هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
#31
سلام پروفسور!


پس از اتمام زنگ تفریح، جادوآموزان دسته دسته وارد کلاس شدند. آنها با دیدن آلنیس که پشت میز معلم نشسته بود تعجبی نکردند؛ زیرا از قبل بهشان اطلاع داده بودند که پروفسور دلاکور نمی تواند این جلسه بیاید و پروفسور اورموند قرار بود به جایش تدریس کند.
ولی چیزی که سال اولی ها را متعجب می کرد، دکوراسیون کلاس بود.
آلنیس از نبود پروفسور دلاکور استفاده کرده و آتش های جادویی کوچک و مهار شده ای در قسمت های مختلف کلاس ایجاد کرده بود. برای بهتر و طبیعی تر کردن فضا، چوب و شاخه های کوچک درختان هم در آتش انداخته بود. (هرچند بدون آنها هم آتش پابرجا بود.) قطعا اگر گابریل آنجا بود اجازه نمی داد کلاس را کثیف کنند و این همه دود و خاکستر به راه بیندازند.
روی هر آتش، قوری چای نسبتا بزرگی در حال دم کشیدن بود. بوی چای و چوب سوخته فضای کلاس را پر کرده بود.

جادوآموزان در گروه های سه و چهار نفره دور آتش نشستند. با آمدن همه، آلنیس در کلاس را بست و رو به روی آنها ایستاد.
- سلام سلام به همکلاسیای... ینی جادوآموزای گلم! خب خیلی سریع میریم سراغ درس امروز که وقت کم نیاریم و مجبور نشم زنگ تفریحتونو بگیرم.

آلنیس رو به جادوآموزان چهار زانو نشست و ادامه داد.
- همونطور که حتما تا الان متوجه شدین، امروز قراره بهتون یاد بدم چطوری فال چای بگرین! ولی قبل از اون، صفحه 163 کتابتون رو باز کنین که از روش بخونیم.
دراوایل قرن بیستم چای از آسیا به کشورهای اروپایی صادر شد و استفاده از چای رواج یافت. به همراهش، فالگیری چای هم تبدیل به سرگرمی محبوبی شد. قبل از آن فال قهوه در اروپا پرطرفدار بود.

آلنیس همینطور از روی کتاب می خواند و برای جادوآموزانی که حوصله شان سر رفته و کنار آتش خوابشان گرفته بود توضیح می داد. وقتی حس کرد به اندازه کافی اطلاعات داده است، کتاب را سریع و محکم بست.
با حرکت ناگهانی آلنیس، جادوآموزان هشیار شدند و به او نگاه کردند.

- چای رو هم میشه به تنهایی دم کرد و هم ترکیبی با گیاهای مختلف. دوتا عنصر خیلی مهم توی فالگیری چای وجود داره؛ موردی که می خواین درباره اش پیشگویی کنین و نوع چای، که این دوتا به همدیگه بستگی دارن. مثلا برای پیشگویی آینده نوزاد معمولا از چای زعفرون یا چای سیب استفاده میشه، یا برای پیشگویی زمان مرگ، که البته زیادم دقیق نیست از چای فلفلی یا چای و نعنا کمک می گیرن.

آلنیس به سمت نزدیک ترین آتش خم شد و قوری را از روی آن برداشت.
- من براتون چای دارچین رو آماده کردم. این و چای سبز برای پیشگویی های ساده و پیش پا افتاده استفاده میشه؛ مثلا اتفاقی که تو یه ساعت آینده براتون میفته و از این دسته پیشگویی های ابتدایی.

جادوآموزی که داشت بساط خرما و قند و استکان کمرباریک را از کیفش بیرون می آورد دستش را بالا گرفت.
- پروفسور اجازه! میشه تو لیوانای خودمون بخوریم؟

آلنیس از اینکه پروفسور خطابش کردند حسابی ذوق کرده بود.
- بله حتـ... چی؟ نه! فال چای فقط با فنجون امکان پذیره. البته پیشگو های حرفه ای عقیده دارن که این کار باید با فنجون های مخصوص فالگیری انجام بشه؛ ولی بنظر من که لزومی نداره. حداقل واسه تازه واردا.

بعد فنجانی را برداشت و برای خودش چای ریخت و شروع به خوردن آن کرد.
وقتی چایش تمام شد، فنجان را رو به جلو گرفت.
- حالا می خوام یکی تون داوطلب شه و بهم بگه تو فنجون من چی می بینه.

جادوآموزی خودش را روی زمین کشید و جلو آمد؛ فنجان را از دست آلنیس گرفت و سعی کرد آن چه را می بیند تحلیل کند.
- خب... تو فنجونتون هیچی نیس. یعنی سفیده؛ و این شاید به این معنیه که شما... روح سفیدی دارین پروفسور...؟

آلنیس باز با شنیدن کلمه پروفسور ذوق زده و پاهایش شل شده بود.
- کـــــاملا درسـ... وایسا ببینم، یعنی چی هیچی تو فنجونم نیست؟!

بعد یک نگاه به فنجان انداخت و سپس قوری چای را چک کرد.
- کدوم تسترالی توی قوری صافی گذاشته!

آلنیس قوری دیگری را برداشت و بدون چک کردنش، باز برای خودش چای ریخت. پس از سر کشیدن چای، با فنجانی خالی از تفاله مواجه شد. چای چند قوری دیگر را هم امتحان کرد و انگار که بدش هم نمی آمد چند فنجان چای بخورد.
جادوآموزان هم پوکر فیس به معلمشان که مثلا قرار بود برایشان تدریس کند نگاه می کردند.

- یعنی بین این همه قوری، یکیش نیس که صافی نداشته باشه؟

ناگهان جادوآموزی از انتهای کلاس پیش آلنیس آمد و چای درون قوری اش که بدون صافی دم شده بود را به او نشان داد.

- آفرین صد آفرین هزار و سیصد آفرین! حالا خودت بیا فالمو بگیر.

آلنیس پس از سر کشیدن هشتمین لیوان چایش، فنجان را به دست جادوآموز داد و منتظر ماند.
جادوآموز مذکور اول فنجان را به جهت های مختلف چرخاند و از زاویه های مختلف تفاله درونش را بررسی کرد. بعد نگاهی به کتابش انداخت و در آخر، وقتی به نظر می رسید به نتیجه رسیده است لب به سخن گشود.
- تفاله های توی فنجون شما شبیه به توالت فرنگی برعکسه! و این می تونه این معنی رو بده که شما در آینده ای خیلی نزدیک نیاز به دست به آب پیدا می کنین!
- نه عزیزم حتما داری اشتباه می کنی. همچین نمادی اصلا وجود نداره. احتمالا اون یه چکشه که توی فالگیری چای به معنی...

