هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۸:۱۴ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#41
همان زمان، خانه ریدل:

صدای تق تق راه رفتن لرد در فضای خالی راهرو میپیچید. تمام مرگخواران برای برگرداندن ایوان رفته بودند اما هنوز بازنگشته و زمان برای لرد با سرعت بیشتری میگذشت. لرد عصبانی بود، آنقدر عصبانی که اگر دستش به ایوان میرسید با چاقوی کهنه بلا تک تک استخوان هایش را میتراشید و از آن ها خلال دندان درست میکرد.

-...فرار میکنی؟ از من؟ اربابت؟ وای به حالت ایوان. من که میدونم آخر دستگیر میشی و تحویل خودم میشی. بلایی به سرت بیارم که از این به بعد همه وصیت کنن جسدشون رو به جای خاک کردن بسوزونن تا نکنه بلایی که من سر اسکلتت میارم سر اسکلت خودشون بیاد!

لرد بار دیگر نگاهی به ساعت شنی راهرو انداخت. فرصتی برای تلف کردن نداشت و باید در زودترین زمان ممکن مرگخواران را برمیگرداند. میتوانست از علامت شوم استفاده کند اما دنبال چیزی دردناکتر بود. برای همین با چوب دستی اش کروشیویی احظار کرد و به آن گفت:
- میری خودتو میرسونی به ایوان خائن و بقیه مرگخوارها و بهشون میگی که سریعتر باید برگردن. وگرنه من میدونم و اونها.

کروشیو همچون پاترونوس در برابر لرد تعظیم کرد و به جستجوی مرگخواران رفت.

شهربازی:

یکی از مردمی که در حال دویدن بود به بغل دستی اش گفت:
- ببینم...ما داریم...از چی فرار میکنیم؟
- از کوسه سخنگویی که روی دمش تو خشکی وایساده دیگه!

مرد همان طور که به دویدن ادامه میداد گفت:
- ببینم اگه قراره فرار کنیم مگه نباید از اون کوسه دور بشیم؟ پس چرا داریم هی بهش نزدیک و نزدیکتر میشیم؟!

جمعیتی که نزدیک مرد متفکر در حال دویدن بودند به خودشان امدند و دیدند که حق کاملا با اوست. همگی به جای فرار داشتند به کوسه ای که روی دمش ایستاده بود و حالا باله هایش را باز کرده بود و به آنها لبخند میزد نزدیک میشدند!
کوسه با خوشحالی فراوانی گفت:
- آخ جون چقدر همبازی! بیاین با من بازی کنین!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۸:۲۸:۳۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۶:۳۷ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#42
ایوان میدوید، بد جوری میدوید. جوری که انگار یک گله گرگ گرسنه دنبالش کرده اند که البته با توجه به شرایط کاملا منطقی بود. لشگری از مرگخواران خشمگین با چوب دستی های بیرون آورده شده پشت سرش میدویدند و فریاد میزدند:
- ایییییست! خودتو تسلیم کن وگرنه شلیک میکنم!
- وایسا اسکلت لعنتی، به خود لرد قسم اگه بگیرمت ازت عصاره استخون درست میکنم.
- وایسااااااا...چه جونی داری تو، تبدیل به معجون میشدی که راحت تر بود!

ایوان سعی میکرد به هیچ کدام از تهدیدها و وسوسه های پشت سرش فکر نکند. فقط میخواست جان...استخوان‌هایش را بردارد و زودتر از آنجا فرار کند.

...بووووووومب....

اثابت ایوان در حین فرار با مانعی سخت و سنگین در وسط راه آخرین تیر خلاص به امید ایوان برای فرار بود. ایوان که تمام زورش را جمع کرده بود که دوباره پخش و پلا نشود محکم به روی زمین خورد و با با خودش فکر کرد که صدای چندین ترک جدید در استخوان هایش را شنیده است.

