هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
#51
اعلام آمادگی.
حریف : گرگوری گویل.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
#52
رز ویزلی گفت :

- « کیا می گن بریم مسابقه؟ »

تقریبا همه ی بچه ها به جز دو سه نفر دست هایشان را بالا بردند.

رز زلر نگاهی به ویزلی انداخت و بعد از چند لحظه جیغ زد :

- « می ریم مسابقه پس! همه این طرف. »

ملت هافل با فریادی از هیجان مشت هایشان را گره کردند و رو به آسمان تکان دادند. بعد همه با هم پشت سر رز ها دوان دوان راه افتادند. صورت هایشان از هیجان سرخ شده بود و صدای خنده هایشان به هوا می رفت.
قلب آدر کانلی تند تند در میان سینه اش می تپید. مسابقه ی شهاب گیری؟ تا کنون چنین اسمی را نشنیده بود و نمی دانست چه طور بازی ای است. با این فکر قلبش بیش از پیش بر سینه اش می کوبید و بدنش داغ می شد. چشم هایش از هیجان گشاد شده بود و با سرعتی هر چه تمام تر با بقیه ی هافلی ها از میان چمنزار های پست و بلند می گذشت.
به هر جا که نگاه می کرد گروه های دو سه نفره و چهار پنج نفره را می دید که پشت تلسکوپ های بزرگ و کوچک صف بسته بودند و همه مشتاق بودند آسمان پر ستاره را رصد کنند. صدای همهمه و شلوغی دانش آموزان هاگوارتز سکوت شب را می شکست و صدای آرام و یکنواخت جیر جیرک ها در میان شور و شادی بچه ها گم می شد.
آدر کانلی در همان حال که می دوید از آملیا پرسید :

- « آملیا تو می دونی مسابقه ی شهاب گیری یعنی چی؟ »

آملیا که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت اصلا صدای آدر را نشنید. در میان همهمه صدای فردی که با بلندگو صحبت می کرد بیشتر می شد و از آن جلو ها صدا ی جیغ و هورا می آمد. آنها تقریبا نزدیک جنگل شده بودند که رز ها و ملت هافل سرعتشان را کم کردند. آدر کانلی این پا و آن پا می کرد و سعی کرد از میان شانه ها و سر های دوستانش رو به رویشان را ببیند. دو میله چوب بلند در زمین فرو کرده بودند و پارچه ای پهن و قرمز رنگ به دو سر چوب بسته بودند که رویش با کلماتی درشت و سیاه نوشته بود :« مسابقه ی شهاب گیری! »بالای نوشته هم نقاشی یک شهاب در حال سقوط را کشیده بودند. ملت هافل از زیر پرچم رد شدند. قلب آدر مثل دریایی طوفانی به جوش و خروش افتاده بود. از همه ی گروه های مدرسه در آنجا حضور داشتند. چفت چفت به هم چسبیده بودند. همه بالا و پایین می پریدند و وول می خوردند. می خندیدند و هورا می کشیدند. مردی هم بر بالای سکوی پهنی در رو به رویشان بلند گو به دست با حرارت حرف می زد. در بین موهای سیاهش تک و توک تار های سفید پیدا می شد. دندان های سفید و درخشنده ای داشت و قد و هیکلی متوسط. یک شنل بنفش هم به شانه هایش بسته بود که با حرکاتش دایم تکان می خورد. او استاد ستاره شناسی بود!
چکمه های قهوه ای و ساق بلندش را بر کف چوبی کوبید و جلو آمد و با حرارت داد زد :

- « دانش آموزان هاگوارتز! به مسابقه ی شهاب گیری خوش اومدییید! »

دانش آموزان با هیجان جیغ کشیدند و دست هایشان را بالا بردند. بچه های گروه هافلپاف در ته جمعیت متراکم ایستاده بودند و نمی دانستند برای ثبت نام کدام طرفی بروند. آن جلو پشت مرد بر سکو کلی جارو با یک شکل و شمایل یکسان بر روی هم انباشته شده بودو کلی چوب های دراز که به سرشان تور های گردی وصل شده بود. آدر کانلی با کنجکاوی از خود پرسید :

- « این همه جارو و تور برای چیه؟ »

جسیکا سوالی را که در ذهن همه بود به جز آدر بود را بر زبان آورد :

- « قسمت ثبت نامش کجاست؟ »

بعد چند لحظه گبین با دست جایی را نشان داد و گفت :

- « دیدمش. اونجایه. »

رز ویزلی در حالی که به آن سمت می رفت گفت :

- « همه دنبال من. »

بچه های هافلپاف به شکل یک توده متراکم در سیل جمعیت دانش آموزان با دست هایشان راه را می شکافتند و به سمت مردی قد کوتاه و قلم به دست که پشت میز بلوطش نشسته بود می رفتند. صورتش کاملا بی احساس و خاموش بود و از زیر عینک طبی اش جمعیت را نظاره می کرد. استاد ستاره شناسی دوباره بر سکو جا به جا شد و به سمت دیگری از جمعیت نگاه کرد و گفت :

- « کیا آماده ی مسابقه ان؟ »

بچه ها وول می خوردند و سر و صدا می کردند. بعد فریاد های زیادی و در هم و برهمی به گوش رسید که همه جا را پر کرد.

