مرلین VS بانو مروپ گانت
بازنشستگی
- مضحکه!
مرلین با خشونت پرونده ای را به درون چمدانش که روی زمین باز شده بود پرتاب کرد.
- چطور میتوانند همچین حرفی را بزنند؟
مرلین زیرلب با خودش حرف میزد و دور اتاق راه میرفت. هرچه دم دستش میرسید را به درون چمدان پرت میکرد.
ردای همیشگی را پوشیده بود. رنگ تیره همراه با پارگی هایی که از نبرد های مختلف به جا مانده بود. کلاهش روی میز چوبی قرار داشت و عصایش به دیوار تکیه داده شده بود. دیواری که تا ارتفاع نامعلومی بالا میرفت و در آنجا به سقف میپیوست. سقفی سیاه که لوستر بزرگی از آن آویزان بود. لوستر حدود 20 متر یا شاید بیشتر پایین میآمد تا با نورش بتواند جزئیات روی دیوار ها را مشخص کند.
نقش و نگار مار های سبز که در تمام جهات در حال خزش بودند. بعضی از آنها کوچکتر و بعضی طولی به بلندای دیوار های عظیم الجثه داشتند. قفسه های کنار هم چیده شده پر بودند از پرونده ها، گوی های شیشه ای و بطری هایی که محتویات درونشان مجهول بود.
- این چیه؟
مرلین بطری کوچکی را برداشت و درونش را نگاه کرد. شانه هایش را بالا انداخت و با پرتابی آن را به محتویات قبلی چمدان اضافه کرد. در همان حین فریاد کشید:
- بازنشستگی؟
فلش بک- قربان، یه پرونده عجیب داریم. فکر کنم بهتره خودتون نگاهی بهش بندازید.
کارگزار پرونده ای را به مرلین داد که پشت میز بزرگ چوبی نشسته بود. سپس تعظیم کوتاهی کرد و به سمت میز خودش برگشت. مرلین در انتهای تالاری با دیوار های سبز زمردین نشسته بود. سنگ های یاقوتی که بر روی زمین کار شده بودند چشم را میزدند. کارگزاران زیادی مشغول تردد بودند. مرلین نگاه رضایتمندانه ای به سمت چپ انداخت. جایی که کارگزار مذکور به سمتش میرفت.
"بخش رسیدگی به ماگل ها".حدود صد موجود بالدار و سیاه با صورت های کشیده و چشمانی براق پشت میزهای کوچکشان نشسته و مشغول کار بودند.
مرلین سمت راست را نیز از نظر گذراند. تقریباً همان دکوراسیون آنجا هم حاکم بود. بهجز آنکه تابلوی" بخش رسیدگی به جادوگران" خودنمایی میکرد. مرلین سری به نشانه رضایت تکان داد. همه چیز در بارگاه بسیار خوب پیش میرفت.
- بگذار ببینیم اینجا چه داریم.
مرلین پرونده نسبتاً نازک را باز کرد. درون جلد سفید رنگ تنها یک عکس بود و یک گزارش. عکس صورت پسری مو بور را نشان میداد که در حال خندیدن است. مرلین عکس را روی میز گذاشت و مشغول خواندن برگه گزارش شد.
- برایان تیس...16 ساله...هممممم... بچه طلاقه...
چشمان مرلین خط ها را یکی یکی پشت سر میگذاشت. اطلاعات نسبتاً کاملی درباره پسر ماگل جمع شده بود. پدرش دو سال پیش آن ها را ترک کرده بود و حالا در خیابان ها برای تکه ای نان پرسه میزد. مادر جوانش شغلی در شهر بیرمنگام و با درآمدی کم داشت. در انتهای گزارش به صورت پررنگی نوشته شده بود:
"مرگ یا ادامه؟"مرلین اخمی کرد. معمولاً سوالات واضح تری پرسیده میشدند یا اطلاعات کاملتری در اختیار او قرار میگرفت. حتی در اکثر مواقع وظیفه مشخص کردن مرگ و زندگی بر عهده یکی از فرشتگان آسمان هفتم بود و نه مرلین!
