هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
سلام فرزند پر شکوه من.
مامان درخواست نقد اینو داره.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
دم دم های غروب بود اما ابرهای سیاه به پیشواز شب رفته بودند...گویی خورشید هم نمی خواست شاهد رنج های آن روز رهگذر پریشان باشد. ناگهان صاعقه در آسمان درخشید و سپس باران... بارانی که هر لحظه شدید و شدید تر میشد. قطرات آب از شکاف کفش های کهنه زن به درون نفوذ میکرد و پاهایش را در سرما فرو میبرد.

کوچه دیاگون هر روز میزبان جمع کثیری از جادوگران و ساحران مشتاق بود که به ویترین مغازه ها زل میزدند و اشیاء پشت ویترین را لبخندزنان بهم نشان می دادند؛ اما آن روز فقط آن زن بود و باران بی امان.

می لرزید... اما قدم هایش با نوعی حس اراده همراه بود. می دانست هدفش چیست... می دانست مقصد کجاست.
ناگهان ایستاد... از پشت پنجره بخار گرفته مغازه، شعله ی شمعی سو سو میزد... شمع.
در افکارش غرق شد... یاد شمعی افتاد که به مناسبت سالگرد ازدواجشان، شب گذشته روشن کرده بود. ازدواجی که مروپ فکر میکرد عمری دراز خواهد داشت... شاید برای همیشه!
_تام... حدس بزن امروز چه روزیه؟
_عزیزم مگه من سالگرد ازدواجمونو فراموش میکنم؟ امروز روزیه که یک سال پیش من عاشق زنی شدم که حالا همه ی دنیای من در اون خلاصه میشه.

مروپ لبخند زد... این لبخند دروغین بود... همانگونه که حرف های مرد دروغی بیش نبود. غم زیادی پشت لبخندش بود که مروپ دوست داشت به زبان بیاورد... اما نه ...نمیتوانست.
اگر آن مرد بعد از فهمیدن حقیقیت رهایش میکرد چه؟ اگر متوجه می شد یکسال با ساحره ای زندگی کرده که به او معجون عشق نوشانده و هر روز به او دروغ های بیشتری گفته که مبادا از دستش بدهد چه؟ آیا با او می ماند؟

مروپ به چشم های سیاه و مشتاق مرد خیره شد. مردی که مدت ها از پشت پنجره ی خانه گانت از فاصله ای دور به تماشای او می نشست... حالا آن مرد درست رو به رویش نشسته بود. دلش می خواست تا ابد همانجا بنشیند و به تام ریدل نگاه کند... اما آیا میتوانست جلوی آن وجدان مزاحم را بگیرد؟
_تو بهش دروغ گفتی! تو اونو با جادو و به شکل ننگ آوری عین یه زندانی کنار خودت محبوس کردی! مروپ... مگه تو نمیگی که عاشقشی؟ پس چطور تونستی اونو از خونوادش کیلومتر ها جدا کنی و تبدیلش کنی به موجودی بی اختیار!؟
_نه من اینکارو نکردم... خواهش میکنم راحتم بذار... اون تنها کسی هست که تو این دنیا برام مونده.
_پدر و برادرت که با بی رحمی فراموششون کردی چی؟ الان اونا تو آزکابان چیکار میکنند؟ به نظرت زنده اند؟ چیزی خوردن؟ حالشون خوبه؟
_اونا مگه اهمیتی به من میدادن که حالا من دلم براشون بسوزه؟
_تو حتی به خودتم دروغ میگی.

مروپ سوزشی را در قلبش احساس کرد. وجدان انسان ها هرگز دروغ نمی گفت! او پدر و برادرش را دوست نداشت... همیشه مورد نفرت و آزارشان بود...اما مروپ با تمام بی رحمی هایشان نگرانشان بود... هر چه باشد آنها بخشی از هویتش بودند.

_یک بار هم که شده با خودت صادق باش... با اون مرد صادق باش! اثر اون معجون رو از بین ببر و بذار خودش تصمیم بگیره. حداقل بخاطر اون بچه... تو هرگز پدری نداشتی که واقعا از ته قلبش دوستت داشته باشه. میخوای بچه ت هم مثل تو باشه؟
_نه!