- « گریفیندور. »

- « اسلیترین. »

- «مااا. »

...

مرد چشم هایش در حدقه چرخید و نگاهش به هافلپافی ها افتاد که سخت در تلاش بودند به سمت میز ثبت نام بروند. لبخندی ملیح بر لبانش نشست و گفت :

- « خب خب خب. اینجا رو بینین! کار براتون سخت شد بچه ها.هافلپافی ها هم اومدن .اونا رقبای سرسختی هستن. »

همه ی جمعیت انگار که چیزی گم کرده باشند دنبال هافلپافی ها گشتند سر انجام همه ی نگاه ها به هافلی ها دوخته شد. پچ پچ های ریزی بلند شد. آدر کانلی احساس غرور و مهم بودن می کرد. بچه ها ی گروه هم به اعضای گروه های دیگر نگاه می کردند و در حالی که آرام آرام قدم به جلو می گذاشتند لبخند می زدند.

- « خواهش می کنم بهشون راه بدید. »

بعد رو کرد به سمت مرد قلم به دست و گفت :

- « جک بورنو. گروه هافلپاف رو هم به لیست تیم های مسابقه اضافه کن. »

جک برونو بدون هیچ حرفی سرش را در دفتر عظیم رو به رویش خم کرد و چیزی نوشت. جمعیت همچنان جیغ می کشید و تکان می خورد. سر انجام با اصرار های استاد راه باز شد و اعضای گروه دوان دوان خود را به میز جک بورنو رساندند. استاد هم به سخنرانی خود ادامه داد. آملیا که نفس نفس می زد و عرق کرده بود گفت :

- « بالاخره رسیدیم. »

رز ویزلی آهی از آسودگی کشید و با پشت دست عرق روی پیشانی اش را پاک کرد. جک بورنو که صورتی پر چین و چروک داشت از بالای عینکش به بچه ها نگاه کرد و با صدایی ملایم و آرام گفت :

- « اسامی تیمتونو بدید. »

رز ویزلی که جلوتر از همه بود اسم ها را ردیف کرد :

- « جسیکا ترینگ ، آملیا فیتلوورت ، گبین ، آدر کانلی و... »

قلب آدر کانلی با شنیدن اسم خودش لرزید و مثل گنجشکی در قفس پریشان تر و پریشان تر شد. او حتی نمی دانست این چه بازی ای است و حالا رز ویزلی داشت اسم او را با بقیه در لیست تیم هافلپاف می نوشت. ناگهان به خود آمد و به رز ویزلی گفت :«

- « صبر کن. من نمی دونم این چه بازی ایه؟ تا حالا اسمشو نشنیدم. می شه یکی توضیح بده باید چی کار کنیم؟ »

گبین در حالی که می خندید بلند بلند گفت :

- « چیزی نیست. پرواز با جا... »

بومب! سر دو مشعل بسته که در دو طرف سکو بودند ناگهان ترکیدند و شعله ی داغ آتش تا پنج متر به هوا رفت. شعله های آتش بر چشم های بچه ها انعکاس پیدا کردند و همه را خیره ی خود کرد. رنگ نارنجی و زرد خود را بر صورت دانش آموزان هاگوارتز انداخت و لحظه ای بعدشعله ها با صدایی ملایم فروکش کردند و ارتفاعشان به دو متر رسید. جیغ و فریاد ها بلند تر شد و آدر کانلی حرف بعد از « با » ی گبین را که همان کلمه ی « جارو » بود نشنید.
گبین بعد از دیدن شعله ها برگشت و از همانجا که جمله ناقص شد ادامه داد :

- « پرواز بلدی؟ »

آدر سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت :

- « آره. »

گبین مشغول توضیح دادن قوانین و نوع بازی شد. در حالی که آدر کانلی نمی دانست باید با جارو پرواز کند. او تازه به هاگوارتز آمده بود و خیلی چیز ها را نمی دانست. در مدرسه ی جادوگری قبلی اش در آمپاستان آن هم دست و پا شکسته فقط پرواز بدون جارو را یاد گرفته بود و اصلا اصلا نمی توانست با جارو پرواز کند و شهاب ها را با توری گیر بیندازد.
و این شروع دردسر های جدید بود...


ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۵ ۱۵:۰۰:۲۳

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۶
#53
رز زلر لحظه ای با هیجان ویبره رفت و متن منوی مدیریت را با صدایی بلند خواند :

- « مدیرگرامی! رودولف 001 ارتقاء یافت. »

جسیکا ترینگ ناله کرد :

- « واای ، نه ه ه!!! »

سوزان در حالی که دهانش پر از پاپ کرن های سفید بود پرسید :

- « حالا چی کار کنیم؟ »

رودولف 001 در حالی که نعره می کشید و صورتش سرخ شده بود دیوار رو به رویش را به صورت افقی گلوله باران کرد. دختر ها پشت مبل بدنشان را مچاله کرده بودند و با صداهای نازکشان جیغ می کشیدند. در میان جیغ و داد ها صدای فریاد کسی شنیده شد که گفت :

« بابااا. بسه. »

رودولف 001 دست از تیراندازی کشید و با صدایی خش دار فریاد زد :

- « دستاتونو بزارید رو سرتونو بیاین بیرون تا به رگبار ببندمتون. وگرنه همتونو می کشم! »

جای گرد و سیاه گلوله ها بر دیوار به چشم می خورد.آملیا که چشمانش از ترس گرد شده بود به رز زلر که قلبش هم ویبره می رفت نگاه کرد. بعد داد زد :

- « رز! یک کاری بکن! ببین با اون منوی کوفتیت چی کار می شه کرد. این دیوونیه. هممونو می کشه. »

رز مثل اینکه به برق وصلش کرده باشند از جا پرید و سرش را در منو خم کرد و با تمام وجودش مشغول کار شد. رودولف 001 با صدایی مهربانانه زمزمه کرد :

- « نگران نباش پسرم. من تو رو از دست این موجودات خشن نجات می دم. »

بعد بلند فریاد زد :

- « تا سه شماره می شمرم. اگه نیومدین بیرون همتونو می کشم. »

رودولف 001 با صدایی کشیده و بلند شمرد :

- « یک. »

صدایی آهسته گفت :

- « بابا. »

آریانا با التماس در حالی که انگشت هایش را در هم حلقه کرده بود و تکان می داد گفت :

- « رز سریع تر. سریع تر. خواهش می کنم سریع. »

رز زلر در حالی که می لرزید با سرعتی بیشتر از کامپیوتر مشغول فشار دادن دکمه ها و ور رفتن با منو بود.

- « دووو. »

سوزان تند تر و با ولع بیشتر پاپ کورن ها را دو مشت دو مشت می بلعید.

صدا بلند تر از قبل و لرزان گفت :

- « بابا. »

رودولف 001 زیر لب زمزمه کرد :

- « بابا می خواد نجاتت بده پسرم. تمرکزشو بهم نزن. »

- « شروع شد که بگم آخری ی ی ی ... »

ناگهان صدای قیژ قیژ آرام و ناله واری از سمت در آمد. در آرم آرام بر لولایش می چرخید و سایه کسی با باز شدن در بیشتر بر زمین می افتاد و کشیده می شد. همه ی نگاه ها در سکوتی مرگبار به سمت در رفته بود.
وقتی در کاملا باز شد چهره ی پسر آشکار شد. آدر کانلی بود که هاج و واج از تعجب اخم کرده و در چهار طاق در خشکش زده بود و در سکوتی سنگین صحنه ی رو به رویش را تماشا می کرد.

- « اینجا چه خبره؟ »












من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: تبعیض
پیام زده شده در: ۱۰:۱۲ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶
#54
این دقیقا همون سوالیه که من می خواستم جوابشو بدونم و می خواستم تو این سایت مطرحش کنم.
اما به یک شکل دیگه. هر کسی حتی اگه یک جلد از رمان های هری پاتر و خونده باشه متوجه ی این موضوع می شه. مثلا تبعیض وحشتناکی که رولینگ بین مشنگ ها و جادوگر ها قائل شده. واقعا این تبعیضش اعصابمو خورد و درگیر می کرد.
چون وقتی به خودم نگاه می کردم می دیدم که هیچ وقت از طرف هیچ مدرسه ی جادوگری ای برام دعوتنامه فرستاده نشده. پس من هم جز مشنگام. و بعد وقتی رمان رو می خوندم به طرز مرموز و عجیبی می دیدم که رولینگ فاصله ی زیادی رو بین جادوگر ها و مشنگ ها درست کرده و همه اش مشنگ ها رو « احمق ، بی احساس و بی روح ، ترحم بر انگیز ، بی فرهنگ و بی شعور » نشون داده. من که نمی تونستم این تحقیر ها رو تحمل کنم تا جلد هری پاتر و تالار اسرار خوندم و بقیشو ول کردم. چون واقعا عصبانیم می کرد.
حرف شما هم درسته. بین خون اصیل و ناخالص هم تبعیض درست کرده ولی تبعیضی که بین مشنگ ها و جادوگر ها درست کرده خیلی عمیق تره.
چرا؟ واقعا چرا این کارو کرده؟ آیا برنامه ریزی شده بوده؟ آیا واقعا داستان های هری پاتر به این تبعیض عجیب غریب مشنگ ها و جادوگر ها نیاز داشته؟
اگر کسی جواب این سوال ها رو می دونه لطفا بگه.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶
#55
نام : آدر کانلی

