هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#31
-این منو دیوونه کرده .

و بعد از گفتن این جمله دوباره به سمت اژی حمله ور شد که رودولف مانع اون شد.اژی دوباره اشک چشماشو فرا گرفت و سیاهی چشمش بزرگ شد .
-اگر نخرید اینو برام ، میگم ماما رو بیارید برام که دلم تنگ شده براش.

همه میدونستن که این کار غیر ممکنه پس مجبور شدند یک تصمیم بگیرن.
لینی در ذهنش تجدید خاطره شد.
-آخه چرااااااا؟

همه یکهو از جا پریدن . اگلا یکهو دودی از دهنش خارج شد.
-چی چرا؟
-چرا باید ارباب کارو تو این موقعیت تنها بذارن؟
-الان برای منم سوال شده لینی!

مروپ تو فکر بود اژی هنوز همون حالت رو داشت که مروپ فکرش رو بیان کرد.پس برا همین از آژی یکم فاصله گرفتن و یواش صحبت میکرد.
-شفتالوهای مامان. مامان یک فکری داره ولی قبولش سخته!

همه ازین وضع خسته شده بودند که لینی نطقش باز شد.
-چه فکری!
-من خودم ازین پسره بدم میاد ولی حتما می‌دونه چکار کنیم که ازین وضع راحت بشه.
-کیه!
-رییس بخش حمایت از موجودات جادویی.

رودولف حالت اعتراضانه میگیره.
-نه نه نه ! اون پسره نیوت ؟عمرا .
-میدونم منم خوشم نمیاد ولی یک راه حله.

همه به فکر فرو میرن و اژی داشت طاقتش تموم میشد.


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#32
خلاصه

چند وقتی لرد درگیره نظارت روی مرگخوارا شده بود و همان توجه قبل هم از بلاتریکس گرفته شده بود .بلاتریکس برای اینکه ارباب توجه بیشتری از همه بهش بکنه کیف نیوت رو دزدیده و معجون عشق رو برداشته و تو غذای ارباب ریخته . از قضا این معجون ناقصه و لرد عاشق تنها بلاتریکس نمیشه ، بلکه دختر پسر فرقی نداره و عاشق همه میشه.


تصویر کوچک شده


همه سر سفره غذا نشسته بودند .مامان مروپ برای همه غذا آورده و بود و بازم همه صورتشون از حال بدی سبز شده بود ولی بروشون نمیاوردن.

-شفتالو های مامان ! چرا نمیخورین؟

بلاتریکس عجیب تر از همیشه ظاهر میشه و برای همه غذا رو می‌کشه و بیشتر برای ارباب می‌کشه.
ارباب یواش و جوری که بلاتریکس بفهمه گفت.
-بابا میخواهی امشب جان بدهیم؟
-مرلین نکنه ارباب !

و دیگه صحبتی بینشون رد و بدل نشد اون شب ارباب با نگاهی مامان مروپ تمام ظرف غذای رو خورد و رفت که بخوابه .


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#33
-

با هر صدای پای هاگرید و لرزشه کیف یک قطعه از وجود نیوت می‌لرزید.ولی هیچ یک متوجه حیوانات داخل کیف نبودند .همه داشتند به هاگرید افتخار میکردند غیر از نیوت که صدای عجیبی اومد.همه پشتشون نگاه کردند و بچه کرگدن های پوزه قرمز رو دیدند که فکر می‌کردند هاگرید داره بازی می‌کنه .تقریبا هرکدوم خودشون یک هاگرید حساب میشدند .بچه کرگدن ها بالا پایین می‌پریدند . تیت ترسیده بود و به یک طرف دوید .کرگدن ها بپر بپر کنان به دنبال این رفتن کیف تو دست زاخار داشت اینور اونور می‌رفت و زاخاریاس هم به اینور اونور میخورد و سعی میکرد کیفو کنترل کنه .تا محافظا برمی‌گشتند زاخاریاس حالت مغرورانه میگیره و عادی جلوه میده.بچه ها تو کیف به دنبال کرگدن ها بودند و کرگدن ها به دنبال تیت . ناگهان کرگدن مادر در حال دویدن به سمت اونا بود که به نیوت برخورد کرد و نیوت به تکه‌ سنگی در محدوده شیرهای تیزیال از حال رفت .از دور دست توی کیف صدای آشنایی میومد .

