هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
#41
مرگخواران که تا آن موقع هم زمان بسیاری را از دست داده بودند، بدون هکتور کوچک و له شده دوباره میز گرد تشکیل دادند.

- چجوری به اون دوتا بگیم که این یکی دست ماست تا اون دوتا بیان این یکی رو آزاد کنن بعد ما این یکی رو ول کنیم اون دوتا رو بگیریم؟
-به راحتی! زنگ میزنیم بهشون.
- چه مبلغی رو اول پیشنهاد بدیم؟
- نابغه ها مگه ما ماگلیم؟
- نه نیستیم.
- جادوگرا تو همچین مواقعی چیکار می کنند؟
- نامه می نویسند.
- پس نامه می نویسیم.
- نامه رو کی می نویسه؟
- من!
- من!
- من!

ملت مرگخوار جز ریونی هاشون به ریونی هاشون نگاه کردند. مرگخواران ریونی هر کدوم قلم پری در دست داشت و با نگاهش به ریونی دیگری پیام" باید از روی جنازه م ردشی بتونی نامه بنویسی ! " را می رساند.

- بکشید کنار! لینی که ریز مینویسه، تامم که وسط کار دستش کنده میشه، دیزی ام که کلا نامه اداری بلد نیست بنویسه، آلانیسم ...
- الان نامه گروگان گیری نامه اداری حساب میشه؟
- نه نمیشه.
- پس من بنویسم دیگه.
- زی بزرگتر از تو اینجا نیست؟

دیزی به سو نگاه کرد. لبخندی که رو چهره ی سو بود اصلا معنای خوبی نداشت. دیزی به نشانه تسلیم کراواتش را بالا برد. اینگونه بود که از بین کاندید های ریون، سو تایید صلاحیت شد. وی کاغذی برداشت و کلنگ پروژه نامه را زد.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#42
ریونکلاو
VS

گریفندور


سوژه: هواپیما
( طیاره )


- یک... دو... سه! حرکت.

دوف!
برای چندمین بار بلاجر محکم به صورت یکی از بازیکنان کوییدیچ ریونکلاو خورد.

- چند سری دیگه باید صورت ما رو صاف کنه تا تو بتونی یه ضربه درست بزنی؟
- هر مقدار که لازم باشه.
- پــــــــــوف... اخراجی!
- سو شوخی میکنی دیگه؟
- من کی تا حالا سر کویی شوخی کردم که الان دومین بارم باشه؟
- هیچ وقت! ولی الان اوضاع فرق می کنه... به فرض اینکه تام جای آمانو مصدوم رو بگیره، اگه دیزی رو نداشته باشیم تیم لنگ میزنه.
- شده آمانو ی مصدوم رو بیارم داخل بازی، نمی ذارم دیزی بازی کنه.
- خودمم علاقه چندانی ندارم.

این جمله کافی بود تا آتش خشم سو بیشتر گر بگیرد.
- لینی ولم کن! کار خاصی باهاش ندارم فقط میخوام این جارو رو بکنم تو حلقش.

عصبانیت درون چشمان سو موج مکزیکی میزد. جرمی، تری و آلنیس به گوشه ای پناه بردند تا از ترکش های خشم سو در امان باشند. لینی نیز سیستم عاملش را روی حالت انسان گونه اش گذاشت تا بتواند جلوی سو را بگیرد ولی از آنجایی که آتشفشان سو فوران کرده بود، فرار را برقرار ترجیح داد. سو با سرعت به سمت دیزی رفت و با ظرافت تمام جارویش را بر فرق سر وی فرود آورد.

صبح روز مسابقه_ رختکن کوییدیچ

- روونا شکر که مشکل و مانعی به نام دیزی بینمون وجود نداره و همه...

سو به هم تیمی هایش نگاه کرد. آمانو با صورتی باند پیچی شده گوشه ای نشسته بود. جرمی و آلنیس کمی آن طرف تر درمورد تام که نیشش تا بنا گوش باز بود حرف می زدند و آلنیس داشت به لینی کمک میکرد تا چماقش را درست بگیرد.

-و همه مون از اینکه شخص بیکاری بینمون حضور نداره خرسندیم. حرف دیگه ای نیست؟
- من یه سوال دارم. چرا در بند قبلی نیش تام تا بنا گوشش باز بود؟
- زیرا که در طی دو رول اخیر اولین سکانسی هست که تام رو داریم.
- آهان، تشکر!
- خواهش میکنم. به عنوان بازی آخر توقع دارم کولاک به پا کنید. حالا بلند شید که بریم.

ملت ریونی بلند شدند. دست هایشان را روی هم گذاشته و شعار " ریون چیکارش میکنه، سوراخ سوراخش می کنه " را سر داند. هفت آبی پوشان دوشا دوش هم وارد زمین شدند.
در نگاه اول ورزشگاه آزادی یک ورزشگاه عادی بود ولی وقتی با دقت نگاه کردند، پرده از رخسار جزئیات برداشته شد. چمن ها مانند دماغ الستور مودی قلوه کن و تیکه تیکه بود. صندلی ها و نیمکت ها تعریفی نداشتند و در گوشه به گوشه زمین بطری های آب معدنی،پلاستیک و ماسک دیده می شد. تنها نقطه قوت ورزشگاه دو پارچه سرخ و آبی بود که قسمتی از جایگاه تماشاچیان را پوشانده بود.

- چه قشنگ! بخاطر ما اون پارچه ها رو زدنا!
- نابغه! روشون نوشته پرسپولیس و استقلال.
- استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی!
- این بچه هوا به هوا شده، ملیتشو فراموش کرده.
- یک... دو... سه امتحان می کنیم. حله کپتان! آقای فغانی شما مشکلی ندارید؟... خوبه.


سایه ی بزرگ و صدای بلندی ورزشگاه را در بر گرفت. ریونیون به بالای سرشان نگاه کردند. صدا متعلق به وسیله خاکستری رنگی در هوا بود.

- لیدیز اند جنتلمن، ورودتون به ورزشگاه آزادی رو خیلی خوش آمد میگم. جهت رفع ابهامات لازمه بگم وسیله که در بالای سرتون مشاهده می کنید طیاره نام که حاوی دو در در عقب و دو
در در جلو...
- شما هم به همون که من فکر میکنم فکر می کنید؟
- این مگه تو بیمارستان نبود؟
- روونا بهمون رحم کنه!

فلش بک

چند روز قبل_ درمانگاه هاگوارتز


- سلام، شما با واحد رسانه ورزشگاه آزادی تهران تماس گرفته اید. جهت برقراری ارتباط با مدیرت کلید یک... ارتباط با معاونت کلید دو... ارتباط با آبدارچی کلید سه... در غیر این صورت لطفا منتظر بمانید.

دیزی منتظر ماند.

- سلام... غنچه هستم بفرمائید!
- سلام غنچه خانم. من برای این آگهی تون...
- من فامیلم غنچه ست. مجید غنچه هستم.
- ببخشید آقای غنچه! برای این آگهی تون تماس گرفتم. گفته بودید به یه گزارشگر کوییدیچ نیاز دارید.
- بله... شما قبلا سابقه گزارشگری داشتید؟
- بله... یه مدت اخبار و حواشی رو برای مادر گرامیم گزارش می کردم.
- برای شروع کار بد نیست. ترس از ارتفاع که ندارید؟
- ترس از ارتفاع؟!
- چون کوییدیچ یه بازی هوایی حساب میشه، نمیشه از جایگاه معمول همیشه گزارش کرد. برای همین باید از روی هوا همراه داور بازی بازی رو...
- آهان! نه ندارم، خیالتون راحت!
- قابل قبوله... مشکلی نیست. پس فردا صبح جلوی ورزشگاه می بینمتون. جهت رفاه حال شما این مکالمه...