گروه : هافلپاف

نژاد : دو رگه

پاترونوس : شیر نر.

سن : 15

ویژگی های اخلاقی : صاف و صادق. فروتن و وفادار. ماجراجو و غیر قابل پیش بینی. بلند پرواز و آرمان گرا و اهل تفکر. با ادب و تا حدی تنبل. کمی زود باور. خوش اخلاق و مهربان. شجاعت متعادل. خوش اخلاق و صلح طلب. گاهی اوقات به اطرافیان شک می کنم. کمی گوشه گیرم و تو لاک خودمم.

صفت برگزیده : عاقل.

بزرگترین ضعف ها : زود باوری و دو دلی و تنبلی. گاهی اوقات در تصمیم گیری های مهم می مونم کدومی رو انتخاب کنم.

ویژگی های ظاهری : چشمان و موهایی سیاه که نمی شود بهش حالت داد. ابروانی پرپشت و سیاه. قدی متوسط و متعادل. خوشتیپ و خوش قیافه با دندان هایی مرتب و تمیز.

توضیحات :
اسم من آدر کانلیه. من یک ایرانی ام و از همون بچگی آرزو داشتم جادوگر بشم. سعی در احضار ارواح و اجنه داشتم ولی با درست کردن عصای گلی به شکل عقاب و سوزاندن پر هیچ اتفاقی نمی افتاد.
پدر من یک جادوگره و وقتی این استعداد و علاقه رو در من دید تصمیم به آموزشم گرفت. از همان سنین کودکی جادوگری اصیل ایرانی - شرقی رو یاد گرفتم. و وقتی به سن قانونی مدارس جادوگری ایران ( ده سالگی ) رسیدم با پدر و مادرم به شهر های شمالی ایران مهاجرت کردیم و من برای یادگیری بیشتر فنون جادو به مدرسه ی « آمپاستان » در قعر جنگل های شمالی رفتم. مدرسه ی کوچکی بود ولی برای پیشرفت و یادگیری بیشتر خوب بود. در سن پانزده سالگی همه ی علوم جادوگریه مدرسه ی « آمپاستان » یاد گرفتم و معلما بهمون گفتند که برای تحصیل و پیشرفت خیلی بیشتر باید به مدارس دیگر در خارج کشور بریم. و چندین و چند مدرسه رو بهمون معرفی کردند که جادوگری در سطح پیشرفته در اونجا تدریس می شد.
منبرای تحصیل « هاگوارتز » رو ترجیح دادو. آنطور که شنیده بودم « هاگوارتز » جز بهترین مدارس جادوگری دنیا بود. پس با پدر و مادرم به انگلستان سفر کردیم و من وارد مدرسه ی هاگوارتز شدم.
من هم اکنون در مدرسه ی « هاگوارتز » درس می خوانم و برای همه ورد ها ی جادوی بدون چوب دستیم جالبه. اون چیز هایی که من یاد گرفتم با مدرسه ی « هاگوارتز » تا حدی تفاوت داره و همین باعث می شه یکم توی چشم بیام.
هرچند به خاطر دورگه بودنم و ایرانی بودنم همیشه توسط عده ای مورد تحقیر و سرزنش قرار می گیرم ولی راضیم. دوستان خوب زیادی توی مدرسه ی جدید پیدا کردم.
من به شدت مخالف برتری اصیل زاده ها با دورگه هام. از نظرم هیچ فرقی بین شون نیست. همچنین مخالف سرسخت نژاد پرستی جادوگر ها نسبت به ماگل هام. به عقیده ی من همه آدم ها با هم برابر هستند و این طور نیست که همه ی ماگل ها آدم های بی احساس و بدی باشند. ما هم مثل اونها خوب و بد داریم. اونها هم خوب و بد دارند و چون جادو بلد نیستند دلیل بر این نیست که به چشم آدم های ضعیف و پست و بدبخت بهشون نگاه کنیم. در عوض اونها تکنلوژی سرشون می شه و علومی رو بلدن که ما هم به اندازه ای که اونها جادو بلد نیستن چیزی ازش نمی دونیم.
در هر صورت من عاشق هاگوارتز شدم و هر روز با اشتیاق و قدرت بیشتری علم جادوشو یاد می گیرم.
احساس خوشبختی می کنم.



