Part 1
اصولا هکتور موجود فضولی بود. در تمام طول زندگیش هر بار کسی میگفت کاری رو نکنه، چیزی رو نخوره یا سمت چیزی نره، دقیقا همون کار رو میکرد، همون چیز رو میخورد و سمت همون چیز می رفت.
اخیرا شنیده بود لرد یه آینه خریده و دسور اکید داده که کسی نزدیکش نشه. همین براش کافی بود تا همه تلاشش رو بکنه که به آینه نزدیک بشه.
برای همین بود که زمانی رو انتخاب کرد که همه سر میز ناهار مشغول خوردن بودن. شکم مانع این میشد که کسی مچش رو در حال بررسی آینه بگیره.
سرش رو از در اتاق آورد بیرون و نگاهی به چپ و راست انداخ تا مطممئن بشه راهرو خالیه و کسی نیست.
- خب خبری نیست!
هکتور نوک پا نوک پا تا دم اتاق لرد میدوئه... البته تا دم راهرو اتاق لرد میدوئه چون پاش سر میخوره و با مغز میره تو دیوار!
- هکتور تو اینجا چی کار میکنی؟ مگه نمیدونه الان تایم وایتکس پاشیه؟
این جمله رو گابریل در حالی که با اسپری در حال پاشیدن محلول ضد عفونی کننده به هکتور بود میگه.
هکتور که از بوی محلول ضدعفونی و وایتکس سرش گیج رفته بود، نمیدونست باید چی جواب گابریل رو بده.
- به من چه اصلا به هر حال داشتم میرفتم. کارم این قسمت تموم شده بود.
گابریل بعد گفتن این جمله سطل و باقی وسایلش رو برمیداره و هکتور رو در حالی که از دهنش حباب در میومد و به سمت اتاق آینه میخزید تنها میذاره.