خلاصه:
سالن تئاتر هاگزمید قصد داره نمایش "هری پاتر و لرد ولدمورت" رو اجرا کنه.دو گروه سیاه و سفید(مرگخوارا و محفل) برای تماشای نمایش به سالن رفتن و برای همدیگه ایجاد مزاحمت می کنن.
* * *
مرگخوارها و محفلی ها با دقت زیاد، تمام حواسشان را به تئاتر جلب کرده بودند.
جیر جیر جیر جیر
_صدای چیه؟
_نمیدونم از اون پشته ظاهرا!
ناگهان همه ملت در آن تاریکی به ورودی تئاتر خیره شدند. از نور پشت در ورودی مروپ گانت با کلاه سر آشپز و پیشبند گل گلی نمایان شد.
جیر جـیــــــر جـیـــــــــر
ریموند از صدای چرخ دستی مروپ عصبی شده بود و شاخ هایش را به صندلی میخراشید.
آملیا تلسکوپش را در دستش فشرد و زیر لب شروع به غر زدن کرد.
_پناه بر نپتون... اگر گذاشتن یه تئاتر ببینیم!
مروپ دقیقا جلوی آملیا توقف کرد و دیدش را به صحنه تئاتر گرفت که باعث خشم بیشترش شد، درحالی که مشتاقانه اطرافش را به دنبال پسرش در تاریکی جست و جو میکرد، به رابستن لبخندی زد و در چرخ دستی اش، ظرف ساندویچ ها را گشود.
_رابستن فرزندم... اینم ساندویچ برای تو و بچه... الویه مخصوص با عسل!
_بانو مروپ ... ممنون بودن میشیم.
ساندویچ را در حالی که یک سانتی متر با نوک بینی آملیا فاصله داشت به دست رابستن داد.
آملیا بسیار گرسنه شد، یک عدد پیاز از کیفش در آورد و گاز زد؛ سپس با حسادت چشم غره ای به رابستن رفت.
_نوه عزیزم برات پیتزای خوشمزه مامان بزرگ آوردم با پنیر فراوون.
_پیتزا سسس فس!
چند محفلی پشت صندلی نجینی آهی از سر ضعف کشیدند.
همینطور که میگذشت بوی غذاها بیشتر در فضای تئاتر پخش میشد و ملت را دچار دل ضعفه میکرد، تئاتر بیشتر شبیه تالار عروسی هنگام خوردن شام شده بود!
بلاخره مروپ به صندلی لرد و دامبلدور رسید. لقمه بسیار بزرگی از انواع غذاها و دسرهارا به سمت پسرش گرفت اما دامبلدور که پیاز کفاف شکم گرسنه اش را نمیداد سعی کرد تا لقمه را از دست مروپ بگیرد که ناگهان مروپ محکم روی دستش زد.
_ریشو دستتو بکش از لقمه بچم... این فقط برا پسر دردونه منه... سرتم بگیر اونطرف ریشات نریزه تو غذای پسر گلم.
دامبلدور نگاهی با افسوس به لرد انداخت.
_خب ریشو ناراحت نشو...از اونجایی که من خیلی مادر دل رحمی هستم این لقمه هم مخصوص تو آوردم.
دامبلدور که بسیار گرسنه بود لقمه را گرفت و همان لحظه همه اش را یک دفعه قورت داد.
لرد نگاهی به مادرش که هنوز لبخندی شیطانی بر لب داشت و دامبلدور راضی و شادمان انداخت و بسیار تعجب کرد.
همان موقع چرخ دستی مروپ سر خورد و به دامبلدور برخورد کرد، پیرمرد نقش بر زمین شد همین که سعی کرد خودش را جمع و جور کند دوباره چرخ دستی برگشت و اینبار از رویش رد شد و او را با کف زمین یکی کرد، چند محفلی به سرعت خود را به او رساندند تا جمعش کنند و با پیاز هایشان احیا اش کنند! در همان حین تصمیم گرفتند حتما انتقامشان را در اولین فرصت بگیرند.
لرد از صحنه پیش رویش و له شدن دامبلدور لذت فراوانی برده بود اما هنوز آن لقمه که به دامبلدور داده شده بود را فراموش نکرده بود. به مادرش نگاهی انداخت و با صدای آرام پرسید:
_مادر... قضیه این لقمه چی بود؟!
مروپ هنوز لبخند شیطانی اش بر لبش بود.
_توش خربزه و عسله که ترکیبشون بسیار مسمویت زائه پسرم.