تایید شد.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۶ ۲۱:۳۰:۳۰
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۶ ۲۲:۰۴:۳۸

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۹:۲۲ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۶
#56
سلام کلاه عزیز.
من آدم همیشه صادق و راستگویی هستم. به شدت وفادارم و بی نظم. شجاعتم متعادله و با اینکه می ترسم ولی هیچ وقت در برابر آدمای ظالم سکوت نمی کنم. بچه ی آروم و تو داری هستم. همیشه دوست دارم متفاوت از بقیه و خاص باشم و خیلی بلند پروازم. دوست دارم یک شخصیت تاثیر گذار و بزرگ باشم. آدم رویا پردازی ام و درس خونم و نمی زارم نمره هام هیچ وقت پایین بیاد. در ضمن خیلی هم ماجراجو هستم. خودم شخصا خیلی دوست دارم برم ریونکلا. هافلپاف هم خوبه. از گریفیندور هم بدم نمیاد. گروه باحال و خوبیه. ولی اسلیترین نه. زیادی خشک و با نظمه. خوشم نمیاد.
خوب ، نظرتون چیه؟ کدوم گروه برم بهتره؟


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
#57
تصویر شماره ی 1

پروفسور دامبلدور در اتاق شخصی اش ، که در میان پیچ و خم های راهرو ها و در های مخفی پنهان شده بود ؛ بر صندلی ای چوبی و جادویی کنار شومینه نشسته بود و کتاب می خواند. اتاق گرم بود و تنها نور شعله های قرمز و نارنجی شومینه بود که آنجا را روشن می کرد.
پروفسور خسته و کوفته از همه ی کار های اداری و دردسر ها و وظایف هر مدیری به آنجا پناه برده بود تا کمی آرام بگیرد. شاید اتاق شخصی اش تنها جایی بود که در آن فارغ از هرگونه خیال و فکری رها می شد. آنجا اتاق خود خودش بود و تنها بعضی از نزدیکان از محل آن خبر داشتند.
پروفسور آهی کشید و عینک طبی را که نوک دماغش گذاشته بود برداشت و چشم هایش را مالید. چشم هایش درد می کردند و سنگین بودند. خمیازه ای کشید و به بدنش کش و قوسی داد. کتاب « جادو و جادوگری اصیل شرقی » را به آرامی بست و در جای مخصوص و خالی اش در میان انواع و اقسام کتاب های قطور با جلد های غبار گرفته و قدیمی قرار داد. در آن اتاق کوچک یک قفسه کتاب های جادوگری هم بود که همه پر رمز راز و قدیمی بودند و خیلی ها جز عده ای اندک از وجود همچین کتاب هایی خبر نداشتند.
به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت یازده و نیم. دیگر بس بود. کتاب زیاد خوانده بود و حالا وقت خوابیدن رسیده بود. اما دوست داشت کمی بیشتر آنجا بشیند و بعد برود. قهوه اش را از روی لبه ی صندلی چوبی و قوس دار برداشت و یک نفس نوشید. دیگر سرد شده بود. به شعله های آتش خیره شد و در افکار خود غرق شد. فردا کلی کار بود که باید انجام می داد. کلی کاغذ بازی های جدید و یک جلسه ی مهم با معلم ها برای هماهنگی برای بازی سالیانه کوییدیچ. درست است کمی سخت بود ولی در عین حال لذت بخش و شیرین بود.
صدای هو هو و ارواح وار باد از جایی که نمی دانست آمد و شعله های آتش جادویی را به ناگاه خاموش کرد. دامبلدور از میان دریای افکار خود بیرون و به خودش آمد. چرا شعله ها خاموش شد؟ شعله های این شومینه جادویی بود. حتی اگر رویش آب می ریختی خاموش نمی شد و می توانست تا ابد بسوزد بی آنکه کم بیاورد. چه چیزی او را خاموش کرده بود؟ بی شک کسی یا چیزی با جادو اینکار را کرده بود.
