هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲
#51
جلسه اول

همهمه زیادی در کلاس پیچیده بود. منظور از کلاس، دخمه ای تاریک و نمور در انتهای یکی از دور افتاده ترین راهروهای زیر زمینی هاگوارتز بود. از قدیم شایعه ای در میان دانش آموزان سینه به سینه نقل میشد که این کلاس آنقدر دور افتاده است که هرگز گذر فیلچ با جارو کهنه اش به آنجا نیفتاده است. البته با توجه به لایه ضخیمی از گرد و خاک که بر روی همه چیز نشسته بود این موضوع آنقدر هم تخیلی به نظر نمیرسید.
نارلک که به خاطر رطوبت کلاس دچار آلرژی شده بود و پشت سر هم عطسه میکرد کتابش را بیرون کشید تا شاید با نگاه کردن به آن حواسش را از محیط نمور کلاس پرت کند.

کتاب جلد چرمی کهنه و ضخیمی داشت که حروف نقره‌ای رنگ روی آن در چند جا پاک شده بود.

اصول تغذیه و سلامت جادویی

تیمی که داشت با برگه های کتابش موشک درست میکرد سقلمه ای به نارلک زد و گفت:
- میدونستی این درس سال ها بود که از لیست تدریس خارج شده بود؟ میگفتن هیچ استادی آنقدر بدبخت نشده که همچین درس مزخرفی رو تدریس کنه. ولی ظاهرا امسال یکی پیدا کردن!

نارلک چشم هایش را بالا انداخت و گفت:
- عالی شد، کلاس درس افتضاح، درس مزخرف و احتمالا استادش هم یه آدم نیمه روانی مفلوک باشه!

صدای تق تق بلندی که از راهرو می آمد به زودی همهمه کلاس را خاموش کرد. به نظر می آمد که تمام شاگردان کلاس منتظر هستند تا پروفسور مرموز و جدید هاگوارتز را ببینند. همان استادی که آنقدر سقوط کرده بود که حاضر شده بود درسی چنین پیش پا افتاده را برای چند گالیون و کمی سیکل تدریس کند.

صدای تق تق هر لحظه بلندتر میشد و چند لحظه بعد در کلاس باز شد و موجودی لاغر اندام پیچیده در ردایی کهنه و سیاه وارد کلاس شد. چیزی در او غیر طبیعی به نظر میرسید. ردای سیاه رنگ آنقدر آویزان بر تنش نشسته بود که گویی چند شماره بزرگ تر از چیزی است که باید باشد.

استاد مرموز کیف بزرگش را روی میز گذاشت و درش را باز کرد. بطری شیر بزرگی به همراه یک قوطی کوچک و یک تی مسافرتی از آن بیرون کشید و روی میز گذاشت. با ارامشی مثال زدنی در قوطی فلزی را باز کرد و تمام محتویاتش را که به نظر میرسید قرص باشد سر کشید. در همین حین صدای تلق تلوق خفیفی در فضای کلاس پیچید. پس از آن استاد بطری شیر را برداشت و محتویاتش را یک نفس سر کشید که این بار هم صدای شره کردن چیزی بر روی کف زمین به گوش رسید.

آیلین که حوصله اش سر رفته بود دستش را بلند کرد و گفت:
- ببخشید...امممم...پروفسور؟

به نظر می امد استاد آیلین را نادیده گرفته است چون بدون توجه به او با تی مسافرتی در حال تی کشیدن زیر پایش بود! بعد از آنکه کارش تمام شد تی را به آرامی به تخته سیاه کلاس تکیه داد و رو به شاگردان کلاس ایستاد. ظاهرا داشت چهره آنها را از نظر میگذراند اما نمیشد دقیق مطمئن بود چون در زیر کلاه ردایش چیزی به جز سیاهی دیده نمیشد. پس از گذشت چند لحظه بالاخره استاد دست هایش را بلند کرد و کلاه ردایش را از روی سرش برداشت.

با دیدن چهره استاد شاگردان کلاس به چند دسته تقسیم شدند. عده ای وحشت زده گوشه میزشان را چنگ زدند، بعضی هایشان که حالت تهوع گرفته بودند دنبال پاکتی کاغذی برای نفس کشیدن در آن میگشتند و عده ای دیگر که از خنده روده بر شده بودند روی میزهایشان خم شده و به آن مشت میکوبیدند!

-...ساکت باشین ببینم. این چه وضعیه؟

نیکلاس که از شدت خندیدن بنفش شده بود به زور گفت:
- یا جد مرلین کبیر...یه اسکلت...استاد درس...اصول تغذیه و سلامت جادوییه؟!