پاسخ با صدای بلندی از حنجره اش بیرون آمد... همان موقع بغض گلویش را فشرد اما مهارش کرد... کاری که از وقتی از خانه گانت ها فرار کرده بود خیلی خوب آموخته بود. چشمهایش را بست ... ناگهان از جایش برخاست.

_چیشده عزیزم؟ مگه قرار نبود کیک سالگرد ازدواجمونو بخوریم؟
_صبر کن تام...بذار یه چای داغ بیارم که کیک بیشتر بهمون بچسبه.

دوباره لبخندی تو خالی زد و به سمت آشپزخانه رفت. فنجانی چای داغ ریخت و قطره ای از پادزهر معجون عشق... پادزهری که برای همه مرهمی بر روی درد ها و سختی هایشان بود اما برای مروپ مانند خنجری تیز بود که مستقیم بر قلبش فرو می رفت.
کنار همسرش برگشت...فنجان چای را جلویش گذاشت و آرام به او چشم دوخت.

تام ریدل دستش را دور فنجان حلقه کرد و آن را به سمت دهانش برد. مروپ آخرین نگاه را به مرد عاشق پیشه اش انداخت... مرد آرزوهایش... در دل می دانست که این آخرین دیدار است؟

و فنجان نوشیده شد... تا آخرین جرعه اش.

_من کجام؟ تو کی هستی؟

او چه کسی بود؟ حالا چه نقشی در زندگی آن مرد داشت؟
_مَ... من...
_صبر کن... تو همون دختره نیستی که با اون دوتا مرد ترسناک توی اون کلبه خرابه زندگی میکنه؟ چرا تو همونی... برادرت بارها منو مورد توهین و آزار قرار داده... شماها از جون من چی میخواین؟ حتما چشمتون دنبال ثروت منه... بله خودشه... ثروت من...ثروت ریدل ها.

مروپ دیگر آن مرد را نمی شناخت.
_تام ... من... من همسرتم!
_چی گفتی؟! به چه جرعتی با اون خانواده دیوانت می تونی چنین ادعایی داشته باشی؟ بگو چه نقشه ای تو سرته؟
_تام... عزیزم...
_به من نگو عزیزم... تو هیچ نسبتی با من نداری... تو منو فریب دادی.

به سمت در رفت اما قبل از آنکه در را پشت سرش ببندد، مروپ آخرین جملات را با لحنی عاجزانه به زبان آورد.
_پس بچمون چی؟ تو پدر اونی... چطور میتونی رهاش کنی؟ من و تو تنها خانوادشیم... گذشته و آیندش... تنهاش نذار.

در محکم بسته شد و بغض مروپ همراه با آن ضربه بلاخره شکست.
_مهم نیست پسر عزیزم... مامان خیلی دوستت داره... من تا روزی که نفس میکشم کنارت می مونم و ازت مراقبت میکنم...خودم به تنهایی ... من مادر توام... تا ابد.

به شمع که بر روی کیک آب شده بود نگاه کرد. از افکارش خارج شد.
در مغازه را باز کرد و به فضای گرم و غبار آلود آن وارد شد. اشیایی که حتی ظاهرشان نشان می داد با جادوی سیاه طلسم شده اند، در همه جا به چشم میخوردند. کمد های کهنه... ظروف تار عنکبوت بسته ای که اشیاء عجیبی در آنها به چشم می خورد.

خیس و لرزان خود را به پیشخوان مغازه رساند. مردی با چهره ای که تمام اجزاء و چروک هایش پیام دهنده بی رحمی و نیرنگ بازی اش بود به او لبخندی زد... لبخندی شیطانی که مروپ را آزار میداد.
_بفرمایید خانم ... امرتون؟
_میخوام این قاب آویز رو ازم بخرید... قاب آویزه سالازار اسلیترینه.
_اوه ... خیلیا توی این مغازه همچین ادعاهایی کردند.

لبخندی تمسخر آمیز صورت صاحب مغازه را پوشاند. مروپ دستش را به سمت گردنش برد و قاب آویز را از زیر لباسش بیرون آورد. قاب آویزی زیبا و خوش تراش... مزین به نقش افعی زمردین...حالا برای اولین بار توسط غریبه ای لمس می شد... غریبه ای که از نوادگان سالازار اسلیترین نبود.