حالا اتاق در تاریکی خوفناکی فرو رفته بود. دامبلدور خیلی سریع چوبدستی اش را از روی میز برداشت و در دست فشرد. از صندلی برخاسته و کاملا آماده و هوشیار بود. قلبش به تپش افتاده بود. صدای نفس هایش را می شنید. آرام ، کوتاه و سطحی. تمام حواسش را دقیق کرده بود و گوش هایش می توانست ضعیفترین صدا ها را بشنود. اما اتاق در سکوت محض و مرگباری قرار داشت. ناگهان احساس کرد اتاق رو به سردی می رود و هوای اطرافش سرد و سردتر از قبل می شود که کنجکاو ترش کرد.
قلبش محکم بود. هر چه باشد او دامبلدور بود. سالیان سال در هاگوارتز درس داده و درس خوانده بود و با انواع و اقسام فنون جادوگری آشنایی داشت. او یک دنیا قدرت و علم جادویی بود. این چیز ها نمی توانست قلب محکمش را بلرزاند اما با این حال دلشوره داشت.
با خود فکر کرد چه چیزی باعث این تغییرات شده و چه اتفاقی در حال افتادن است؟ سریع یاد کتاب « عالم غیب » افتاد و با خود فکر کرد شاید شیطان در حال احضار شدن در اتاق باشد؟ یا یکی از جن های بزرگ و یا ارواح خبیثه و یا یک مرگخوار. آنها موقع احضار شدن ، به خصوص شیطان ، نیاز به تاریکی محض داشتند و معمولا با آمدنشان هوا سرد و سردتر می شد.
موهای دست دامبلدور از سرما سیخ شده بودند. حال اتاق به قدری سرد شده بود که گویا او در یخچالی زندانی شده. با صدایی مصمم و بلند گفت :« کسی اینجاست؟ » صدایش به دیوار های سخت اتاق خود و برگشت. هیچ جوابی نیامد. دامبلدور زیر لب زمزمه کرد :« لوموس. » و چوب دستی اش را جلو گرفت. نور آبی رنگ از سر چوبدستی همه جا را روشن کرد و بعد دامبلدور صدایی شنید. صدایی خش دار و از ته گلو که گفت :
- دامبلدور! بالاخره گیرت انداختم.
قلب دامبلدور با شدت بیشتری شروع به تپیدن کرد و بر سینه اش می کوبید.
- تو کی هستی؟
ناگهان صدایی شبیه باد آمد و همه ی لکه های سیاه در و دیوار کنده شد و به سوی نقاط مبهم و در هم و بر همی در وسط اتاق شتافت. سیاهی قاب عکس روی قفسه ی کتاب خانه ، غبار های روی کتاب ها و هر چیز سیاهی که در دور و بر بود با نسیم آرامی به هم پیوست و آدمی را پدید آورد. چشمان دامبلدور از حیرت گشاد شده بودند و عرق سردی بر پشت گردنش نشست. با ناباوری زمزمه کرد :
- ولدرمورت؟
چشم های پر نفرت هیولا از شیطان صفتی شعله کشیدند و صورتش با لبخندی ترسناک از هم باز و پر از چروک های ریز شد. لباسی گشاد و بلند و سر تا سر سیاه پوشیده بود و رنگ صورتش در نور آبی چوب دستی دامبلدور خاکستری و پریده می نمود. به ناگاه نگاه دامبلدور سرد و بی احساس شد. او را ور انداز کرد. هیولای شیطان صفت. ریسک بزرگی کرده بود که به آنجا آمده بود. با پرخاش پرسید :
- چطور اومدی اینجا؟
ولدرمور صورت چندش آورش را نزدیکتر کرد و گفت :
- سال هاست که منتظر این لحظه هام. می فهمی دامبلدور؟ سال ها... می دونی چیه؟ در هر صورت تنها کسی که می تونه تو رو بکشه منم و بالاخره یک روز منو تو رو به روی هم قرار می گرفتیم. من ... من فقط این کارو سریع تر انجام دادم.
-دامبلدور داد کشید :
- گفتم چطور اومدی؟
ولدرمورت خند ای شیطانی کرد و با صدایی ملایم گفت :
- اووه ، عصبانی نشو. باشه ف می گم تو تابستون مک گوگالو تو خونش گیر آوردم. اونو زندانی کردم و خودمو به شکلش در آوردم. بعد تو رو زیر نظر گرفتم. خیلی طول کشید. ماه ها و روز ها. و بالاخره فهمیدم اینجا جاییه که می تونم تو رو به راحتی گیر بیارم. بدون اینکه کسی به دادت برسه. به همین راحتی توی مدرسه ات نفوذ کردم.
بعد سرش را بالا داد و قهقه ای شیطانی سر داد. گلویش از شدت خنده می لرزید. قلب دامبلدور در یک لحظه آنقدر تنگ شد که انگار او را در قفس زندانی کرده اند. قلبش با شدت تپید. پروفسور مک گونگال... یعنی آن بیچاره الآن زندانی مرگ خوار های ولدرمورت است؟ خون در صورتش دوید. چشم هایش را برای ولدرمورت تنگ کرد و با تهدید از لای دندان های به هم فشرده اش گفت :