-نیوووووووووت کرگدن ها رم کردن.

و همینطور میدوید تا با جسم بیهوش نیوت مواجه شد.هشدار بزرگی تو راه بود .تنها کسی که میتونست حیوونات رو کنترل کنه اون بود و الان بیهوشه.تینا با مواجه شدن با جسم نیوت به سراغش رفت و کشیدش و به تکه سنگ تکیش داد و و بچه هارو دید که داشتن با کرگدن ها مقابله میکردند.حالا کرگدن مادر بدنبال بچه ها ، بچه ها بدنبال بچه کردگدن ها و بچه کرگدن ها بدنبال تیت و هاگرید هم داشت با پف و فیل صحنه رو تماشا میکرد.و تینا به این جمع اضافه شد و بدنبال همه رفت .تنها امید آنها حالا تینا گلداشتین بود .



چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#34
تصویر کوچک شده


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۲:۰۹ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#35
ماموریت آخر .
نفله شدیم خیلی سخت بود .
امیدوارم قبول شده باشم.
میدونید تاپیک پیدا نکردم که برگردونم به شخصیتم .اینم خیلی روش فکر کردم که چطور خودمو وارد قضیه کنم.اونم فقط بخاطر اسم سرکادون بود که فهمیدم سرکادون به عنوان کار اموز منو همه جا میبره و جرقه ذهنم خورد .


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱:۱۳ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#36
سرکادون که فهمیده بود اوضاع خیلی خیط شده و نباید دردسر درست کنن اونارو از هم جدا کرد.
-بس کنید آقای زاخاریاس اسمیت ! به نظرم اخلاق ناظر آینده اینطور نباید باشه.

زاخاریاس پس از شنیدن ناظر آینده خودشو کنترل کرد و یقه کتشو درست کرد و دستمالی به طرف مقابل داد که خون دماغشو پاک کنه.
-بگیر اینو ! دفعه آخرت باشه.

مرد دستمالو گرفت و رفت .روبیوس اشک هاشو پاک کرد و از زاخاریاس تشکر کرد.سرکادون لحظه ایی فکر کرد و ایده ایی به ذهنش زد.
-بچه ها میدونید کی همیشه همراه منه!

تیت برگشت و حالت سوالی به خودش گرفت.
-کی کادون؟
-مستر نیوت اسکمندر ! فرستادمش تا یکم تحقیق کنه.

زاخاریاس بعد از قضایای زیادی که با نیوت داشت ذوق زده شد.
-نیوت ؟ کو کجاس؟
-همینجاس باید پیداش شه!

نیوت با استایل همیشگیش وارد شد و چمدونشو حمل میکرد .
-سلام بچه ها!
سلام همرزم ! خبری نشد؟
-شد ولی سخت به نظر میاد راهش!

روبیوس با خوشحالی رو به نیوت کرد و گفت.
-بوگو دیگه ای بابا !
-ببینید اینجا چهارتا زیر زمین داره!تو یکیشونه و تو اون زیر زمین ها هر کدوم دوتا زیر زمین داره! ولی یک در هست که پشت جای که رییس جمهور داشت صحبت می‌کرد نصب شده که مستقیم به اتاق دامبلدور می‌ره!
-خب راه حل چیه!
-خب اون چهار تا در که الکین همش برای وقت تلف شدنه ! میمونه یک در! همون پشت رییس جمهورِ.


همه به سمت جایی که رییس جمهور داشت سخنرانی میکرد رفتن .مردم در حال رفت و آمد بودند. زاخاریاس که نامزد ریاست جمهوری بود در راس خبرنگاران قرار گرفت و پریدن سرش که ازش مصاحبه کنند.

-آقای اسمیت!چه کار هایی برای اینجا میخواین انجام بدین؟

-آقای اسمیت...
-آقای اسمیت...
-آقای زاخاریاس...