مرگخوارها بلافاصله به ایوان رسیدند و استخوان مچش را گرفتند. بلاتریکس پیروزمندانه به مانعی که ایوان با آن برخورد کرده بود نگاه کرد. مردی قوی هیکل با ریشی سرخ و انبوه و قدی دراز داشت با نارضایتی به بلا و بقیه نگاه میکرد.
- هی گنده بک، بکش کنار میخوایم فراری رو با خودمون ببریم.

مرد که از این لحن اصلا خوشش نیامده بود دست هایش را به پهلویش زد و گفت:
- فراری کیه؟ این چه طرز حرف زدنه؟

مرگخوارها ایوان را بلند کردند و در حالی که همه استخوانی را نگه داشته بودند تا دوباره فرار نکند گفتند:
- به این میگن فراری...حالا بکش کنار بذار باد...

دست تنومند فرد ایوان را به راحتی از میان حلقه مرگخواران بیرون کشید جوری که انگار یک نفر لیمو امانی را از وسط خورشت قیمه بیرون بکشد.
- چرا چرت و پرت میگین؟ این اسکلت جزو دارایی های سیرک و شهربازی منه. کجا میخواین ببرینش با خودتون؟

مرگخوارها با چشمانی گشاد شده به بلا، بلاتریکس متعجبانه به ایوان و ایوان ملتمسانه به کوسه و مرگخوارها نگاه کرد! ایوان از آن فرد میترسید. در واقع اگر میتوانست انتخاب کند ترجیح میداد توسط لرد پودر شود تا زیر دست چنین آدمی به سرنوشت نامشخص دچار شود:
- جوون عزیزتون منو از دست این گنده بک نجات بدین...اصلا تمام استخون هام رو آسیاب کنین و باهاش شیک توت فرنگی درست کنین. ولی نذارین پیش این یارو بمونم!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۶:۵۴:۳۸
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۷:۱۰:۳۶
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۷:۱۷:۲۲
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۱۰:۳۱:۰۳

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۱۶ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#43
چشمان بلا به لینی خیره مانده بود. صورتش بی روح و سنگی می‌نمود و پلک چشمانش پرش‌های پراکنده عصبی داشت. لینی میدانست که تا لحظاتی دیگر دچار خشم بلاتریکس خواهد شد و برای همین سعی کرد زودتر از شر قوری راحت شود.
-ببین قوری عزیز، همون طور که میدونی طبق کتاب قانون اصول چایخوری چای دوم فقط در مواقعی نشان خداحافظیه که دو طرف همدیگه رو بشناسن. از اونجایی که من و شما همدیگه رو نمیشناسیم احتیاجی به رعایت این اصل اخلاقی نداریم. درست میگم؟

قوری لوله اش را خم کرد و دستگیره درش را خاراند و گفت:
- هوووووم، درست میگی همین طوری.

لینی لبخند قهرمانانه ای به بلاتریکس زد ابرویش را بالا انداخت و زیر لب به او گفت:
- بفرما، لذت بردی چطوری داستان رو جمع کردم بلا؟

بعد به مرگخواران اشاره کرد و برای اینکه بیشتر دل بلا را به دست بیاورد گفت:
- حالا همگی دنبال بلا و تحت فرمان اون از کلبه خارج میشیم دوستان. عجله کنین.

هکتور ویبره زنان آماده اعتراض به رهبری مجدد بلاتریکس بود که قوری قبل از او گفت:
- پس حداقل قبل از رفتن افتخار بدین خودم رو معرفی کنم. من قوری گل آبی هستم.

لینی که همیشه رعایت اصول اخلاقی را سر لوحه زندگیش قرار داده بود به صورت پیش فرض و ناخوداگاه دست کوچکش را به سمت دستگیره قوری دراز کرد و همان طور که با او دست میداد گفت:
- خیلی از آشنایی شما خوشوقت شدم، من هم بانو لینی وارنر هستم. مدیریت مدرسه جادوگری هاگوارتز.

لینی پس از دست دادن به سمت در رفت تا از ان خارج شود اما درست در لحظه آخر در روی صورتش بسته شد! لینی همان طور که بینی اش را می مالید معترضانه به سمت قوری برگشت:
- این چه وضعیه؟ گفتم که ما میتونیم بریم!