ایوان روزیه، استاد تازه وارد هاگوارتز، مرگخواری که مرگ را خورده بود و در قامت یک اسکلت به زندگی برگشته بود با نارضایتی دست هایش را به کمر زد و سعی کرد کلاس را ساکت کند.
- همه ساکت باشین...من به هیچ وجه آشوب رو در کلاسم تحمل نمیکنم. ده امتیاز از هافلپاف و ۱۵ امتیاز از گریفیندور کم میکنم.

دانش آموزان گریفیندوری اعتراض کنان گفتند:
- ولی ما که حرفی نزدیم!!

ایوان با شعله های سرخی که در چشمانش میدرخشید به آن ها نگاه کرد و گفت:
- همین که گریفیندوری هستین خودش امتیاز منفیه!

بعد روی لبه میز نشست و استخوان های پایش را روی هم انداخت و گفت:
- مطمئنم که دیدن من به عنوان استاد اصول تغذیه و سلامت جادویی برای خیلی از شماها عجیب و شاید خنده داره (که به خاطرش ۵ امتیاز دیگه از گریفیندور کم میکنم) ولی اگه کمی سطحی نگری تزریق شده از طرف رسانه ها مخصوصا رسانه های زردی مثل پیام امروز رو کنار بگذارید متوجه میشید که من برای این درس بهترین گزینه هستم. شما کس دیگه ای رو سراغ دارید که مرده باشه و از مرگ برگرده؟

همه کلاس با سر جواب منفی دادند. فک ایوان به نشانه لبخند کج شد و ادامه داد:
- دقیقا! تنها کسی که به تونست با تکیه بر دانش تغذیه جادویی مرگ رو شکست بده من بودم‌ برای همین امروز اینجا هستم که تجربیات خودم رو در قالب چنین دانش عظیمی به شما منتقل کنم.

گادفری پوزخند زنان گفت:
- ببخشید پروفسور...ولی به نظر میرسه شما به صورت کامل مرگ رو شکست ندادین. یعنی با توجه به شرایط فیزیکیتون در بهترین حالت با مرگ مساوی شدین!

صدای خنده دانش اموزان فضای خفه دخمه را پر کرد. ایوان بعد از کسر کردن ۱۰ امتیاز از ریونکلا گچ را برداشت و چند جمله روی تخته نوشت و گفت:
- حالا که تصمیم گرفتین با مسخره بازی به جنگ این دانش بزرگ برین من هم جور دیگه ای با شما برخورد میکنم. برای جلسه بعدی هر کدوم از شما دانش آموزان موظف هستین که یک رول در مورد تغذیه در زمان بنیانگذاران هاگوارتز بنویسین. چون استاد دلرحمی هستم در مورد چگونگی رول دستور خاصی ندارم. میتونه در مورد تلاش شما برای نوشتن این مقاله باشه، و یا خورد و خوراک جادویی در اون زمان رو به صورت رول شرح بدید.

سپس کیفش را از روی میز برداشت و فریاد زد:
- حالا همگی زودتر کلاس رو تخلیه کنین...سریع، همین الان!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۲
#52
سوژه دوئل سه نفره آلنیس اورموند، ربکا لاک وود، آیلین پرینس: اسنیچ!


توضیح:

یک مسابقه کوییدیچ برگزار می شه. ولی یه نفر قبل از مسابقه، اسنیچ( گوی طلایی)  رو طلسم کرده که جستجوگر حریف نتونه بگیردش ولی طلسمش اشتباهه و باعث می شه که هرکی دستش به اسنیچ بخوره ناپدید بشه( گفتیم ناپدید می شه که آزادتر باشین. طرف می تونه غیب بشه، منتقل بشه، تبدیل بشه یا هر چی).

شما می تونین بازیکن باشین یا تماشاچی یا یه شخص کاملا بی ربط به کوییدیچ. ولی به هر حال دستتون به اسنیچ می خوره. توضیح بدین که بعدش چه اتفاقی براتون میفته.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل دو هفته( تا ۲۳:۵۹ دوشنبه ۲۶ تیر) فرصت دارید.

به عنوان یک مرده، توصیه میکنم برای زنده ماندن سخت تلاش کنید!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دهکده لیتل هنگلتون
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ چهارشنبه ۷ تیر ۱۴۰۲
#53
ملانی دفتر و قلم پری به دست لرد داد و گفت:
- خب پس ارباب...این سری شما باید یادداشت کنین.

لرد نگاهی به ملانی انداخت. با توجه به شرایط فعلی نمیتوانست واکنش مورد انتظارش را بروز دهد و همین موضوع مثل خوره وجودش را از داخل میخورد. مرگخواران که دیدند لرد به صورت ملانی خیره مانده و علاوه بر آنکه صورتش در کسری از ثانیه رنگ عوض میکند پلک هایش هم به صورت عصبی میپرد آرام و نامحسوس ملانی را از جلوی دیدگان لرد دور کردند.