مصاحبه کنندگان دور اسمیت رو شلوغ کرده بودند و همین فرصتی شد که از اونا فاصله بگیرند و به سمت در برن.تا به در رسیدن با حجم عظیمی از محافظان برخورد کردند.سرکادون خیلی پر ابهت رفت جلو و صحبت کرد.
-سلام هم‌رزمان...

تا میخواست حرف بزنه اسلحه ایی روی سرش قرار گرفت!

-اینجا چی می‌خواین؟

هاگرید نتونست جلوی احساسات خودشو بگیره و بغض کرد.
-اومدیم دنبال دامبلدورمون.

همه سرشون رو به طرف هاگرید چرخوندن و هاگرید متوجه سوتیش شد.

-پس اومدین دنبال اون تروریست؟شماهم همدستشین؟بگیرینش! الاان!
-ولی همرزم اشتباهی شده!تقصیر عادله!

محافظ بدون توجه به التماس ها دستور میداد.

-کیف اون ! بگیریدش ممکنه بمب باشه مراقب باشید.

-اما نه بمب ِِ چی؟ما تروریست نیستیم.

چند دقیقه بعد زندان کناره آلبوس دامبلدور

همه به یک گوشه تکیه داده بودند.روبیوس متوجه اشتباهش شده بود و یک کنار بغض میکرد هر چند دقیقه یک بار صدای آخ ووخ میومد ، صدای شلاق و فریاد.تیت خیلی ترسیده بود سرکادون بازهم مشغول به فکر بود.

-همرزمان یادتون باشه زاخاریاس بیرونِ پس نا امید نشوید!

تیت با صدای لرزون میگه.
-اگه اینجا اینجوریه پس آزکابان چیه؟

بیرون از زندان پشت درب های زندان


زاخاریاس دیگه جون نداشت .آب دهنش خشک شده بود از بس جواب داده بود و حواسش نبود که دوستاشو بردن به زندان. زاخاریاس که با وسایل مشنگی میتونست کار کنه یک تلفن گیر آورد و زنگ زد به آرتور که ببینه کجان.
صدای زنگ آرتور بلند شد.
نمیچینوم گلی که خار...

-بله؟
-زاخاریاسم.
-اععع زاخا تویی! این نامردا مارو گرفتن کجایی؟
-یعنی چی گرفتن؟
-هیچی قضیش مفصله!

نیوت دست و پا میزد ک گوشیو بده بهش ک آخر همین اتفاق افتاد.همینطور که یواش صحبت میکرد.

-گوشی با نیوت!
-سلام زاخار ! ببین اینا کیفمو بردن ببین میتونی پیداش کنی؟
-سعیمو میکنم! ولی بعدش چیکار کنم!
- هیچی من یکاری میکنم ازینجا بریم بیرون!توهم پیدامون کن دیگه!
-مرسی بابت تهش!
-ببخش ولی تنها راهه.

زاخار گوشیو قطع می‌کنه! و بالافاصله کیف نیوتو دست یک نگهبان از خوش شانسی میبینه و به سمتش می‌ره.
-سلام!
-بفرمایید؟
-مردک!با نامزد انتخاباتی اینطور رفتار نمیکنن!
-شما؟
-زاخاریاس اسمیت هستم!

مرد خودشو جمع کرد و حالت محترمانه گرفت و ادامه داد.
-منو ببخشید آقای اسمیت ولی این کیف مهم تره ممکنه توش بمب باشه!
-بدینش به من بمبی در کار نیس.
-ولی شما از کجا میدونید !
-بده تا ثابت کنم.

مرد کیف رو داد و زاخاریاس کیفو به حالت مشنگی تغییر داد و درشو بار کرد و چیزی جز یک کتاب و عکس نبود .

-دیدی چیزی نیس؟در ضمن این کیف برای منه داده بودم همکارم نگه داره.