- ولدرمورت ، اگه یک مو از سر مک گوگنگال کم بشه...
ولدرمورت ناگهان خنده اش را قطع کرد و کاملا جدی به او خیره شد و وسط حرف دامبلدور پرید و موذیانه گفت :
- راستش الآن مرگ خوار ها دارن از زیر زبونش اطلاعات مهمو بیرون می کشن. با شکنجه. و ... تو می خوای چی کار کنی پیرمرد؟ هان؟
در حالی که با لبخندی شیطانی به چشم های پر نفرت دامبلدور خیره شده بود منتظر جواب ماند. دامبلدور هیچ جوابی نداشت. او کاملا ناتوان بود و در سکوت با خشم به ولدرمورت نگاه می کرد. لرد سیاه گفت :
- بهتر نیست اول به فکر خودت باشی. من در هر صورت توی این مبارزه نمی میرم. من خودمو دو تا کردم. کار سختی بود و در حال حاضر فقط بخشی از من اینجاست. پس تو نمی تونی منو بکشی پیرمرد. نمی تونی ولی من می تونم.
ولدرمورت گردنش را به راست و چپ تکان داد. گردنش ترق ترق صدا داد. دست هایش را مشت و باز و بسته کرد و گفت :
- خب دیگه ، وراجی بسه. وقت دوئله مگه نه؟
دامبلدور چوبدستی اش را محکم تر فشرد و عضلات بدنش منقبض شدند. ولدرمورت فریاد زد :
- وقته کشتاره وقته مرگه.
و خنده ی کوتاهی کرد و در یک حرکت ناگهانی دستش را که چوبدستی ای به همراه داشت از میان ردای سیاه و تارش بیرون آورد و داد زد :
- آمیش.
ناگهان چیز هایی سیاه و نوک تیز و مبهم با سرعتی زیاد به سمت قلب دامبلدور هجوم آوردند. دامبلدور دست هایش را صلیب کرد و یک نور گرد و آبی احاطه اش کرد. تیر های به نور خوردند و به زمین افتادند. دامبلدور خیلی سریع حفاظ را شکست و داد زد :
- سیسمون هیپ
ناگهان نوری زرد که مثل یک توپ آتشین بوداز سر چوب دستی به سمت لرد سیاه رفت. ولدرمورت جا خالی داد و توپ آتشین با برخورد به در چوبی پخش و پلا شد و در را ذوب کرد.
لرد سیاه گفت :
اینورلوپ
زمین ناگهان شکاف برداشت و نزدیک بود دامبلدور در شکاف بیافتد ولی سریع از شکاف تیرگی جاخالی داد. صندلی دامبلدور در قعر شکاف افتاد و در میان تیرگی هایش گم شد. لرد سیاه پرندگان تیره و گوشتخواری را به سمت دامبلدور پیر روانه کرد. دامبلدور با یک حرکت چوب دستی همه ی پرنده ها را خفه کرد و چوب دستی اش را به سمت قلب ولدرمورت نشانه رفت و گفت :
- هینام
و نوری زرد مثل لیزر به سمت قلب ولدرمورت رفت. آنقدر سریع بود که قدرت هر کاری را از ولدرمورت گرفت و بعد در قلب او نفوذ کرد. فریاد وحشیانه ی ولدرمورت به هوا برخاست. نور بر روی قلب او متمرکز شده بود و سینه اش را می شکافت. دامبلدور می توانست قلب سیاه و کج و کوله اش را ببیند که تحمل نور زردی را که دور و برش را گرفته بود نداشت. دامبلدور به شدت عرق کرده بود و با دقت زیاد بر روی حرکات چوبدستی و نورش تمرکز کرده بود. ولدرمورت به شدت لرزید و داد زد :
- نه ، نمیزارم!
و سریع با تمام توان چوب دستی سیاهش را در نور فرو کرد. صدایی مثل برق گرفتگی آمد و نور زرد دست از قلبش کشید و در برابر سیاهی به عقب کشیده شد. دامبلدور بیشتر فشار آورد. نور زرد جلو رفت ولی دوباره کلی به عقب برگشت.
رقابت سختی بود. دامبلدور در آن طرف شکاف کنار قفسه ی کتاب ها تمام تلاشش را می کرد نور زرد جلو برود و ولدرمورت در آن طرف شکاف تاریک و کج و معوج بین شان زور می زد سیاهی پیروز باشد. هم ولدرمورت و هم دامبلدور شر شر عرق می ریختند و نور و سیاهی به جلو و عقب می رفتند.