مرد در همان نگاه اول درخشش افعی زمردین را دید و چشمهایش گشاد شد... خوب می دانست آن قاب آویز چقدر ارزشمند است... هرچه باشد سالها با عتیقه های قیمتی سرکار داشت.
_هشت گالیون... بیشتر نخواه چون این قاب آویز ارزشی بیش از این نداره.
_این یه دروغه! تو خوب می دونی این قاب آویز خیلی ارزشمند تر از ایناست... اگر کل مغازت هم بدی نمیتونی بهای این قاب آویز رو پرداخت کنی... من به این پول احتیاج دارم... این تنها دارایی هست که برام باقی مونده.

در صدای مروپ بغضی وجود داشت... بغضی که فقط مادر ها بخاطر فرزندانشان در دل دارند.
لبخند تمسخر آمیز مرد شدید تر شد.
_ده گالیون...اگر بیشتر میخوای از اینجا برو... من به گداها پول بیشتری نمیدم!

ده گالیون را روی پیشخوان گذاشت و زنجیر قاب آویز را در دستانش فشرد و به زن چشم دوخت.
مروپ به قاب آویز درخشان در دستان مرد نگاهی کرد، سپس به سکه های روی پیشخوان... می دانست فرزندش در حال حاضر به آن پول کم، بیشتر از آن قاب آویز قیمتی نیاز دارد.

با دستانی لرزان سکه هارا از روی پیشخوان جمع کرد و نگاهی حاکی از نفرت به مغازه دار انداخت.
در حالی که برای آخرین بار به قاب آویز جدش چشم دوخته بود از مغازه خارج شد و به سوی دنیای تاریک و سرد بیرون، به راه افتاد.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸
_گرگم و گله میبرم.
_بعععع چوپونمونو خوردی متاستفانه ولی برای ایجاد قافیه... چوپون دارم نمیذارم.

فنریر لبخند دندان نمایی به گوسفندان زد تا دندان های تیزش را به گوسفندان نشان دهد.
_دندون من تیز تره.

گوسفند در حال قر دادن گفت:
_دنبه من لذیذ تره.
_خونه خاله ارباب کدوم وره؟
_از اینوره و از اونوره!

فنریر متوجه نمیشد گوسفندان آدرس خانه ریدل را از کجا فهمیده بودند! ولی به هر حال این موضوع الان چندان اهمیت نداشت.

ناگهان مرگخوارها به سرعت به دنبال گوسفندان دویدند، گوسفندان نیز با خونسردی شروع به فرار کردند. گوسفندان می دویدند و مرگخواران هم دنبالشان می دویدند. گوسفندان همچنان می دویدند و مرگخواران هم همچنان خسته و رنجور دنبالشان می دویدند.
گوسفندان می دویدند و مرگخواران ... مرگخواران خسته شده بودند؛ دیگر نمی دویدند!

گرسنه و فلک زده روی چمن زار ها ولو شدند. گوسفندان هم تا توانستند به ریششان خندیدند.
_بعععع اون گرگ خونگیه رو... فکر کرده بود میتونه مارو بخوره.
_اون قمه کشه رو چی میگی؟ بعععع... وسط تعقیب و گریز فکر کرده بود خیلی زرنگه!داشت بهم میگفت چه گوسفند باکمالاتی هستم بعععع... میخواست منه گوسفندو خر کنه بع بع!

مرگخواران مدت ها بود که در خانه ریدل خورده و خوابیده بودند. مروپ گانت با غذاهای گرم و مراقبت هایش آنها را نازک نارنجی بار آورده بود. حالا باید یاد میگرفتند چگونه مانند انسان های اولیه در غار ها زندگی کنند، به شکار بروند و آتش بیفروزند! شاید آنها باید با برگ درختان برای خودشان لباس و کلاه می ساختند و تبدیل به مرگخواران غار نشین می شدند!




پاسخ به: شکنجه گاه
پیام زده شده در: ۶:۳۸ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
خلاصه:

آریانا حین شکنجه لای دستگاه پرس گیر میکنه و له میشه! دامبلدور و رودولف و هوریس تصمیم می گیرند آریانا رو باد کنند تا به حالت اولش برگرده اما آریانا میترکه و تیکه تیکه میشه! دامبلدور با رودولف و هوریس به خونه ریدل میرند تا لرد آریانا رو تعمیر کنه. زمانی که لرد توی زیر زمین مشغول تعمیر آریاناست، در طبقه بالا نجینی دامبلدور رو می بلعه. حالا برای همین مرگخوارا سرگرم پیدا کردن راهی برای بیرون کشیدن دامبلدور از معده نجینی هستن. لرد هم دنبال یکیه که دوخت و دوزش خوب باشه.

