اسلیترین
Vs
گریفندور
پلاکس دوباره انگشتش را به سمت صفحه کامپیوتر گرفت و با تمام توان فریاد زد:
_ چرا متوجه چیزی که بهتون میگم نیستید!
صدای جیغ خفهای توجه چهرههای سرد تیم را به خود جلب کرد و ثانیهای بعد با حل شدن لب های هکتور در وایتکس قطع شد. گابریل تشت پر از وایتکس را به همه نشان داد:
_ خیلی اتفاقی و غیر عمد هکتور رو حل کردم. حیف دیگه نمیتونه بازی کنه.
سپس چهرهی به ظاهر پشیمانش را پایین انداخت و لحظه ای بعد، مقابل تاسف بقیه ویبره زد:
_ و این یعنی من باید به جاش بازی کنم!
پلاکس بار دیگر سعی کرد توجه همه را به کامپیوتر جلب کند:
_ من قسم میخورم که هیچ چیزی نمیتونه انقدرررر خوب باشه! چرا شما درک نمیکنید!
بلاتریکس و اسکورپیوس، همچنین تینر و دروازه خستهتر از آن بودند که چیزی را درک کنند. اما خون بلاتریکس از فریاد های پلاکس به جوش آمده بود:
_ خوووب! خووووب! بگووووو! حرف بزززن! چی پیدا کردیییی؟ بگوووو! فقط بعدش خفه شو بذار بخواااابم! خسته شدیم! میفهمی؟ وقتی تو نشستی بودی پشت اون پنجره لعنتی، تمام شب دنبال اون سیستم کنترل لعنتی میگشتیم، خستهایم! خستهایم پلاکسسسس!
پلاکس که گوش هایش در اثر جیغ های بلاتریکس زنگ میزد، به سختی آب گلویش را قورت داد و با صدایی که انگار از انتهای چاه در میآمد به کامپیوتر اشاره کرد:
_ چیزه... خب... ببخشید... چرا خودتو ناراحت میکنی... فقط... اینجا... توی این چیزه... اونام مثل ما چوبدستی دارن... لیگ کوییدیچ دارن... بلا باورت نمیشه حتی هاگوارتز هم دارن! :Cry3:
بغض و ترس پلاکس باز به ذوق تبدیل شد:
_ فقط که این نیست! ببین یه پلاکس دارن که نقاشی میکشه و... و یه بلاتریکس که... که چیزه... چیز... خوشگل و با ابهت و اینا... . :Vib:
بلاتریکس که انگار ذرهای(صرفا ذرهای) به وجد آمده بود با نوک چوبدستی چند ضربه به صفحه کامپیوتر زد:
_ خب عقل کل همه اینارو که ما همینجا هم داریم! واسه چیزی که داریم انقدر ذوق میکنی؟
و باز وجدش به خشم تبدیل شد.
_ آ... آخه یه چیزایی هم داره که ما نداریم، مثلا ببین اینجا با زدن یدونه دکمه پلاکسی، با زدن یه دکمه دیگه پلاکس نیستی! بعد... یه آدمایی خفنی داره! مثلاً یه پیوز بود که مرده بود، بعد وقتی مرده بود تو اینجا بود! بلااااا! حتی لرد هم داره! :Vib:
بلاتریکس ورد آواداکداورایی به سمت کامپیوتر فرستاد:
_ غلط کرده ارباب داره!
کامپیوتر جرقهای زد و دوباره به حالت اول برگشت.
پلاکس با ذوق ادامه داد:
_ میبینی؟ حتی با آواداکداورا هم نمرد! :Vib:
بلاتریکس اسکورپیوسی که گوشهای به خواب رفته بود برداشت و روی شانهاش انداخت:
_ من که چیز جذابی ندیدم، فعلا ما میریم یکم بخوابیم و تو و گابریل هم دنبال سیستم کنترل میگردید، پس فردا کوییدیچ داریم و هنوز خبری از جستجوگر مون نیست!
سپس دندانی برای پلاکس سفید کرد و از اتاق هماهنگی تیم خارج شد. بعد از رفتن بلاتریکس، پلاکس لبخند شیطانی زد و به سمت گابریل که با ذوق جارویش را میسابید رفت:
_ تا تو جارو تو تمیز میکنی، منم میرم دنبال کنترل هوشمند، مواظب این پنجره جادوییه باش.