دیزی تماس را قطع کرد. کمی گیج شده بود. در مصاحبه های کاری که تا الان به چشم دیده و به گوش شنیده بود، هیچ مصاحبه ای به این کوتاهی رخ نداده بود. با اینکه کاملا قانع نشده بود، ساکش را برداشت و از درمانگاه بیرون زد.

پایان فلش بک

- همون طور که مطلع شدید، من دیزی کران با گزارش بازی دو تیم خفن در چمن ریونکلاو و شیر های خسته گریفندور در خدمتتون هستم. در گوشه ی زمین کپتان سو، لینی، تام بقیه بازیکنان ریونکلاو رو داریم.... اون طرف هم بازیکنای گریفندور رو می بینم. کپتان نیمه خون آشامشون بشکه به دست وارد زمین میشه و پشت سرش بقیه بازیکنان رو داریم. در آخر هم چوب ماهیگیری رو مشاهد می کنید.

دیزی جمله اش را تمام کرد و به تیم سابقه ش نگاه کرد. بدون او انگار تیم ریونکلاو آماده تر از همیشه بود. لبخند بر لب همگان بود و کسی نگران نبود پایشان توسط چماق دیزی له شود و یا حتی مجبور شوند از جارو او جا خالی دهد. دیزی کم کم باید باور می کرد او فقط یک بار اضافه بوده است.

- آقای فغانی داور بازی هم از همین بالا حواسشون به همه چی است. بله! این فغانی همون فغانی معروفه. امیدوارم ایشون بازی خوبی رو به نفع تیم آبی رنگ داوری کنند و ما هم شاهد بازی زیبایی باشیم.

شاید بپرسید چرا آقای فغانی باید آن بالا باشد؟
از آنجایی که وی مشنگ بود و پرواز با جارو را فقط در داستان ها شنیده بود، ترجیح میداد از طریق طیاره ای که دیزی سوار آن بود بازی را داوری کند ولی خب هم نشینی با دیزی عوارضی داشت که بزودی با آن مواجه می شد.

- دوستان از اونجایی صدای سوت آقای فغانی به اون پائین نمی رسه هر وقت صدای بوق طیاره رو شنیدید فرض کنید، صدای سوته و بازی رو شروع کنید.

صدای بوق طیاره در ورزشگاه طنین انداز شد. دوازده جارو از زمین برخاست و در یک چشم به هم زدن با کمی فاصله از هواپیما روی هوا مستقر شدند. تنها چیز ناکوک در آن لحظه، تصویر چوب ماهیگیری بشکه به بغل بود. آقای فغانی سرخگون را انداخت و کپتان تیم گریفندور آن را از آن خود کرد.

- جیسون سرخگون به دست به سمت دروازه ریونکلاو میره. از سد تام و لینی عبور میکنه، عجب سرعتی... آماده میشه تا ضربه نهایی رو بزنه ولی دست تام مانع این کار میشه و جیسون رو راهی باقالیا می کنه.

بازیکنان گریفندور لب به اعتراض گشودند. آن طرف هم آقای فغانی دست در جیبش برد تا کارت زردی به تام بدهد. وی خوشحال کارت را در آورد و اسم تام را روی آن نوشت و در مرکز دید همگان گذاشت.

- آقای فغانی طبق روش فوتبال مشنگی اعلام کردند که به دلیل اعتراض بی مورد تیم گریفندور، به هر کدوم یک کارت زرد که همون تذکر خودمونه، داده میشه. ایشون همچنین تاکید کردند که دیگر لب به اعتراض باز نکنید، باتشکر.

آقای فغانی پوکر فیس به دیزی نگاه کرد. او هیچ وقت فکر نمیکرد گزارشگری بتواند خطایی که به ضرر تیمی باشد را به نفع آن تیم برگرداند. خواست اعتراض کند ولی از آنجایی که طرف مقابلش یک نیمه جادوگر بود و به راحتی میتوانست بلایی سر او بیاورد، همانطور پوکر فیس ماند.

در زمین گریفندوریان مانند آقای فغانی پوکر فیسانه هم دیگر را نگاه می کردند. ریونیان هم جز تام شون معتجب شدند. گذشتن از یک خطا توسط داور عجیب بود. تام دستش را سر جایش گذاشت و آن را به نشانه" فغانی لایک داری! " بالا برد.

- بازی رو از سر می گیریم. این سری سرخگون دست آمانوعه . آمانو توپ رو به تری پاس میده تری همانطور که با جاروش چرخ فلک میزنه به دروازه نزدیک میشه. توپ رو محکم می فرسته... دوف... بچه جون مجبوری چرخ فلک بزنی؟! توپ به جای اینکه وارد دروازه بشه، وارد بشکه میشه. بشکه تالاپ تالاپ کنان به سمت وسط زمین می ره ولی غافل از اینکه وارد قلمرو لینی شده... لینی بلاجر رو محکم به سمت بشکه می فرسته و بلاجر درست به هدف می خوره و باعث میشه قسمتی از بشکه جمع بشه... اگه خواستی صافش کنی آشنا دارم. مثل روز اول برات درستش می کنه.

بشکه دست نداشته اش را روی محل جمع شده گذاشت. آسیب زیادی دیده بود. برای همین دوباره دسته نداشته را به نشانه تعویض تکان داد. سرمربی مجازی گریفندور، ملانی را داخل زمین فرستاد و همانطور که بشکه را از روی برانکارد پائین می آورد، به ذهنش سپرد که دیگر بشکه جماعت را به عنوان بازیکن در ترکیب تیمش نگنجاند.

زمان برعکس ریتم بازی خیلی سریع گذشت. با ورود ملانی باز گرم تر نشده بود که هیچ بلکم خسته تر کننده تر هم شده بود. مهاجمان و مدافعان هر دو تیم خسته بودند. پنجاه دقیقه گذشته بود و هیچ گلی بین دو تیم رد و بدل نشده بود.

- جیسون سرخگون رو به ملانی پاس میده. ملانی توپ رو طی پاس هوایی به آرکو می سپاره. آرکو به سرعت به سمت دروازه ریونکلاو میره... از پای تام جا خالی میده و توپ رو قدرتی به سمت دروازه پرت می کنه ولی آلنیس به سختی اون رو میگیره. اوف به خیر گذشت... آقای فغانی یکم بلند تر حرف بزن... ارتفاع کم کردیم؟!

دیزی به زمین نگاه کرد. فاصله طیاره با زمین هر لحظه کم و کمتر می شد.
- کپتان چرا اینقدر ارتفاع کم کردیم... جان؟! ... بنزین تموم شده!.. ما که یه ساعت تو پمپ بنزین وایساده بودیم... تموم شده دیگه! چاره ای جز ول کردن هواپیما ندارم... اینجوری نمیشه که! هر کپتانی باید با هواپیماش بمیره... اون مال فیلماست، سقوط خوبی داشته باشید... عه کپتان کجا میری؟!

دو در در جلوی هواپیما باز شد، کپتان و کمکش پریدند. چتر هایشان را باز کردند و آرام در گوشه ای فرود آمدند. تنها دیزی و فغانی بخت برگشته و یک چتر نجات در هواپیمای در حال سقوط بودند. از آنجایی که فرد پشت اسکرین باید دیزی را در آخر داستان قهرمان می نمود، بدون هیچ گونه مشکل و دعوایی چتر نجات را به دستان فغانی سپرد. فغانی نیز به موقع از طیاره بیرون پرید و سالم به زمین رسید. دیزی که به واسطه فرد پشت اسکرین در شرایط بحرانی قرار گرفته بود به سختی خود را به کابین خلبان رساند و پشت فرمان نشست. کابین پر از دم و دستگاه و دکمه بود. از آنجایی که دیزی بسیار فیلم طیاره دزدی دیده بود با اعتماد به سقف دکمه پرواز خودکار (اوتو پایلت) را زد. دکمه ابتدا لبخند زد و سپس کار نکرد. اعتماد به سقف دیزی خودش خود به خود پودر شد.