* * *


_خب...
_خب به جمالت...دست تو دماغت!

لرد ناگهان بی اراده دستش را روی شکاف هایی که از بینی اش باقی مانده بود، کشید تا مطمئن شود دماغی ندارد.
_ما رو دست میندازی هوری بی قواره!؟ بزنیم از هستی ساقطت کنیم؟
_نه ...اشتباه شد ارباب...نوشیدنی کره ایه زیادی کره ای بود...شرمنده...می فرمودید.

لرد چشم غره ای اربابانه به هوریس رفت اما از آنجایی که تکه پاره های آریانا داشت کپک میزد تصمیم گرفت به مسائل مهم تری بپردازد.
_کی دوخت و دوز بلده؟ چون ما بلد نیس...اهم اهم... ما اربابی هستیم بسیار دانا و توانا در همه امور اما این کارهای حقیرانه در شأن ما نیست!
_ارباب من که با این قمه ها فقط در شکافتن مهارت دارم دوختن در تخصصم نیست.
_منم که...
_تو مهم نیستی هوریس... هنوز توهین چند دقیقه پیش رو فراموش نکردیم...حافظه ما از عقل تو بسیار بیشتر کار می کنه. باید دنبال کسی بگردیم که دوخت و دوز بلد باشه.
_جانم فرزند عزیزم؟

لرد که از یکدفعه نازل شدن مادرش پشت سرش ترسیده بود یک متر از جایش پرید.
_آخه مادر... یه اهمی یه اوهومی! ساندویچ شله زرد و باقالا پلو با سالاد شیرازی و بیف استراگانف نمیخوریم... دست از سر کچلمان بردارید!
_پسر عزیزم اومدم بگم...خوشبختانه من دوخت و دوز بلدم.

نیم ساعت بعد


لرد و هوریس و رودولف هرکدام تکه ای از آریانا را در دست گرفته و سرگرم یاد گرفتن دوخت و دوز بودند، حتی لرد فراموش کرده بود که دقایقی پیش فرموده بود "این کار های حقیرانه در شأنش نیست"!

_سوزنو میبرید زیر بعد بر می گردونیدش رو... دوباره... یکی زیر... یکی رو... آفرین هوریس فرزندم... خیلی خوبه.

لرد بسیار حسود بود و دوست نداشت مادرش از کسی جز خودش تعریف کند؛ پس به هوریس که بادقت سرگرم دوختن بود، تنه زد و هوریس به اشتباه سوزن را فرو کرد در چشم آریانا!




پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸
خلاصه:

جام آتش داره برگزار می شه و اسم رون ویزلی به همراه سه قهرمان دیگه(فلور و ویکتور و سدریک) از توی جام در اومده. رون مجبوره تو مسابقه شرکت کنه.
مرحله اول مبارزه با تارعنکبوت ها بود که تموم شد. مرحله دوم هم رمز گشایی شده. رون باید فردی رو که ازش متنفره، از یه موقعیت مرگ آور نجات بده. 

* * *


درحالی که رون با وحشت به سمت خوابگاه گریفندور به سرعت می دوید ناگهان پایش به سطلی گیر کرد و سطل و خودش باهم نقش بر زمین شدند.

_خودت که مهم نیستی... اما سطل وایتکسمو چرا میندازی باکتری خلافکار!

رون عادت نداشت در اوقاتی که به سمت خوابگاهش از ترس میدود با گابریل دلاکور مرگخوار رو به رو شود، او مرگخواران را دوست نداشت؛ از آنها متنفر بود.
_تو... توی هاگوارتز چیکار میکنی؟
_خب ... داستانش طولانیه... درواقع من بعد از اینکه وزارخونه، خونه ریدل، خیابونای شهر، روستاها، کشور های دور و نزدیک، سیارات مختلف و به طور کلی کائنات رو برق انداختم به این نتیجه رسیدم که به کمی تعطیلات نیاز دارم ... برای همینم اومدم هاگوارتز رو برق بندازم.
_الان مثلا اومدی تعطیلات؟!
_آره دیگه... چه تعطیلاتی بهتر از اینکه هی وایتکس بریزی کف زمین هی تی بکشی...هی وایتکس بریزی کف زمین هی تی بکشی... هی وایت...

