بچه های محله ریونکلاو vs تف تشت
پست اول.....................................
کریس پایش را روی میزش گذاشته بود و در خواب ناز بود که ناگهان تام وارد شد.
-امروز مسابقس!
کریس با جیغ تام از روی صندلی به هوا پرتاب شد و کله اش به سقف خورد.
-آخ...نمیتونی عین آدم وزیر مملکتو از خواب بلند کنی تام؟!
تام با استرس دور اتاق میچرخید.
-تو این چند روز هیچکاری نکردیم...فرصت آخره! بدبخت میشیم... میدونی چی شده؟ میدونی چقد کار نکردیم؟ میدونی آماده نیستیم؟ میدونی...
-تام!
کریس سعی کرد با یک فریاد تام را به خودش بیاورد، اما موفق نبود.
-داشتم میگفتم...میدونی بازیکن نداریم؟ میدونی بازیکنایی که داریمم آماده نیستن؟ میدونستی من و تو هم که اینجا نشستیم آماده نیستیم؟ میدونستی جارو نداریم؟ میدونستی بازیمون تو ورزشگاه بارگاه ملکوتیه؟ میدونستی اونجا مرلین و حوری موری هست؟...
بعد از بیان همه ی ((آیا میدانستید؟)) های جذاب تام و گشودن در های حقیقت بر روی کریس توسط او، آبدارچی وزارتخانه آب قندی برایش آورد.
-آخ...کریس...میدونستی که...
-تام تام! بخدا میدونم همه چیو! درستش میکنیم خب؟ فقط دیگه بس کن!
کریس این را گفت و روی تخته لیست کارهایی که باید میکردند را نوشت.
-خب...اول باید بازیکن جذب کنیم...چندتا میخوایم تام؟
-سه نفر، سه تا بازیکن مشتی!
البته بعد از رد شدن درخواست تلفنی کریس از بازیکنان تیم های ملی بلغارستان و ایرلند، تام فهمید اگر بازیکن ها مشتی هم نباشند مشکلی پیش نمیاید.
-خب معیارمون رو باید ساده تر کنیم... آدم باشن؟
کریس سری تکان داد و برای پیدا کردن چند آدم از وزارتخانه خارج شد.
...
...
ساعت ها از شروع جستجوی کریس میگذشت و در کمال تعجب هنوز آدمی در سطح خیابان رویت نشده بود، یعنی آدمی که درخواست آنها را بپذیرد رویت نشده بود. آفتاب مستقیم توی پیاده رو میتابید و کریس تشنه بود...
-بقالی!
کریس به طرف بقالی دوید و وارد شد.
-سلام آقا، یه آب معدنی...
ناگهان چشمان کریس برق زد و مردی با سیبیل کلفت و چشم های گنده را در مقابلش دید. این همان فرد طلایی بود...
-شما میای تو تیم کوییدیچ ما؟
-کوییدیچ؟
کریس همان لحظه فهمید قانون رازداری را به عنوان شخص وزیر نقض کرده و دارد با یک ماگل درمورد کوییدیچ صحبت میکند...اما چاره ی دیگری نداشت!
-یه بازیه دیگه!مثل فوتبال! اگه بتونی دو نفر غیر خودت جور کنی...
-کجا میریم؟چمن داره؟ میشه توش کباب زد؟ شماله؟
از سوالات مرد مخصوصا سوال آخر میشد فهمید که وی یک ایرانی اصیل است!
-خب چمن که داره... کباب و مطمئن نیستم... و اینکه شماله لندنه!
اعضای تیم کیان؟
-من و همسرم و اون یکی!
کریس پوکرفیس به مرد خیره شد.
-خب...اسم شریفتون؟
-اصغر بقال!
-اسم شریف همسرتون؟
-زن اصغر بقال!
-
کریس سعی کرد برای تام و اعضای تیمشان هم که شده مغازه را ترک نکند.
-اسم شریف فرزندتون؟
-فرزند؟ فرزند نداریم که!
-چی دارید پس؟حیوون خونگی؟
-کتاب خونگی داریم! کتاب راهنمای آشپزیه، البته من که فک نمیکنم به درد بخور باشه، فقط حرفای فلسفی میزنه و زن ما هم پیشرفتی در آشپزی نکرده!
کریس لیست اعضای تیم را کامل کرد و شماره تلفن اصغر بقال را گرفت.
...
...
بعد از اینکه کریس به وزارتخانه برگشت، سعی کرد مسئله را برای تام بازگو کند.
-میدونی، یکم معیارهامون رو ساده تر کردم و بازیکن گرفتم!
-جدی؟معیارو عوض کردی؟
-خب آره...معیارمون آدم بودن بود دیگه؟ یکیشون آدم نیست، کتابه!
کریس این را گفت و سعی کرد در مقابل نگاه پوکرفیس تام قرار نگیرد.
-خب یکی از بدبختیا حل شد و الان میتونیم بریم با بچه ها تمرین کنیم!
و دست تام را گرفت و دوتایی به رختکن کوییدیچ ریون آپارات کردند.