- دوستان روی زمین کسی میدونه اگه اوتو پایلت کار نکرد، برای سقوط نکردن باید چیکار کنم؟

دوستان روی زمین نبودند. بندگان مرلین وقتی متوجه شدند تا لحظاتی دیگر قرار است چمن نا مرتب ورزشگاه توسط سقوط طیاره آسفالت شود، جارو ها و دم های نداشته و داشته شان را روی کوله شان گذاشته و در رفته بودند. در آن موقعیت تنها دیزی مانده بود و یک هواپیمای در حال سقوط.

- زندگی رووناحافظ... ریونکلاو رووناحافظ... رنک جادو آموز برتر رووناحافظ... نظارت دیاگون رووناحافظ... روزنامه های خونده و نخونده رووناحافظ!

شما هم اگر جای دیزی بودید و دیگر کاری از دستتان بر نمی آمد، باید با زندگی رووناحافظی می کردید. در آن بین می توانستید برای دلخوشی قبل از مرگتان هم که شده، افتخارات کم تان را به رخ بقیه بکشید. هواپیما چند متر بیشتر با زمین فاصله نداشت. دیزی آخرین رووناحافظی هایش را هم گفت و چشمانش را بست. تا دقایقی دیگر همه چیز تمام و دیزی وارد آن دنیا می شد.

- من گرفتمش!

چشمانش را باز کرد. سو اسنیچ به دست و قلاب ماهیگیری پشت سرش صاف و مستقیم داشتند به سمت طیاره می آمدند. آن دو بخت برگشته اصلا از اوضاع خبر نداشتند. قلاب ماهیگیری در یک آن متوجه اوضاع شد و توسط قلابش خود را کنار کشید ولی سو... .
ثانیه ها به سرعت گذشت و بانگ بلندی در ورزشگاه پیچید. بانگی که کلاغ های تجریش و تهران پارس را هم از روی سیم های برق پراند. نور صحنه کم و کم تر و پرده در تاریکی مطلق غرق شد. تماشاچیان هنوز از روی صندلی هایشان بلند نشده بودند که متنی رو پرده نقش بست.

" چند سال بعد حقیقتی باعث روشن شدن نتیجه بازی شد. اثری حیاتی که توسط قلاب ماهگیری پیدا شده بود. اثر مربوط به آخرین تصویری بود که گیرنده های مغز دیزی و سو دریافت کرده بودند. تصویر، نیم رخ آن دو را زمانی که به شیشه ی کابین برخورد کرده بودند را نشان می داد.تصاویر کمی شبیه هم بود با این تفاوت که در دستان سو گوی طلایی رنگی برق میزد. "

تامام


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#43
فرستنده: دیزی کران
گیرنده: شتری که دم در هر خونه می خوابه!*
مقصد: هر جایی که ازراعیل آنجا باشد.



سلام
خوبی؟ خانم و بچه ها خوبند؟
دستیارت ازراعیل( درست نوشتم دیگه؟!) چطور؟
آمارت خوبه؟

از غریبه که پنهون نیست از تو چه پنهون!
میخواستم بگم اگه میشه این تاریخ بلیط پرواز من به اون دنیا رو یه دو سه سالی عقب بندازی. میندازی دیگه نه؟

آخه میدونی تازه جامعه جادوگری داره بهم رو میندازه!
آره باورش سخته ولی باید باور کرد.

باورت میشه من تو تیم کوییدیچ راه دادن؟
درسته خیلی دست و پا چلفتیم ولی خب الان یه بازیکن کوییم. به جز چند صد مرتبه صاف کردن صورت آمانو و... با بلاجر دیگه کار بدی نکردم. اینو از پس گردنی هایی که سو از سر عصبانیت محبت میزنه هم میشه، فهمید.

تازه کوییدیچ به کنار یه شغل نون و آب دار پیدا کردم که البته اگه یه گشتی تو دیاگون زده باشی، به گوشت خورده. روونا و مرلین میدونن تا اسم خودمو زیر تابلو دفتر نظارت دیاگون دیدم چنگده* خوشحال شدم. در حدی که سوسکی که وسط دفترم مرده بود از شدت جیغی که من زدم پا به فرار گذاشت.


بازم با این شرایط حیف نیست جان به جان آفرین تقدیم کنم؟
اگه قول بدی تاریخشو عقب بندازی، منم قول میدم بعدا برات آدرس یه نفر که پاش لبه گور رو برات بفرستم.
اصلا بعدا چرا همین الان بهت میگم.
همین بغل تو درمانگاه، تخت آخر از سمت راست یه بنده مرلینی جرونا داره. از اونجایی که من
و اون دشمنیم
دلم براش میسوزه، دستیارت رو بفرس سراغش خیلی تمیز و بی سر و صدا کارش رو تموم کن.

سرت رو درد نیارم!
اگه خواستی عقب بندازی با تموم کردن کار اون یارو تو درمانگاه بهم خبر بده.
همین دیگه.
بایی.

دوستدار ندار تو دیزیشون.

پ.ن:
۱- مرگ از اسم جدیدت خوشت میاد؟
۲- چنگده همون چقدر خودمونه!



تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
#44
سلام استاد!
وقت عالی متعالی
—————✦—————


درب کلاس شفابخشی باز و کتی بل خوشحال و شاد و خندان همراه قاقارو از کلاس خارج شد. مانند نفرات قبل دسته ای از جادو آموزان دور او را گرفتند و رگباری از او سوال پرسیدند.
- چی شد؟ خیلی سخت بود نه؟
- استاد سخت گرفت یا آسون؟
- کتبی بود یا شفاهی؟
- نه بابا! خیلی باحال بود. نمره کامل گرفتم.

کتی چشمکی زد. درب کلاس دوباره باز و در دل جادو آموزان دوباره زیر دیگ های سیر و سرکه روشن شد. هیچ کدام نمیخواست قربانی بعدی امتحان باشد. با اینکه هر کسی که به داخل کلاس رفته بود، راضی برگشته بود ولی هنوز استرس وجود بیشتر جادو آموزان را گرفته بود.

- دیزی کران بیا داخل!
- اوف! منو صدا نزد.
- مرلین بهم رحم کرد.
- دیـــــــــــــزی کران! بـــــــــیا داخل دیـــــــــــــگه.

نگاه جمعیت روی دیزی قفل شد. او بی خیال در گوشه ای نشسته بود و تا گردن در کتاب درسی اش فرو رفته بود.

- هی زی مگه نمی بینی دارن صدات می کنند؟
-برای درمان افسردگی فقط لازمه به فرد مقابلمون...
- بیا برودیگه!
- این خوراکی مفید می تونه...

آلانیس که تا آن موقع خیلی آرام با دیزی رفتار کرده و نتیجه ای نگرفته بود، آرامش را کنار گذاشت و با ترکیب چهار چهار سه خشونت وارد زمین شد. او همانطور که لبخند میزد چک آبداری نثار دیزی کرد.

-آخ... چرا میزنی؟
- چون حقت بود! بیا برو صدات زدن.

دیزی همانطور که سرش را گرفته بود، به سمت درب کلاس شفابخشی راه افتاد. از طرفی استرسی که وجودش را گرفته بود، درد دیگری را در وجدان او به وجود آورده بود. دردی که حاصل از شب بیداری شب قبل و نخواندن حتی یه صفحه از جزوه درسی اش بود. او همانطور که در دلش از روونا و مرلین کمک می خواست، وارد کلاس شد و در را پشت سرش بست.