- نمیدانیم! از کجا باید بدانیم؟ اصلاً این پسر چه کسی هست؟ ما که نمیتوانیم برای تک تک مخلوقات وقت بگذاریم.
مرلین بی حوصله دستش را به سمت دو مهر سبز و قرمز روی میز برد. لحظه ای مکث کرد و سپس مهر قرمز را برداشت و روی سوال"مرگ یا ادامه؟" کوبید. رنگ قرمز مانند خونی که ریخته شده است روی کاغذ سفیدِ بی آلایش پخش شد.
مرلین پرونده را روی میز انداخت و دوباره تالار شلوغ را برانداز کرد. بارگاه مانند یک ساعت عظیم الجثه کار میکرد. بدون نقص و بدون اشتباه. اما تمامی اینها بنایی متوهم بود که با لرزشی شدید تخریب شد.
تمام بارگاه شروع به لرزیدن کرد. برج و بارو هایی که در کل آسمان ششم گسترانیده شده بودند میلرزیدند. این تنها یک معنی میداد: وحی!
بعد از چند ثانیه بالاخره لرزش متوقف شد.
سکوت در تالار حکم فرما شد. آخرین باری که مرلین به اتاق وحی احضار شده بود برمیگشت به زمانی که بریتانیا حکم خروج از اتحادیه اروپا را امضا کرد و باعث به وجود آمدن بحران در دنیای جادوگران و ماگل ها شد. مرلین از پشت میزش بلند شد. اتاق وحی در بالاترین نقطه بارگاه و نزدیک ترین جا به آسمان هفتم قرار داشت.
مرلین بعد از بالارفتن از پلکان مارپیچی بالاخره به جلوی در اتاق وحی رسید. در معرق کاری شده را باز کرد و داخل شد.
اتاق کوچکی بود که تنها برای یک نفر جا داشت. دیوار ها طلاکاری شده و طرح های موهومی روی آنها نقش بسته بود. کف زمین از مرمر سفید رنگ پرشده و روی آنها فرشی از ابریشم انداخته شده بود. اتاق تنها دو وسیله داشت: کوسنی مخملی که مرلین موقع وحی روی آن مینشست و پنجره ای دایروی که همیشه رو به نور باز بود.
البته حالا یک پاکت روی کوسن قرار داشت. مهمان ناخوانده ساده ای برای مجلل ترین اتاق هستی!
زمان حال- بازنشستگی؟
مرلین در چمدان را بست و آن را از روی زمین برداشت. کلاه را بر سر گذاشت اما طبق فرمان الهی عصایش در بارگاه میماند تا به پیامبر جدید داده شود.
مرلین در آستانه در توقف کرد و نگاهی به اتاقی انداخت که هزاران سال در آن سکونت داشت. دل کندن از آن سخت بود. مانند آنکه کسی بخواهد جانش را بگیرد اما او مقاومت میکرد. ولی در انتها آن اراده بالاتر همیشه پیروز بود.
مرلین در را پشت سرش بست و راهی دنیایی شد که در آن دیگر پیامبر نبود.
***
مرلین چمدان به دست در وسط یکی از پیاده روهای بیرمنگام ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. مردم از کنارش رد میشدند و با تعجب او را نگاه میکردند. پیرمردی که ردای خاکستری پاره پوشیده و موها و ریشهایش نیز خاکستری مایل به سفید هستند. چین و چروک های روی صورت او انتها نداشت ولی با این حال صاف ایستاده بود و انگار مشکل جسمی ندارد. فقط کمی پیر بود!
- هی! وسط راهی ها!
فردناشناس تنه ای به مرلین زد و رد شد. مرلین زیر لب زمزمه کرد:
- مردک اگر عصایمان را داشتیم نشانت میدادیم.
مرلین از ابتدای عمر هیچگاه چوبدستی نداشته بود. همیشه عصایش همراه بود و از طریق آن جادو را جاری میکرد. آفتاب در حال غروب کردن بود و ابرهای سیاه جای آن را در آسمان میگرفتند. باران به زودی آغاز میشد و مرلین هنوز جایی را برای خواب در نظر نگرفته بود.
- پیس پیس!