بلاتریکس سعی کرد با لبخندی مصنوعی تمام شعاع دید لرد را پر کند و بعد گفت:
- ارباب ما از اینکه شما خودتون باشین مسرور میشیم. نیاز به چیز دیگه ای نیست.

لرد که احساساتش در لحظه از خشم به افسوس تغییر چهره داده بود آهی کشید و گفت:
- با اینکه جواب درستی دادی جوابت غلطه! من باید بدونم که اگر چه کواکی داشته باشم شما راضی تر هستین.

نارلک قبل از آنکه کسی بپرسد معنی کواک جدید چیست به صورت خودجوش در نقش مترجم به وسط بحث پرید:
- در این جا منظور از کواک همون "ویژگی" بود دوستان. برای اینکه راحت تر متوجه بشین مثال میزنم. ارباب مثلا اگه شما حقوق ما رو بیشتر کنین ما خیلی خوشحال تر میشیم.

ایوان که تا الان درگیر جا انداختن استخوان ترقوه اش بود سرش را بالا آورد و به تعجب گفت:
- حقوقتون رو بیشتر کنن؟ صبر کن ببینم...مگه شماها حقوق میگیرین؟!

لرد چشم هایش را بالا انداخت و بعد با قلم پر روی دفترچه چیزی یادداشت کرد و بعد گفت:
- حقوق بقیه رو کواک کنم...به ایوان هم حقوق بدم. کواک! دیگه چی؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
#54
- واااای باورم نمیشه، اخه مگه تو کوری ایوان؟ نوشتم کاغذ کادوی مشکی با روبان سبز تیره! یه وقت هایی واقعا احساس میکنم چشمات مشکل داره.
ایوان جمجمه اش را به سمت صورت لینی چرخاند و با دو حفره خالی سیاه که به جای چشم در صورتش خودنمایی میکرد به لینی زل زد. اگر قرار بود قواعد و اصول عقلانی را در نظر بگیریم ایوان نابینا محسوب میشد چون اساسا از وجود عضوی به نام چشم بی بهره بود. با این حال به طریقی میتوانست ببیند. همان طور که بدون داشتن حنجره و تارهای صوتی حرف میزد. به نظر خودش همین که میتوانست این کارها را انجام بدهد هنر بزرگی کرده و لایق تقدیر بود، نه اینکه به خاطر اشتباهات اندک و گاه و بی گاه مورد سرزنش قرار بگیرد.

- لینی جان اینقدر به من استرس نده. از صبح دارم هرچیزی که بهم دادین رو کادو میکنم. حتی حاضرم قسم بخورم که یه جایی وسط کادوها اشتباهی رودولف رو هم کادو پیچ کردم! یه استراحتی چیزی آخه.

با شنیدن کلمه استراحت برق از کله لینی پرید و باعث شد بال هایش با سرعت بیشتری وز وز کنان بهم بخورند:
- استراحت؟ استراحتتت؟ حتی فکرشم نکن، هنوز کلی کار داریم. ارباب هر لحظه ممکنه برسه و ما هنوز آماده نیستیم.

ناگهان در تالار نشیمن با صدای بلندی باز شد و همه حضار نفس هایشان را در سینه حبس کردند. اما با نمایان شدن بلا در آستانه در نفس راحتی کشیدند و به سر کارهای خودشان برگشتند. بلا با گام هایی استوار به لینی نزدیک شد و همان طور که به اطراف نگاه میکرد با نارضایتی گفت:
- باورم نمیشه که هنوز این سالن آماده نشده! معلومه دارین چیکار میکنین؟

لینی به ایوان اشاره کرد و گفت:
- تقصیر اونه! تنبل و از زیر کار در بروئه، هنوز که هنوزه نتونسته تزئین کردن کادو ها رو تمام کنه.

بلا آهی کشید و گفت:
- رودولف کجاست؟ امیدوارم باز با یه ساحره جلسه توجیهی نگذاشته باشه که پوست از سرش میکنم. بگو بیاد به این استخوان کمک کنه.

لینی که بال زنان به نزدیک سقف رفته بود تا ریسه‌ای سیاه رنگ و مخوف را از لوستر سالن آویزان کند گفت:
- روی اون حساب نکن، احتمالا ایوان اشتباهی کادو پیچش کرده باشه.

بلا نگاهی به کوه هدایا انداخت، یک حجم استوانه ای کادوپیچ شده که مدام تکان میخورد توجه اش را جلب کرد. با خودش فکر کرد که آنقدرها هم بد نیست. حداقل بعد از آنکه لرد کادو را باز کند و او را ببیند با شکنجه اش اندکی تفریح خواهد کرد.

