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰
#38
از بی حرکتی درد گرفتم‌.
حمایت حمایت،
رای ما ایوای با لیاقت!
هووو هووو.

میگم ایوا قهوه و شکلات فروشی هارو باهم رایگان کن.



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۰
#39
ارباب سلام.
این کوچک بنده حقیرتون یه رول زده که خدا به خیر کنه.
اگه زحمت نباشه رول بنده رو یه نقدی بفرمایید.



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۰
#40
_ خب الان باید اینو چیکارش کنیم؟

کتی تحت تاثیر حرف ایوا به پلاکس نگاهی انداخت، جثه کوچک و لاغر پلاکس مثل اینکه دیگر روح خودش درونش نباشد ایستاده بود و شبیه یک منگل دیوانه پلک میزد.
دل کتی لحظه ای برای چیزی که میدید سوخت.
_ باید بهش دستور بدیم یه قلمو بهمون بده.
_ خب منتظری اکسیژن های معلق در هوا بهش دستور بدن؟

کتی هنوز دلسوزانه پلاکس را می‌نگریست و در آن اواسط قطره اشک کوچکی هم از گونه اش فرو افتاد. فینی کرد و گفت:
_ پلاکس... یه قلمو بهم بده.

پلاکس لبخند دندان نمایی زد و دستش را در جیبش فرو برد و یک قلمو بیرون آورد:
_ بهترین قلموی منه، دسته از چوب مرغوب، سرش از طلای خالص و موهای یال شیر. این یادگاری بابامه، خیلی عاشقشم.

کتی قلمو را گرفت و کمی نگاهش کرد، واقعا زیبا و خوش تراش بود، در وسط دسته اش هم نام پلاکس هک شده بود. اما برای باج دادن کمی حیف به نظر میرسید.
_ نه پلاکس، اینو بگیر، یه قلموی بلا استفاده و خراب بده.

پلاکس با همان لبخند دندان نما و مضحک قلمو را به جیبش برگرداند:
_ اینجا ندارم که! بیاید بریم اتاقم تا بهتون بدم.

و بع سمت اتاقش راه افتاد، کتی و ایوا هم به پیروی از قدم های او حرکت کردند.

چندی بعد همگی جلوی میز تحریر بزرگ پلاکس، که تا سقفش پر از وسایل نقاشی بود ایستادند.
پلاکس ظرف کوچکی را از روی میز برداشت که قلمویی درونش بود. قلموی خشک شده درون چسب را با زحمت کند و به دست کتی داد.
_ اینم یه زمانی قلموی خوبی بود، حیف جوون مرگ شد.

کتی قلمو را گرفت و بعد از نگاه گذرایی رو به ایوا کرد:
_ اینم حل شد، بریم.

و هردو پیش چشمان در حال لرزش پلاکس از اتاقش خارج شدند.
حتما در طول زمان سپری شده، بانو نجینی پیتزای خود را میل فرموده بودند.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.