آلنیس نتوانست جمله اش را تمام کند چون دل پیچه عجیبی سراغش آمد. او همانطور سر جایش کمی جابجا شد ولی دل پیچه شدید تر می شد. هشت فنجان چای کار دستش داده بود.
با عجله به سمت در کلاس رفت.
- ببخشید بچه ها من باید برم... دستشویی... کلاس تمومه، میتونین برین!

ولی بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد ایستاد و با حرکت چوبدستی اش، تکالیف روی هوا پدیدار شدند.
- و اینکه تکلیف هم دارین!
برای یه نفر با استفاده از چای، پیشگویی کنید. بگین از چه نوع چایی استفاده کردید و چرا اون رو انتخاب کردید. اگه درباره مورد خاصی پیشگویی کردید حتما بنویسید. نشانه هایی که توی فنجونش دیدید رو همراه با معنی هاش بنویسید. میتونید از فنجون های خاص فالگیری هم استفاده کنید و اگه این کارو کردید حتما توضیح بدید چه فرقی با فنجونای عادی داشت.
همین دیگه! موفق باشین!



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#32
سلاااام پروفسور!

توی یک رول برام یک بیمار مبتلا به افسردگی رو پیدا کنید، خودتون یا اطرافیانتون فرقی نداره. توضیح بدید بابت چی افسرده س، چی میشه که می فهمید بیماره، چه علائمی داره.
و در آخر چه دارویی رو براش تجویز می کنید و داروتون چه تاثیری داره.
اگه معجونه مواد تشکیل دهنده ش رو توضیح بدید و بگید چرا ضدافسردگیه، اگه خوراکی نیست از چی تشکیل شده، چرا به ذهنتون رسیده، چه تاثیری داره.
اینا همه چیزاییه که میخوام توی داستانتون ببینم.

________________________________________________


آلنیس پس از گذراندن چندین کلاس، به سمت خوابگاهش راه افتاد تا کمی استراحت کند. موقعی که در خوابگاه را باز کرد، جغدش، لویی را دید که بالای تخت نشسته و سرش را زیر بالَش فرو برده. با صدای قدم های آلنیس، لویی سرش را بیرون آورد و به او نگاه کرد.

- عه لویی تو اینجایی! فکر کردم الان پیش بقیه جغدایی. نامه برام اومده؟

آلنیس لبه تخت نشست. ولی لویی جوابی نداد و رویش را به سمت دیگری کرد.

- لو؟ لولو؟ حالت خوبه؟
-
- لااقل میشه بگی چه اتفاقی افتاده؟ داری نگرانم می کنی!

آلنیس لویی که پشتش را بهش کرده بود روی زانو اش نشاند و شروع به نوازش سرش کرد.
- آخه یهو چت شد جوجوی قشنگم...

لویی انگشت آلنیس که می خواست زیر نوکش را ناز کند گاز گرفت.

- ببخشید حالا چرا پاچه میگیری! خب جغد قشنگم...
- هـو...(1)
- چیزی میخوای؟ نون خشک بدم بهت؟
-
- پیازم نمیخوری؟
- هـــــــــو!(2)
- ولت کردم که اینطوری شدی! هی میگم با جغدای برج بغلی نپر گوش نمیدی که! اینم نتیجه اش!

ولی لویی توجهی به آلنیس نکرد و دوباره سرش را زیر بالَش برد. با لرزش بال هایش، آلنیس فهمید که جغدش دارد گریه می کند!
با دیدن وضعیت لویی، صحبت های پروفسور استنفورد در ذهن آلنیس تداعی شد. یعنی ممکن بود حیوانات هم افسردگی بگیرند؟
آلنیس لویی را تکان داد.
- لو تو افسردگی گرفتی؟ آره؟!
- هو هوهـــو!(3)
- اینی که گفتم اسم یه بیماری بود.
- هاو...(4)

لویی کمی فکر کرد. بعد شانه ای بالی بالا انداخت و گفت:
- هو هو.(5)

آلنیس که خودش داشت بخاطر افسرده شدن حیوان خانگی اش افسردگی می گرفت، با فکری که به ذهنش رسید ناگهان از جا پرید و باعث شد لویی بترسد و حالت تدافعی بگیرد.

- فهمیدم چیکار باید کنیم! بیا ببینم...

آلنیس ساعدش را جلو آورد و لویی رویش نشست. بعد با هم به طرف برجی که جغد ها در آن نگهداری می شدند راه افتادند.
هنگامی که وارد آنجا شدند، آلنیس لویی را روی میله ای در نزدیکی خودش نشاند و وقتی با قیافه متعجب و کنجکاو او رو به رو شد برایش توضیح داد.
- دیگه وقتشه برات آستین بالا بزنم.
- هـــــو؟!(6)
- وجود یه مونس و همدم تو زندگی باعث میشه دیگه افسرده نباشی! حالا یه بانوجغد انتخاب کن که بریم واسه خواستگاری!
- هـــــــــــــــو هوهو هــو!(7)
- الان افسرده ای، این چیزا حالیت نیس. همین الانشم واسه ازدواج دیر شده! یکم دیگه بگذره باید یه دَبّه بگیرم ترشی بندازمت!

ولی لویی تا خواست اعتراض کند، چشمش به جغد سفیدی افتاد که با آرامش و وقار پرواز کرد و در یکی از حفره های بالایی داخل برج نشست.
چشم های لویی شبیه قلب شد و ناخودآگاه لبخند پهنی زد. از خوشحالی بال هایش را تکان داد و به سمت جغد سفید پرواز کرد.

- ماشاالروونا چه عروس با کمالاتی!

بعد از چند لحظه، لویی به سمت آلنیس برگشت و روی دستش نشست.
- هو هو هـــــــــــــــــــو هوهوهو!(8)
- خوشحالم که همسر آرزو هات رو پیدا کردی... برو مادر برو به زندگیت برس.

بعد لویی پیش جغد سفید برگشت؛ دو جغد با هم دور برج پرواز کردند و از پنجره بیرون رفتند.
آلنیس که تمام این مدت دستمال توری سفیدی را در دست گرفته و اشک های شوقش را با آن پاک می کرد زیر لب گفت:
- هق هم پسرم دوماد شد هم تکلیف شفابخشیم انجام شد.

و به سمت خوابگاهش حرکت کرد.


روز بعد، با صدای آشنایی از خواب نازش بیدار شد و همین آشنا بودن صدا کمی برایش عجیب بود.
- لو... وایسا ببینم، لویی؟! تو اینجا چیکار می کنی؟!

لویی و همسرش، پشت پنجره اتاق آلنیس آشیانه درست کرده و مشغول هو هو کردن بودند.

- زنت دادم که بری یه زندگی مستقل داشته باشی! من که نمی تونم از دوتا جغد مراقبت کنم بچه!

لویی لبخندی زد و سرش را کج کرد. بعد همسرش، که او هم لبخندی زده بود، بلند شد و از آشیانه بیرون آمد و چیز های گرد سفیدی نمایان شد که همسر لویی تا چند لحظه پیش رویشان خوابیده بود.

