هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶
#51
خلاصه:
وزارتخونه تصمیم می گیره میزان سیاهی مرگخوار ها رو بسنجه و در نتیجه این کار، لرد تصمیم می گیره به مرگخواراش مجددا سیاه بودن رو آموزش بده. ولی مرگخوارا زیاد موفق عمل نمی کنن.
پس لرد از مرگخوارا می خواد برای اثبات تعصب و وفاداریشون ارزشمند ترین دارایی هاشون رو فدا کنن.
مرگخوارا تصمیم می گیرن لرد رو فریب بدن و چیزایی رو که براشون زیاد باارزش نیست نابود کنن.
در اين بين، وينكى قصد داره با ارزش ترين داراييش كه لرد سياهه رو نابود كنه. ولى تا حالا موفق نبوده.
...............................................
صدا، مربوط به لوستر تمام كريستال اتاق لرد سياه بود كه در يك قدمى پاى لرد، روى زمين افتاده و هزار تكه شده بود.

ثانيه اى بعد، وينكى دوان دوان وارد اتاق شد.
-وينكى بالاخره دارايى با ارزشش رو نابود...

ولى با ديدن لرد سياه كه كاملا سالم، رو به رويش ايستاده بودند، جمله اش را خورد!

‏-
-ارباب لطفا وينكى رو بخشيد. وينكى فقط ده سانتى متر اشتباه اندازه گيرى كرد. وينكى قول داد دفعه ديگه موفق شد و با ارزش ترين داراييش رو نابود كرد. وينكى جن مُقول خوب؟!

لرد سياه لحظه اى به وينكى نگاه كردند و بعد...فريادشان به هوا رفت.
-اين جن رو از جلو چشم ما ببريد. اصلا ببريد و نابودش كنيد. ببريدش!




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶
#52
خلاصه:
اسكورپيوس عاشق پالى چپمن شده و آستوريا مخالفه. دراكو براى پشيمون كردن اسكورپيوس، بهش معجون عشق داد و اونم بيهوش شد.
.................................................
آستوريا با خشم به سمت دراكو برگشت.

-عزيزم...ببين طبيعيه! معجون عشق قويه و...

باقى جمله ى دراكو، در فرياد هايش گم شد.
آستوريا زمانى كه از خرد و خمير شدن دراكو مطمئن شد، به سمت اسكورپيوس برگشت.
رو به رويش، روى زمين نشست و شروع كرد به كوبيدن به كمر اسكورپيوس.
-تخ كن اسكور...تخ كن بينم! اه اه مثل باباش لوس و بي خاصيته. زرتى هم كه غش ميكنه.

كم كم داشت از كمر اسكورپيوس دود بلند ميشد، اما خبرى از پس دادن معجونى كه خورده بود، نبود.
پس آستوريا از روى زمين بلند شد، مچ پاهاى اسكورپيوس را در دست گرفت و او را با شدت تكان داد.
-تخ كن ميگم. اه...بذار به هوش بياي...به جاى وينكى ميفرستمت ظرف هاى خونه ى ارباب رو بشورى...وايسا...زن ميخواى؟...وايسا و ببين چه زنى برات بگيرم. تخ كن توله تسترال !

صورت اسكورپيوس، از شدت خون جمع شده درون سرش، قرمز شده بود.
آستوريا اين بار، او را به كمر خواباند. دستش را زير گردنش گذاشت و...

چوبدستى اش را در حلق او فرو كرد!
ثانيه اى بعد، اسكورپيوس، از معجونى كه كمى پيش خورده بود، تا شام و نهار روز گذشته را پس داد!

-دراكو! بيا اسكورپيوس رو بذار رو تختش و اين كثيف كارى رو تميز كن!

آستوريا از روى زمين بلند شد. تصميمش را گرفته بود. اسكورپيوس يا پالى را فراموش ميكرد، يا آستوريا او را به جاى وينكى به خانه ريدل ميفرستاد!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
#53
از نيمه شب هم گذشته بود و هنوز نميتونست بخوابه.
صداى پاى رودولف رو ميشنيد كه طبق عادت براى سركشى، راهرو هاى خونه رو گز ميكرد تا از خوابيدن همه مطمئن بشه.

با اين حال، خيالش راحت بود كه با سوهانى كه ديشب به سمتش پرت كرد، جرأت باز كردن در اتاقش رو نداره.

چشماش رو باز كرد و غلطى زد...

با پيكر سياه پوشى كه در ده سانتى متريش بود، چشم تو چشم شد!
-رودولف؟!

پيكر، جوابى نداد.

-تو آدم نميشى رودولف؟! حتما بايد اين سوهان رو فرو كنم تو چشمت تا ياد بگيرى نياى تو اتاق؟! آقا من خوابم يا بيدار، به تو چه آخه؟!