- اهای...صبر کن ببینم ای نابکار! داشتی اونجا چیکار میکردی؟

هکتور با ترس و لرز از جا پرید و چیزی را پشت سرش مخفی کرد و گفت:
- من؟ هیچی...داشتم رد میشدم!

بلا با گام هایی خشانت بار به سمت هکتور رفت و پس از چندین بار چپ و راست کردنش توانست چیزی که پشت سرش مخفی کرده بود را بیابد:
- صد بار بهت گفتم روز تولد ارباب معجون نداریم! در اصل هیچ موقع سال نیازی به معجون های تو نداریم! اگه ارباب معجون تو رو میخورد و اتفاقی براش میفتاد چی؟

هکتور که احساس میکرد حسابی به او توهین شده با ناراحتی شیشه بزرگ معجون را از دست بلا بیرون کشید و گفت:
- نخیرم...معجون های نشاط آور من همیشه خوب کار میکنن. تازه این یه نسخه اصلاح شده از دستور تهیه باستانی...

فشار نگاه سنگین جمع انچنان به هکتور فشار آورد که او درجا مابقی جملاتش را قورت داد و شیشه معجونش را هم در سطل زباله انداخت!
- حالا بهتر شد...اینطوری همه در امان خواهیم بود. ببینم راستی کسی کتی رو ندیده؟

ایوان آخرین بسته کادو شده را روی کوهی از هدایا گذاشت و در حالی که قلنج کمر و بازوانش را میشکست گفت:
- کتی رفته مراقب باشه که اگه لرد نزدیک شد بهمون خبر بده.

لینی که کار تزئین سقف را به پایان رسانده بود چرخی در سالن زد تا همه چیز را یک بار دیگر بررسی کند. به نظر میرسید همه چیز آماده بود. کادوها مرتب و منظم در وسط سالن چیده شده بود. شمع ها دور تا دور سالن روشن بود و ریسه های سیاه و تزئینات تمام سالن را سیاه و باشکوه کرده بود.

- یا جد...سالازار کبیر...عجله کنین! ارباب داره میاد...!

کتی در حالی که نفس نفس زنان خودش را به داخل سالن پرتاب کرده بود این جملات را بر زبان آورد. همهمه ای در سالن به راه افتاد و همه با اضطراب از سویی به سوی دیگر میدویدند. ایوان اما فارغ از تمام این هیاهو همچنان در وسط سالن ایستاده بود و با انگشت جمجمه اش را میخراشید:
- من نمیفهمم چرا همه داریم در میریم!

لینی خودش را به ایوان رساند و سعی کرد یقه اش را بگیرد، اما چون ایوان ردای جلو باز پوشیده بود به گرفته دنده‌های قفسه سینه اش اکتفا کرد و گفت:
- اسکلت...ناسلامتی تولد اربابه! ارباب خوشش نمیاد کسی تولدش رو بهش تبریک بگه. ولی ما هم نمیتونیم رویداد به این بزرگی رو بهش تبریک نگیم! پس غیر حضوری این کارو میکنیم! زودباش استخون هات رو تکون بده!

لینی و بلا دست های ایوان را کرفتند و او را همراه با بقیه از سالن خارج کردند و سالن در سکوت محض فرو رفت. صدای قدم های لرد در فضای راهرو نزدیک و نزدیک تر میشد و پس از چند لحظه درهای سالن باز شدند.

- مرگخوارانم چرا....
جملات لرد نیمه تمام ماند. چشمان نافذ او مشغول بررسی سالن و تزئیناتش بود. جایی در میانه سقف یک پارچه با عبارت "ارباب بزرگ، ارباب تاریکی، تولدتان مبارک!" به چشم میخورد.
لرد قدم زنان تمام کارهایی که مرگخواران برای خوشنودی‌اش در این سالن انجام داده بودند را از نظر گذراند و بعد برای یک لحظه، یک لحظه کوتاه و تاریخی لبخند محوی بر روی صورتش پدیدار گشت. به آرامی دستی به یکی از کادوها تل انبار شده روی هم کشید و گفت:
- یادشون بود...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
#55
محفلیون نی تازه ساخته شده را به دست هرمیون دادند وهمه یک صدا اما به آرامی گفتند:
- تو نی بزن!

هرمیون نی را گرفت،کمی سرش را خاراند و گفت:
- من؟ چرا من؟ من که نی زدن بلد نیستم.