- وای نه... وای نــــــه! آخه چجوری از پنـــــج تا جغد مراقبت کنـــم!


----------------------

1 : ولم کن...
2 : دِ میگم ولم کن!
3 : خودتی!
4 : اها...
5 : چه میدونم.
6 : چــــــی؟!
7 : من زن نمیـــــــــــخوام!
8 : ازت متشکرم مادر مهربان و فداکارم! این لطف تو را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد! (بله، اون یه جمله در زبان جغدی اینقدر معنی طولانی ای داره. )



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#33
دیهیم ریونکلاو


با قیافه ای آویزون تو حاشیه جنگل ممنوع قدم می زد. چندتا از سال بالاییا بهش گفتن سوسوله و اینکه نمیتونه یه گرگ وحشی باشه از روی ضعفشه، وگرنه همه گرگا درنده و خونخوارن!
این خیلی آلنیس رو ناراحت کرده بود. هیچ وقت به این فکر نکرده بود که ممکنه بقیه بعنوان یه موجود ضعیف بهش نگاه کنن.
ولی هر چی که بود، فعلا گذشته بود و آلنیس نباید خودشو درگیرش می کرد. بخاطر همین توپش رو که تمام این مدت با دندوناش نگه داشته بود روی زمین قِل داد. موقعی که بهش رسید، دوباره اون رو با پوزه اش به جلو هل داد و دوباره و دوباره این کار رو تکرار کرد.
توی یکی از دفعاتی که توپ سبزش رو با پوزه اش شوت کرد، توپ با برخورد به سنگی، از مسیرش منحرف شد و به داخل جنگل ممنوعه رفت.
آلنیس با ترس و اضطراب به شاخه های در هم تنیده درختا نگاه کرد که باعث می شدن نوری به داخل جنگل نرسه.
از اسمش معلوم بود؛ ورود به این جنگل ممنوعه... شاید باید به یه پروفسور می گفت؟
ولی نه؛ اگه باز فکر می کردن بچه سوسوله چی؟ بخاطر یه توپ بره و یه معلم خبر کنه؟! عمرا! باید نشون می داد ضعیف نیست و خودش می تونه از پسش بر بیاد.
به دنبال توپش، وارد جنگل شد. پوزه اش رو روی زمین گذاشت و بو کشید. هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که بوی دیگه ای توجهش رو جلب کرد. بوی جدید رو دنبال کرد و به نقطه ای از زمین رسید که ظاهرا منشاءش بود. زمین رو با پنجه هاش کند و خاک رو کنار زد و چیزی که زیر خاک دفن شده بود، باعث تعجب و حیرتش شد.
نیم تاج نقره ای که با دقت و ظرافت، به نگین ها و الماس های آبی رنگ آراسته شده بود و زیبایی و جلوه خاصی داشت. کلمات حک شده زیر نیم تاج که می گفت «عظیم ترین سرمایه آدمیان هوش بی پایان است.» شک آلنیس رو به یقین تبدیل کرد.

- یعنی... یعنی من واقعا دیهیم ریونکلاو رو پیدا کردم؟!

اون کلا فراموش کرد که بخاطر چی به جنگل ممنوعه اومده بود. نیم تاج رو با دهنش برداشت و با نهایت سرعت از اونجا خارج شد و به طرف قلعه دوید.
موقعی که به خوابگاهش رسید، به حالت انسانیش دراومد. دیهیم ریونکلاو رو روی سرش گذاشت و برای اینکه کسی متوجه نشه، یه کلاه بافتنی هم رو سرش کشید. بعد به سمت کاغذ پوستی ای رفت که باید روش تکلیف درس تاریخ جادوگریش رو می نوشت.
- خب درباره اولین وزیر سحر و جادو باید بنویسیم. بذار ببینم اون کتابه که از کتابخونه... وایسا ببینم... اصلا کتاب می خوام چیکار! اینکه مشخصه، اولیک گامپ اولین وزیر سحر و جادو بود که در سال هزار و هفتصد و...

آلنیس همونطور که اطلاعاتش رو زیر لب می گفت، اونا رو روی کاغذ وارد می کرد. اون چیزایی رو می نوشت که توی هیچ کتابی گفته نشده بود. مثلا چرا یه جادوآموز باید بدونه اولین وزیر، عادت داشته قبل از جلسات مهمش دست توی دماغش کنه و محتویات داخل دماغش رو زیر میز کارش بچسبونه؟!
بعد از اینکه یه مقاله بلند بالا درباره گامپ و زندگی شخصی و کاریش نوشت؛ یادش افتاد که کلاس معجون سازی داره. به طرف دخمه ها حرکت کرد و وقتی وارد کلاس شد، پروفسور اعلام کرد که قراره امتحان معجون سازی بگیره.
در حالی که همه جادوآموزا داشتن غر می زدن؛ آلنیس با اشتیاق منتظر بود پروفسور بگه قراره چه معجونی درست کنن. هر چی بود فرقی نمی کرد، آلنیس طرز تهیه همه معجونا رو یهویی بلد شده بود.
موقعی که اسم معجون اعلام شد، جادوآموزا باز اعتراض کردن که اصلا همچین چیزی تدریس نشده. ولی آلنیس با خیال راحت داشت مواد اولیه رو بر می داشت و به نکاتی که پروفسور می گفت توجهی نمی کرد؛ هر نکته ای بود خود نیم تاج بهش می گفت.
معجون آلنیس خیلی زود درست شد. جادوآموزا که خیلیاشون هنوز حتی شروع هم نکرده بودن، با تعجب به پاتیل اون نگاه کردن. حتی پروفسور هم از معجون خوبی که آلنیس درست کرده بود حیرت زده شد.
آلنیس بعد از اینکه نمره کاملی توی درس معجون سازیش گرفت، کمی توی راهرو ها قدم زد و همون سال بالایی هایی رو دید که مسخره اش کرده بودن. اونا درگیر حل کردن تکالیفشون بودن و انگار بدجور توی یه سوال مونده بودن. آلنیس به سمتشون رفت و در عرض چند ثانیه سوال رو حل کرد.

- ولی... تو هنوز این درسا رو نخوندی!
- هوش منو دست کم نگیر.

البته منظور آلنیس، هوشی بود که نیم تاج ریونکلاو بهش بخشیده بود. کلاه بافتنیش رو تا روی گوشاش پایین کشید و از اونجا دور شد.
نزدیکای غروب، به سمت کلاس پیشگویی حرکت کرد. وسطای کلاس، پروفسور دلاکور ازش خواست جلو بیاد تا پروفسور بهش بگه توی گوی درباره اش چی میبینه.
اون همونطور که دستش رو دور گوی حرکت می داد و چشماش بسته بود گفت:
- هوم... اتفاقای خوبی نیستن... هوش سرشار همیشه خوب نیست دوشیزه اورموند...!