زاخاریاس اوج خوشبختیش بود که شبیه ناظر ها داشت صحبت می‌کرد و بقیه ازش فرمانبردار بودند.
-میتونی بری!
-ممنون که توجیه کردین! اگه این بود و می‌رفتیم کلمون می‌کندند! خداحافظ.

زاخاریاس کیفم برداشت و راهی شد به سمت خروجیه کاخ.

زندانِ کنار آلبوس دامبلدور


کسی متوجه نبود که زندان بغل زندان آلبوم دامبلدورِ بود.همینطور که مشغول صحبت با خودشان بودند.پیکت از یقه کت نیوت بیرون زد.
-خب پسر بیا بیرون ! خجالت نکش .

پیکت حیوون درختی کوچیک و با مزه که خودشو همیشه لای کت نیوت قایم میکرد .
اسمش فرانک بود .نیوت فکری به سرش زد و اونو فرستاد تو قفل زندان تا دررو باز کنه.بعد از دقایقی صدای باز شدن در اومد.
تیت و بقیه خیلی هیجان زده بلند شدن و نگاهی غرور آمیز به نیوت کردن.یر به جلو رفت و دستشو رو شونه نیوت گذاشت.

-خوشحالم که همرزمی مثل تو دارم نیوت.
-منم فرمانده.

آرتور به صحنه عاشقانه پایان داد و گفت.
-بریم! در ضمن چوب هاتونو آماده کنید کاری با قوانین نداشته باشید جونتون در نظر بگیرید .

همه خیلی مصمم چوب هاشونو در آوردن و بیرون رفتن نیوت با برخورد با اولین محافظ با ورد "پتروفیکیوس توتالوس " اونو از پا در آورد و این زنگ خطری بود برای همه محافظ ها . صدای پای اونا به گوش می‌رسید .آرتور که دید راه فرار ندارن دستور داد.
-بچه ها نگاه نکنید بزنید !

همه چوبدستی هاشون به جلو گرفتن و هر محافظی میومد بیهوششون میکردند طلسم های مختلف میزدند و محافظان قبل از هرکاری بیهوش میشدند .بعد از به اتمام رسیدنه محافظا که حدود ۸۰ تا بودند آرتور نفسی کشید که زنده موندن .نیوت سوالی در ذهنش به وجود آمد که علنیش کرد.
-به نظر شما باید با این حجم جنازه چه کرد؟

سرکادون حرفشو تایید کرد ولی ناگهان سر کله زاخاریاس پیدا شد .

-سلام بچه ها ! دیدم نیومدین من اومدم !

نیوت خیلی خوشحال کیفو ازش گرفت و جنازه هارو ریخت توش .

-خب باید بریم یک جای امن !

با این حرف نیوت همه راهی شدن و با انتقال سریع(همون که دود میشن اسمشو نمی‌دونم) بیرون از کاخ رفتند.و داخل کوچه ایی که کسی رد نمیشد راهی شدند و نیوت گفت.
-خب بچه ها مطمئنید میخواین برید تو کیف؟

آرتور خیلی مصمم گفت.
-آره خب.
-باشه خودتون خواستید . آرتور و زاخاریاس بیاین تو
بقیع بیرون نگهبان وایسن !

است و بقیع بیرون نگهبانی دادن چون اونجور که نیوت گفت مطمئنید ! بقیه یکم ترسیدند.همه وارد کیف شدند و اولش همه چی خوب بود دریا یود، ساحل بود ،انواع حیوانات ولی در پشت پرده ایی که آنجا بود صدای فریادی بلند شد.نیوت همیشه می‌گفت کسی از کیفش خبر نداره و رولینگ داستانو اشتباه نوشته.
همه در حال تماشای بودند که زاخاریاس پردرو رو زد کنار و با صحنه عجیبی برخورد کرد .
با تابلویی با عنوان "روی سیاه ِِ کیف".
اونجا هزارتا قفس بود و مسئول هر قفس یک نفر بود و در آنجا زندانیانی مختلف بودند از جمله گللرت گریندالواد که با زنجیر بسته شد بود .زاخاریاس با تعجب بسیار

-مگه نمرده بود .
-خب اون مرده در اصل چون روحش رو ما هر چند ساعت جدا میکنیم که ضعیف بمونه .