قوری لبخندی شیطانی زد و گفت:
- میتونستین. طبق کتاب قانون اصول چایخوری الان که به همدیگه معرفی شدیم و با هم آشنا شدیم باید چایی دوم رو به نشانه خداحافظی با اون قاشق کوچک طلایی رنگ بخوری!

لینی آب دهانش را قورت داد و به بلاتریکس نگاه کرد که حالا به وضوح میشد حلقه های دودی که از گوش‌هایش بیرون میزد را مصاهده کرد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۴۷ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#44
بلا با پشت دست تو دهنی سنگینی به هکتور زد و بعد همان طور که نگاه خشمگینش را به او دوخته بود گفت:
- فقط یک بار دیگه هکتور...فقط یک بار دیگه از دو کلمه کلبه و جنگل چه به صورت تکی و چه به صورت ترکیبی استفاده کن تا ببرمت و وسط همون کلبه جنگی دفنت کنم! فهمیدی؟

هکتور آب دهان مخلوط شده با خون دهانش را قورت داد و ترجیح داد برای دقایقی سکوت اختیار کند. بلاتریکس که از سکوت هکتور خاطر جمع شده بود رو به لینی کرد و گفت:
- خب پیکسی، حرفت به نظر منطقی میاد. حالا کجا باید دنبال ایوان بگردیم؟

لینی مانند فرفره از نوک کلاه لادیسلاو بلند شد و در آسمان اوج گرفت تا به اطراف نگاهی بیندازد:
- هوووم، هووووووم، هووووووووووم...راستش یه مشکلی داریم بلا.

بلاتریکس آهی کشید و گفت:
- دوباره چیه؟

لینی به پایین برگشت و بعد از فرود آمدن بر لبه کلاه لادیسلاو گفت:
- تا چشم کار میکنه همه جا زیر پوشش این ابر و بارون بی موقع است! تا وقتی قطع نشه نمیتونم حدس بزنم کدوم نقطه محل مناسب تری برای مخفی شدن ایوانه.

در همان زمان، کلبه جنگلی:

ایوان که هنوز صدای برخورد کتاب به کاسه سرش در گوش هایش میپیچید دستش را روی جمجمه اش گذاشت و گفت:
- اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟! خورشید ناز میکنه، تخت غر میزنه، کتاب کتک میزنه! لعنتی تو مثلا کتاب شعر بودی! یه ذره فرهنگ از خودت نشون بده!

صندلی پشتش را به ایوان کرد و با لحنی شاکی گفت:
- یکی به این فسیل زنده بگه از فرهنگ حرف نزنه! از وقتی اومده داره همه ما رو میکوبه به در و دیوار. نه یه ذره شعور داره نه حتی احترام حالیش میشه!

ایوان که انگار تازه متوجه شده بود در تمام این مدت در حال صحبت کردن با اشیا کلبه بود با ترس گفت:
- یا لرد کبیر! چه بلایی سر من اومده؟! من چرا توهم زدم؟! مگه در و دیوار با آدم حرف میزنن؟ انگار مغزم تکون خورده!

کتاب بار دیگر از داخل شومینه بیرون پرید و پس از اینکه یک جفت چک نر و ماده آب نکشیده دیگر به دو طرف گونه های استخوانی ایوان نواخت گفت:
- اتفاقا در کمال تعجب تنها چیزیت که سرجاشه عقلته!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۲
#45
-... ای به بخت بدت لعنت ایوان! بیا، یه روز داشتم از زندگیم لذت میبردم که بوووم! چی شد؟ قراره به عنوان مواد اولیه به معجون لرد اضافه بشم!

ایوان همان طور وسایلش را که در ساک چرمی مشکی رنگ بزرگی ریخته بود با زحمت فراوان کنار خودش میکشید و در طول جاده ای دور افتاده‌ای نسبت به خانه ریدل بلند بلند با خودش حرف میزد و به سمت مسیر نامشخصی پیش میرفت.