گابریل دستمالش را به صورت پلاکس کشید:
_ جاهای کثیف نرو ها!
و نظارهگر رفتن پلاکس شد.
𖧷•-------------------------------------------------•𖧷
درب اتاق باز شد و باریکه نور به صورت سیستم کنترل هوشمند خودکار_ که دیگر خودکار نبود_ افتاد.
پلاکس چوبدستیاش را به سمت بدن بیجان و طناب پیچ شده زندانیاش گرفت:
_ کاری که گفتم رو انجام میدی یا با همین قلموی عزیز تمام بدنت رو خط خطی کنم؟
سیستم کنترل هوشمند نگاه عاجزانهای به پلاکس انداخت و آب دهانش را که با خون مخلوط شده بود بلعید:
_ نه... هرکاری بگی برات میکنم، فقط به بدنم دست نزن. قول میدم، خواهش میکنم قلمو تو نزدیکم نیار.
پلاکس دوباره لبخندی مخوف زد:
_ شروع کن!
ناگهان همه چیز در تاریکی فرو رفت.
𖧷•---------------------------------------------•𖧷
چشمانش را باز کرد، سرش کمی گیج میرفت. به اطرافش نگاهی انداخت. بلاتریکس از خواب پریده و موهایش در آشفتهترین حالت ممکن بود. اسکورپیوس بهت زده اطراف را نگاه میکرد و گابریل... همچنان با دقت جارویش را میسابید.
نگاه پلاکس کمی دور تر رفت. اتفاقی که آرزویش را داشت افتاده بود؛ آنها، در جادوگران بودند.
بلاتریکس، بهت زده اما خشمگین بود. روی زمین قهوهای چند قدم برداشت. ناگهان، به طوری که گویی جرقهای در ذهنش روشن شده بود دنبال چوبدستیاش گشت. وقتی چوبدستی را در آستین لباسش پیدا کرد نفس راحتی کشید. حالا باید دنبال مقصر این ماجرا میگشت:
_ اینجا کجاست؟ کی مارو آورده اینجا؟ یهو چیشد؟ پلاکس پاسخگو باش!
پلاکس دستش را برای بار آخر روی زمین کشید، جنسش نه خاک بود، نه چوب و نه سرامیک، انگار سر تا سر با یک چیز سُر و قهوهای پوشیده شده بود. دیوار ها هم تماما قهوهای بودند و هر چند قدم یکبار یک در یا یک راهرو بینشان وجود داشت.
_ مثل اینکه افتادیم توی اون پنجرهی لعنتی!
بلاتریکس جا خورده به سمت پلاکس هجوم برد و یقهاش را در مشت گرفت:
_ گفتی چه غلطی کردی؟ افتادیم کجا؟
_ بـ... بلا من که کاری نکردم... اتـ... اتفاقیه که افتاده... بـ... بهتون که گفتم اون جادوییه!
گابریل بلاخره متوجه اتفاقات اطراف شد، جارو را کنار گذاشت و بلند شد:
_ پلاکس راست میگه، اتفاقیه که افتاده و کاری هم نمیشه کرد، باید دنبال راه خروج بگردیم.
نفس عمیقی کشید و انگشتش را محکم روی زمین مالید:
_ چقدرم که اینجا تمیزه! بهبه!
خون در رگهای بلاتریکس قل قل میکرد، اما گابریل راست میگفت، باید برای خروج از آنجا راهی پیدا میکردند:
_ پاشید بریم ببینیم چه خاکی باید بر سر کنیم.
دستش را روی شانه پلاکس گذاشت و به جلو هل داد:
_ و از اونجایی که همه اینا زیر سر توعه، جلو برو که برای ما خطری نداشته باشه.
پلاکس میدانست خطری وجود ندارد، سینهاش را سپر کرد و با قدم های محکم به راه افتاد.
بعد از کمی راه رفتن، ناگهان پلاکس با دیواری برخورد کرد؛ دیوار جلوی عبورشان را میگرفت اما دیده نمیشد.