پيكر، آماده ى خزيدن شد كه...

-آستوريا ؟ تو هنوز بيداري ؟ چند بار بگم بخواب. خواب خوب، قبل از نيمه شب بايد باشه. خواب بعد از نيمه شب، به هيچ دردى نميخوره. ساعت بدنت بهم ميريزه. كسل ميشى صبح بعد با اون ناخونات ميوفتى به جون ملت بدبخت!

پيكر، با شنيدن صداى رودولف از تخت آستوريا فاصله گرفته بود.

-وايسا ببينم. اگه اونى كه پشت در داره حرف ميزنه رودولفه...پس تو كى؟! آرسينوسى؟! اين قيافه جديدته؟ مسخره كردى منو؟ چي ميخواى تو اتاقم؟ اومدى خفم كنى؟! آره...همينه! اومدى منو بكشي...وايسا، الان نشونت ميدم!

پيكر با تعجب به آستوريا خيره شده بود كه از تخت بيرون اومده و رو به رويش ايستاده و دست هاش رو به سمت اون گرفته بود.

-يكى از ناخون هام رو انتخاب كن.

بالاخره تصميم به حرف زدن گرفت.
-چرا؟!
-ميخوام فروش كنم تو چشمت.

پيكر سياه پوش، از اين همه دموكراسى، انگشت به دهن مونده بود.
-ببين من مرگ پوشه ام. ميخواستم بكشمت، پشيمون شدم. الانم ميرم...خب؟

آستوريا قدمى به مرگ پوشه نزديك شد.
-ميخواستى منو بكشى؟!
-آره ديگه. اما خوشحال باش، پشيمون شدم...بيخيال شدم...بياي جلو ميكشمتا...برو عقب...نيا!

تا ساعاتى بعد، همه ى مرگخواران، از پنجره هاى اتاقشون به حياط نگاه ميكردن و براى پيكر تيره پوش ناشناسى كه از دست آستوريا فرار ميكرد، دعا ميكردن.



پاسخ به: بهترین عضو تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
#54
آنجلينا و آمليا به نظرم استحقاقش رو دارن. جفتشون خيلى خوب ظاهر شدن.
ولي اين فصل ما يه تازه وارد تو اسليترين داشتيم كه اولش، خوب ظاهر نشد. اما تمام غر غر ها و گير هاى منو هكتور رو تحمل كرد و با كمك لرد سياه، پيشرفت كرد.
بهش بر نخورد و دل سرد نشد. سعى كرد و موفق شد.

من به گرگورى گويل راي ميدم.



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#55
آستوريا معجونش را درون بطرى كوچكى ريخت. روى برگه ى سبز رنگى نوشت: "آستوريا گرينگرس"

-تو! بيا اينجا ببينم.

دانش آموز بخت برگشته ى سال اولى به پشت سرش نگاه كرد...ولى متاسفانه كسى پشت سرش نبود.
-با منى؟
-آره. بيا اينجا و اين بطرى منو ببر بذار تو كلاس معجون سازى.
-چرا من ببرم؟!

آستوريا لبخندى زد.
-چون يا ميبرى يا ناخونم رو فرو ميكنم تو چشمت.

دانش آموز بيچاره، نگاهى به ناخن هاى بلند آستوريا انداخت.
بلند شد و بطرى را گرفت و به سمت كلاس معجون سازى رفت.



پاسخ به: آغاز و پایان دنیای جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#56
سوژه ى جديد

صبح ديگرى آغاز شده بود و ملت مشنگ ساكن ميدان گريمولد، يكى پس از ديگرى، از خانه هايشان خارج ميشدند تا به دنبال كسب و كارشان بروند و شب، با لقمه نانى حلال، به خانه هايشان برگردند. و شايد بچه هارا خانه ى عمه مورگانشان گذاشته و همراه با همسرشان، به كليسايى براى عبادت رفته و براى عاقبت به خيرى همگان دعا كنند.
در اين ميان، ساكنان خانه ى شماره دوازده گريمولد نيز، رخت و بار ميبستند تا به ايستگاه قطار كينگزكراس رفته و سوار بر قطار هاگوارتز، به سمت كسب علم و دانش بروند تا آنها هم در آينده براى خودشان كسى بشوند.

-جوراب قرمزه ى من كـــــو؟!
-كسى نقطه ى منو پيدا نكرد؟!
-باز كى جاروى منو برداشته ؟!

در ميان جيغ و داد ملتى كه به هر سو، به دنبال بار و بنه ى خويش ميگشتند، آرتور ويزلى از اتاقى به اتاق ديگر سر ميزد و اوضاع و احوال بچه ويزلى هاى بيشمارش را بررسى ميكرد. كه ناگهان...