ناگهان نور زرد درخشان به عقب کشیده شد و سیاهی بی پایان به سمت قلب دامبلدور هجوم برد. نزدیک و نزدیک تر شد. سر ولدرمورت از شدت فشار می لرزید و دندان هایش را به هم می خورد. سرش را عقب برد و با تحقیر و نفرت به دامبلدور نگاه کرد.
سر دامبلدور هم به شدت می لرزید و دندان هایش را سخت به هم فشار می داد. صورتش قرمز شده و خیس بود و رگ سبز روی پیشانی اش باد کرده بود. او نمی خواست شکست بخورد. او باید زنده می ماند وگرنه همه چیز برای هاگوارتز و همه ی دانش آموزانش تمام شده به حساب می آمد. قلب دامبلدور لرزید. می دانست ده ها جادوگر پشت پرده که دیده نمی شدند با قدرت های اهریمنیشان در آن لحظات به ولدرمورت کمک می کردند. حالا او داشت کم می آورد. شاید می مرد. ناگهان یاد چیزی افتاد. قدرت های جادویی خوب در نهایت به یک چیز وصل می شد و آن خدا بود. شاید می توانست از او کمک بگیرد. این تنها راه ممکن و آخرین راه برای او بود. پس فریاد زد :
- خداااا
ناگهان نور زرد به سرعت برق به سمت چوبدستی ولدرمورت حمله کرد. چوبدستی اش شکست و ناگهان انگار که سیم های برق را به او وصل کرده اند لرزید. دستانش ، پاهایش و کل بدنش به شدت می لرزید و چشم هایش به سفیدی رفت. بخار سیاهی از سر و رویش به هوا می رفت و ناگهان از ته گلو و با تمام وجود فریاد زد و به زمین افتاد. نور زرد چوبدستی دامبلدور در یک لحظه قطع شد. انعکاس صدای جیغ ولدرمورت انگار که در غار داد زده باشد همچنان در گوش دامبلدور می پیچید و آرام و آرام تر می شد.
به شدت نفس نفس می زد و تمام بدنش خیس عرق شده بود. انقدر که انگار حمام رفته بود. سینه اش بالا و پایین می رفت و بدون فکر کردن به چیزی به جسد بی جان ولدرمورت خیره شده بود. زیر لب پشت سر هم می گفت :
- خدایا شکرت. خدایا ممنون. ممنون.
در تمام بدنش احساس ضعف و خستگی می کرد. نیرویش عین بادکنکی که درش را باز کرده ای به یکباره تحلیل رفته بود. چشم هایش به شدت خسته بودند. چوبدستی را به سمت شکاف گرفت و گفت :
- متیلا
شکاف با غرشی بسته شد. دامبلدور به سمت ولدرمورت بی جان رفت که بر زمین افتاده بود. با چکمه هایش بدنش را جا به جا کرد و به صورت سردش خیره شد. طوری مرده بود که انگار هیچ وقت ولدرمورتی وجود نداشته. جسد ولدرمورت آرام آرام محو شد و از بین رفت. دامبلدور در همان حال که خدایش را شکر می کرد لنگان لنگان تن خسته اش را به سمت در کشید و از اتاق شخصی اش که چندی پیش در آن با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کرد بیرون رفت.

درود فرزندم.

خوب بود، صحنه ها رو خوب توصیف کرده بودی و توصیفاتت طوری بودن که خواننده میتونست خودشو توی فضا داستان تصور کنه.
فقط حواست به علامت گذاری ها باشه و همیشه دیالوگ هاتو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن. این طوری:

به شدت نفس نفس می زد و تمام بدنش خیس عرق شده بود. انقدر که انگار حمام رفته بود. سینه اش بالا و پایین می رفت و بدون فکر کردن به چیزی به جسد بی جان ولدرمورت خیره شده بود. زیر لب پشت سر هم می گفت :
- خدایا شکرت. خدایا ممنون. ممنون.

در تمام بدنش احساس ضعف و خستگی می کرد. نیرویش عین بادکنکی که درش را باز کرده ای به یکباره تحلیل رفته بود.


تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۴ ۲۲:۰۲:۰۶

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


آفرین
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
#58
آفرین. قشنگ نوشتی. معلومه زیاد می خونی و می نویسی و ذهن خلاقی داری.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.