رون که نمیخواست هرمیون بیش از اینوقت را هدر بدهد گفت:
- معلومه دیگه...کی بهتر از تو؟ باهوش، دانا، زیرک، خرخون... یعنی چیز اهل علم و دانش. حتی فعال و اکتیویست اجتماعی! گروه تهوع...یعنی ت.ه.و.ع رو که یادت نرفته؟ این کار فقط از دست کسی مثل تو بر میاد.

هرمیون که حالا براثر چاپلوسی و تعریف و تمجید های رون حسابی به خودش مغرور شده بود سینه اش را جلو داد و با لبخند محو و غرور آمیزی فلوت را بالا گرفت و در آن دمید:
- هووووووووووورت!

چادر در سکوت محض فرو رفت و همه به هرمیون که داشت از فلوت صدای لوله پولیکا در میآورد نگاه کردند! دامبلدور سریع دستش را روی شانه مرد ماردار گذاشت و گفت:
- میدونستی که لوله پولیکاها سایزهای مختلفی دارن و از هر کدوم در بخش های مختلفی از ساختمان سازی استفاده میشه؟ شگفت انگیز نیست؟ شخصا از این همه پیشرفت علم در شگرفم!

هری از فرصتی که دامبلدور برای حواس پرتی مرد ماردار ایجاد کرده بود استفاده کرد و فلوت را از دستان هرمیون بیرون کشید و گفت:
- هییییش! معلومه داری چیکار میکنی؟! این چه طرز فلوت زدنه؟!

هرمیون که از رفتار هری ناراحت شده بود به او پشت کرد و گفت:
- به من چه؟ اگه بلدی خودت بزن. ولی از الان گفته باشم، انتظار موفقیت نداشته باش. چون آخرین باری که چک کردم فلوت ها باید چندتا سوراخ داشته باشن. این روش هیچ سوراخی نداره.

هری فلوت را در دستانش چرخاند و بعد با صدای ارامی گفت:
- راست میگه ها. کدوم کودنی این فلوت رو ساخته؟! سوراخ هاش کو؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۲
#56
اما کتی که با شتابی برابر صد اسنیچ بر ثانیه به روی لرد پرتاب شد فرصت هرگونه واکنشی را از او گرفت. نفس مرگخواران در سینه حبس شد و به صحنه سهمناک روبرویشان خیره شدند. کتی به روی لرد افتاده بود و نوک دماغش در فاصله ای چند میلیمتری با صورت ارباب قرار داشت!

از زاویه دید کتی تنها چشمان لرد به وضوح دیده می‌شد که حالا با گذشت هر ثانیه باریک تر و خشمناک تر میشد. کتی میخواست چیزی بگوید تا کمی از گندکاری‌اش را جبران کند اما لرد با طلسمی بی کلام او را همچون یک گوجه فرنگی رسیده به سمت دیوار کناری پرتاب کرد و از روی زمین بلند شد.

... چطور جرات کردی؟
کتی که به آرامی از روی دیوار به سمت زمین سر میخورد سعی کرد از خودش دفاع کند:
- ارباب باور بفرمایید...عمدی نبود، حادثه بود!

لرد که حالا چشمانش دیگر نمیتوانست از این باریک تر شود با خشم گفت:
- عمدی یا غیر عمدی! چطور جرات کردی ما را روی زمین بندازی و بدتر از آن...خودت هم روی ما بیفتی؟ بدهیم مروپ از تو کوکتل درست کند؟

ایوان که میخواست جو را کمی آرام کند جلو آمد و گفت:
- ارباب میخواستیم خبر مهمی رو سمع و نظر شما برسونیم و اون هم اینه که...
لرد به ایوان نزدیک شد و استخوان‌های ایوان بر اثر احتمالاتی که ممکن بود لرد برایش در نظر گرفته باشد به رعشه افتاد!
-... هیچ کس تا زمانیکه ما خودمان اجازه نداده باشیم هیچ خبری به ما نمیدهد. حالا همگی بیرون!

ایوان آب دهان نداشته‌اش را قورت داد:
- ولی ارباب...
-بییییییییرووووووووون!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: چوب‌خط های زندان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۱
#57
روزیه تکه سنگ نوک تیزی را در دست گرفته بود و تمام حواسش به چیزی بود که با آن سنگ روی دیوار سلول مینوشت. اینکه پس از مدت ها رخوت ناگهان از جا پریده و سعی میکرد با مشقت زیاد چیزی روی دیوار سنگی سلولش بنویسد عجیب بود، اما هیچ کس نبود که از این تغییر ناگهانی متعجب شود.

روزیه در آن سلول تنها بود و حتی زندانبان ها و دیوانه سازها هم مدت ها بود که به سراغش نمیرفتند. این موضوع برایش هیچ اهمیتی نداشت. دیگر به این باور رسیده بود که حضورش، اعمالش و افکارش برای هیچ کسی، مطلقا هیچ کسی اهمیت ندارد.