-پروفسور! شما اينجا چيكار ميكنين؟! شما مگه نبايد ديشب ميرفتين هاگوارتز؟

دامبلدور، با رداى خواب و كلاه منگوله اى رو به روى آرتور ايستاده بود.
-من؟ من كه فارغ التحصيل شدم! واسه چي برم هاگوارتز؟!

آرتور دقايق بسيارى را صرف توضيح دادن مديريت دامبلدور به او كرد.

-پروفسور شوخيتون گرفته؟! هاگوارتز...مديريت...سخنرانى اول سال...!

ولى جواب دامبلدور، يك چيز بود:
-

گويا سن زياد دامبلدور، باعث آلزايمرش شده بود.

او واقعا به ياد نمياورد كه مدير هاگوارتز است...

آيا اين به اين معنا بود كه هاگوارتز بى مدير مي ماند؟
آيا اين پايان هاگوارتز بود؟
و يا محفلى ها چاره اى پيدا ميكردند؟

جواب تمام اين سوال ها را در پست بعد بيابيد!



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#57
آستوريا، كيش كيش كنان، ملت رو به بيرون دستشويى راهى كرد.

-هول نده بابا...دارم ميرم خودم.
-هيس...هيس!...شنيدين؟!...شنيدين؟! گفت دامبلدور كاغذ پاره هاش رو ريخته تو دستشويي.

كراب پوفى كرد.
-آره ولي گفت كاغذ پاره...نگفت كتاب هاى لرد كه!

و ملت هم با تكان هاى سر تأييد كردن.

-چرا اينقدر خنگين آخه؟ دامبلدور كه موقع ريختن اونا، نگفته "خب...حالا كتاب هايى كه لرد سياه تو دستشويى اتاقم قايم كرده رو بريزم تو اين چاه"! گفته؟!...نه!نگفته!...فقط ريخته...حالا ما هم بايد بريم ببينيم اونايي كه ريخته كتاب هاس يا چيز ديگه!

رودولف با شك پرسيد:
-خب...از كجا بايد بفهميم؟!
-واضحه...يكى بايد بره تو چاه!
-كى؟!

آستوريا با مهربانى ساختگى اش نگاهى به بانز انداخت.
-واضحه عزيزانم. يكى كه مثل ميرتل بتونه به راحتى وارد چاه بشه...هوم...مثلا بانز!



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#58

*

-بيا ديگه آستوريا...ديرمون شد!

در اتاق، با صدا به ديوار كوبيده شد.

-باورم نميشه... تو كه هنوز تو تختى. پاشو آستوريا!

با غرغر از روى تخت بلند شدم.
-من نميفهمم...ما تو خونه ى اون مشنگا چيكار داريم؟!
-غر نزن آستوريا...بدو...ديره!

از ديد و بازديد با فاميل هام هم متنفرم، چه برسه به همسايه ى مشنگمون...نميدونم چرا مجبورم ميكنن!

بالاخره رفتيم...مراسم مزخرف سلام و عليك و تعارف هاى مزخرفى كه چپ و راست، به هم ديگه تكه پاره ميكردن هم تموم شد.

-آستوريا جون؟ مياى بريم داداشم رو نشونت بدم؟!

داداشت رو؟! آخه بچه، من با داداش تو چيكار دارم؟!

چشمم افتاد به مامان، از نگاهش معلوم بود كه نگرانه عكس العمل منه...ولى سعى ميكرد تهديد آميز نگاه كنه.

-بريم.

پله هارو رفتيم بالا. وارد يه اتاق شديم و...

يه نوزاد...

نگفته بود برادرش نوزاده...گفته بود؟!
جلوى در ايستادم. يه لحظه خودم رو تصور كردم كه اون بچه تو بغلمه...

با اون چشم هاى درشتش زل زده بهم.
سعي ميكنم بهش لبخند بزنم...ميزنه زير گريه!
آب دماغش آويزون ميشه و كل دستم رو تفى ميكنه...
سرش رو ميذارم رو شونم، دو تا ميزنم پشتش و... بوى بدى راه ميوفته!
ميخوابونمش رو تخت تا عوضش كنم كه...لباسام خيس ميشه!...آخه توله تسترال...دقيقا منتظر بودى پوشكت رو در بيارم تا كار خرابى كنى؟
ميبرمش حموم.
دست هاش رو ميگيرم بالا و...
خودش تو وانه و دستاش تو دست من!
ميزنه زير گريه...با حرص سعي ميكنم دست هاش رو بچسبونم سر جاش.
نميچسبه!
جيغ ميزنه...گريه ميكنه...دست هاش مونده تو دستم...


