*
-بيا ديگه آستوريا...ديرمون شد!
در اتاق، با صدا به ديوار كوبيده شد.
-باورم نميشه... تو كه هنوز تو تختى. پاشو آستوريا!
با غرغر از روى تخت بلند شدم.
-من نميفهمم...ما تو خونه ى اون مشنگا چيكار داريم؟!
-غر نزن آستوريا...بدو...ديره!
از ديد و بازديد با فاميل هام هم متنفرم، چه برسه به همسايه ى مشنگمون...نميدونم چرا مجبورم ميكنن!
بالاخره رفتيم...مراسم مزخرف سلام و عليك و تعارف هاى مزخرفى كه چپ و راست، به هم ديگه تكه پاره ميكردن هم تموم شد.
-آستوريا جون؟ مياى بريم داداشم رو نشونت بدم؟!
داداشت رو؟! آخه بچه، من با داداش تو چيكار دارم؟!
چشمم افتاد به مامان، از نگاهش معلوم بود كه نگرانه عكس العمل منه...ولى سعى ميكرد تهديد آميز نگاه كنه.
-بريم.
پله هارو رفتيم بالا. وارد يه اتاق شديم و...
يه نوزاد...
نگفته بود برادرش نوزاده...گفته بود؟!
جلوى در ايستادم. يه لحظه خودم رو تصور كردم كه اون بچه تو بغلمه...
با اون چشم هاى درشتش زل زده بهم.
سعي ميكنم بهش لبخند بزنم...ميزنه زير گريه!
آب دماغش آويزون ميشه و كل دستم رو تفى ميكنه...
سرش رو ميذارم رو شونم، دو تا ميزنم پشتش و... بوى بدى راه ميوفته!
ميخوابونمش رو تخت تا عوضش كنم كه...لباسام خيس ميشه!...آخه توله تسترال...دقيقا منتظر بودى پوشكت رو در بيارم تا كار خرابى كنى؟
ميبرمش حموم.
دست هاش رو ميگيرم بالا و...
خودش تو وانه و دستاش تو دست من!
ميزنه زير گريه...با حرص سعي ميكنم دست هاش رو بچسبونم سر جاش.
نميچسبه!
جيغ ميزنه...گريه ميكنه...دست هاش مونده تو دستم...يهو سرم رو تكون ميدم و به خودم ميام.
-خب...ديديم ديگه...بريم!
دويد و اومد جلوم ايستاد.
-نه...هنوز كه نديديش...بيا بغلش كن ببين چه نازه!
ناز؟! به اون آگرومانديلو ميگه ناز؟! بغلش كنم؟!
دستم رو گرفت و سمت تخت كشيد.
-بيا ديگه!
با عصبانيت دستم رو از تو دستش كشيدم بيرون.
-ببين يه قدم ديگه من رو بكشي سمت اون مانتيكور، يه كروشيو ميزنم ته حلقت ها.
چشماش شده بود اندازه ى گاليون. معلوم بود هيچي از جمله ام نفهميده. از فرصت استفاده كردم و از اتاق اومدم بيرون.
ترجيح ميدم به جاى دست زدن به نوزاد ها، به مهمونى غول هاى غارنشين برم !
ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۵ ۱۱:۵۳:۰۵