همینطور که گابریل سرگرم توضیحات حساس و بنیادینش بود، رون چشمش به تی فلک زده گابریل افتاد که با قساوت قلب بر روی وایتکس میکشید. تی خسته بود... بسیار خسته بود! بخش زیادی از الیافش از بین رفته و اواخر عمرش را سپری میکرد. رون مرلین را شکر کرد که به شکل یک تی متولد نشده؛ آن هم تی ای که در دست گابریل باشد!

از آنجایی که به همنشینی با یک مرگخوار اصلا علاقه ای نداشت دوباره به سمت خوابگاه به حرکتش ادامه داد که ناگهان:
_کمکککک... این تی دیوونه میخواد خفم کنه! کمکککککک!

رون به سمت گابریل برگشت، تی که دیگر از زندگی ملال آوری که صاحبش برایش ساخته بود خسته شده بود، قصد خفه کردن صاحبش را داشت تا بتواند آخر عمرش را با آرامش، نفس راحتی در جزایر قناری بکشد! بنابراین الیافش را محکم به دور گلوی گابریل پیچیده بود و برای انتقام گابریل را روی وایتکس ها میکشید و کشان کشان روی زمین به سوی ناکجا آباد میبرد.

رون هرچند از گابریل متنفر بود اما باید او را نجات میداد، شاید تی مذاکره پذیر بود!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۴ ۱۴:۳۶:۱۵



پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۸
قوری با هر جهش رو به جلو یکبار نگاهی به عقب می انداخت تا بلکه آثاری از پشیمان شدن را در چهره بلاتریکس ببیند.
_من که بهتون شنا یاد میدم بذارم برم؟
_زودتر کلاه سو لی رو بیار تا هممون خورده نشدیم قورباغه بی خاصیت!
_من که شماها رو مسافرت به دریاهای متفاوت میبرم بذارم برم؟
_برو که خبر مرگت زودتر بیاد همه راحت شیم برگردیم خونه ریدل... اصلا شنا میخواستیم چیکار که اینطوری گرفتار بشیم...همش تقصیر توئه یک مثقال قورباغه هست.
_من که میخواستم کرال پشت بهتون یاد بدم بذارم برم؟
_کروشیووووو!

و قوری که طلسم شکنجه از فاصله یک سانتی متری اش گذشته بود فهمید که باید بذارد و برود!
_امممم...سلام خرس قطبی... حالتون چطوره؟ یخ های قطب شمال بر وفق مراده؟ با گرمایش زمین که مشکلی ندارید جناب؟
_به من گفتی جناب؟ قورباغه احمق ...من خانمم!
_چی شنیدم؟ یه خانم باکمالات؟

قوری فکر کرد که شاید با وجود تجربیات فراوان رودولف در زمینه صحبت با خانم ها راحت تر بتوان کلاه را از خرس قطبی گرفت؛ بنابراین پس گرفتن کلاه سو لی را به رودولف واگذار کرد.




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
_قد قد قد قداااا
_چی گفتی فوکس؟گفتی میخوای چیکار کنی؟


اما فوکس بال هایش گشوده بود و پروازکنان خود را به بالای سر مرگخواران رساند.

_فرزند پرنده ای خودمه! آفرین فرزندم!

همه مرگخواران لحظه ای از وحشت آنکه فوکس آتش بگیرد، پشت هرچه که میتوانستند پناه گرفته بودند.
لرد فنریر را جلویش سپر نگه داشته بود، لرد جانش را بسیار دوست داشت و فنریر چندان مهم نبود.
_بو میدی فنر... اگر جون سالم به در بردی که بعید میدونیم بعدش برو حمام!
_فکر نکنم جون سالم به در ببرم ارباب.

ققنوس بال زدن هایش را تند تر کرد و...
_قدااااا

تخم ققنوس مستقیم بر سر فنریر فرود آمد و شکست.