حرف های پروفسور دلاکور آلنیس رو به فکر فرو برد. چرا هوش سرشار نباید خوب باشه؟ تا اینجا که با دیهیم ریونکلاو همه چی خیلی خوب پیش رفته بود. ممکنه توی پیشگویی اشتباهی پیش اومده باشه؛ همیشه که درست از آب در نمیاد!
بعد از اتمام کلاس، در حالی که ذهنش درگیر صحبت پروفسور دلاکور بود مستقیم به سمت خوابگاه رفت.
در حالی که کلاه و نیم تاج هنوز روی سرش بودن روی تخت دراز کشید. چشماش رو بست و سعی کرد بخوابه تا یکم ذهنش آروم شه؛ ولی بی فایده بود.
به هر چیزی که فکر می کرد، نیم تاج ریونکلاو باعث می شد تحلیل ها و اطلاعات بی پایانی از اون چیز وارد ذهنش بشه. حتی به خوابیدن هم که فکر می کرد، لیست بی انتهایی از فواید و ضررهای خواب براش پدیدار می شد. اون الان همه چی رو می دونست و با این حجم از اطلاعات که توی مغزش وول می خوردن هیچ وقت نمی تونست بخوابه.
خواست نیم تاج رو از سرش برداره که باز افکار مزاحم بهش هجوم آوردن و از این کار منصرفش کردن. اگه یکی بدزدتش چی؟ اگه گم بشه چی؟ حتی ممکنه بیفته و بشکنه! نه، نمی تونست ریسک کنه. ولی اینطوری هم نمی تونست بخوابه!
چند ساعتی رو همینطور گذروند در حالی که از اطلاعات داخل مغزش کلافه شده بود. شاید پروفسور دلاکور راست می گفت... هوش سرشار زیادم چیز خوبی نیست.
بالاخره تصمیمی که فکر می کرد عاقلانه تره رو گرفت. به حالت جانورنماش در اومد. دیهیم ریونکلاو رو با دندوناش برداشت و به سمت جنگل ممنوعه راه افتاد. مسیر کمی رو طی کرد تا به چاله ای که همون روز خودش کنده بود رسید. دیهیم رو به سر جاش برگردوند و روش رو دوباره با خاک پوشوند. بعد هم راضی از کاری که کرده بود به طرف قلعه برگشت.
درسته آلنیس ریونکلاوی بود، ولی واسه عقل کل بودن ساخته نشده بود...



پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰
#34
با توجه به ویژگی‌های شخصیت‌تون و اینکه جادوگر یا ساحره‌ی غیر ایرانی هستین، توضیح بدین (رول ننویسین!) که توی کشور ایران مشنگی چه اتفاقاتی براتون میفته. (10)

سلام پروفسور!
خب، من مثل خیلیای دیگه توی تهران ظاهر شدم. به هرحال میگفتن شهر بزرگیه و چون پایتخته خفن تره و از این جور حرفا.
با یه گروه از بچه ها داشتیم توی خیابون می رفتیم که یه مغازه لوازم ورزشی فروشی توجهمو جلب کرد. اول اصلا حواسم نبود که اینجا مال ماگلاس و وایسادم که مدلای جدید جارو رو نگاه کنم که به یه چیز خفن تر از جارو بر خوردم...
توی ویترینش پر بود از توپای رنگ و وارنگ تو اندازه ها و طرحای مختلف! جلوی مغازه خشکم زد. به مرلین همچین سگ ذوق شده بودما! آب از لب و لوچه ام راه افتاده بود و دم تکون می دادم که یهو یکی بغل و بلندم کرد. اول فکر کردم معلمی، مدیری، ناظری کسی باشه و مثلا چه میدونم داره جادو آموزا رو جمع می کنه. ولی سرمو برگردوندم و یهو پشمای سفید نازم ریخت! (البته این یه اصطلاح فارسی بود، نگران نباشین پشمام سر جاشونن. )
اون کسی که بلندم کرده بود و داشت تو بغلش لهم می کرد، یه خانوم با آرایش بشدت غلیظ و انواع اقسام عمل های زیبایی بود که نه تنها اون عمل ها و لب و گونه بیش از حد بزرگ و دماغ سر بالا و سرسره ای زیباش نکرده بود، بلکه به جرئت می تونم بگم هلو تبدیل به لولو شده بود! (لولو و هلویی در کار نیست، اینم باز یه اصطلاح دیگه بود. )
موهاش اونقدر رنگ و وارنگ بود که یه لحظه فکر کردم نکنه یه ساحره دگرگون نماس و خوشحال شدم از اینکه یکی مثل خودمون تو مملکت غریب یافتم؛ ولی دوباره توجهم به قیافه اش جلب شد و به این نتیجه رسیدم هیچ موجود زنده ای با همچین سر و وضعی نمی تونه از جامعه جادوگری باشه!
خواستم زوزه بکشم و همکلاسیامو خبر کنم که بیان کمکم ولی دیدم تو خیابون جغد هم پر نمیزنه! تا همین دو دیقه پیش اونجا بودنا... بی معرفتا! یه لحظه وایسادم این مغازه هه رو ببینم تنهام گذاشتن! هیچ کس متوجهِ نبودِ من نشد... هیشکی منو نمیخواد! (ساکت شو گزارشتو بنویس دیگه! )

بعله میگفتم... یکم تقلا کردم و دستشو گاز گرفتم ولی زنیکه محکم تر بغلم کرد! اون با یه لحن بچگانه و لبای غنچه شده همینجور که داشت سرمو ناز می کرد گفت:
- اوخی عاسیسم گم شدی؟ نترس گَشَنگَم! چه پشمای سفید خوجملی هم دالی! حیف تو که همینجور ولت کَلدَن. اچکال نداله مامانی ازت مراقبت میکنه!

حــــــــالم به هم خورد! مامانی؟! برو کنار خانوم! من خودم خانواده دارم لازم نکرده ننه من بشی!
خلاصه یکم تو دلم بهش بد و بیراه گفتم، ولی عقلم می گفت باهاش برم. به هر حال تو کشور غریب بودم و هیچ کسیو نمیشناختم و جایی هم نداشتم برم. از بقیه جادوگرا هم که جدا شده بودم؛ تنها انتخابم فعلا همین بود.