- سلام استاد.
- اســـــــــــــــــــــــــتـــــــــــاد؟! ( کش دار و خسته وار خوانده شود.)

دیزی به طرف صدا برگشت. دسته ای تنبل روی پشتی های کلاس لم داده بودند. دهان بعضی از آنها باز بود. بعضی از آنها خواب بودند و بعضی طی حرکات آهسته داشتند به جکی تنبل هم پشتی شان برایشان تعریف کرده بود، می خندیدند.

پس از گذشت چند دقیقه دیزی با تعجب به سمت میز استاد استانفورد رفت. روی میز پاکت نامه ای به چشم میخورد. دیزی آن را برداشت و آرام خواند.

نقل قول:
سلام دیزی
امتحانتون یه امتحان عملیه.
قراره معلم یه کلاس بشی و در شاگردانت تحول ایجاد کنی. تحولی که باعث بشه سطح بهداشت جامعه و هاگوارتز بالا بره.
مطمئنا تا الان شاگرد های کلاست رو دیدی! ممکنه برات جالب باشه چرا یه دسته تنبل باید شاگردای تو باشند؟!
چون اونا مبتلا به بیماری هستند که نشونه هایی از اون در بدن تو هم هست.
تنبلی و خسته گی بی جا!
ازت میخوام طی یک ساعتی که زمان داری به این تنبل ها مثل یک معلم یاد بدی چجوری می تونند یکم زرنگ باشند.
مرلین رو چه دیدی ممکنه این آموزش روی خودت هم تاثیر بذاره و راه روش زندگی خودت هم تغییر کنه.
موفق باشی.
استاد استانفورد
u

دیزی چند بار دیگر نامه را خواند. باورش نمیشد اصلا نیازی نبود مباحث جلسات قبل را بلد باشد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید به همین دلیل خیلی ریز پوست انداخت. از طرفی آموزش دادن چند عدد تنبل هم آنقدر ها کار سختی بنظر نمی رسید.

خیلی سریع دست به کار شد. به گذشته فکر کرد. زمان هایی که بسیار خسته بود و ناظران ریون با ذکر" یا روونا" او را فرا می خواندند تا بلند شود و کاری انجام دهد.

- تنبلان یا روونا!

تنبلان بدون هیچ تغییری روی پشتی های کلاس لم داده بودند. دهان بعضی از آنها که باز بود، بسته شده بود . بعضی هنوز خواب بودند و بعضی هنوز طی حرکات آهسته داشتند به جکی تنبل هم پشتی شان برایشان تعریف کرده بود، می خندیدند.

هیچ تنبلی تحریک نشده بود.
او چیزی را نادید گرفته بود. به این مسئله که ممکن است تنبلان ریونکلاوی نباشند فکر نکرده بود. پس ذکر عمومی تری را انتخاب کرد.

-تنبلان گرامی یا مرلین!

تنبلان بدون هیچ تغییری روی پشتی های کلاس لم داده بودند. دهان بعضی از آنها که بسته شده بود، برای کشیدن خمیازه دوباره باز شد . بعضی از آنها که خوابیده بودند بازهم خوابیده بودند و بعضی هنوز طی حرکات آهسته هنوز داشتند به جکی تنبل هم پشتی شان برایشان تعریف کرده بود، هنوز داشتند می خندیدند.

دیزی باید راه های دیگری را امتحان می کرد. قطعا ایده های بعدی جواب می دهد.

پنجاه دقیقه بعد

دیزی پوکر فیس به تنبل ها نگاه می کرد. او هر راهی که به ذهنش رسید بود را امتحان کرد. از پخش موزیک قری تا قلقلک دادن آن ها ولی انگار آب در هاون کوبیده بود. راهی جز خواهش و تمنا برایش نمانده بود.
- میشه خودتون خود به خود زرنگ شید.
-
- میشه یکم تکون بخورید.
-
- یه حرکت ریز چی؟
-
-میشه خمیازه نکشید.
-
- اه! دارم خل میشم!

دیزی کم کم داشت دیوانه میشد. تنها چیزی که در آن لحظه دلش می خواست این بود که محکم سرش را در دیواری بکوبد. موجوداتی که تا پنجاه دقیقه قبل باعث شادمانی دیزی شده بودند اکنون داشتند روی مخ او به فجیع ترین شکل ممکن سورتمه سواری می کردند. علاوه بر تنبلان گرسنگی نیز روی مخ او فشار می آورد به همین دلیل بی هوا دستاش داخل کیفش برد و از نا کجا آباد موزی در آورد.

- تنها کسی که الان حال منو می فهمه تویی فقط!

موز سکوت اختیار کرد. دیزی همانطور که بغض سنگینی را در درون گلویش حمل کرد، پوست موز را کند و او را به دهانش نزدیک کرد. خواست گاز اول را بزند که صحنه عجیبی مانع این کار شد.

تنبلان طی حرکات اسلو مُنشن ( درسته آیا؟) به طرف موز سکوت اختیار کرده پوست کنده و دیزی می آمدند.

- اون مـــــــــــوز مال منه!
- فکرشم نکن!
- باید از روی جسدم رد شی تا گیرش بیاری.
- برید کنار زخمی نشید.
(دیالوگ های بالا را کش دار و خسته وار بخوانید و شکلک هایش را نیز همانطور در ذهنتان تصور کنید. با تشکر! )

در مغز دیزی هیچ وقت نمی گنجید عده ای تنبل بخواهند برای یک دیگر کری بخوانند. او موز را محکم تر گرفت. بالای میز رفت و تمام قوایش را در حنجره اش جمع کرد.

- هرکی این موز رو میخواد سر جاش وایسه!

تنبلان سر جایشان ایستادند.

-هر کی این موز رو میخواد سریع بشینه.

تنبلان نشستند.

-هرکی این موز رو میخواد داد بزنه "من تنبل نیستم".
- من تنبل نیستم.
تنبلان به راحتی هویت چندین ساله شان را انکار کردند. اثرات شادی کم کم داشت در چهره دیزی پدیدار می شد. باورش سخت بود که حیواناتی که اکنون جلویش نشسته بودند، همان حیوانات زبان نفهم قبل بودند.

- خب هر کی این موز رو میخواد باید به حرف های من گوش کنه و ازشون یادداشت برداره.

تنبلان برای به دست آوردن موز هر کاری می کردند. آنها طی حرکتی سرعتی کاغذ و قلمی در دست گرفتند. دیزی که از سرعت آنها شک شده بود کم کم لب به سخن گشود.

- بنویسید! بهداشت هر جامعه ای رو ملت اون جامعه می سازند. ملت هم تشکیل شده از مشنگ ها، فشفشه ها، جادوگرا و ساحره ها. ساحره ها رو هم من و امثال من تشکیل میدن. در بین ساحره های هم ساحره زرنگ داریم و هم ساحره های خسته ای مثل من...

ایده ای در ذهن دیزی شکفت. ایده ای که با آن هم میتوانست تنبلان را زرنگ کند و هم زندگی خودش را تغییر دهد.

- مثل من که برای انجام بعضی تاکیید می کنم بعضی از کارها به کمک نیاز دارند. اگه حیوانات مهربون و موز دوستی مثل شما به من و امثال من کمک کنید، بهداشت جامعه نه تنها بهتر نمیشه بلکه از این رو به اون رو میشه.

دیزی همین طور ادامه داد. کار را به جایی کشاند که در طی پنج دقیقه توانسته روش انجام تمام کارهای شخصی اش مانند گردگیری تالار ریون و... را به تنبلان بی نوا یاد بدهد. تنبلان هم خام حرف ها و موزی که در دستان دیزی بود، شده بودند و هر از گاهی به نشانه تایید یا لبخند می زدند و یا سرشان را تکان می دادند.

