بلاتریکس از اتاق خارج شد و به طرف اتاقی رفت که در آن ولدمورت اتراق کرده بود. هر کسی که جلوی بلا قرار می گرفت، مغزش تجزیه می شد.
بلاتریکس بعد از کشتن یه میلیارد مرگخوار بالاخره به اتاقی رسید که ولدمورت در آن بود. در را باز کرد و وارد اتاق شد.
ولدمورت با دیدن بلا عصیانیتش فوران کرد و چوبش را به سمت بلا گرفت.
-آواداکدورا...............نه.................وای بر تو بلا.......چطور جرئت کردی اربابت را به این شکل بکشی........
-قربان من هم انگار دارم کشته می شم چون احساس گشنگی (
) می کنم.
-احمق.......مگه آدم زمانی که می میره احساس گشنگی می کنه.
-مگه شما می دونید مرگ چطوری هست؟
-نه
و به این ترتیب ولدمورت توسط ضربه چکش بلاتریکس و بلاتریکس توسط آوادکدورا ولدمورت کشته شد. اما مکالمات آخر آن دو مرحوم برای سالیان سال بر سر زبان ها ماند و از یاد هیچ جادوگری محو نشد.((برای خواندن متن کامل مکالمات آخر آن دو مرحوم با بنده تماس حاصل فرمایید.
))
خون در اتاق همانند نوشابه (
) جاری شده بود. اما کسی نبود که این منظره دلپذیر (
) را مشاهده کند.
چند ساعت گذشت اما کسی در خانه ریدل تکان نمی خورد. همه بجز بلاتریکس، مغزشان متلاشی شده بود. اما ناگهان کودکی از اتاق خواب خود در طبقه 1009 خانه ریدل برخاست و صحنه مرگ تمام اقوامش را مشاهده کرد.
کودک همینطور به جنایات انجام شده چشم دوخته بود و این طرف و آن طرف می رفت. تا اینکه به اتاقی رسید که در آن کسی کشته شده بود که پدرش و پدرش بزرگش او را ارباب صدا می کردند.
اسکورپیوس گفت: من باید انتقام بگیرم.......اما از چه کسی؟
......بهتره از آلبوس بگیرم.....هر چی باشه اون پیرمرد دشمن من و تمام این مرده ها هست.