من تا آروم شدم این خانومه یه قلاده از تو کیفش درآورد انداخت گردنم! بابا بذار یکم بگذره... منو گذاشت زمین و پیاده به سمت خونه اش راه افتاد که البته مرلین رو شکر زیادم دور نبود و زود رسیدیم.
ولی وارد خونه که شدیم... فقط بهتون بگم که این خانم توی علاقه به رنگ صورتی (یا جوری که خودش می گفت؛ صولتی) رو دست پروفسور آمبریج بلند شده بود!
همه وسایل خونه و دیوارا و زمین که صورتی بود هیچ، نور صورتی هم همه جا رو روشن کرده و حتی پشت پنجره ها گیاهای صورتی (که مشخص نبود چطوری صورتی شده بودن) گذاشته شده بود!
جونم براتون بگه که، وارد که شدیم ایشون یه ظرف غذای صورتی سگ جلوم گذاشت و توش برام سالاد سبزیجات ریخت! بابا درسته من خیلی شیک و متمدنم ولی آخه کدوم گرگی رو دیدین سبزی بخوره! شأن و ابهت منو زیر سوال برد!
منم در راستای توهینی که بهم شده بود بهش اعتراض... نکردم. غذا و جای خواب مفت پیدا کرده بودم مگه مرض داشتم الکی از دستش بدم؟ تازه سبزیجات خیلی هم مقویه.
من که مشغول خوردن شدم، خانمه با اون وسیله ای که بهش می گفتن موبایل، با یه نفر تماس گرفت و چون می خواست به کاراش برسه تماس رو روی بلندگو گذاشت. یه آقایی جواب داد و خانومه شروع کرد با لحن بچگانه و لوس باهاش حرف زدن! و نکته جالبش هم این بود که آقاهه هم با همون لحن جوابشو می داد و توی صحبتاشون کلمات «عخشم، عجقم، عجیجم، شوشو، فوفو، جوجو» و چیزای عجیب غریب دیگه که بیشتر شبیه فحش بودن زیاد به کار برده می شد. (البته که این خانم و آقا قطعا ازدواج کرده و به هم محرم بودن. )
وسطای حرفشون، خانومه درباره من گفت و هی هم از کلمه «پاپی اوجول» استفاده می کرد.
دیگه بقیه حرفا و قربون صدقه رفتن هاشون مهم نبود تا اینکه خانم میون صحبتا فرمودن که خونه تنهان و آقا هم برای اینکه خانمشون نترسن و خیالشون راحت باشه فداکاری کردن و قبول کردن که تشریفشون رو بیارن.

منم دیدم اگه ما بخوایم گزارش این اردو رو تحویل بدیم از اینجا به بعدشو دیگه نمیشه تعریف کرد و از طرفی هم نمی خواستم مزاحم این دوتا جغد عاشق بشم. با خودم فکر کردم شاید مثلا بخوان با هم فوتبال دستی بازی کنن یا برن جوج بزنن با نوشابه.
بخاطر همین خونه رو ول کردم و از اونجا زدم بیرون؛ البته زیادم بد نشد چون حالم دیگه داشت از رنگ صورتی و بروکلیای توی سالاد به هم می خورد.



پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰
#35
ایوا تلوتلوخوران از روی سکو پایین آمد و سخنرانی اش را به موقعی دیگر موکول کرد. عده ای از جادو آموزان خودشیرین که دنبال نمره و امتیاز اضافی بودند جلو رفتند و به ایوا کمک کردند تا نیفتد. جمعیت کنار رفت و ایوا در حالی که هنوز سرش را گرفته و منگ بود بینشان ایستاد.
لرد گلویی صاف کرد ولی تا خواست شروع به صحبت کند، ردای سیاهش محکم دورش پیچید و او را روی زمین انداخت.
- چرا عین تسترال ما را می نگرید؟ بیایید آزادمان کنید دیگر!

جادوآموزان مرگخوار هول شدند و سریع به سمت لرد رفتند ولی با حرکت عجیب و ناگهانی ایوا میخکوب شدند.
آستین ایوا دوباره به او حمله کرد و ایوا هم سعی داشت مشتش را که به سمت صورتش می آمد از خود دور کند.
جادوآموزان عقب رفتند و حلقه بزرگی را دور ایوا تشکیل دادند.
- وزیر چرا اینجوری می کنه؟
- خوددرگیری داره.
- همچین کاری از وزیر دیگه بعید بود.
- حیف که دستمان بسته است وگرنه یک کداورا حرامتان می کردیم! می آیید آزادمان کنید یا بدهیم پرنسسمان یک لقمه چپتان کند؟!

مرگخواران توجهشان به لرد جلب شد و سعی کردند ردا را از دور او باز کنند که دوباره ایوا مانع این کار شد.
آستینش که متوجه شد نمی تواند ایوا را بزند، چرخید و نزدیک ترین فرد به ایوا، یعنی لینی را مورد اصابت قرار داد. لینی مانند سوسکی که زیر دمپایی چسبیده باشد، به زمین براق موزه چسبید.

- وزیر یکی از جادوآموزا رو کشت!
- ما چطور میتونیم کسی که جلوی چشمامون یه حشره ناز و بی آزارو له کرد به عنوان وزیر بپذیریم؟!
- ما وزیر قاتل و روانی و خوددرگیر نمیخوایم!
- من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود!

ولی جمعیت داشتند علیه ایوا که سعی داشت از خود دفاع کند شعار می دادند و صدایش را نشنیدند. لباس ایوا آرام شد و خود ایوا هم، با اضطراب به جادوآموزانی که با عصبانیت به سمتش می آمدند نگاه کرد. باید یک جوری آنها را آرام می کرد.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰
#36
نام: آلنیس (Alannis)
نام خانوادگی: اورموند (Evermonde)
نام مستعار: آلن، آل
جنسیت: مونث
ملیت: بریتانیایی
رتبه خون: اصیل زاده
سن: نوجوان
گروه: ریونکلاو
چوبدستی: چوب کاج سیاه، با مغزی پر نشانک (ققنوس ایرلندی)، 14 اینچ، انعطاف پذیری خیلی کم
پاترونوس: بچه سیاهگوش!
جانورنما: گرگ سفید
حیوان خانگی: جغد انبار به اسم لویی
کوییدیچ: دروازه بان
جارو: نیمبوس 2000

پدر: ارنست اورموند (از خاندان اصیل اورموند و یکی از نوادگان آرچر اورموند، وزیر سحر و جادو در طول جنگ جهانی مشنگ ها)
مادر: کاترینا اورموند
برادر: الکساندر اورموند (دو سال بزرگتر از آلنیس)

خصوصیات ظاهری:
معمولا تو حالت جانورنماش، ینی یه گرگ سفید و پشمالو ظاهر میشه که همیشه زبونش بیرونه و دمش رو تکون میده. ولی تو حالت انسانیش، موهای بلند و صاف مشکی داره که اغلب نمی بنده، چشمای آبی تیره و پوست روشنی داره، لاغره و قدش هم متوسطه.