-... از همون اول هیچ وقت پتانسیل های من دیده نشد. توانایی هایی که داشتم، قابلیت های بی نظیری که فقط در من وجود داشت ولی کسی علاقه ای بهشون نداشت. بعد یهو وسط یه روز گرم و قشنگ دوریا میاد سراغت و میگه یه خبر خوب برات دارم، لرد بهت نیاز داره! با خودت فکر میکنی واو بالاخره دیده شدم. لرد فقط میخواد من بهش کمک کنم و روی من حساب کرده. ولی بعدش چی؟ میفهمی که لرد در واقع به استخوانت نیاز داره! ببخشیدها من کلا اسکلتم! غیر از استخوان چیزی ندارم! همینم از من بگیرین و بسابین و بریزین توی معجون که دیگه چیزی ازم نمیمونه!

به نظر می‌آمد غرغرهای ایوان انتهایی نداشته باشد. اما از آنجایی که ایوان روزیه در تمام طول زندگی اش خیرش به هیچ کس نرسیده بود درست در همین لحظه سکوت کرد و راوی داستان را ضایع کرد. ایوان در وسط راه خاکی ایستاده بود و به کلبه ای درب و داغان در کنار پرتگاه روبرویش نگاه میکرد. از وضعیت کلبه مشخص بود که سال هاست کسی داخل آن زندگی نکرده است. ایوان با خودش فکر کرد اینجا بهترین جا برای مخفی شدن است.

-...یه چند وقت اینجا میمونم تا آب ها از آسیاب بیفته. بعدش هم میرم دست بوس ارباب و میگم برای یکی از اقوامم مشکلی پیش اومده بود که باید سریعا نجاتش میدادم و ارباب هم من رو میبخشه.

ایوان با همین خیالات خام در کهنه کلبه را هل داد و وارد آن شد. در داخل کلبه غیر از یک میز و صندلی خاک گرفته و فانوسی شکسته چیز دیگری به چشم نمیخورد. استخوان فک ایوان به نشانه لبخند کج شد و گفت:
- این شد یه مخفیگاه لوکس و مجلل!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۲۹ ۲۱:۳۶:۲۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲
#46
جلسه دوم کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی:

سر و صدای شاگردان کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی آنقدر زیاد بود که ستون های هاگوارتز را به لرزه انداخته بود. تمام جادوآموزان با مشت های گره کرده جلوی پروفسور روزیه ایستاده بودند و هرچه فریاد داشتند بر سر او میزدند:
- این چه وضعشه؟ این چه تکلیفی بود؟ من نزدیک بود ضربه مغزی بشم!
- آخه اینکه اون زمان کی چی میخورده به چه درد ما میخورد؟ تو پروفسوری؟ تدریس بلدی؟
- ای بابا...ول کنین این حرفا رو. سقف کلاس چرا ریخت؟ من هم گروهیم مونده زیر آوار هنوز نتونستن درش بیارن!
- راست میگه پروفسور...منم کلی زحمت کشیدم و سه لوله کاغذ پوستی برای تکلیفتون آماده کرده بودم که زیر آوار از بین رفت!

پروفسور روزیه که از این آشفتگی به ستوه آمده بود استخوان دست راستش را بالا گرفت تا همه بتوانند چوب جادویش را که میان استخوان انگشت‌هایش جای گرفته بود ببینند. حالت قرار گیری چوب جادو آنقدر تهدید آمیز بود که همه ناگهان ترجیح دادن سکوت پیشه کرده و کمی به استاد خویش احترام بگذارند.

ایوان که حالا راضی‌تر به نظر می‌آمد دستش را پایین گرفت و گفت:
- چه خبرتونه؟ چهههه خبرتونه؟! اینکه مدرسه در دستان مدیریت های قبلی تبدیل به خرابه شده بود و سقف کلاس ها و راهرو ها به علت نم کشیدن ریخته پایین تقصیر منه؟ اینکه شماها در دوره مدیریت های قبلی تنبل بار اومدین و برای ساده ترین تکالیف هم دنبال طومار حل المسائل میگردین هم مقصرش منم؟...شما باید تنبیه بشید...کسر امتیاز اصلا کافی نیست، فعلا سه تا جادوآموز گریفیندوری رو حذف میکنیم.