_فنر خوشبو بودی خوشبو ترم شدی!
_لطف دارید ارباب!
_

آن طرف در جبهه روشنایی

_پروفسور ققنوستون چرا بجا آتیش گرفتن تخم گذاشت... فکر کنم بهتون انداخته بودن شاید اصلا از اولم غاز بوده!
_دست روی دلم نذار فرزند روشنایی... باید به فکر مهمات جدید باشیم... این چمن ها رو بگیر فرزندم و به سوی دشمن با امید پرتاب کن!



ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۲۱:۰۱:۵۴



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸
خلاصه:

سالن تئاتر هاگزمید قصد داره نمایش "هری پاتر و لرد ولدمورت" رو اجرا کنه.دو گروه سیاه و سفید(مرگخوارا و محفل) برای تماشای نمایش به سالن رفتن و برای همدیگه ایجاد مزاحمت می کنن.

* * *

مرگخوارها و محفلی ها با دقت زیاد، تمام حواسشان را به تئاتر جلب کرده بودند.

جیر جیر جیر جیر

_صدای چیه؟
_نمیدونم از اون پشته ظاهرا!

ناگهان همه ملت در آن تاریکی به ورودی تئاتر خیره شدند. از نور پشت در ورودی مروپ گانت با کلاه سر آشپز و پیشبند گل گلی نمایان شد.

جیر جـیــــــر جـیـــــــــر

ریموند از صدای چرخ دستی مروپ عصبی شده بود و شاخ هایش را به صندلی میخراشید.
آملیا تلسکوپش را در دستش فشرد و زیر لب شروع به غر زدن کرد.
_پناه بر نپتون... اگر گذاشتن یه تئاتر ببینیم!

مروپ دقیقا جلوی آملیا توقف کرد و دیدش را به صحنه تئاتر گرفت که باعث خشم بیشترش شد، درحالی که مشتاقانه اطرافش را به دنبال پسرش در تاریکی جست و جو میکرد، به رابستن لبخندی زد و در چرخ دستی اش، ظرف ساندویچ ها را گشود.
_رابستن فرزندم... اینم ساندویچ برای تو و بچه... الویه مخصوص با عسل!
_بانو مروپ ... ممنون بودن میشیم.

ساندویچ را در حالی که یک سانتی متر با نوک بینی آملیا فاصله داشت به دست رابستن داد.
آملیا بسیار گرسنه شد، یک عدد پیاز از کیفش در آورد و گاز زد؛ سپس با حسادت چشم غره ای به رابستن رفت.

_نوه عزیزم برات پیتزای خوشمزه مامان بزرگ آوردم با پنیر فراوون.
_پیتزا سسس فس!

چند محفلی پشت صندلی نجینی آهی از سر ضعف کشیدند.

همینطور که میگذشت بوی غذاها بیشتر در فضای تئاتر پخش میشد و ملت را دچار دل ضعفه میکرد، تئاتر بیشتر شبیه تالار عروسی هنگام خوردن شام شده بود!

بلاخره مروپ به صندلی لرد و دامبلدور رسید. لقمه بسیار بزرگی از انواع غذاها و دسرهارا به سمت پسرش گرفت اما دامبلدور که پیاز کفاف شکم گرسنه اش را نمیداد سعی کرد تا لقمه را از دست مروپ بگیرد که ناگهان مروپ محکم روی دستش زد.
_ریشو دستتو بکش از لقمه بچم... این فقط برا پسر دردونه منه... سرتم بگیر اونطرف ریشات نریزه تو غذای پسر گلم.

دامبلدور نگاهی با افسوس به لرد انداخت.

_خب ریشو ناراحت نشو...از اونجایی که من خیلی مادر دل رحمی هستم این لقمه هم مخصوص تو آوردم.

دامبلدور که بسیار گرسنه بود لقمه را گرفت و همان لحظه همه اش را یک دفعه قورت داد.
لرد نگاهی به مادرش که هنوز لبخندی شیطانی بر لب داشت و دامبلدور راضی و شادمان انداخت و بسیار تعجب کرد.

همان موقع چرخ دستی مروپ سر خورد و به دامبلدور برخورد کرد، پیرمرد نقش بر زمین شد همین که سعی کرد خودش را جمع و جور کند دوباره چرخ دستی برگشت و اینبار از رویش رد شد و او را با کف زمین یکی کرد، چند محفلی به سرعت خود را به او رساندند تا جمعش کنند و با پیاز هایشان احیا اش کنند! در همان حین تصمیم گرفتند حتما انتقامشان را در اولین فرصت بگیرند.