خصوصیات اخلاقی:
شاید اولین چیزی که با شنیدن کلمه «گرگ» به ذهنتون بیاد، درندگی و خوی وحشی این حیوون باشه؛ ولی این کاملا غلطه؛ حداقل در مورد آلنیس صدق نمیکنه.
آلنیس اورموند مهربون ترین و عجیب ترین گرگیه که تو کل عمرتون می بینین! اون از نظر رفتاری بیشتر به سگای خونگی و دست آموز شباهت داره تا یه گرگ؛ البته خوشش نمیاد کسی سگ یا هاپو خطابش کنه و فقط خودش اجازه داره به خودش بگه هاپو.
آلنیس علاقه خاصی به توپ داره، جوری که به سختی میتونه در برابرشون مقاومت کنه و اگه یه جا توپ ببینه حتما باید دنبالش بره و اونو بگیره! یه توپ سبز هم داره که همه جا اونو میبره و بدجور دوسش داره.
اون به شدت احساسی و عاطفیه ولی به موقعش ممکنه خیلی بد عصبی بشه.
عاشق طبیعت و حیووناس و از اونجایی که دید چقدر به حیوونا داره ظلم میشه (چه توسط جادوگرا و چه مشنگا) تصمیم گرفت به صورت جدی با حیوان آزاری مبارزه کنه و در این راه از خشونت هم (دور از چشم محفلیا) استفاده میکنه.
به کیک پزی علاقه داره و تونست توی سن کم تا حدودی اون رو یاد بگیره و بعضی وقتا به کمک جن خونگیشون گریس، کیک و شیرینی میپزه. البته بعضیا میگن که اصلا توی این کار استعدادی نداره و کیکاش بد مزه ان ولی آلنیس اهمیت نمیده.
به عنوان یه ریونکلاوی هوش خوبی داره و علاقه زیادی به کتاب خوندن داره.


سرگذشت:
توی یه خانواده اصیل به دنیا اومد و یه جورایی میشه گفت لای پر قو بزرگ شد. تو سن یازده سالگی وقتی به هاگوارتز رفت، برخلاف مادر و پدرش و کل جد و آبادشون که همه توی اسلیترین بودن، آلنیس توی ریونکلاو افتاد. خاندان اورموند (بجز داداشش) به جادوی سیاه علاقه داشتن و آلنیس هم قبل از رفتن به هاگوارتز کمی با اون آشنا شد؛ ولی یکم که بزرگتر شد فهمید که دوست نداره سیاه باشه و به محفل پیوست تا با سیاهی مبارزه کنه.



جایگزین شه لطفا.


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۷ ۱۹:۰۳:۵۰


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#37
ســـــــــلام پروفسور!
ازتون میخوام توی یک رول دنبال قاقاروی فراری بگردید، اگر کسی رو گاز گرفته و اون دچار توهم خاصی شده برام توضیحش بدید.
دنبال اتفاقات خلاقانه و بامزه باشید نه صرفا قهرمان بازی.
پادزهر رو به فردی که گاز گرفته شده تزریق کنید، اگه میترسه ترسش رو توضیح بدید، قانعش کنید یا مجبورش کنید یا تشویقش کنید، خلاصه هرکاری کنید که تزریق رو قبول کنه!
یه پست پر و پیمون ازتون میخوام.

______________________________________________

چند نفری به محض اعلام تکلیفشان به سمت در کلاس هجوم بردند. بقیه جادوآموزان هم به سرعت از کلاس خارج شدند تا عقب نمانند ولی آلنیس که وسایلش توسط دیگران لگد و پخش شده بود دیر تر از همه از در کلاس بیرون رفت.
راهرو پر شده بود از جادوآموزانی که همدیگر را هل می دادند و برای رد شدن از بین جمعیت و رسیدن به قاقارو تلاش می کردند. آلنیس هم پشت سر آنها می دوید که فرد سیاه پوشی کنار دیوار توجهش را جلب کرد. آلنیس سرنگش را آماده نگه داشت و به سمت فرد رفت.
- با وجود این همه آدم عمرا به قاقارو برسم. بذار ببینم این یارو چشه...

آلنیس با احتیاط دستش را روی شانه کسی که رویش را به دیوار کرده بود گذاشت ولی با حرکت سریع آن فرد، جیغ کشید و تعادلش را از داد و روی زمین افتاد.
- چرا اینجوری میکنی! وایسا ببینم... جــــــرمی؟!

جرمی ردای هاگوارتزش را روی شانه اش انداخته و انتهای آن را در مشت هایش گرفته بود. او روی سر یک مجسمه پرید و بعد از میله ای که به دیوار وصل بود آویزان شد.
- شوالیه تاریکی بر می خیزد!
- هن؟!

جرمی دور میله تاب خورد و رو به روی آلنیس فرود آمد.
- مردم گاتهام، نگران نباشید! بتمن اینجاست تا شما رو از دست تبهکاران نجات بده!

آلنیس پایین شلوار جرمی را دید که انگار توسط موجودی پاره شده بود. سرنگ را به سمتش گرفت.
- پس کار قاقاروئه... ببین نمی دونم این چیزه درد داره یا نه ولی پروفسور که گفت درد نداره پس فقط بذار بهت بزنمش...
- ای انسان شرور تو کی هستی؟ با زبون خوش بگو کی فرستادتت!
- شرور؟ من خودم محفلی ام! پروفسور استنفورد گفت به مریضا از اینا بزنیم!

آلنیس به سرنگی که در دستش بود اشاره کرد. جرمی ردایش را که حالا شبیه دو بال خفاش شده بود جلوی صورتش گرفت؛ بعد به سمت دیوار پرید، از آن بالا رفت و جلوی چشم های گرد شده آلنیس، برعکس از سقف راهرو آویزان شد.

- یا جد مرلین... آر یو کیدینگ می؟!
- نوچ! آیم سو سیریوس.
- عه به به از این طرفا سیریوس خان!
- زیاد دلقک بازی در میاری! از آدمای جوکری، نه؟
- این اسمای عجیب غریب چیه! می ذاری اینو بهت بزنم یا نه؟ کار و زندگی دارما علاف تو نیستم که!

آلنیس خواست سرنگ را به بازوی جرمی بزند که جرمی با ضربه ای، آن را انداخت. آلنیس به موقع با طلسمی آن را روی هوا گرفت.

- خودتو به نفهمی نزن! به اون رییست هم بگو منتظرم باشه... خیلی زود پیدا و دستگیرش می کنم!

آلنیس نفس عمیقی کشید. سرنگ را بین انگشتانش چرخاند و به سمت جرمی پرید. همه چیز اسلوموشن شد.

- نـــــــــــــــــــــــــــه...

آلنیس سرنگ را جلو آورد و بدون توجه به صدای جرمی که بخاطر آهسته شدن صحنه کلفت شده بود، سرنگش را در بازوی جرمی فرو کرد. با کم شدن ماده قرمزرنگ درونش، همه چیز از حالت اسلوموشن درآمد.
جرمی که به نظر می آمد کمی گیج باشد به دور و برش نگاه کرد.
- عه وا! تو چرا سر و تهی...
- بیا پایین ببینم!

جرمی مانند انیمیشن های ماگلی، با نگاه کردن به زمین ناگهان پایش از سقف جدا شد و با سر روی زمین فرود آمد.