- خب دیگه بنظرم کافیه! تا اینجا هم خیلی خوب تونستیم روی سلامت جامعه تاثیر بذاریم.
- استاد تکلیف نداریم؟( این سری کـــــــــــش دار و خسته وار خوانده نشود!)
- دارید راه می افتید! تکلیفم داریم... برای اینکه هم شما درس رو عملی یاد بگیرید و هم بهداشت جامعه دچار تحولات بیشتری بشه، همراه من بیاید بریم به تالار ریون و یه دست به سر و گوشش بکشیم.

تنبلان لبخند زنان بدون هیچ اعتراض و حرفی بلند شده و پشت سر دیزی راه افتادند. بندگان مرلین نمی دانستند دیزی چه آشی را برایشان پخته است. تماشایی تر از حال تنبلان، حال دیزی بود که لبخند خرسی زنان از کلاس بیرون می زد. او توانسته بود امتحانش را با نمره خوبی به پایان برساند.

تامام
☆خسته نباشید استاد☆
u


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
#45
سلام پروفسور دلاکور
وقت عالی متعالی!
————✦————


جادو آموزان سال اولی با اشتیاق به سمت کلاس پیشگویی می رفتند. بعضی بسیار برای شرکت در این کلاس ذوق داشتند و بعضی که به زور مسئول گروهشان این کلاس را انتخاب کرده بودند، زیر لب به استادی که هنوز ندیده بودند ناسزا می گفتند. ملت تازه وارد به در کلاس رسیدند؛ با اشتیاق در را باز کردند ولی در یک آن تمام اشتیاق داشته و نداشته شان پودر شد.

- چرا اینجا؟
- چرا اینجوری؟
- شنیده بودم یکم خسته و تنبله ولی فکر نمی کردم در این حد باشه.
- فایده نداره! من بیدارش می کنم.
- باز این سوسول خود شیرینش گل کرد.

یکی از جادو آموزان به سمت میز استادش رفت.
- استاد... خانم کران... لطفا بیدار شید!... استاد...
- اینجوری فایده نداره که! ببین یاد بگیر.
بچه زرنگ کلاس که در ته صف سکنان گزیده بود، همراه بطری آبی که در دستش داشت دوان دوان به سمت میز استاد کران رفت و تمام محتوایات بطری را روی صورت استادش خالی کرد.
دیزی تکانی خورد و دانش آموزان به سرعت از میز فاصله گرفتند.

- استاد فقط پنج دقیقه دیگه... قول میدم برگم رو به موقع تحویل بدم.
- استاد؟!
- الان به ما گفت استاد؟
- هـِـــــــــــــــــــــــــی! چه خواب خوبی بود.
دیزی همانطور که چشمانش را می مالید، به دانش آموزان که جلویش مانند گروه سرود ایستاده بودند، نگاه کرد.

- هیولا دیدید؟
- یه چیزی بدتر از اون!

جادو آموزان همزمان آب داخل دهانشان را قورت دادند. چهره خواب آلود دیزی با چهره ی هیولا های داخل کتاب های ترسناک مو نمیزد.

- استاد فکر نمی کنید باید کلاس را شروع کنیمـ...
- مگه نمی بینی وضع استاد خوب نیست؟ ول کن دیگه!
- کی گفته حال من خوش نیست؟

جادو آموز زرنگ به بالای سرش نگاه کرد. دیزی همانطور که لبخند ملیحی بر لب داشت، به دانش آموز زرنگ نزدیک شد و دستی بر سر او کشید.

- این رفتار من نقشه بود. می خواستم ببینم واکنش شما تو همچین موقعیتی چجوریاست. بیشترتون تونستید این نقشه رو با موفقیت پشت سر بذارید و خب عده ای تون هم...

دیزی به دانش آموزان متعجب نگاه کرد. بعضی خوشحال و بعضی پوکر فیس بودند. با یک دستی که زده بود، توانسته بود خواب بی موقع اش را خیلی خوب ماست مالی کند و همین طور خودش را خفن نشان دهد.

- بهتره نگم... خب بریم سراغ درسمون!
- استاد مبحث این جلسه چیه؟
- مبحث؟!

دیزی جاخورد. حافظه ماهی وارش مبحث جلسه را به باد فراموشی سپرده بود ولی خب عمل ماست مالی باز هم میتوانست همه چیز را بپوشاند.

- ام....یعنی میخواید بگید جلسه قبل مبحث این جلسه رو بهتون نگفتم؟
- استاد امروز اولین جلسه ی کلاسمونه!
-

این حال پوکر دیزی را نه تنها ماست بلکه گچ هم نمی توانست جمع کند.

- استاد اینم یه نقشه دیگه ست؟
- استاد ما مثل شما بیکار نیستیم که! کلی از وقتمون تلف شده!
- بچه جان من بیکار نیستم عه! من کار دارم...کار!

جرقه ی ریزی در مغز دیزی پدیدار شد. او به سرعت به سمت تخته رفت و با دست خط نابودش خیلی بزرگ کلمه " کار" را نوشت.

- همینه! مبحث امروزمون رو یافتم.
- مبحث مون کاره؟
- بله... کار! کار و شغل آینده انسان، جادوگر و ساحره جماعت هم خودش یک نوع پیشگویی به حساب میاد. همانطور خیلی از بزرگان جامعه جادوگری هم شغل و آیندشون توسط پیشگویی تعیین شد.

عجیب بود. حافظه کوتاه ماهی وارش این سری دسته گل به آب نداد و توانست روی بقیه اعضای مغز را کم کند. حافظه کوتاه دیزی همانطور که شیطانی لبخند میزد به دنبال ادامه مطالب کتاب "چگونه یک کار دار موفق باشیم" می گشت.

- کار و شغل آینده هر آدمی به نوع خودش یه جز سرنوشت ساز زندگیه. هرکسی اگه یک نشونه کوچک رو در گذشته ببینه...
-نشونه کوچک؟
- اتفاقاتی که باعث میشه قسمتی از آینده برامون روشن بشه مثل خواب های کوتاه ، برخی از علاقه هامون و ... . شما هم باید این نشونه های ریز رو در زندگی تون دیده باشید.
- استاد یعنی اون خواب عجیبی که شما در رول های قبلی تون بهش اشاره کردید یه نشونه بوده؟
- آفرین... دقیقا!
- پس چرا شما الان پولدار نیستید؟
-سرت تو کار خودت باشه بچه جون!

دیزی پس گردنی حواله بچه ی تسترال خون کلاس کرد و به سمت انتهای کلاس به راه افتاد.

- می گفتم... هرکسی اگه یک نشونه کوچک رو در گذشته ببینه، میتونه شغلش رو که بخشی از آینده خودش هست رو با روش های پیشگویی جادویی و مشنگی پیش بینی کنه.
-روش های مشنگی؟
- به روش هایی مثل جنجور، انتخاب رشته و.... گفته میشه که ما باهاش کاری نداریم. برای ما روش اول یعنی روش پیشگویی جادویی مهمه! راهی که در آن با استفاده از ابزارهایی مثل خواب هایی که افراد می بینند و گوی های شیشه ای از آینده و شغل و سِمَتشون باخبر می شند.
- یعنی میشه پیشگویی کرد من یه شعبه فست فود سلف سرویس بزنم؟
- آره چرا که نه!
- من میتونم پروفسور بشم؟
- اگه همینجوری به تلاشت ادامه بدی، حتما.
- استاد چطوری میتونیم مثل شرایط سابق شما بیکار باشیم؟
- باید هرچی پیشگویی درمورد آیندت بود رو انکار کنی.
- عه چه قشنگ و راحت!

دیزی به جادو آموزان نگاه کرد. همه محو سخنان او بودند. پس از چند دقیقه عجیبی که در ابتدای کلاس سپری کرده بودند، اکنون لبخند بر لب همگان نشسته بود. دیزی همانطور که لبخند میزد به سمت تخته رفت.

