تکلیف پروفسور موراک مک دوگال
صبح:
مثل هر روز دیگری خورشید برفراز اسمان می تابید . امروز نیز خورشید بالا امده بود و بر همه می تابید .نور افتاب از پنجره ی اتاق نارنجی رنگ رون به داخل می تابید و پوستر های روی دیوار را درخشان تر می کرد.
اما رون هنوز چشمهاش را باز نکرده بود و تازه در خواب فرو رفته بود و رویا می دید.
ظهر:
رون بیدار شده بود اما چشمانش را هنوز باز نکرده بود موهای نارنجی رنگ رون در خواب بهم ریخته شده بود انقدر که اگر کسی میدید می گفت 7سال است که شانه نشده است .رون منتظر بود کسی بیاید و مثل همیشه بیدارش کند گوش هایش را تیز کرده بود تا صدای قدم های ش را بشنود.
وبالاخره او امد و صدای گام هایش بر فضا ی اتاق طنین می کرد .ارام ارام و با وقار برروی تخت رون می رفت...
رون با خودش گفت: الان مثل همیشه میاد نازم می کنه و با ناز کردنش منو از رختخواب بیرون می کشد.
اما بر خلاف انتظار رون به جای ناز کردن به رون سیلی زد.
البته نه به اون محکمی سیلی ای که شما فکر می کنید ،اخه مگه سیلی یک گربه ی کوچولو 1.5 ساله چقدر محکم است؟
رون چشمهاش را باز کرد و یک جفت چشم قهوه ای دید ،که به او زل زده است ومثل این می موند که به رون می گفت پشو هیکل گندتو تکون بده ...
رون بلند گفت:
- کفاثت بوق عجب چشم های نازی داره .
اهسته دستش را لای بالشتش برد و تکان داد ملوس هم زود پرید که دست رون را بگیره ، این بازی مورد علاقه ی ملوس بود .
رون با بی حوصلگی تمام از جایش بلند شد و. خمیازه ی بلندی کشید. به اتاق نگاه کرد و دید مثل هرروز اتاق نارنجی رنگش می درخشید البته نور خورشید نه به خاطر تمییزی (چون انقدر خاکی بود که حال ادم به هم می خوره)به خاطر رنگ نارنجی اش.
ملوس را بغل کرد و بوسید و نازش کرد. به ساعت نگاه کرد 4 بعد از ظهر شده بود رونو باش که فکر می کرد ساعت 10 است .
روی زمین نشست و نخ زرد مورد علاقه ی ملوس را برداشت و دور خود روی زمین کشید ملوسم جست زد تا نخشو بگیره اخه خیلی به نخش حساسه همین که نخو بهش دادبه دهنش گرفت و رفت اونور تر انداخت بعد هم روش نشست.
مالی ویزلی از بیرون صدا کرد :
_ملوس بیا به به گوگولی مگولی.
رون با خودش غر زد:
_یعنی انقدر که به ملوس میرسه و انقدر که قربان صدقه ی این میره عمرا به ما رسیده باشه .
یکی از پشت سر ش گفت:
_پس بالا خره بیدار شدی؟
برگشت نگاه کرد دید جیمزه گفت:
_تو اینجا چکار می کنی؟
_بامامانم اومدم داشتم با....
_با ملوس بازی می کردی؟
_اره.
_مامانت کو؟
_ رفته وزارت خانه پیش بابام.
_پس بابات کو؟
_اخر این چه سوالی است که میپرسی دایی؟همین الان گفتم معلومه دیگه وزارت خانه.
_ساعت چنده ؟
_6.
_چی؟
سریع برگشت به ساعت نگاه کرد جیمز راست می گفت ساعت 6 بود یعنی 2 ساعت تمام رون داشت با ملوس بازی میکرد.باعجله ی تمام بلند شد،سریع رفت لباس پوشید .
_الان غروب میشه اونوقت من هنوز توی خونه ام ؟
از مالی که توی اشپز خانه بود و داشت رخت می شست خداحافظی سرسری ای کرد و به سمت در خروجی رفت و تا درو باز کرد هرمیون را در مقابل خود دید (هرمیون تازه از وزارت خانه امده بود).
_تو هنوز خونه ای ؟من فکر کردم رفتی..
_دارم میرم.
هرمیون را بوسید و از هرمیون که داشت میامد داخل رد شد ،اما هنوز درو نبسته بود برگشت و به جیمز گفت:
_در نبود من می تونی با ملوس بازی کنی.
جیمز:
و رفت و درو پشت سرش بست .
*******************************
پست بعدی:جیمز سیریوس پاتر