- خاک عالم.
- اون دیگه چی بود... چرا داره اینجوری میشه... چی کار کردی باهام...
- زنده ای؟
- هان؟
- الان منو می شناسی؟ اسمت یادت میاد؟
- چی میگی... ولم کن بابا... چرا اینقد خوابم گرفت یهو...

جرمی وسط راهرو از هوش رفت. آلنیس هم شانه اش را بالا انداخت. دیگر از اینجا به بعد ماجرا به او ربطی نداشت؛ او وظیفه اش را انجام داده بود. سرنگ را داخل کیف مشکی گذاشت و به سمت کلاس بعدی اش حرکت کرد.



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰
#38
سلام پروفســـــور!
حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید!
--------------------------------------

آلنیس به سقف خوابگاه ریونکلاو زل زده بود. سه شب بود که نمی تونست بخوابه. خوابی که چند شب قبل دیده بود فکرش رو درگیر کرده بود و می ترسید بخوابه و یه خواب وحشتناک دیگه ببینه.
با روشن شدن هوا یکی از کتاباشو برداشت و از خوابگاه بیرون رفت. خسته بود، ولی باید قبل شروع کلاسا حواسشو از خوابش پرت می کرد. صدای پاش توی راهروها می پیچید. از قلعه بیرون رفت و کنار یکی از درختا روی زمین نشست. چند صفحه ای از کتابش رو خونده بود که با شنیدن اسمش به سمت صدا برگشت.

- آلن! دیشب هم نخوا...

میوکی با دیدن قیافه آلنیس یه لحظه خشکش زد.
- یا ریش مرلین! اصلا به قیافه ات نگاه کردی؟! شبیه غول غارنشینی شدی که با مامانش دعواش شده!

آلنیس روش رو از میکی برگردوند و مشغول ورق زدن کتاب شد. میکی رو به روی آلنیس روی زمین نشست.
- چت شده تو! اگه همینجوری ادامه بدی یه هفته هم دووم نمیاری!
- بهتر از اینه که دوباره از اون خوابا ببینم!
- حالا چی دیدی مگه؟

آلنیس مکث کرد. کتابشو بست و کنارش گذاشت.
- خواب دیدم که یه کرم... یه کرم خیلی گنده به قلعه هاگوارتز حمله کرده!
-
- خب مگه دست خودمه چه خوابی ببینم! حالا اگه تعبیر بشه چی...
- بیخیــــــــال! کی گفته همه خوابا تعبیر میشن؟ بعدشم این زیادی غیر ممکنه!
- ولی پروفسور دلاکور نگفت ممکنه تعبیر نشن.
- حالا مطمئنی که قلعه هه، قلعه هاگوارتز بود؟
- آره! خب راستش نه... من فقط یه قلعه دیدم؛ آخه قلعه دیگه ای هم این دور و برا نیستش که.

میوکی به نقطه نامشخصی روی زمین نگاه کرد و سعی کرد یکم فکر کنه. بعد از چند لحظه سکوت میکی کیفش رو جلوش گذاشت و جعبه ای رو از توش درآورد.
- فعلا یکم باید حواستو پرت کنی. فکر کنم یه دست شطرنج جادویی حالتو جا بیاره.

آلنیس موافقت کرد و اونا مشغول بازی شدن. چند دقیقه بعد میوکی سیبی از توی کیفش برداشت و یه گاز بزرگ بهش زد. ولی یهو با جیغ کوتاهی، سیب رو وسط صفحه بازی پرت کرد.
- ایی این چیه!

کرم چاقالویی از قسمت گاز زده شده سیب بیرون اومد و شروع کرد به خزیدن روی صفحه شطرنج. آلنیس و میوکی کمی عقب رفتن ولی یه دفعه چیزی توجه آلنیس رو جلب کرد.
- وایسا ببینم... این چقدر آشناس!
- شاید توی سیب تو هم بوده.
- نه بابا سیب چیه!

آلنیس سعی کرد یادش بیاد که چرا این کرمه براش اینقدر آشناس. انگار که جرقه ای توی ذهنش خورده باشه از جاش پرید.
- وای این خیلی شبیه...

ولی با دیدن کرمی که به سمت مهره رخ رفته بود ساکت شد. کرم دور رخ پیچید و بخاطر سنگینی کرم، رخ کج شد و روی صفحه افتاد. کرم و رخ با هم گلاویز شدن و روی صفحه شطرنج قِل می خوردن.
میکی که تازه فهمید قضیه از چه قراره به آلنیس نگاه کرد.
- می دونی توقع داشتم کرمی که به قلعه حمله می کنه یکمی غول پیکر تر باشه...
- چیزه خب توی خواب اندازه ها یکمی جا به جا میشن...
- من تسترال مغزو بگو اومدم باهات شطرنج بازی کنم که حال و هوات عوض شه!
- حداقل الان دست خالی پیش پروفسور دلاکور نمی رم...
-

آلنیس با دیدن قیافه میوکی ساکت شد و خیلی آروم کتابش رو برداشت و تا جایی که می تونست از اونجا دور شد.



پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
#39
سلام پروفسور!


1-چندتا از سبک‌های موسیقی رو نام ببرین و در موردشون توضیح بدین. (5)

*سبک نارنجی سابق، زرشکی فعلی: اون آهنگایی که پروفسور یوآن میپسنده از جمله آهنگای جاستینی.
*سبک دهن سرویس کن: این سبک شامل آهنگایی میشه که ملت مشنگ توی تمام ویدیو ها و ادیت هاشون از اونا استفاده میکنن و خلاصه که دهنتون سرویس میشه از بس این اهنگا رو میشنوین. حتی آهنگای سبک زرشکی هم زیر مجموعه این سبکن. مثل همین آهنگای جاستینی که پروفسور یوآن تو هر تدریسش حتما باید یه دونه جاستین داشته باشه و دهن جادوآموزا رو باهاش سرویس کنه.
*سبک تولد: آهنگایی که توی همه تولدای مشنگی (بلا استثناء) وجود دارن و البته فقط شامل یه اهنگ میشه: عزیزم هدیه من برات یه دنیا عشقه، زندگیم با بودنت درست مثل بهشته. عزیزم دوست دارم تولدت مبارک، تولدت مبارک!
*سبک بارونی تو ماشین: آهنگای این سبک وقتی مورد استفاده قرار میگیره که بارون میاد و ملت مشنگ با ماشیناشون میرن دور دور توی خیابونا و از داشبورد ماشین فیلم میگیرن و این تیپ اهنگا رو پخش میکنن.
*سبک توپ چهل تیکه: آهنگایی که خواننده توشون ادعا میکنه توی بچگیش یه توپ چل تیکه بوده و ته اون کوچه باریکه بوده.
*سبک خانوادگی: این سبک آهنگا رو میشه با خونواده گوش داد.
*سبک غیر خانوادگی: این سبک آهنگا رو نمیشه با خونواده گوش داد.
*سبک اعتراضی: توش اعتراض میکنن دیگه! به همه چی و همه کس تیکه میندازن، فحش میدن؛ و البته زیر مجموعه سبک غیرخانوادگی حساب میشه.
*سبک ...؟ : توی این سبک، خواننده با دادن فحش هایی از جمله «دیوونه، روانی، کثافت، عوضی و غیره» به معشوقشون ابراز علاقه میکنن.
*سبک متفرقه: هر چی آهنگ که تو بقیه سبکا نیس رو میریزیم اینجا!