- خب بنظرم کافیه! نوبتی هم باشه نوبت تکلیفتونه!
- عه خانـــــــــــم!
- احساساتم پودر شد.
- بهونه نیارید دیگه!

دیزی چوب دستی اش را تکان داد و جملاتی روی تخته نقش بست.

- همانطور که روی تخته می بینید، میخوام طی یک داستان کوتاه تصورتون از بیست سال بعد خودتون رو طبق نشونه های کوچیکی در زندگیتو تا به الان دیدید، برام بنویسید. از جزئیات ریز تا موارد پر اهمیت رو باید ذکر کنید. همین دیگه! جلسه بعد میبینمتون.

دیزی به سمت میزش رفت. بالشت کوچکی را از داخل کیفش در آورد و روی میز گذاشت. میخواست سرش را روی بالشت بگذارد تا در زنگ تفریح چرت کوتاهی بزند که با چندین چشم متعجب رو به رو شد.

- پس چرا به من زل زدید؟
- استاد بازم میخواید بخوابید؟
- سرت تو کار خودت باشه بچه جون!
- چشم!

جادو آموز تسترال خون همانطور که بغض سنگینش را حمل میکرد، همراه هم کلاسی هایش از کلاس بیرون رفت. آنها تا به حال همچین معلم خسته ای را نه دیده و نه شنیده بودند.

تامام
☆خسته نباشید استاد☆


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰
#46
خلاصه: مرگخواران تصمیم گرفتن مشغول به تربیت بچه‌های مهد کودک دیاگون بشوند تا آنها را برای پیوستن به ارتش لرد سیاه آماده کنند. هر مرگخوار وظیفه تربیت یک بچه را به عهده گرفت.در طی مبارزه ای بین بچه ها سرپرست هاشون به دلیل سر و صدای زیاد بچه ها دیوار صوتی شکسته و باعث نابودی مرگخواران و لرد سیاه شد.
وزارت خانه بنا به خواسته دامبلدور سرپرستی بچه های مرگخواران را به محفلی ها میدهد ولی بعد از چند روز به دلیل آزار و اذیت زیاد بچه ها محفلیون آنها را در چله زمستان، وسط حیاط پرت می کنند. حالا بچه ها در حیاط با دسته سگ وحشی مواجه شدند که بنظرشان می توانند با آنها انتقام رفتار بد محفلیون را بگیرند.
———–— ✦ —————

- بچه ها بنظرتون این سگ میتونند انتقام بگیرند؟
- چرا خودمون رو نگران کنیم، تهش هم خودمون همراه اینا یارو ریش پشمکی و بقیه شون می میریم دیگه! نیازی نیست ما هم کاری کنیم.
- راست میگه! به جای این کار می تونیم بگیریم بخوابیم.

بچه سدریک که تا آن موقع سر روی بالشت سرپرستش نگذاشته بود، بالشتی را از زیر دست بچه گابریل کش رفت و زیر سرش گذاشت. طولی نکشید که هفت پاداش در خوابش حضور به هم رساندند.

- بگو "خاله" خاله ببینه!
- بنظرت میتونن بگن "چه ساحره با کمالاتی"؟
- قطعا در بلند مدت میشه!

بلاتریکس بچه که تا آن موقع به اندازه کافی خیمه شب بازی دیده بود، مانند سرپرستش کروشیو ای نثار رودلف بچه کرد. او همانطور که با دستش راستش ورد کروشیو را اجرا میکرد، با دست چپش مشغول پیچاندن گوش کتی بچه بود. او نیز مانند بلا همه فن حریف بود.

- میدونید من تا یه دسته از اون موهای هویجی گیرم نیاد آروم نمیگیگرم.
- منم تا نصف صفحه روزنانه سیصد و سی و سه رو پس نگیریم، سر جام بند نمیشم.
- سر جام بند نمیشه یعنی چه؟
- نمیدونم... دیزی می گفت بلد باشم ممکنه نیاز شه.
- ملت همه مون یه دلیل برای انتقام گرفتن داریم، باید یه نقشه اساسی بکشیم.

چندی بعد_ وسط حیاط

لینی بچه بار دیگر به نقشه ای که در دست داشت نگاه کرد. همه چیز بی نقص و کامل بود. آن طرف بلا بچه داشت گروه ها را برای حمله آماده می کرد.

- نقشه مون با تاکتیک چهار چهار سه جلو میره! نبینم تاکتیک سه چهار چهار برید. مفهومه؟

با اینکه نیمی از بچه مرگخواران و تمامی سگ های وحشی فرق بین چهار چهار سه و سه چهار چهار را نمی دانستند، سرشان به نشانه تاکیید تکان دادند. کم کم همه چیز داشت برای حمله آماده می شد.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ سه شنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۰
#47
- ارباب؟! اینم یه شوخی دیگه از طرف مرگخوارای تازه وارد. یکی دوتا نیستن که...

سو همانطور که زیر لب عیب و ایراد های مرگخواران تازه وارد را می گفت، متری برداشت و دور کله لرد سیاه را اندازه گرفت.

- یدونه همین اندازه ای این اطراف داشتم... بزار ببینم... آهان خودشه!

سو کلاهی را از درون جعبه ای در آورد و روی کله لرد سیاه گذاشت.

-چقد قشنگ شد... خیلی خوب شده!

سو آینه ای آورد و رو به روی سر لرد گرفت.
- الان ما خوب شده ایم سو؟!
- بله دیگه... قشنگ برازنده تونه! عه وا! این چرا خیس شد؟

سو کلاه را برداشت؛ علاوه بر خیس شدن تیکه های از کلاه هم توسط وایتکس و مواد شوینده خورده شده بود.
- کلاه قشنگم... آخی حیف شد ولی خب جای نگرانی نیست یکی مثل همین اون طرف دارم.

سو به اون طرف رفت تا آن یکی کلاه را بیاورد. کله لرد سیاه هم از فرصت استفاده کرد. تمام قوایش را جمع کرد و قل خورد. از اتاق سو بیرون رفت. رفت و رفت تا به تپه روزنامه ای رسید. روی یکی از روزنامه ها رفت و توانست کمی از اثرات وایتکس را کم کند.

- پلاکس باز تو روزنامه نیازمندی سیصد و سی و سه منو برداشتی؟

دیزی شاکی از اتاقش بیرون آمد و به سمت تپه روزنامه ها رفت.


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۶ ۱۹:۲۸:۰۵

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#48
سلام.
وقتتون بخیر.


در ابتدا با تعدادی انسان مجهول الحال مواجه شدم که هنوز فرق بین توریست و تروریست رو تشخیص نمی دادند. آن دسته همانطور که به من اشاره می کردند، فریاد " عه! اون تروریست رو نگا! بریم چندتا سلفی بگیریم. " سر دادند و رو سر من و چندی دیگر آوار شدند.
در آن بین افرادی هم بودند که قصد داشتند دست و پا شکسته به قول خودشون خارجکی حرف بزنند.


از اون مردم مجهول الحال که بگذریم میرسیم به ماشین ها و خیابان های مجهول الحال ترشون. فقط کافی بود سوار یه تاکسی پراید با صندلی های داغون بشید و از دود سیگار راننده خفه شید تا بفهمید اوضاع اونجا چه جوریاست.
از بوی سیگار راننده رو مخ تر چهار راه هاشونه که به نوع خودش نوعی کوییز کتبی و شفاهی صبر و استقامته. بعد از اینکه حدود دو دقیقه الی خیلی بیشتر پشت چراغ قرمز به قول رانند تاکسی سماق مکیدید، تازه با زبان شیرین فارسی آشنا می شیدـ اگه چراغ سبز بشه و شما حرکت نکنید، حرف هایی میشنوید که باعث شرمساری خودتون و هفت نسل قبل و بعدتون می شید.