آخرین حرف را نوشت و نگاهی به آن انداخت:

ᚾᛟ ᛟᚾᛖ ᚺᚨᛋ ᛖᚡᛖᚱ ᚹᚨᚾᛏᛖᛞ ᛏᛟ ᚴᛁᛚᛚ ᚺᛁᛗᛋᛖᛚᚠ ᚨᛋ ᛏᚱᚨᚷᛁᚲ ᚨᛋ ᛁ ᛞᛁᛞ


- حالا اینی که نوشتی معنی ای هم داره؟

روزیه با تعجب به پشت سر برگشت تا ببیند که چه کسی او را خطاب کرده است. عجیب بود چون هنوز در سلولش تنها بود و هیچ کس دیگری جز خودش آنجا حضور نداشت! سعی کرد به توهماتش توجهی نشان ندهد و به کارش ادامه دهد. دستی روی حروف حکاکی شده کشید تا خاک را از لا به لای آن بیرون بکشد.

- میدونی تو اولین کسی هستی که داره اینجا چیزی مینویسه، و این به نظرم خیلی جالبه.

روزیا این بار از جا پرید و سعی کرد نگاه دقیق تری به سلول بیندازد. مطلقا هیچ کس آنجا نبود! آیا داشت دیوانه میشد؟ با قضایایی که اخیرا تجربه کرده بود احتمالش کم هم نبود. به دیوار سلولش تکیه داد و گفت:
- کی هستی؟ توی این زندان نه کسی غیب و ظاهر میشه نه میتونه خودشو مخفی کنه. از من چی میخوای؟

صدای ناشناس دوباره به گوش رسید:
- من چیزی ازت نمیخوام. صرفا کنجکاوم که بدونم داری چیکار میکنی. همین.

روزیه مطمئن بود قطعا دیوانه شده است. چنین اتفاقی در آزکابان غیر ممکن بود. کسی نمیتوانست مخفیانه به آنجا وارد یا از آن خارج شود. انگار زوال عقل (که سال ها پیش پس از مرگ اولش آن را از دست داده بود) زودتر از چیزی که فکر میکرد به سراغش آمده بود. برای همین دوباره صدا را نادیده گرفت و کف زمین سلول نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت.
- نمیخوای باهام حرف بزنی؟

-نه نمیخوام. چون تو وجود نداری. چون فقط یه صدای عجیب توی ذهن نداشتمی. چون نمیخوام بیشتر از این نگون بخت به نظر بیام!
این جملات روزیه بود که با عصبانیت پشت سر هم از دهانش خارج میشد.

- یکم به اطرافت نگاه کن تا بفهمی من کی هستم...برای شروع به نظرت هیچ چیز اینجا غیر طبیعی نیست؟
روزیه سرش را بالا آورد و به اطرافش نگاه کرد. آنجا یک سلول مثل تمام سلول های دیگر آن زندان کوفتی بود و تنها چیز غیر عادی همین صدای عجیب توی سرش بود. همین ایده را با صدای بلند به زبان آورد. صدای ناشناخته خندید و سپس گفت:
- خب مشخصه که چرا تو الان اینجا توی این سلولی. اونقدر توی خودت رفتی که هیچ درکی از اطرافت نداری. و آدمی تا این حد سقوط کرده چه خطری میتونه داشته باشه؟

ایوان با کلافگی ایستاد و فریاد زد:
- منظورت چیه؟ من حتی یک کلمه از حرف های تو سر در نمیارم.

- کاری که داری با خودت میکنی برام جالبه. تو اینقدر درگیر خودت شدی که متوجه اطرافت نیستی. و اینا خیلی خوب متوجه حال تو میشن و کم کم نادیده میگرنت. چون میدونن بی خطری. در سلول مدت هاست که بازه!

ایوان جا خورد. انتظار این جمله را نداشت. به طرف در سلول رفت و به ان دست زد. حق با صدا بود. در قفل نبود و میتوانست به راحتی آن را باز کند.
با تعجب به پشت سر برگشت و پرسید:
- تو کی هستی؟

برای چند لحظه سکوت مطلق فضای سلول را گرفت. سپس نوری تیره از کنج سلول به صورت روزیه تابید و مردی از میان آن وارد سلول شد. لباس های گران قیمتی به تن داشت و عصای جواهرنشانی در دست گرفته بود. صورتش جوان و پر از امید و غرور بود. مرد به نزدیک روزیه که شبیه به اسکلتی تکیده بود آمد و گفت:
- من خود توام...در واقع توی واقعی. من ایوانم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: چوب‌خط های زندان
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱
#58
- تو بی ارزشی...
روزیه که گوشه سلول تاریک و نمورش به دیوار تکیه داد بود سرش را بالا نیاورد و واکنشی نشان نداد.