لرد از صحنه پیش رویش و له شدن دامبلدور لذت فراوانی برده بود اما هنوز آن لقمه که به دامبلدور داده شده بود را فراموش نکرده بود. به مادرش نگاهی انداخت و با صدای آرام پرسید:
_مادر... قضیه این لقمه چی بود؟!

مروپ هنوز لبخند شیطانی اش بر لبش بود.
_توش خربزه و عسله که ترکیبشون بسیار مسمویت زائه پسرم.




پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸
رابستن و بچه اش مدت زیادی بود که در دفتر کار وزیر سحر و جادو پنهان شده بودند. قاروقور شکمشان دلیلی نداشت جز:
_بابا من گرسنه بودن هستم!

بچه به آرامی، طوری که گابریل و کریس نشنوند این جمله را به پدرش گفت و با نگاه های معصومانه به او چشم دوخت.

در طرف دیگر دفتر، کریس با گابریل سرگرم بحث بود.
_من وزیر سحر و جادو هستم... خودم مقام اول چسبندگی به ملتو دارم... اونوقت یه روح بهم چسبیده ولم هم نمیکنه!
_نکن! اون موهارو از سرتون نکنید قربان! آه!
_وای گابریل تو دیگه شروع ن...

اما قبل از اینکه حرف وزیر به انتها برسد گابریل شروع به جارو زدن اتاق، تی کشیدن، ضد عفونی کردن، جرم گیری، الکل ریختن کف زمین و تمیز کاری با پنبه، باکتری کشی با میکروسکوپ و... کرد.

کریس درحالی که سرش را با تاسف تکان میداد حرفش را تکمیل کرد.
_نکن...ممنون از توجهت گابریل!
_موهاتون هم از قرینه بودن خارج شده قربان.
_نــــــه!

گابریل قیچی و شانه اش را در آورد و با وسواس شروع به قرینه کردن موهای کریس کرد.

در این میان رابستن تصمیمش را گرفت.
_اهم اهم... فرمان بعدیم این بودن میش... هستش! برام ساندویچ خیارشور، عسل، پیاز، هلو، گوجه بانو مروپ آوردن... بیارید.




پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
خلاصه:

تالار اسليترين دقيقا زير درياچه قرار داره. سقف ميريزه و كل تالار رو آب ميگيره. آب حاضر نيست از تالار بره بيرون. در حالى كه اعضا دارن دنبال راهى براى خارج كردن آب مى گردن، نهنگ قاتلی میاد دنبال غذا میگرده تا شکمشو سیر کنه!
نکته: لرد، کراب رو به عنوان قایق به کار گرفته.

* * *

_بذار ببینم بین این لال ها...کی از همه خوشمزه تره؟
_من... من ... من ...من.

هکتور از همان نوزادی هم از هر پدیده ای که باعث لرزشش می شد استقبال میکرد!

_چه عجب یکی پیدا شد لال نباشه! باید غذای خوشمزه ای باشی.
_اممم... فکر کنم سوء تفاهم شد! من اتفاقا بسیار بد مزه ام... خیلی شورم و تلخم اصلا به درد خوردن نمیخورم! رابستن خوشمزه تره... نه رابستن؟

رابستن عائله دار بود، با خود فکر کرد اگر خورده شود، پس بچه چه میشود؟
_هکتور دروغ گفتن میگه! من اصلا هم خوشمزه نیستم نمیشم. بلا خوشمزه تر هستش میشه.

بلاتریکس از شدت خشم موهایش دچار جریان الکتریسیته شد.
_با منی رابستن؟ بعدا نشونت میدم! دروغ میگه قاتل جان! این کراب از هممون خوشمزه تره تازه چاقم هست بخاطر همینم پیش غذا و غذا اصلی و دسر با همه!
_قل قل قل قلپ قلپ.

کراب همچنان سرش زیر آب بود و بیاناتش را کسی متوجه نشد.

_اصلا خودم انتخاب میکنم ...تو ... همونی که از این تپله به عنوان قایق استفاده میکنی... مو هم که نداری باعث میشه دستگاه گوارش نهنگیم راحت تر حضم ت کنه!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.