فردی با ظاهر ژولیده ردای مرلین را میکشید. زیرچشمانش گود بود. رنگ لبانش به سیاهی میزد و پوست صورتش جای چندین ترک داشت.
- چه میخواهی؟
- امشب جا برای خوابیدن داری؟
گویی ذهن مرلین خوانده شده بود!
- اما این امکان نداره. ما پیامبر هستیم...
مرلین ساکت شد. دیگر پیامبر نبود. فرد ژولیده حالا با تعجب به مرلین نگاه میکرد.
- پَ پیامبری؟ کلاً توی آسمونی؟ هان؟
بی خانمان که لباس های پاره اش بی شباهت به لباس های مرلین نبود شروع کرد به خندیدن. کم کم خنده تبدیل به قهقهه شد و سعی میکرد در میان خنده هایش حرف هم بزند.
- دعای ملت رو میشنوی پیغمبر؟
حالا لباس مرلین را سفت چسبیده بود. او را تکان میداد و میخندید. دندانهای زردش را نشان میداد و بوی بد دهانش شامه مرلین را پر کرده بود. خنده های عصبی اش در گوش میپیچید.
- رهایمان کن!
مرلین سعی کرد خودش را نجات دهد اما مرد با دستان استخوانی اش سفت او را چسبیده بود. نظر مردم کم کم جلب میشد. مرد جلوی پای مرلین به زانو نشست و شروع کرد به اشک ریختن.
- پس چرا دعاهای من هیچ وقت بهت نرسید؟ چرا هیچ وقت جوابم نیومد؟
اشک های مرد ردی را روی صورت کثیفش به وجود میآوردند. شانه هایش به شدت میلرزیدند و دست هایش کم کم شل میشدند. حالا مردم دور آنها جمع شده بودند.
مرلین همچنان ایستاده بود و به کسی که زیرپایش ضجه میزد نگاه میکرد. در این فکر بود آیا کسی که بهجای او در جایگاه پیامبری نشسته این صحنه ها را میبیند؟ آیا توجهی به این مرد دارد و صدایش را میشنود؟
مرلین با حرکتی انتهای ردایش را از دستان مرد جدا کرد. چمدان را برداشت و با شکافتن جمعیت راهش را باز کرد.
پشت سرش، مرد همچنان روی زانوهایش نشسته و اشک میریخت. زیر لب چیزهایی که میگفت که دیگر شنیده نمیشدند.
***
رگبار باران حالا تندتر شده بود. مردم دوان دوان به دنبال سر پناهی بودند. اما پیامبرِ بازنشسته شده راه میرفت. سنگینی افکار درون مغزش اجازه نمیداد تندتر از این راه برود. چندین متر جلوتر تابلوی مسافرخانه ای خودنمایی میکرد. مرلین در فلزی را بر پاشنه اش چرخاند و وارد شد.
فضای مسافرخانه شباهتی به بیرون نداشت. ابرهای سیاه جای خود را به لامپ ها و دیوارکوب های متعدد میدادند. فضای نسبتاً بزرگی رو به روی مرلین بود که به میز پذیرش ختم میشود. در سمت راست سالن انتظار کوچکی قرار داشت که با چندین مبل راحتی، میزهای کوچک چوبی و گلدان های آلاله تزئین شده بود. سمت چپ سالن غذاخوری بود با چهار میز که روی آنها پارچه های سفید انداخته شده بود. دو میز اشغال شده بودند. وقت شام بود و عطر غذا در لابی مسافرخانه میپیچید.
- میتونم کمکتون کنم؟
زن جوانی که نهایتاً بیست و پنج سال داشت لبخند زنان سوالش را از مرلین پرسید.
- اوه، بله!
مرلین بالاخره از نگاه کردن دکوراسیون دست برداشت و با چمدانش به سمت میز پیشخوان رفت.
- من یه جادوگرم! میتونم جادوت کنم!
- نه! نمیذارم!
دو پسر نوجوان دوان دوان از جلوی مرلین رد شدند. یکی از به دنبال دیگری میدوید و دست هایش را به طور عجیبی تکان میداد؛ گویی که جادوگر است. مرلین لبخندی زد و راهش به سمت میز پذیرش را ادامه داد.