- شنیدی چی گفتم؟ تو هیچ ارزشی نداری. مطلقا بدرد نخوری. تنها چیزی که داری یه مشت ادعا و حرف مفت و تو خالیه. اوتقدر بی عرضه ای که حتی نمیتونی جواب بدی.

روزیه همچنان به کف زمین مرطوب و حلبک بسته سلولش نگاه میکرد و جوابی برای این حرف ها نداشت. آنقدر غرق در افکارش بود که انگار اصلا در آن سلول حضور نداشت. با خودش فکر میکرد چه اتفاقی برایش افتاد که منجر به این سرنوشت شوم شد.

سال ها موفقیت تنها با یک اشتباه دود شده بود و به هوا رفته بود. این سرنوشت حقش بود؟ از نظر خودش به هیچ وجه. اما دیگران نظر دیگری داشتند.

-...صبر کن ببینم؟تو که فکر نمیکنی این حرفا اشتباهه؟ آهههه...باورم نمیشه تا این حد متوهم باشی. یعنی خودت هم این خزعبلاتی که یک عمر در مورد خودت تعریف کردی رو باور کردی؟ فکر کردی خیلی مفید و شجاعی؟ بچه جان تو هیچی نیستی! از این توهم بیرون بیا. قبول کن که در تمام جامعه جادوگری موجودی به بی ارزشی تو وجود نداره.

روزیه میخواست فریاد بزند. خشمی که درونش احساس میکرد را بیرون بریزد و ثایت کند که او بی مصرف و بی ارزش نیست. دلش میخواست خودش را بقیه ثایت کند...دلش میخواست خودش را به خودش ثابت کند. آن حرف ها حقیقت نداشت. هیچ کدامشان. او بی ارزش نبود. متوهم نبود یا در مورد کارهایی که در تملم این سال ها کرده بود و چیزهایی که تجربه کرده بود دروغ نگفته بود.

اما...با خودش فکر کرد چه فایده ای دارد؟ دیگ واژگون شده بود و معجون ریخته بود. چه کسی حرف او را باور میکرد وقتی داغ و ننگ دروغگویی به پیشانی اش خورده بود؟ احساس میکرد غرورش لگد مال شده است. در حالت عادی برمیخیزید و تمام آن زندان را با خاک یکسان میکرد و به همه ثابت میکرد که...اما دیگر چه فایده ای داشت؟ آبرویی که سال ها با زحمت و تلاش بدست اورده بود از بین رفته و لکه دار شده بود. هرچقدر هم که تلاش میکرد هیچ کس او را جدی نمیگرفت...از نظر دیگران تمام تلاش های او دست و پا زدن های محقر و ناچیز یک بازنده بود.

زندان بان به روزیه نزدیک شد و لگد محکمی به پهلویش زد. او حتی از درد فریاد هم نکشید. تمام وجودش تهی شده بود. دیگر هیچ چیز برای مقاومت نداشت. زندان بان نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و گفت:
- تا اخر عمر پوچ و بی هدفت همین جا بمون و به حال خودت غصه بخور. یک عمر براش وقت داری.

این را گفت و از سلول خارج شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#59
نقل قول:
برای فرزندی که هرگز نداشتم...

فرزند دلبندم، بسیار خوشبخت و مسرورم که به تو بگویم هیچ گاه وجود نخواهی داشت. باور کن این شیرین ترین اتفاقی است که میتوانست برای تو بیفتد. احساس میکنم اگر وجود داشتی تو هم امروز از اینکه پیوندی با من داشتی شرمسار و افسرده بودی...

حدس زدنش برای من کار زیاد سختی نیست‌. از واکنش اطرافیانم به راحتی و وضوح میتوانم حس کنم که اگر تو به دنیا امده بودی تا پایان عمر از اینکه من پدرت بودم شرمنده میشدی. آن ها حق دارند و تو هم اگر وجود داشتی حق داشتی که این احساس را داشته باشی.

من خودم هم در همین لحظه که این خطوط را برای تو مینویسم همین احساس را دارم. یک خنجر را تصور کن، وظیفه خنجر چیست؟ چیزی به جز دریدن و بریدن؟ حالا تصور کن که این خنجر زنگ زده نبرد، ندرد! دیگر چه فایده ای خواهد داشت؟

من در این لحظه حس همان خنجر را دارم. همانقدر بیهوده و بی حاصل. کاری که باید انجام میدادم وظیفه ذاتی ام بود. کشتن یک دشمن! کاری که پیش از این هزاران بار انجام داده بودم اما این بار...این بار نتوانستم! به همین راحتی در انجام وظیفه ای که سال ها تکرارش کردم شکست خوردم.