سپس سه کروشیو رندوم به سمت کلاس فرستاد که وردها خودشان به صورت خودجوش سه گریفیندوری را انتخاب کرده و همان طور که آنها از درد سالسا میرقصیدند را از کلاس به بیرون هدایت کرد.
همه در سکوت به پروفسور روزیه خشمگین خیره مانده بودند. انگار تازه به یاد آورده بودند این اسکلت از گور برخواسته مرگخواری قدیمی بود و آنگونه صحبت کردن با او عواقبی خواهد داشت.

ایوان به کلاسش نگاهی انداخت. البته منظور از کلاس جمع شاگردانش بود چون خود کلاس به علت ریزش سقف قابل استفاده نبود و مجبور شده بود که این جلسه را در محوطه مدرسه و زیر سایه درخت بید کتک زن برگزار کند! ایوان کمی جا به جا شد تا بتواند در سایه درخت قرار بگیرد و از پوسیده شدن استخوان‌هایش در زیر آفتاب تند آن روز جلوگیری کند. سپس رو به شاگردانش کرد و گفت:

- خب همه حواس ها به من...همون طور که در حین انجام تکلیف جلسه گذشته متوجه شدید تغذیه جادویی در دوران موسسان هاگوارتز با امروز به کلی متفاوت بود. در اصل در آن زمان جادوگران هر چیزی که قابل شکار کردن و خوردن بود رو میخوردن و این موضوع اصلا تاثیر خوبی بر روی سلامت آن‌ها نداشت. در واقع اگر راز طول عمر رو تغذیه سالم بدونیم، تغذیه رایج در آن دوران کاملا به صورت برعکس عمل میکرد! یعنی اگر از اصول تغذیه صحیح این کلاس استفاده کرده بودن امروز ممکن بود خود آن‌ها به جای من این درس رو تدریس کنن.

همه شاگردان نگاهی بهم انداختند و از تصور اینکه گودریک گریفیندور و یا سالازار اسلیترین استادشان میشد به خودشان لرزیدند. تکلیف جلسه گذشته باعث شده بود نقاط تاریکی از زندگی آن‌ها برایشان روشن شود که ترجیح میداد همیشه تاریک باقی می‌ماند!
کوین که از اول کلاس فکرش درگیر پرسشی بود نتوانست طاقت بیاورد و دستش را بلند کرد و گفت:
- ببخشید پروفسور...پس راز طول عمر شما چیه؟

ایوان لبخند مخوفی زد و گفت:
- سوال بسیار خوبی پرسیدی...ده امتیاز برای اسلیترین!
- ولی پروفسور من اسلیترینی نیستم، گریف...

کوین با دیدن زبانه‌های آتش در چشمان ایوان از تکمیل حرفش منصرف شد. قطعا ترجیح میداد به چنین استاد گروه‌پرستی یاداوری نکند که عضو گریفیندور است. ایوان پس از ساکت شدن کوین نگاهی به شاگردانش انداخت و در حالی که با استخوان دست چپش شاخه سمج بید کتک زن را که میخواست به دور کمرش بپیچد را از خود دور میکرد و گفت:
- تکلیف جلسه بعدی شما همینه. میخوام یک مقاله به صورت رول بنویسین در مورد اینکه فکر میکنین راز طول عمر و سلامت من! چی بوده. قطعا که دلیلش به تغذیه جادویی مربوط میشه. از اونجایی که خیلی غرغرو هستین نمیخواد خیلی به خودتون برای پیدا کردن جواب درست فشار بیارین چون شک دارم هیچ کدوم بتوانین جواب واقعی رو پیدا کنین. فقط حدس و گمان خودتون رو با دلیلی که فکر میکنید وجود داره بنویسید...حالا برای اینکه آشوب اول جلسه رو جبران کنین هر کدوم یک قیچی باغبانی بردارین و درخت بید کتک زن رو به شکل جمجمه هرس کنین. من هم از دور و فاصله ای ایمن...به کارتون نظارت میکنم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲
#47
امتیازات جلسه اول کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی:


