تا الان رکسان، کراب، لیسا تغییر کرده بودند و حالا رابستن هم اضافه شده بود.
- انقدری که من با این سنگه قهرم خود لیسا هم قهر نبوده!
لیسا بودن برای رکسان خیلی سخت بود.
رکسان تصمیم گرفت دوباره شهاب سنگ را پیش لیسا ببرد تا خودشان دوتایی این مسئله را حل کنند.
پیش لیسا- حالا با این چیکار کنیم؟
لیسا با نگرانی چند قدم عقب رفت.
- اونو ببر اون ور... خیلی میترسم ازش!
- منم باهاش کاری ندارم ولی باید فکری کنیم. نباید کسی دیگه هم این بلا سرش بیاد.
- برای خودمونم باید یه فکری کنیم!
چند ثانیه سکوت بین هر دوتای آن ها بود.
- شاید اگر اَزَمون دور باشه دوباره خودمون بشیم. مثلا اثرش موقت باشه.
رکسان سرش را به نشانه مخالفت تکان داد.
- امتحان کردم. نمیشه.
دوباره هم شروع کردند به فکر کردن.
- با اینکه دلم نمیخواد ولی خودمون که نمیدونیم؛ پس مجبوریم از کسایی دیگه کمک بگیریم.
- آخه اونا هم تبدیل میشن!
- اگر راه درست کردنش پیدا بشه، دوباره همه خوب میشن.
راه دیگری نبود. به خطرش می ارزید.