ناگهان چشم آرتور به باجه ایی افتاد کوچیک بود با عنوان "کفترگاه" و سوالی کرد .
-نیوت اینجا کجاست؟
-شنیدی میگن یه کفتر دارم خونمون روپایی میزنه؟ حاضرم بگم دردناک ترین شکنجس!

آرتور همینطور راه می‌رفت که نطقش باز شد.
-پس بگو انقد کیف کیف میکردی اینجوریه! این رازه کیف بود ؟
- خب همه چی این نبوده ! بالاخره کیف اسرار آمیز همینه!

و رو به زاخاریاس که داشت وارد میشد و اصلا دله نیوت نمی‌خواست که چنین اتفاقی بیفته چون میخواست بیشتر ازین ندونن کرد و ادامه داد.
-زاخار بیا این معجون هارو بردار بریم!

زاخاریاس به همراه آرتور معجون هارو برداشتند و بیرون از کیف رفتند. معجون هارو رو به جمع کرد و گفت.
- خب باید بگم این معجون ها هر کدوم حاوی موی مقامات و نگهبانانه کاخ سفیده .
این یکی رییس جمهوره این یکی پسرشه و ....
همینطور توضیح میداد ولی مونده بودن کی رییس جمهور بشه!که اختیار داشته باشه.


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۲ ۲:۰۵:۳۷
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۲ ۳:۳۹:۱۴

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#37
هوا سرد بود.نیوت با نفس هاش دست هاشو گرم میکرد .بعد از تبعید یک روزه اون نیوت تصمیم گرفت رستورانی با نام "کیف اسرارآمیز"بزنه رستورانشو شبیه کیف درست کرده بود وقتی واردش می‌شدی خیلی بزرگ بود .هرکس وارد میشد کیف درش باز میشد و بعد قفل میشد.روزی ماروولو گانت لرد ولدمورت نامه ی دعوتی دریافت کرده بودند و داشتند به رستوران میرفتند.

-ما می‌ترسیم تو غذاهاش تف ببینیم! از آن قضیه به بعد هرشب خواب یک تف را میبینیم که دارد به ما کروشیو میزند.
-فک میکنم تغییر کرده باشه . اصلا اگه دوباره تف کنه کرایه ماشینشو دوبرابر میگیرم.
-باشد داخل شوید.

همه کسایی که تف مالی شده بودند اونجا بودند.و نیوت گیتار بدست روی صندلی نشسته بود و داشت سخنرانی میکرد.
-خب دوستان ممنون اینکه دعوت منو پذیرفتید.میخوام براتون یک شعر بخونم که قبل از تبعید سورویودم و تقدیم شما میکنم.

و حس گرفت و شروع کرد خواندن.
-گمونم ، یروزی شناسم بخواد بسته شده خب.
میدونم،....

نیوت شعر رو خوند و همه براش کف زدند.

-ممنونم ممنونم! نیازی نیس فقط برای یک عذر خواهی کوچیک بود .خب این قرار بود شوخی بشه ولی شوخی شوخی جدی شد بگذریم. خب اینجا یکی از مدیرا نشسته و ازتون می‌خوام به صدای نازنین زاخاریاس اسمیتِ صدا خرچنگی گوش بدید تا من غذاتونو آماده کنم.

در حال رفتن بود که یکدفعه برگشت و ادامه داد.
-در ضمن تفی در کار نیست .

و چشمکی زد و رفت.

-این را که گفت بیشتر نرسیدیم با آن چشمکش.

آشپزخانه

همه در حال درست کردن غذا بودند برای بقیه ولی نیوت رفت و برای ماروولو میخواست خودش غذا درست کنه و برای همین رفت سراغ سبزیجات.یکی از همکاراش به نام تیت گوشزدی کرد.
-فک نکنم سبزیجات دوست داشته باشه.
-بابا این انسولینوس داره میبینی شانس نداریم میفته رو دستمون.
-هرجور صلاحه.
-خب تیت! کله قورباغه شرقی رو آب مغزشو بگیر بریز رو گوشت گوسفند خام تا بقیه رو آماده کنم.