ریونکلا: ۲۹.۵
ایزابل مک‌دوگال: ۲۹
لینی وارنر: ۳۰

اسلیترین: ۲۹
دوریا بلک: ۳۰
بندن: ۲۹
آلبوس سوروس پاتر: ۲۸

هافلپاف: ۲۵
سدریک دیگوری: ۳۰

گریفیندور: ۲۴
کوین کارتر: ۲۹


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲
#48
امتیازات جلسه اول:

خب خب خب...اول از همه میخوام به عنوان اسکلت تدریس کننده این درس از همه عزیزان، جادوآموزان، نوآموزان و بازآموزانی که لطف کردن و در کلاس شرکت کردن تشکر کنم و اعلام کنم که قطعا شما امید و سرمایه لشگر سیاه...چیز یعنی جامعه جادوگری هستید. همه پست ها خلاقانه و جذاب بود و واقعا از خوندن تک تک پست ها لذت بردم.

حالا سخن رو کوتاه میکنم تا به امتیازها بپردازیم:

ریونکلا: ۲۹.۵ = ۲ ÷ (۲۹ + ۳۰)
ایزابل مک‌دوگال: ۲۹
لینی وارنر: ۳۰

اسلیترین: ۲۹ = ۳ ÷ (۳۰ + ۲۹ + ۲۸)
دوریا بلک: ۳۰
بندن: ۲۹
آلبوس سوروس پاتر: ۲۸

هافلپاف: ۲۵ = ۵ - ۳۰
سدریک دیگوری: ۳۰

گریفیندور: ۲۴ = ۵ - ۲۹
کوین کارتر: ۲۹

ممنون از شرکتتون در جلسه اول کلاس، و امیدوارم که در جلسه دوم هم در مهم، تاثیرگزار و اساسی اصول تغذیه و سللمت جادویی را همراهی کنید. با ما در کلاس بمانید...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۲
#49
لرد کلا در وضعیتی نبود که صدای ویزو را بشنود. در حالت عادی او به موجودات کوچک و مفلوک هیچ اهمیتی نمیداد چه برسد به آنکه بخواهد صدایشان را بشنود. علاوه بر آن الان سعی داشت با وجود درد شدیدی که در استخوان‌هایش حس میکرد شان لرد بودنش را حفظ کند و آنقدر پیچ و تاب نخورد.

ویزو آستین هایش را بالا زد و سعی کرد بلاتریکس را که دقیقا به سمتش می‌آمد متوقف کند.
-آهااااای جنایت کار خبیث...به ایست.

پاق!
ویزو خودش را زیادی دست بالا گرفته بود. در نهایت او چیزی بیشتر از یک حشره ناتوان ویز ویز کنان نبود. برای همین در مقابل بلاتریکس هراسانی که به سرعت میدوید هیچ شانسی نداشت. لحظه ای که بلا به او رسید ویزو به پیشانی‌اش برخورد کرد و به زمین افتاد.

بلا همچنان فریاد میزد:
- کدوم جهنم دره‌ای هستین؟ گفتم بیاین کمک...ارباب...ارباب...

بغض گلوی بلا را گرفته بود و اجازه نمیداد که جمله‌اش را تمام کند. مرگخواران که نام ارباب را شنیده بودند سراسیمه از خانه ریدل بیرون پریدند.
- وا اربابا...وا مصیبتا...چی شده بلا؟

همه دوان دوان دور لرد جمع شدند و با وحشت به او نگاه میکردند که به زحمت سعی میکرد آثار درد را در خودش مخفی کند.
هکتور سراسیمه دستش را در ردایش کرد و بطری سبز رنگی بیرون کشید و گفت:
- بلا صد بار بهت گفتم این مزخرفات قضای سالم روی ارباب جواب نمیده. ارباب اهل سوسول بازی ها نیست. بیا حتما مسموم شدن. فقط چند قطره از معجون من کافیه تا حالشون...

