بلا و وزیر نگاهی بهم میندازن و تصمیم میگیرن وقت رو هدر ندن. برای همین به سمت مردی که از ساختمون بیرون اومده میرن. مرد که نگاهش به اونها میفته عینک دودیش رو روی چشمم جا به جا میکنه و میگه: چیه؟ چی میخواین؟
وزیر نیشش رو تا بنا گوش باز میکنه و میگه: زهر مار!
شــــــتررررررررق!
وزیر که جای چهارتا انگشت روی نیمه سمت راست صورتش نقش بسته:
مردک، دیوانه، روانی، سادیسمیک، مازوخیستیک! چته؟!
مرد پوزخندی میزنه و میگه: تا تو باشی دیگه خوشمزگی نکنی. زهر مار به قیافه ات! گفتم چی میخواین؟!
وزیر که حسابی جوش اورده یقه مرد رو میگیره و با عصبانیت میگه: زهر.....مار!
مرد نگاهی به اطرافش میندازه و میگه:هوم. شرمنده که زدمت. باید مطمئن میشدم خودتونین. کار قاچاق شوخی بردار نیست. حالا دنبالم بیاین داخل ساختمون.
بلا لبخندی میزنه و همان طوری که سعی میکنه جلوی وزیر رو بگیره تا مرده رو تیکه و پاره نکنه به همراه اون وارد ساختمون میشه. ساختمان جایی سه طبقه و قدیمی با دیوارهای سیمانی و چرک و کثیفه.
مرد به پله هایی که در سمت چپ راهرو قرار گرفتن اشاره میکنه و میگه: با من بیاین پایین. دو طبقه زیر زمینه.
بلا با سوظن میگه: چرا ما باید به تو اعتماد کنیم؟
مرد شونه هاشو رو بالا میندازه و جواب میده: میتونین نکنین و راحتون رو کج کنین و برین رد کارتون. واسه من فرقی نداره. مشتری همیشه پیدا میشه. ولی اگه اون زهر مار لعنتی رو میخواین مجبورین بیاین پایین!
وزیر با عصبانیت شونه بلا رو میکشه و میگه: چرا همینجا نمیزنی این یارو رو نفله نمیکنی که بریم نجینی رو برداریم و بریم دنبال زندگیمون؟
بلا وزیر رو به سمت پله ها هل میده و میگه: الان؟ اومدیم و نجینی اینجا نبود. بعدش میخوای چیکار کنی؟ اول مطمئن بشیم نجینی اینجاس بعد.