کریسمس: کادوی عجیب
پارت ۱: عمد یا سهو؟
- کتی بل! کتی بل! کتی آل دِ وِی! اوه وات فان ایت ایز تو راید این ئه وان کَت او اسلِی!
کریسمس اومده! همگی دور هم جمع شدند و خوشحالند! کلی کادو! کلی نوشیدنی و کیک! درخت های تزئین شده! و کلی چیز های باحال!
خارج از جنب و جوش درون قلعه، بر خارج از آنجا، سرما و یخبندان، حکمفرما بود. تمام زمین ها و درخت ها، سفید پوش شده بودند. همگی مراقب بودند، تا سرما نخورند. کتی خوشحال بود؛ لباسی را که به مناسبت کریسمس دریافت کرده بود به تن داشت و دور خودش می دوید و بالا و پایین می پرید و شعر می خواند. جرمی، پلاکس و دیزی هم یک کنار نشسته بودند و داشتند کادوهایشان را باز می کردند. هر چهار نفر در آن هوای سرد، لباس های پشمی و گرمی به تن داشتند.
- خب جرمی، نوبت توئه!
- باشه دیزی.
سپس جرمی، در حالی که چشمانش را بسته بود و لبخند به لب داشت، کاغذ دور کادویش را پاره کرد. صدای شعر کتی بالا رفت و پلاکس و دیزی هم هورا کشیدند و تشویق کردند؛ جرمی زیر چشمی نگاه کرد و گفت:
- وای! اینجا رو باش! یک بسته دیگه! اینکه سیاهه! پس شما ها چرا هورا کشیدید؟
- دیدیم باز کردی خواستیم یکم جَو بدیم تو ذوق کنی.
- آهان، مرسی قانع شدم!
سپس در جعبه را طوری باز کرد که فقط خودش داخلش را ببیند و چشمانش را ریز کرد و نگاهی به درونش انداخت.
- خب جرمی، بگو بابات برات چی فرستاده؟
- خب... معجون عشقه!
- خب؟
- خب که خب دیگه! حتما خواسته باهام شوخی کنه!
جرمی به نقطه ای خیره شد؛ در آن لحظه نمی دانست که این معجون، به چه دردش می خورد. آیا برای شوخی است یا دلیلی دارد.
سپس دوباره دستش را درون جعبه کرد و با آن، شروع به جست و جو کرد.
- افسون شده است! انگار یک کیسه بزرگه! فکر کنم اینم یک شوخیه!
هر لحظه دستش بیشتر وارد کیسه می شد. وقتی دستش تا شانه وارد جعبه شده بود، چشم هایش از قبل باز تر شد، اخمی کرد و سعی کرد با لمس کردن، متوجه بشود آن چیست. انگار چیزی پیدا کرده بود. به سختی دستش را دراورد و به آن نگاهی کرد:
- یک مهره شطرنجه... فیل! و البته یک پاکت نامه.
همواره لبخند بر لب داشت؛ ولی کسی نمی دانست که هدایا، چقدر ذهن او را مشغول کرده است. پاکت را به دیزی داد و از او خواست تا آن را باز کند؛ سپس، خودش فیل را با فاصله کمی از صورتش، در دست گرفت و با نگاهی ورانداز کرد.
- هی! اینجا رو باش! روش اسمم رو حکاکی کرده! باز هم مثل همیشه روی فرستادش حکاکی کرده! با همون خط خوش!
- جرمی!
- هوم؟
- تو این پاکت، نامه نیست فقط... سه تا مهره دیگه ست!
- مهره؟
- آره. سرباز و اسب و رخ! روی هر کدوم هم... اسم ما حک شده! روی سرباز نوشته دیزی... روی رخ هم نوشته پلاکس...
سپس مهره را به پلاکس داد و ادامه داد:
- و روی اسب هم...
کتی سریع جستی زد و مهره اسب را از دست دیزی چنگ زد و ورجه وورجه کنان با خوشحالی گفت:
- کتی!
سپس بدو بدو از آنان دور شد.
- به نظرتون این چه معنی میده؟
- من که واقعا گیج شدم جرمی. نمی دونم چرا بعد از این همه گذشت از مسابقات شطرنج باز هم...
کتی از پشت، دوان دوان خود را به آنها رساند و دستش را سر شانه دیزی گذاشت و حرفش را قطع کرد:
- داشتین چی می گفتین بدون من؟
جرمی از پلاکس چشم برداشت و به مهره ای که در دست کتی جا خوش کرده بود زل زد و گفت:
- چیز خاصی نبود کتی.
ادامه دارد...