لرد همان طور که درد را در تک تک استخوان‌هایش احساس میکرد دستش را دراز کرد و معجون هکتور را به کناری پرت کرد و گفت:
- یک...بار دیگه...اسم معجون بیاری...من میدونم و تو!

ویزو که تازه از روی زمین بلند شده بود میخواست خودش را به آن‌ها برساند تا بتواند از فردی که روی زمین شکنجه میشد در مقابل لشگری از مرگخواران دفاع کند اما متوجه شد که بطری شیشه‌ای سبز رنگی درست به سمت او می‌آید! هنوز از ضربه برخورد با بلا گیج بود و توانایی این را نداشت که بتواند به سرعت جای خالی بدهد. برای همین بطری معجون با شدت به او برخورد کرد و برای دومین بار او را به زمین انداخت!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲
#50
ماندانگاس با قدم هایی آرام به پله ها نزدیک شد تا به طبقه بالا برود. اما جلوی پله ها متوقف شد و به کف زمین نگاه کرد. به نظر می‌آمد چیزی روی زمین ریخته است. ماندانگاس خم شد تا ببیند ایا همین اول کاری چیز دندان گیری پیدا کرده است یا نه:
- کارت بازی؟ کی این کارت ها رو ریخته کف زمین؟

صدای بچه‌گانه خفه ای به گوش رسید که گفت:
- کدوم بوقی کارت بازی ریخته جلوی پله ها؟ من گفتم لگو بریزین!

صدای بچه‌گانه دیگری جواب داد:
- هییییییش...آروم تر صدامونو میشنوه و میفهمه که ما خونه‌ایم. چیکار کنم لگو پیدا نکردم!

ماندانگاس پوزخندی زد و همان طور که تصمیم گرفت کارت ها را نادیده بگیرد پایش را روی آنها گذاشت تا از راه پله بالا برود، اما به محض تماس کف کفشش با کارت‌های پخش شده کف زمین کارت بازی های انفجاری همچون مین ضد نفر شروع به ترکیدن کردند!

ماندانگاس که سوزش عمیقی در ناحیه انتهایی پاهایش حس میکرد خودش را به روی پله ها پرتاب کرد و تمام فحش‌های رکیکی که از اول زندگی تا به امروز یاد گرفته بود را فریاد کنان به زبان آورد!

از بالای پله ها صدای سوتی نظرش را جلب کرد. همان طور که پاهای سوخته اش را با دست باد میزد روی پله ها ایستاد و نگاهی به بالای آن انداخت. در تاریکی آن بالا میتوانست چهره یک نفر را در کنار وسیله‌ای گرد و بزرگ تشخیص دهد.
- آهای کی اون بالاست؟ با زبون خوش بیا پایین.

صورتی که در بالای پله ها در میان تاریکی به زور قابل تشخیص بود لبخند شومی زد و گفت:
- من که نمیام ولی الان رفیقم میاد پیشت.

ماندانگاس با چشم های ریز شده اش که به بالا خیره مانده بود متوجه شد آن شئی بزرگ و گرد پاتیلی سیاه و سنگین است که دسته آن به طنابی بسته شده که از سقف آویزان است و با سرعت به طرف صورتش در حرکت است! قبل از آنکه ماندانگاس عملی فرصت داشته باشد تکانی بخورد پاتیل سنگین با صورتش برخورد کرد و او را از روی پله ها به عقب پرتاب کرد و باعث شد با پشت به روی باقی مانده کارت های بازی انفجاری روی زمین بیفتد و آن ها را هم بترکاند!
- آیییییییییی...لعنت به ریش مرلین! دعا کنین دستم بهتون نرسه!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۶ ۱۲:۴۱:۰۶

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.