- یک اتاق میخواستم.
- چند شب اقامت دارید؟
- هنوز تصمیمی در این خصوص نگرفتهام.
دختر موهای خرمایی اش را پشت سرش جمع کرده و بسته بود. پولیور زردی پوشیده بود که او را با رنگ دیوار های مسافرخانه ست میکرد. از زیر پولیور پیرهن سفیدرنگش مشخص بود. یقه پیراهن تا زیرگلو امتداد مییافت. رژ لب صورتی کمرنگی داشت، خیلی در چشم نبود. به مانند آن بود که بخواهی حاشیه کمرنگی به نقاشی پر رنگ لعابت دهی. نقاشی شلوغی از خیابان های پر تراکم در شب. چراغ های متعددِ روشن شده، ماشین ها و آدم های رنگارنگ. ساختمان های قد کشیده که آسمان را شکافته؛ و در حاشیه ماه نقره ای رنگ کاملی که میدرخشد. شاید کسی توجه زیادی به ماه نمیکرد اما برای تعدیل ضروری بود و برای کسانی که به جزئیات توجه میکنند نعمت! اگر تصویر کامل را نگاه کنی از آن لذت خواهی برد.
- هوای خشنی برای بیرون موندنه!
لبخند گرمی زد و از درون یکی از کشوها چند برگه درآورد و به مرلین داد. چشمانش قهوه ای بودند و پوست صافی داشت.
- به محض اینکه اینارو پر کنید اتاقتون رو نشون میدم. البته میتونید اول شام بخورید.
- ترجیح میدم اول کمی استراحت کنم.
- حتماً!
مرلین خسته بود. دو ساعتی مشغول پیاده روی بی هدف در خیابان ها بود تا بدین جا رسید. از بین ده ها هتل و مسافرخانه رد شده و حالا اینجا ایستاده بود. برگه ها را پر کرد و تحویل زن جوان داد.
- برایان! بیا اینجا!
پسر مو بور جلو آمد. مرلین چند دقیقه پیش او را دیده بود که دنبال پسر دیگری میدوید. مرلین قبلاً هم او را دیده بود. البته عکسش را، امروز صبح در بارگاه!
برایان با عکسش تفاوت داشت. همان موهای روشن و چشمان قهوه ای که از مادرش به ارث برده بود ولی زیرچشمانش به شدت گود افتاده بود و رنگی به صورت نداشت. جثه ای لاغر و نحیف داشت و قدش به زحمت به زیرگردن مرلین میرسید.
- تو... تو...
- اجازه بدید چمدوننتون رو تا بالا بیارم قربان.
مرلین مِن مِن میکرد. از دیدن نوجوانی که تصمیم به مرگش را چند ساعت پیش گرفت شوکه شده بود. آثار مرگ حالا هم در او پیدا بودند. مرلین آن نشانه ها را خیلی خوب میدانست. برایان دسته چمدان را گرفت و به راه افتاد.
- اتاق یک و شش دهم!
مادر برایان کلیدی نقره ای را به دست مرلین داد که عدد 1.6 روی آن نقش بسته بود.
- ایده جذابیه. نه؟ یک نشون میده طبقه اول هست و 6 یعنی اتاق ششم.
مرلین نگاهی معنادار به 1.6 حک شده انداخت، برگشت و پشت سر برایان به راه افتاد. از میان سالن انتظار عبور کرد تا به پلکان مارپیجی چوبی رسید. یک طبقه بالارفتن برای او سخت نبود ولی برایان به سختی چمدان را میکشید. در تمام طول پلکان مرلین به پسرک خیره شده بود. شاید آنچنان هم مستحق مرگ نبود. اصلاً برای چه مهر قرمز را انتخاب کرد؟
- بفرمایید.
برایان رو به روی اتاقی با در چوبی ساده ایستاد. از نفس افتاده بود و قطره های عرق روی پیشانی صافش میدرخشید. مرلین کلید را در قفل چرخاند. در با صدای غژ غژ باز شد.