بدترین چیز این است که این اتفاق باید درست حالا میفتاد. درست در آخرین وظیفه ای که به من محول شده بود. قرار بود آخرین دوئل به یک واقعه تاریخی تبدیل شود تا همیشه در خاطره ها بماند و سینه به سینه نقل شود. اما شکست من فاجعه بار بود. حالا این شکست با فراری بزدلانه از صحنه نبرد تکمیل شده است. فکر نمیکنم هیچ کدامشان حتی بخواهند که یک بار دیگر من را ببینند.

در این لحظات چه کاری میتوانم بکنم؟ شاید ندانی ولی اصالت و شرافت برای خاندان ما یک اصل حیاتی است. در حالی که در این لحظه من شرافت حاصل از قرن ها زندگی پر بار خاندانم را به باد داده ام. اما فرزندم، هنوز راهی هست. آخرین راه برای بازپس گیری شرافتی از دست رفته.

تو هیچ گاه به دنیا نیامدی پس هیچ وقت این سطور را نخواهی خواند. باور کن این بزرگترین هدیه ای است که میتوانستم به تو بدهم...
به زودی تو را در دیار نیستی خواهم دید.
بدرود...


مامور وزارتخانه کاغذ پوستی کهنه ای را که مشغول خواندنش بود کنار گذاشت و نگاهی به پایین انداخت. جسد پوسیده مردی پیچیده شده در ردای مشکی روی صندلی اتاق به چشم میخورد. بدنش به جلو خم شده بود و صورتش رو میز تحریر قرار داشت. در دست چپش چاقویی جواهر نشان قرار داشت و دست راستش از بدنش آویزان بود.

روی فرش کهنه زیر پایش لکه وسیع قرمز و خشک شده ای به چشم میخورد.
مامور نامه را تا کرد و آن را داخل جیب ردایش گذاشت، بعد به سمت در اتاق رفت و با صدای بلند فریاد زد:
- بیاین بالا...فراری رو پیدا کردم. جای نگرانی نیست. به نظر میاد خودش زحمت ما رو کم کرده.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#60
ایوان روزیه - ۹

ایوان معترضانه گفت:
- بر اساس قانون حمایت از حقوق مولفان و منصفان این ایده اول به ذهن من رسیده و این حق ذاتی و سالازار دادی منه که تو رو به هوریس بفروشم!

لوسیوس استین های ردایش را بالا داد و همان طور که هنوز چوبدستی را به سمت ایوان گرفته بود گفت:
- بر اساس قانون جنگل هم این حق ذاتی منه که با اسکلت مکاری مثل تو مثل خودت رفتار کنم!

ایوان سعی کرد حواس لوسیوس را پرت کند. برای همین کمی سر چوبدستی اش را پایین اورد و گفت:
- ببین لوسیوس، بیا منطقی فکر کنیم. تو همه چی داری! زن و بچه، اعتبار اجتماعی و جایگاه خوب پیش ارباب! ولی من چی؟ من یه اسکلت از مرگ برگشته ام که نه کسی رو داره و نه حتی یه ادم کاملم! من به درد وزارتخونه نمیخورم. ولی تو جادوگر قدرتمندی هستی! بعدشم برای بردگی که نمیری! کارمند وزارت میشی، صبح تا ظهر وزارت کار میکنی، ظهر تا صبح فردا هم برای ارباب، از دوجا هم حقوق میگیری! بهش فکر کن، واقعا پیشنهاد بدی نیست!

لوسیوس به فکر فرو رفت. برای لحظه ای چوب دستی اش کمی پایین امد. به نظر میرسید ایده ایوان جواب داده است. لوسیوس نگاهی به ایوان انداخت و گفت:
- حرفی که زدی خیلی وسوسه کننده است...میدونی؟ به نظر موقعیت خیلی خوبی میاد. به هر حال ما با هم قوم و خویش هستیم دیگه درسته؟ برای همین من هم باید برات بهترین جیزها رو ارزو کنم دیگه.

ایوان متوجه منظور لوسیوس نمیشد برای همین گفت:
- خب...یعنی قبول کردی؟

لوسیوس لبخند شیطانی ای زد و گفت:
- در واقع نه، حالا که این زندگی قراره تا این حد خوب باشه من میخوام این زندگی جدید رو به تو هدیه بدم!

سپس قبل از آنکه بتواند ایوان حرکتی انجام دهد وردی به زبان آورد و طنابی جادویی و دراز دور دست و پای ایوان بسته شد و او را مومیایی کرد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.