نیوت رفت و فلفل دریای رو برداشت و ریز کرد .نگاهی به دستورالعمل کرد.
-خب ....
آب مغز قورباغه شرقی، فلفل دریای، گوشت گوسفند تک شاخ، سیر، آب لیمو،به اندازه افراد برنج دم کنید. برای تزیین از لوبیا و زرشک های رنگی استفاده کنید.

نیوت شروع کرد آشپزی کردند برنج رو آب کرد و گوشتو گوسفند تک شاخ رو گذاشت کنار برنج ها در ظرف غذا و سمت راست برنجو با زرشک های رنگی و سمت چپ با لوبیا تزیین کرد و سبزیجات زیادی در کنارش گذاشت که برای بیماران انسولینیوس خوب بود رو داد به گارسون که ببره خودشم از پشت پنجره نگاه میکرد که عکس العمل ماروولو چیه. و اما آنوره پنجره.

-چیییی؟ این توهین به ماست که. چرا ماروولو انقد غذا تزیین شده بعد ما حقیرانه؟
-بخور پسر جان!

و نگاهی به غذاش کرد.
-اینکه نصفش سبزیجاته ؟

داشت همینطور نگاه میکرد و کلمه بعدش رو میخواست بگه صدایی اومد.

-پدرِ مامان؟ من به نیوت گفتم ؟

یواش و‌ زیر لب.
-چرا می‌خواهیم یک بار راحت باشیم نمیشه؟
-پدرِ مامان چیزی گفتی؟ از غذاهای مامان میخوای؟

لرد که یاد غذاهای گذشته افتاد بدون معطلی.
-نه نه پدربزرگ بخور همین مقوی است ماهم میخوریم.
-مثل اینکه باید خورد.
-آفرین پدرِ مامان.

بعد از خوردن غذا نیوت سراغ مهمان ها رفت. و دوباره سخنرانی کرد.
-خب امیدوارم خوشتون اومده باشه.

ماروولو با صدای بلند گفت.
-بخاطر آهنگی که خواندی و این مهمانی ، کاری بهت نداریم.

و با فریاد بیشتر تو رستوران.
-خانه ریدل کسی نیس حرکت کنیم؟
-پدرِ خودمان هم جا نمیشویم؟
....

پایان


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#38


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#39

-باباااا اومدن شو دیگه.

بچه که فکر میکرد باید پدرش رو غافلگیر کنه رفت و برای همین صندلی آورد و رفت روش و دررو باز کرد . خیلی ناگهانی وارد شد.
-باباااااااا پاشیدن شو.

رابستن مثل تیری از کمان رها شده از جاش پرید با دیدن آرایش هیولاطورِ بچه از ترس به بالای تخت رفت.
-کی هستی؟ از من دور شدن شو!
-بابا منم ببین چه خوشگل شدن شدم!
-من بابای تو نیستم ! گفتم دور شدن شو!

بچه ولی اصرار کرد و نزدیک میشد .رابستن از اتاق فرار کرد و بیرون رفت و بچه هم به دنبال اون همون موقع مگان با صورتِ گریانش میخواست در اتاقشو که یادش رفته بود باز کنه و صورتشو دوباره ماست خیاری کرده بود .رابستن با نگاه به پشت سرش هی فرار میکرد بچه هم فکر میکرد که دارن باهاش بازی میکنن.
رابستن فرار میکرد که ناگهان به چیزی برخورد کرد . رابستن و مگان روی زمین افتاده بودن و چند تا از خیار های مگان تو دهن رابستن بود بچه حالت بازی گرفته بود و آروم آروم نزدیک اونا میشد.رابستن و مگان متوجه ی هم نشدند ولی بعد از لحظه ایی بهم نگاه کردن و دوباره جیغی کشیدند .صورت رابستن کمی ماستی شده بود و خیار ها چسبیده بود به یک چشمش و مگان هم صورتش و‌موهاش از ماست سفید شده بود و بچه هم به اونا نزدیک میشد بعد از ترسیدن از هم به بچه نگاه کردن و دوباره جیغی کشیدند و فرار کردند .بچه داشت می‌خندید و بازی میکرد به حساب خودش همان زمان گابریل میخواست به دستشویی بره که با دیدن یک دختر با چهره آیی سفید و موهای سفید و مردی با چهره نیمه سفید و‌تک چشم و بچه آیی شبیه به هیولا بود همونجا کاره دستشویی رو کرد و اونم فرار کرد .همه وارد اتاق رودولف شدن و رودولف خیلی ترسیده از خواب بلند شد.
-چی شده ! شماها کی هستین ؟برین بیرون از خونه ما!