وسیله های نقلیه عمومی شونم که حرف نداره. بینی بی نوام در یک آن با کلی بوی خوب و بد مواجه شد. اینقدر فضای وسیله هاشون زیاده که پنج شیش تا بچه قد و نیم اون وسط فروشگاه سیار راه اندازی کرده بودند.

بعد از اینکه دعوای کوتاهی با راننده سر نداشتن پول خرد داشتید، میتونید کوچه و کوی هایی رو مشاهده کنید که چراغ هاش یمی در میان کار می کنه و روی دیوار های خانه هایش هم پر از لعنت و نفرین برای فردی است که در آن مکان آشغال بریزد.

زندگی در ایران نه تنها سخت نیست بلکه باعث. میشه شما در برار همه چی مقاوم باشی. از زباله ها بگیرید تا قطع برق و... .

همین!
روونا نگهدارتون.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#49
سلام استاد.
تکلیف این جلسه:
توی یک رول برام یک بیمار مبتلا به افسردگی رو پیدا کنید، خودتون یا اطرافیانتون فرقی نداره. توضیح بدید بابت چی افسرده س، چی میشه که می فهمید بیماره، چه علائمی داره.
و در آخر چه دارویی رو براش تجویز می کنید و داروتون چه تاثیری داره.
اگه معجونه مواد تشکیل دهنده ش رو توضیح بدید و بگید چرا ضدافسردگیه، اگه خوراکی نیست از چی تشکیل شده، چرا به ذهنتون رسیده، چه تاثیری داره.
اینا همه چیزاییه که میخوام توی داستانتون ببینم.
—✦—


- گشـــــــنمه!

هیچ کس به او توجه نکرد.

-خســــــــتمه!

باز هم هیچ کس توجه نکرد.

- خیر سرم مدافع تیم تونم.

برای هیچ کس ذره ای اهمیت نداشت.

- وقتی من رفتم تازه می فهمید چه گوهری رو از دست دادید.
راهش را گرفت تا برود. مکث کرد ممکن بود کسی جلوی او را بگیرد.

-به سلامت!

دیزی برگشت و به هم گروهی هایش نگاه کرد. همه باهم به دیزی زل زده و جمله آخر همانند گروه سرود های مشنگی بر زبان آورده بودند. دیزی که از این رفتار جا خورده بود غر غر کنان به سمت تخت خوابش رفت. به اتاقش رسید و رو تخت ولو شد.
- اگه همینا بعدا نیومدن عذر خواهی... آخ!
- عه اینجا تخت تو بود؟

دیزی به قارقارو نگاه کرد.
-نه متاسفانه! اشتباه اومدید ...پ ن پ.. تخت کتیه!
-ببخشید!
- چرا اومدی اینجا؟
- اومدم باهات درد و دل کنم. بنظرت من تغییر نکردم؟ یه چیزی در درون من فرق نکرده؟

دیزی با بی حوصلگی قارقارو را بر انداز کرد.

-همه چیز عادیه!
- دقت کن.

دیزی با دقت نگاه کرد.
- عادیه!
-بیشتر دقت کن.

دیزی بیشتر دقت کرد.
- مثل همیشه! هیچی تغییر نکرده.
- مرلین به روونا رحم کنه که تو تو گروهشی... اینجا رو نگاه کن.

قاقارو با انگشت کوچک گربه ای اش به نقطه ای اشاره کرد. یکی از هزاران تار مویش کمی به سمت پائین مایل شده بود.

- خیلی تغییر کرده! مگه نه؟
- به این میگی تغییر؟
- آره دیگه.
- خب الان چرا این تار موت برات مهم شده؟
- فکر میکنم افسردم.
- جان!... افسرده... تو؟
-مگه پروفسور استانفورد نگفت افسردگیبه نشونه هایی دارد، اینم نشونست دیگه.

دیزی ضربه ای به سرش زد. قارقارو کاملا اشتباه برداشت کرده بود.

- باز کتی به تو مفهوم رو اشتباه رسونده! ببین منظور پروفسور از تغییر یه تغییر کلی بود نه مایل شدن یه تار مو. بعدشم این تغییر باید تحت تاثیر رفتار بقیه باشه تا آدم افسرده بشه و تغییر کنه.
- خب منم رفتار بقیه رو دیدم که افسرده شدم.
- پوف! تو افسرده نشدی که فقط یه تار از موهات تغییر حالت داده که با یه دست شونه کشیدن قابل حله؛ این حالت اسمش که افسردگی نیست.
- هیچ کس منو نمی فهمه! هق... هق...

قطرات کوچک اشک از چشمان قاقارو سقوط میکرد و روی رو تختی می ریخت. دیزی محو قطرات اشک شده بود. او نمی توانست دل این گربه کوچولو را بشکند. دستمالی برداشت و به قاقارو داد. کم کم داشت باور میکرد قاقارو افسرده شده است.

-آخی! من کمی می فهمم! بیا چندتا نفس بکش تا یکم حالت بهتر شه.

قاقارو طبق توصیه دیزی نفس عمیقی کشید.
- یکم بهتر شد. ولی خب...

دیزی به کلاس امروز فکر کرد و جرقه ای در ذهنش روشن شد.
- قاقارو کتی چجوری خوشحالت میکرد؟
- من رو میبرد شهربازی!
- متاسفانه الان نمیشه بریم. بعدی...
- کتاب برام می خوند.
- ایده بی زحمت تر تو دست و پنجولت نیست. اصلا حالش رو ندارم.
- آهان فهمیدم... باهم چیپس میخوردیم!
-امم...

تمام شرایط برای اجرای این ایده محیا بود. دیزی به قفسه بالای تختش نگاه کرد. بسته ی چیپسی که همین امروز صبح از هاگزمید گرفته بود، بیشتر از همه چیز در چشم بود.
-من...یه... بسته... چیپس...

قاقارو به سرعت و پا برهنه وسط حرف دیزی پرید.
- تو چقدر مهربونی! میشه بدیش به من؟
دیزی که جا خورده بود، من من کنان ادامه داد.
-ام... شایـ...
-خیلی خیلی ممنون!
قاقارو به سرعت قفسه رفت و چیپس را در یک چشم به هم زدن به چیپس را برداشت.

-ممنون بابت کمکت! کاری نداری؟ من باید برم.
- صبر کن! کجا؟ باهم نخوریم؟
- نه دیگه... طعم چیپس باید با خرش خرش خوردن کتی همراه باشه تا من خوشحال بشم.
- خب باشه ... توی راه مراقب باش!
- چشم!

قاقارو چشمک ریزی زد و به سرعت غیب شد. شاید این رفتار قاقارو اول برای دیزی عجیب بود ولی الان کاملا حس و حال او را درک کرده بود. لبخندی که بر لب داشت بر همه چیز گواه بود.

چند دقیقه بعد_ خوابگاه گریفندور

-خرچ... خرچ... به به چقدر خوبه!
- واقعا که! منو بگو سر زی رو برای تو شیره مالیدم.

قاقارو به کتی نگاه کرد. کتی بسته چیپس که قبلا متعلق به دیزی بود را در دست داشت و دو لپی چیپس میخورد.
- همه چیز... خرچ... طبیعی به...خرچ...نظر رسیده دیگه؟
- با اشکایی که من ریختم دل تخت خوابشم برام آب شد.
- خوبه!... خرچ... آفرین!

قاقارو خودش هم باورش نمیشد، توانسته بود با گریه و زاری روی دیزی تاثیر بگذارد.

تامام



تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#50
سلام پروفسور.
وقتتون بخیر!
—✦—


- شما به مقصد رسیدید. با تشکر از شما. مدریت اپلیکشن چسب نپ.

