در دستشویی ها پرسه میزدم همه جا سکوت بود بعد از آن همه جنگ دیگر برای کسی توان سر و صدا کردن نمانده بود صدایی توجهم را به خود جلب کرد صدای گریه کسی بود جلو تر رفتم آن پسر مغرور خود خواه اشک می ریخت و گریه می کرد فقط گریه...
روی لبه ی دیوار نشستم هنوز متوجه حضور من نشده بود سعی کرد جلوی گریه اش را بگیرد اما هر بار که تلاش میکرد بغضش میترکید و با صدای بلند تری گریه می کرد هوا ابری بود انگار هوا هم دلش می خواست گریه بکند صدایش کردم با چرخش ناگهانی برگشت چشمانش خیس و قرمز بود انتظار داشتم طلسمی برایم روانه بکند اما روی زمین افتاد خودش را جمع کرد و باز هم گریه...
به خودم جرات دادم که دلیل گریه اش را از او بپرسم جلو تر رفتم از او پرسیدم :(برای چی گریه میکنی؟)با صدای آرامی که در آن هیچ نشانه ای از غرور نبود گفت :(تنهام بزار)
می دانستم اگر بروم او بیشتر و بیشتر گریه میکند پس بدون هیچ عکس العملی رو برویش ایستادم و سوالم را تکرار کردم.
اینبار صدایش با وضوح بیشتری شنیده می شد گفت :(من مدیری که بهم خوبی کرد رو کشتم .)و اینبار با صدای بلند تری گریه کرد گفت:( من هرگز نباید اینکار را میکردم نباید دامبلدور را میکشتم نباید...)
........................................................................................................
احساس گناه میکردم نمی دانستم الان باید چه کار بکنم دامبلدور را من کشته بودم
اشکهایم نا خود آگاه سرازیر شد یاد روز اولی افتادم که مینروا مک گونگال کلاه را بر سرم گداشت وقتی نام اسلایترین شنیده شد وقتی دامبلدور به من نگاه میکرد
یاد روزی که پدرم دابی را از دست داده بودو دامبلدور با تمسخر و لبخند با پدرم حرف می زداز خیال بیرون آمدم من نباید گریه میکردم من باعث پیروزی لرد و بقیه شده بودم .سعی کردم جلوی گریه ام را بگیرم اما هر بار گریه ام بیشتر می شد صدایی توجهم را جلب کرد به سرعت روی پاشنه ام چرخیدم آن دختر میرتل گریان حتی نمی توانستم تعادلم را حفظ کنم روی زمین افتادم و خودم را جمع کردم دیگر هیچ غروری برایم باقی نمانده بود صدایی از گلویم خارج نمی شد آرام از او خواستم که تنهایم بگذارد اما روبرویم ایستاد و گفت برای چی گریه میکنی برایش گفم که دامبلدور را من کشتم با هر کلمه که از دهانم خارج میشد بیشتر احساس گناه میکردم اشک جلوی چشمانم را می گرفت و...
پایان
هوم...پست خوبی بود از منظر توصیفی و فضاسازی.قلم خوبی دارین در توصیف اما ایراداتی در پست شما دیده میشه از جمله اینکه هرگز راوی رو وسط کار عوض نکنید.داستان شما از دیدگاه سوم شخص شروع شده و باید با همون راوی به اتمام برسه.ولی وسط کار به اول شخص تبدیل شده و این اصلا برای خواننده ای که داره پست شمارو میخونه خوشایند نیست.گسج میشه و ممکنه فکر کنه شما تکلیفتون با نوشته خودتون مشخص نیست!
به اینتر عشق بورزین.بین بندها فاصله بندازید چون این کارو به ظاهر نوشته شما زیبایی می بخشه و دیگه اینکه اگر میخواید خاطره ای رو وصف کنید از دیدگاه شخصیتی از فلش بک استفاده کنید بدون اینکه راوی رو عوض کنید.و در پایان دیالوگ هارو با یه اینتر به خط پایینشون متنقل کنید تا از متن اصلی مشخص بشن.
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.