مگان خیلی ترسیده بود و با لکنت زبون حرف میزد
-رودو دو دو لف نجاتمون بده یک هیولا دنبالمونه.

در خیلی شدید کوبیده میشد همه رفتن پشتِ رودولف . رودولف اول شک کرد . با وردی همرو به شکل اولشون دراورد و فهمید که اعضای خانواده هستند.در یکهو باز شد و رودولف شوک شد از شدت و چوبدستیش افتاد بچه تا قیافه ترسیده رو دید .یک چرایی تو ذهنش اومد
- "حتما خوشگل شدن نشدم که اینا ازم میترسن"

و گریه کنان به سمت دستشویی رفت و صورتشو شست ولی آرایش از قبل بهم ریخته تر شده بود رژ خراب شد چشماش سیاه شده بود و از قبل وحشتناک تر شده بود و همین باعث شد جیغی دوباره بکشه و از خونه فرار کنه به بیرون .


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۶:۰۸:۱۶
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۶:۰۸:۳۹
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۶:۵۹:۵۰
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۷:۰۷:۴۸

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#40


پست اول


نام سوژه: دستورالعمل





نویسندگان:نیوت اسکمندر به همراه دوست نازنینم زاخاریاس اسمیت


آفتاب همه جارو فرا گرفته بود ، حیوانات همه در آرامش به سر میبردن .نیوت روی صندلی لم داده بود ، پاهاش رو روی میز گذاشته بود و چشماش بسته بود.ناگهان صدای در اومد ! انگار یکی داخل کیف اومده بود .

_میتونم بیام‌تو؟
-کی هستی؟
-زاخارم!
-بیا تو ! چیشده؟
-میتونی منو نگاه کنی؟

نیوت با بی حوصلگی روسو سمت زاخاریاس برد و از شدت چیزی که دیده افتاد رو زمین.همینطور که بلند میشد غر غرشو شروع کرد.
-اییییین چییییییه؟
-میخواستم بهش غذا بدم!
-دامبلدور بفهمه محفلو میذاره کنار و جبهه سفید رو بیخیال میشه و کروشیو میزنع بهت تا زجر کش بشی.
-
-خیله خب حالا !مسموم شده احیانن.

دستِ زاخاریاس ققنوس دامبلدور بود که از پاهاش گرفته بود .ققنوس هر دو دقیقه سعی می‌کرد سرشو بالا بیاره ولی رنگش از قرمز تبدیل به زرد میشد و بیهوش میشد.

-چه راه حلی داری؟
-خب یه کتاب دارم که درمان مسمومیت ققنوس توش بود ، یک معجونه باید اینجاها باشه.
-

نیوت به دنبال کتاب میگشت که یادش اومد اونو داده دست لیسا بخاطر علاقه.
-زاخا!
-
_با توام چیه نگاه می‌کنی ؟ میگم چیزه ! دادم دست لیسا که بخونه باید بریم خونه ریدل ها.
-ولی ! اسمشو نبر هم اونجاس!
-چاره ایی نیست زاخا!
-ولی....