مسافرخانه تنها ظاهری خوب داشت و در باطنش چیز دیگری را مخفی کرده بود. اتاق بوی نا میداد و تک چراغ رومیزی که وجود داشت سوسو میزد. یک تخت، یک میز و قالیچه ای کهنه تنها دارایی های اتاق محقر بودند.
- چمدونتون رو کجا بذاریم قربان؟
اتاق انتخاب های زیادی در اختیار مشتریان نمیگذاشت. مرلین به تنها جایی که فضای کافی برای چمدان داشت اشاره کرد. جوانک به سمت دستگیره چمدان خم شد اما مرلین دستش را روی شانه او گذاشت و مانعش شد. برایان سرش را برگرداند. حالا خیره در چشم های پیامبرِ بازنشسته و پیر شده بود.
- پدرت کجاست؟
- نمیدونم قربان. چندسال پیش رفت.
- قیافش چه شکلیه؟
مرلین احمق نبود. کم کم اتفاقات را کنار هم میگذاشت. این پیچیده ترین پازلی نبود که میدید ولی شاید زیباترینش بود.
- چطور مگه؟
- فکر کنم چندساعت پیش دیدمش. میخواد تو رو دوباره ببینه.
برایان با تعجب به پیرمرد نگاه میکرد.
- ولی آخه چطور؟ شما از کجا میشناسیدش؟ کجاست؟
مرلین میخواست دستش را روی سر او بگذارد و مکان پدرش را در ذهن القا کند. ولی یادش افتاد دیگر قدرتی ندارد. پس به لبخندی اکتفا کرد و گفت:
- هیچی. میتونی بری.
برایان اخمی کرد. مشخص بود که با خودش فکر میکرد که پیرمرد مشکلی دارد. او را در اتاق تنها گذاشت و بیرون رفت.
مرلین روی تخت نشست که نتیجه اش چیزی جز غر غر فنر های خسته نبود. صورت را در میان دستان چروکیده اش گرفت. پروردگار از بالا به او نگاه میکرد، پیامبر جدید به او نگاه میکرد. اینها افکاری بودند که از ذهن او میگذشتند. کنایه های دنباله داری بعد از پرت کردن پرونده برایان به او زده شده بود.
پدری که ناامید خدا را میخواند و شب ها در کنار پیاده رو پلاسی را بر روی خود میکشد تا صورت کثیفش را پنهان کند. او تشنه دیدن دوباره ی پسری در آستانه مرگ است که پیش مادر زیبایش در مسافرخانه فریبنده ای زندگی میکند.
باران همچنان به شیشه چرکین میزد. مرلین از روی تخت پایین آمد و روی قالیچه زبر نشست و مشغول دعا شد. برای پدر دعا میکرد، برای پسر و برای انگلی که روی مادر و مسافرخانه افتاده بود.
امیدوار بود جانشینش بهتر از او باشد و این پرونده کم اهمیت را دوباره باز کند. لرزشی خفیف در درونش حس کرد. ابتدا اعتنایی به آن نداشت ولی وقتی شانه هایش شروع به لرزش کردند متوجه شد که باری دیگر خوانده شده است.
به حالت سجده افتاد. قالیچه پیشانی او را میخراشید و قدرت پروردگار بر او مستولی میگشت. ثانیه ای به همان حالت بود و وقتی چشمانش را باز کرد فرش ابریشمی آشنایی گونه هایش را نوازش میکرد. به سرعت از جا بلند شد و به اطراف نگاه کرد. دوباره در اتاق خودش بود و عصایش همانجا که ترک شده بود. دستش را دراز و دوباره آن نقش و گره های چوب افرا را لمس کرد. آن را برداشت. باید به تالار برمیگشت. جایی که پرونده را با مهر قرمز خونی رنگ رها کرده بود. جایی که میتوانست دعاهای خاموش شده پدر را بشنود.
پروردگار درسی به او داده بود. آن پایین روی زمین هر کس برای خود زندگی داشت و برایش میجنگید. با ده ها اتفاق و درد و زخم که کسی از آن با خبر نمیشد.
مرلین در نهایت فهمیده بود؛ فهمیده بود تمام مخلوقات برای خالق مهم هستند!