سرش را بلند کرد.
چشمانش جز معبد برزگ شانقولیان هیچ چیز دیگر را نمی دید. کاسه صبرش داشت لبریز میشد. هر چه زودتر باید آن تحفه را به دست می آورد.

-بزن بریم!

به سرعت باد از روی پله های معبد شانقولیان بالا رفت. خیلی زود به در معبد رسید. برای چند ثانیه به کنده کاری هایی که روی در بود نگاه انداخت. خیلی زیبا بود. دستش را روی نقوش حکاکی شده کشید.

-نمی خوای در رو باز کنی، زودتر بریم سراغ زندگی مون!
- توصیف لازمه! بفهم!
- حله! ادامه بده.

دیزی که توانسته بود جواب صدای فرد پشت اسکرین را بدهد، برای در آوردن لج او هم که شده چند بار دیگه روی کنده کاری ها دست کشید. وقتی که کاملا لج فرد پشت اسکرین را در آورد، پوزخند زنان به طرف در رفت و در را باز کرد.

راهروی باریکی پشت در نمایان شد. در انتهای راهرو در دیگری به چشم میخورد. برای اینکه وقت تلف شده اش را جبران کند، با سرعت دوید. هنوز دو سه متر پیش نرفته بود که چشمش به گالیونی که روی زمین افتاد بود.

-صبر کن ببینم! نگو میخوای...
- دقیقا میخوام! خلاقیت لازمه. بفهم.
- حله!

برای بار دوم دهان فرد پشت اسکرین بسته شد.
دیزی از قصد با مخ روی زمین افتاد. نشانه دوم خوابش خیلی خوب اجرا کرده به پایان رسیده بود.

بلند شد؛ گرد و خاکی که روی لباس ماجراجویی اش نشسته بود را تکاند و دوباره دوید. به در رسید ولی دسته ای برای باز کردن در ندید. به شانس بدش لعنت فرستاد و محکم پایش را به زمین کوبید. در کمال نابوری تکه سنگی که زیر پایش بود جابه جا و در خیلی راحت باز شد. پس از عذر خواهی از شانسش به مسیر جدید پشت در چشم دوخت. آن چیزی را که میخواست در انتهای مسیر دید. از دور هم میشد اسرار آمیز بودن جعبه را حس کرد.

ضربان قلب دیزی یک مرتبه بالا رفت. هیجان و آدرنالین گوش تا گوش بدنش را پر کرد. کاسه صبرش بر اثر فشار نزدیک بود خرد شود. دیزی نفس عمیقی کشید و دویدن را از سر گرفت.

جـــــــــیـــــــــنــــــــــــــــــگ!
تبر بزرگی از بیخ گوش دیزی رد شد.

- یا روونـــــــــا... سکته رو زدم.
- هـــــــــــه! فکر کردی به این سادگیاست. خلاقیت منو فراموش کردی؟
- روونا منو از دستت نجات بده!

فرد پشت اسکرین چشمکی زد.
- تازه داره شروع میشه.

با تمام شدن جمله فرد پشت اسکرین تله های مسیر به کار افتادند. با دیدن این همه تله دیزی مانند ژله از ترس بر خود لرزید ولی نیرویی در درونش بعد از چند ثانیه این ترس را سرکوب کرد.

فلش بک_ دو هفته قبل

- این ماموریتتونه!

بلا برگه ای را جلوی چشمان دیزی، کتی و پلاکس گذاشت. قارقارو از لای جیب کتی در آمد و با عینکش کاغذ را برانداز کرد.

یاران نسبتاً جدیدمان! در معبد شانقولیان در جنگل حیونیان جعبه اسرار آمیزی جای گرفته است، آن را برای ما بیاورید.

دیزی، کتی و پلاکس همانطور که آب دهانشان را قورت می دادند به بلا خیره شدند.

- چرا ما؟
- چون ارباب گفتند.
- این جنگله آدم خوار داره!
- مار آبیاشو چی میگی.
- لازم به ذکر بگم آبشار چی چی گارا رو هم داره، میتونیم بریم ببینیمش.
کتی چشم غره ای به قارقارو رفت و او را در ته جیبش مخفی کرد.

- رک و راست بهت بگیم، میشه نریم؟
-
- آهان! پس حتما باید بریم. ما بریم دیگه.

پلاکس کتی و دیزی را با خود کشید و برد. کتی در راه اتاق هایشان به دیزی خیره شده بود.
- زی تو چرا ساکتی؟

- مغزم درگیر این بود که چجوری دو نفر رو از سر راهم کنار بزنه. برای همین سکوت اختیار کردم!

کتی و پلاکس هاج و واج به دیزی نگاه کردند.

پایان فلش بک


دیزی به چند ساعت پیش فکر کرد. او با بی رحمی تمام پلاکس را در آبشار چی چی گارا غرق کرد بود و کتی را به عنوان ناهار تقدیم گله آدم خواران کرد بود. او به حدی رسیده بود که برای به دست آوردن آن جعبه حاضر بود هر کاری بکند.

- تو نمی تونی جلوی منو بگیری!
- میبینم.

در بهت و ناباوری موتور درون دیزی روشن شد. دنده اش را عوض کرد و به راه افتاد. موتور کاری کرد که دیزی با مهارت تمام توانست از زیر تبر رد شود. کائنات که این حرکت خفن را دیدند در پلی لیست تیک تاک گوشی همراهشان خفن ترین آهنگ ممکن را پیدا و پخش کردند. همه چیز شبیه فیلم های سینمایی شده بود. دیزی به عنوان نقش اول در تمام سکانس ها خیلی خوب بازی کرد. بیشتر موانع را پشت سر گذاشت تا به چند قدمی جعبه ی اسرار آمیز معلق در هوا رسید.

- اینم از آخریش! به من میگن زی نه برگ چغندر...

بــــــــــوم!
چکش بزرگی از پشت سر محکم به دیزی خورد و مانند کتلت او به کف ماهیتابه دیوار چسباند.

- هــــــــــــی هـــــــــا! دیدی گفتم. مرلینا تهش خیلی خوب خراب شد.
- هی تو! اینجا رو نگاه کن.

فرد پشت اسکرین به دیزی نگاه کرد. دیزی توانسته بود جعبه را در حین پرتاب شدن به سمت دیوار بگیرد.

او حالا میتوانست با خیال راحت همراه با جعبه اسرار آمیز به سمت خانه ریدل ها برگردد.


چند روز بعد _ خانه ریدل ها

دیزی مشتاقانه پشت در اتاق لرد سیاه منتظر بود تا در باز شود و جعبه را تحویل اربابش دهد. در ذهنش نقش های مختلف را بررسی میکرد و هر جه جلوتر می رفت بیشتر لبخند میزد.
- ممکنه ارباب بخواد با این جان پیچ نهمش رو درست کنه. شاید... اگه اینو به ارباب بدم. ممکنه بتونم جای بلا...
- ادامه بده!
دیزی به بالای سرش نگاهی انداخت.
- عه بلا تویی! موضوع مهمی نبود. الان میتونم برم ارباب رو ببینم؟
- نه! خودم جعبه رو میبرم.

بلا بدون معطلی جعبه را از دیزی گرفت.

-حداقل بزار ببینم چی داخل جعبه است.
-این چیزا برات زود بچه! برو بشین سر درس مشقت!
- خب اینم درس و مشقم بود دیگه...

بلا بی اعتنا به دیزی وارد اتاق لرد سیاه شد و محکم در را بست. دیزی پوکر فیسانه به سمت اتاقش برگشت. دیزی هیچ وقت به راز درونی جعبه پی نبرد. این ماجرا تنها چیزی که نصیب او کرده بود فضای آرام بدون سر و صدای پلاکس و کتی بود.

تامام


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.