خانه ی ریدل ها

کوچه ها تاریک بودند فقط چراغ یک خانه روشن بود فقط یک چراغ نیم سوز گاهی اونجا رو روشن میکرد و البته!به فضای ترسناک اونجاهم اضافه میکرد .صدای جیرجیرک‌های قرمز فضارو پر کرده بود ،ماه کامل شده بود و صدای گرگینه ها از دور دست شنیده میشد هوا کم کم داشت سرد میشد.نیوت و زاخاریاس به جلوی در رسیدند فقط یک صدا شنیده میشد اونم صدای نفس ماری به اسم ناجینی.
-خب باید در بزنی؟
-بزنی؟
-خب آره بزنی!
-نه نه نیوت از من نخواه.
-تو خراب کاری کردی بعد من در بزنم ؟
-
بزن!

زاخاریاس در رو زد و صدای ولدمورت که روی صندلی نشسته بود به گوش می‌رسید.
-که هستی؟
-زاخا یاس هستم ! اینم نیوت دوستمه با لیسا تورپین کار داشتیم.
-نه!
-ارباب بهشون بگو قهرم دیگه!
-اولا لیسای خودمان است دوماً با همه قهر است غیر از ما.

نیوت زاخاریاس رو کشید کنار و یواش صحبت کرد.
-زاخار! اینجور نمیشه .باید لاخه موی لردو نیاز داریم!
-
-چیه ؟
-
-خب درد بگیری! نقشه اینه باید شبیه لرد بشیم!
- به نظرت لرد اگه مو داشت به موهای هری حسودی میکرد!

لحظه ایی مکث کرد و غر غر کنان ادامه داد.
-آخه کله تاسِ اون کی مو داشته که بارِ دومش باشه!
- خب راست میگی .
-راه دیگه؟
-میگم ! لرد دستشویی که میره طبیعتا؟
- خب چه ربطی داره؟
-خب سرش کچله جاهای دیگر که مو داره
-نیوت ! خفه شو!
-زاخار به این فکر باش ققنوس بمیره دامبلدور ولت نمیکنه.
_
-زاخار برو!
-حتی حرفشم نزن نیوت.

زیرِ زمینِ خانه ریدل ها

نیوت و زاخاریاس بدنبال چاه دسشوییه ریدل ها بودند.تاریک بود و نیوت با لوموس اونجا رو روشن کرده بود.

-نیوت!
-حرف نباشه دنبالم بیا.
-نمی‌رم!
-باشه پس من برمی‌گردم ققنوسم گردن خودت!
-
-والا!
- باشه میرم.
-خب ایناهاش اینه.

صدای اعضای ریدل میومد که باهم صحبت میکردند.

-مامان مرووووپ! الکس دلاکورو خورد.
-اومدم صبر کن غذاش آماده بشه.
-لیسا خواندن را متوقف کن! ما نیاز به توالت داریم.
-خب خب زاخار الان میاد سرتو از لوله بالا می‌بری و یک لاخ‌مو رو از چیز میکنی!
-
-اومد به امید مرلین.

زاخار سرشو از لوله داخل کرد و برد را دید که ردایش را داشت در میاورد از حالت تهوع و بوی گند دستشویی صورتش سبز شده بود تا لرد نشست دمِ چاه زاخاریاس چنگی انداخت و مشتی مو از آنجا کند و لرد صدایش زمین و آسمان را برداشت.

-سوختییییییییییییییییم! لعنت !

زاخار درنگ نکرد و موی سبز رنگه لرد را به نیوت داد و نیوت قاطیه معجونش کرد.
- بگیر .
- این جان فداییت هیچوقت یادم نمیره آفرین. ولی قسمت سخت داستان اینه تو نمیتونی ادای لرد رو دریاری ، و برای تو خوشبختانه و برای من متاسفانه تنها کسیم که شبیه به لرد صحبت می‌کنه البته اینو هری میگه!
-خب بخور دیگه
-
- نیوت!
-باشه باشه!

نیوت معجون را با مزه موی چیزه لرد خورد و شروع به تغییر شکل داد تا اینکه شبیه به لرد شد.

-خب لرد تا اون جایی که کنده شده رو درمان کنه
طول میکشه !بروو تو بگیر کتابو.

هردو دربه خانه رفتند زاخاریاس یکجا پنهان شد و نیوت در را باز کرد .


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.