اسکورپیوس و گابریل جلو آمدند و با پلاکس شروع به کوبیدن بازو هایشان به دیوار کردند. ناگهان صدایی بلند و ترسناک جلوی تلاش بیهودهشان را گرفت:
_ مثل اینکه مهمون داریم! ووی ووی ووی.
شما دیگه کی هستین؟
سرها بالا آمد و همه به حسن مصطفی خیره شدند که با جثهای خیلی بزرگ، پشت دیوار نشسته بود و با خشمی که پشت خندهاش بود نگاهشان میکرد.
_ ما؟ مگه تو مارو نمیشناسی؟ خودت چرا انقد بزرگ شدی!
حسن مصطفی دست عظیمش را جلو برد، پلاکس را مثل یک مورچه میان انگشتانش گرفت و بالا برد:
_ من که همیشه همین اندازهای بودم، شاید شما هکر هستین؟ ووی ووی ووی!
حسن خندهاش را جمع کرد و اخم هایش را در هم کشید:
_ هوم؟
پلاکس پاهایش را در هوا تاب داد:
_ هکر کجا بود؟ من خودِ خودِ پلاکسم، تازه میتونم قیافه تورو توی ایکی ثانیه تابلو کنم!
بلاتریکس در حالی که صورتش سرخ شده بود، چوبدستیاش را بیرون کشید و به سمت غولی که انگار حسن مصطفی بود، هجوم برد. اما در میانه راه با دیوار نامرئی برخورد کرد و روی زمین افتاد.
_ هی آقای حسن! با تو ام! تو باید مارو از اینجا بفرستی بیرون، ما از دنیای واقعی اومدیم. همین الان هم باید بریم بیرون!
حسن مصطفی فقط لبخندی زد و آرام پلاکس را روی زمین گذاشت:
_ که از دنیای واقعی اومدین هان؟ باورم شد. ووی ووی.
خشم بلاتریکس در بدنش جا نمیشد، کم کم از بین دندان هایش میجوشید و بیرون میریخت. از خندههای حسن به ستوه آمده بود. دستش به سمت چوبدستیاش لغزید:
_ کروشیو!
ورد از دیوار رد شد و به پوست کلفت غول خورد. جرقه ریزی زد و در هوا محو شد.
چشمان سرخ بلاتریکس گشاد شدند و چیزی نمانده بود از حدقه بیرون بیوفتند. ناخودآگاه قدمی جلو رفت و صدای مهیباش را به رخ کشید:
_ بهت گفتم همین الان مارو میفرستی بیرون تا درس عبرتت نکردم برای آیندگان!
اما غولِ حسن مانندِ لبخند به لب تنها «ووی ووی» ــِ ریزی کرد:
_ ولی من به این سادگی که از شما نمیگذرم! بعد از مدتها توی این سایت خالی یه سرگرمی پیدا کردم.
اسکورپیوس که اشک توی چشمش جمع شده بود به حسن توپید:
_ چه بلایی سر اعضا اومده؟
_ ووی ووی ووی کدوم اعضا؟ همشون رفتن سر خونه زندگی شون. من قدرت مطلق سایتم! ووی ووی ووی.
این بار گابریل بود که سکوت را شکست:
_ خب حالا چی از جون ما میخوای؟
_ با تیم من کوییدیچ بازی کنین. ووی ووی.
اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور با شنل های مخصوص تیمشان، درحالی که با غرور دست به سینه زده بودند از پشت حسن مصطفی بیرون آمدند و به شکل هشتی ایستادند.
_ اینارو از کجا آوردی؟ مگه نگفتی همه رفتن؟
_ اینا تیم مخصوص من هستن! آمادهی یه کوییدیچ حسابی.
𖧷•---------------------------------------------•𖧷
_ اعضای هر دو تیم با جارو هاشون وارد زمین میشن. این مسابقه با داوری و گزارشگری آقای مصطفی برگزار میشه. ووی ووی ووی.
اسلیترینیها با قدم های محکم وارد زمین شدند و رو به روی حسن مصطفی که تمام سطح پشتی زمین را پوشانده بود ایستادند. مسابقه حتی اگر زوری بود، میباید با برد اسلیترین به پایان میرسید.