يهو سرم رو تكون ميدم و به خودم ميام.

-خب...ديديم ديگه...بريم!

دويد و اومد جلوم ايستاد.
-نه...هنوز كه نديديش...بيا بغلش كن ببين چه نازه!

ناز؟! به اون آگرومانديلو ميگه ناز؟! بغلش كنم؟!
دستم رو گرفت و سمت تخت كشيد.
-بيا ديگه!

با عصبانيت دستم رو از تو دستش كشيدم بيرون.
-ببين يه قدم ديگه من رو بكشي سمت اون مانتيكور، يه كروشيو ميزنم ته حلقت ها.

چشماش شده بود اندازه ى گاليون. معلوم بود هيچي از جمله ام نفهميده. از فرصت استفاده كردم و از اتاق اومدم بيرون.

ترجيح ميدم به جاى دست زدن به نوزاد ها، به مهمونى غول هاى غارنشين برم !


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۵ ۱۱:۵۳:۰۵


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
#59
-ارباب؟!

هيچ جوابى نيامد.

-آستوريا...خب شايد خوابن!
-چي ميگي؟! ساعت يازده و بيست و يك دقيقه اس! كي ديدي ارباب اين موقع بخوابن؟! اصلا ارباب تو نور ميخوابن؟! نور شمع معلومه از زير در! بعدم...همين هفت دقيقه پيش، از پايين ديدم كه تو راهرو دارن راه ميرن.

چهاردهمين بار بود كه به فاصله ى چند دقيقه پس از ديدن اربابش در راهرو ها، پشت در ميامد و در ميزد.
-ارباب؟!

و باز هم هيچ!

آستوريا از اتاق دور شد.
-وينكى !

وينكي با صداى پاقى، در حالى كه دستكش پلاستيكى زرد رنگي در دستانش و پيش بند سبز رنگي، مزين به گل هاى صورتى و نارنجى دور كمرش بسته بود، جلويش ظاهر شد.
-آستوريا گرينگرس وينكي رو صدا زد و وينكى اومد. وينكى جن خوب؟!
-آره...آره. وينكي برو در بزن و ببين ارباب بيدارن يا نه.
-وينكى كه با ارباب كار نداشت. پس واسه چي رفت و در زد؟

آستوريا قدمى به وينكى نزديك شد.
-چون وينكى يا ميره و در ميزنه، يا آستوريا چشم هاش رو از كاسه در مياره!

وينكى رفت و در زد!

-چيه جن؟!
-ارباب از كجا فهميد كه وينكى در زد؟
-حالا كه فهميديم جن! بگو!

وينكى، هيچ جوابى به لرد سياه نداد. چراكه توسط آستوريا، از پنجره به حياط پرتاب شد.
البته با موفقيت خودش را غيب كرد و جان سالم به در برد.

-ارباب؟!

آستوريا باز هم در زد و باز هم هيچ جوابى نيامد.

يك ساعتي گذشته بود و خبرى از آستوريا پشت در اتاق لرد سياه نبود.
مرگخوارانى كه اتاق هايشان در نزديكى اتاق لرد سياه بود، با خوشحالى از قطع شدن صداى پاشنه هاى كفش آستوريا در راهرو، به تخت خواب هايشان رفتند.
هنوز چشم هايشان گرم نشده بود كه با صداى كوبيده شدن چيزي به شيشه، از جايشان پريدند.

صداى كوبيده شدن جغد بخت برگشته اى به شيشه ى اتاق لرد سياه كه توسط آستوريا طلسم شده بود كه تا زمان باز شدن پنجره و خوانده شدن نامه اش، خودش را به پنجره بكوباند.

چندين ساعت طول كشيد اما بالاخره اين صدا هم قطع شد...البته پس از فرياد "آواداكداورا"ى لرد سياه و تابش پرتو نور سبز رنگى كه نه به جغد، بلكه به آستورياى زير پنجره اصابت كرد!



پاسخ به: خدمات رسانه ای ! ( مناظرات انتخاباتی )
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۶
#60
با توجه به اینکه وینکی و رودولف لسترنج، زمان مشترکی براى برگزارى مناظره پیدا نکردند، مناظره ی دو نفره ى ديگري بين اين دو كانديدا برگزار نميشود.

ضمنا مناظره ی نهايي، با حضور هر سه كانديدا، بیستم تير ماه، ساعت 10 الى 12 شب برگزار ميشود.
و همچنين ستاد هاى انتخاباتى، در همان تاريخ، راس ساعت دوازده شب بسته شده و لذا مناظره، آخرین تلاش کاندیداها براي تبليغات محسوب ميشود.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.