2-موزیک‌های سابلیمینال چه خواصی دارن که مشنگا زیاد بهشون گوش میدن؟ (3)

از نظر من هیچ خواصی ندارن. این جور موزیک ها واسه شست و شوی مغزی ساخته شدن و افرادی که این اهنگای ساب نمیدونم چی چی رو میسازن به بقیه هی میگن که قراره با اینا آروم شین و بهشون تلقین میکنن. کسی هم که اینا رو گوش میده تصور میکنه که قراره با این اهنگا آروم شه؛ و تا حدودی هم جواب میده. ولی یه سری پیام ها توی این جور موزیک ها نهفته است و فرد شنونده موقعی که توی خواب و بیداریه و مغزش توی بی دفاع ترین حالت ممکن قرار داره این پیام ها رو دریافت میکنه و یه جورایی شست و شوی مغزی داده میشه!
بنابراین اینا تنها خاصیتی که دارن واسه خود سازنده شونه که میتونن به وسیله موزیک هاشون ذهن بقیه مشنگا رو شست و شو بدن و افکار و عقاید خودشون رو به زور فرو کنن تو مغز بقیه.
البته فرد شنونده هم میتونه با گوش دادن به این موزیکا چند دقیقه ای بره فضا و اون بالا مالا ها و از دغدغه هاش دور بمونه.


3-چرا تعداد خواننده‌های مشنگ عینهو باکتری در حال تکثیره؟ (2)

طبق تحقیقاتی که درباره حرفه خوانندگی تو دنیای مشنگ ها داشتم، برای خواننده شدن شما حداقل به یکی از این موارد زیر احتیاج دارین:
1.پارتی کلفت
2.قیافه
3.صدا یا همون استعداد
که البته مورد اخر کمترین تاثیر رو روی این حرفه داره.
از هر پنج خواننده مشنگ حداقل یکیشون با پارتی بازی تونسته به این حرفه راه پیدا کنه؛ وقتی پارتی داشته باشی دیگه صدا و قیافه اصلا مهم نیست. قیافه رو که میشه با چندین طلسم زیبایی (که البته تو دنیای مشنگا از یه روش به اسم عمل زیبایی یا جراحی پلاستیک استفاده میکنن) درستش کرد؛ وقتی هم قیافه داشته باشی دیگه طرفدارات اونقدر محو قیافه ات میشن که صدا براشون اهمیتی نداره.
از اونجایی هم که همین عمل های زیبایی خیلی رایج شده تو دنیای مشنگها، تعداد افراد خوش قیافه زیاد شده و هر کی هم دید قیافش به نظر خوب میاد یه میکروفن میگیره دستش و اهنگ میده بیرون.
(البته بعضیا گفتن هر کی از مادرش قهر میکنه میره خواننده میشه و خب مادران گرامی هم انگار تازگیا زیاد با بچه هاشون خوش رفتار نیستن و آمار قهر از مادر هم زیاد شده و توی این ماجرای تکثیر خواننده ها دخیله.)



پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ جمعه ۱۵ مرداد ۱۴۰۰
#40
جادوآموزان، نگران به نوشته روی دیوار و لباس ها و خون سبز روی زمین نگاه و با هم پچ پچ می کردند و سعی داشتند هر جور شده این اتفاق را تحلیل کنند. آنتونی از این شلوغی و حواس پرتی بقیه استفاده کرد و خیلی آرام از میان جمعیت رد شد و خواست از اتاق بیرون برود و خودش را جایی مخفی کند، که ناگهان آرتور سیم برقی را که همراه با پریز ها و لامپ ها از محتویات معده ایوا بیرون کشیده بود، مانند گاوچران ها چرخاند و دور آنتونی انداخت و او را سمت خودشان کشید.
پیتر در حالی که قولنج گردن و انگشت هایش را می شکاند نزدیک آنتونی آمد.
-کجا کجا؟ زدی یکی از جادوآموزامو ناکار کردی فکر کردی میتونی در بری؟
-چجوری دلت اومد کرفس به این نازیو بکشی؟
-اصلا چجوری تونستی به هم گروهی خودت خیانت کنی؟!
-ننگ بر تو باد!
-آبرو حیثیت هر چی ریونی بود رو بردی! خائن!

خیل عظیمی از جادوآموزان در پی گرفتن انتقام دوست کرفسی شان به سمت آنتونی هجوم آوردند. آنتونی طی حرکتی سوپرمنانه سیم پیچیده شده دور بدنش را پاره کرد و و تکه های سیم به اطراف پرت شدند.
پیتر که جلوتر از همه ایستاده بود مشتش را برای جادوآموزان پشت سرش بالا آورد و به آنها علامت داد که ساکت باشند.

-من این پشت بودم چجوری میتونستم آنانیو رو بکشم؟
-اگه نکشتی پس چرا داشتی فرار می کردی؟
-اگه فرار نمیکردم قبول می کردین بی گناهم؟
-سوالمو با سوال جواب نده!
-بابا بذارین یه هفته از اومدنم به هاگوارتز بگذره بعد قتل بندازین گردنم...

آنتونی هیچ مدرک قابل قبولی مبنی بر بی گناهی اش نداشت، پس تنها کاری که میتوانست بکند این بود که مظلوم بازی دربیاورد تا شاید دل لشکری که رو به رویش ایستاده و با غضب به او نگاه می کردند به رحم بیاید. ولی فرمانده این لشکر پیتر جونز مرگخوار بود، و در منش یک مرگخوار رحم جایی نداشت...
لشکر جادوآموزان خشمگین آرام آرام به سمت آنتونی می رفتند که صدایی از بین جمعیت آنها را متوقف کرد.
-پروفســــــــــور سگ!

پیتر با تعجب به عقب چرخید. جمعیت شکافته شد و جادوآموزان دانه دانه کنار می رفتند تا فرد گوینده نمایان شود.
-پروفسور سگ؟
-فحش جدیده؟
-جادوآموز سگ هم داریم ینی؟
-بخاطر این بی احترامیت بیست نمره از انضباطت کم میشه.

با کنار رفتن و دو دسته شدن جادوآموزان، راهی باریک در بین جمعیت ایجاد شد که آلنیس در انتهایش ایستاده بود. او جلو آمد و رو به روی پیتر ایستاد.
-نه پرفسور! منظورم این بود که سگه غیبش زده!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۵ ۱۸:۴۶:۵۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.