اعضای تیم گریفندور هم آمدند و روبه روی آنها ایستادند. جعبه توپ های بازی دست کاپیتان گریفندور بود. جیسون جلو رفت و جعبه را وسط گذاشت و باز کرد. هرکدام از توپ ها به گوشه ای پرتاب شدند. جیسون سرخ گون را در دست گرفت.
_ اعضای دو تیم آماده، با ووی ووی من بازی شروع میشه.
یک... دو... ووی ووی ووی.
جیسون توپ را بالا انداخت و با جارو به سمتش شیرجه زد. طولی نکشید که بازی سختی در زمین به راه افتاد.
بازیکنان گریفندور حرفهای و سرسخت بودند. اما حتی یک گل هم نمیتوانستند بزنند. دروازه و دو دستیارش، با تمام توان در حال دفاع بودند.
در گوشه دیگر زمین توپ در دست آرکوارت بود. بلاتریکس به سمتش هجوم برد و چوبدستی اش را درآورد. جرقه وردش از نوک چوبدستی بیرون آمد اما قبل از آنکه به آرکوارت برخورد کند دود شد و به هوا رفت. اما بلاتریکس کم نیاورد.
_ عه اینجوریه؟
ناگهان چوبدستیاش را در چشم آرکوارت فرو کرد، توپ را گرفت و از بازیکن مصدوم دور شد.
چوب ماهیگیری میخواست از پشت به بلاتریکس قلاب بیندازد. اما قبل از آنکه موفق شود توسط دستان گابریل به دیارِ آغشته به اسیدِ باقی شتافت.
حسن مصطفی خشمگین شده بود، تا اینجا دو تا از اعضای تیمش را از دست داده بود. در حال چاره اندیشیدن بود که صدای «گلللللل» به گوشش رسید و اوقاتش را تلخ کرد.
نگاهی به پلاکس انداخت که شانه اش به شانهی پیتر سابیده شد:
_ خطاااااا، پنالتی به نفع گریفندور!
اعضای اسلیترین در هوا خشک شدند. اما به دوازه بان توانمندشان اعتماد داشتند.
جیسون آماده شد و توپ را به سمت دروازه پرتاب کرد. دروازه کمی تکان خورد و توپ آرام از کنارش رد شد.
جیسون دندان هایش را به هم سایید و کنار رفت.
حسن مصطفی هم چاره دیگری پیدا کرده بود. گزارشگری و داوری را رها کرده بود و میخواست تیم جدیدی برای هافلپاف بسازد. گریفندور هم تیم خوبی بود اما ترجیح میداد تیمی از گروه خودش داشته باشد.
با سوت دستگاه کنترل هوشمند بازی دوباره شروع شد. پیتر توپ را از دست تینر قاپید و به سمت دروازه رفت. پلاکس به سمتش رفت و از پشت دستش را دور گردن پیتر حلقه کرد.
_ آ... آخ... آخ... ولـ... آی... ولم... .
صدای پیتر بعد از چند ثانیه قطع شد.
پلاکس توپ را برداشت و به سمت دروازهی گریفندور رفت. ناگهان با فریاد بلاتریکس همه میخکوب شدند:
_ اسنیچ رو گررررررفت! کنترل هوشمند عزیزم اسنیچ رو گرفتتتتتتت!
حسن سرش را بالا آورد. به تکه تکه های تیم گریفندور نگاه کرد و سری از تاسف تکان داد:
_ واقعا متاسفم. ووی ووی ووی.
اسلیترین ها اینبار با افتخار رو به روی حسن صف کشیدند. گابریل سرخگون را زیر بغل زد و جلو رفت:
_ حالا میخوایم برگردیم.
خوابگاه دخترانه اسلیترین_ هاگوارتز
پلاکس عمیق در خواب بود اما لبخند بزرگی از روی لبش محو نمیشد. ناگهان احساس کرد در آب یخ فرو رفت و از خواب پرید. چشمان بلاتریکس، رو به رویش میدرخشیدند:
_ پاشو دیگه! فردا بازی داریم مثلا. دو دقیقه دیگه آشپزخونه باش.
پلاکس سر تکان داد و خروج بلاتریکس را تماشا کرد. با این که در خواب اختیاری نداشت، اما از سفری که پلاکس برای اعضای تیم تراشیده بود راضی به نظر میرسید.
پایان