جلسه اول کلاس شفابخشی جادویی
-گررررررمهههه...
چندین روز بود که همچین دیالوگی در همه راهروهای هاگوارتز شنیده میشد. ملت رداهاشون رو با طلسم یخ زدگی فریز میکردن تا شاید یکم خنک بشن، اما پوشیدن این لباس ها و راه رفتن باهاشون یکمی سخت بود.
-همه دارن آب میشن، ووی ووی ووی... خجالت نکشید بیاید طرف عمو هرچی خواستید بگید.
بچه ها بدون توجه به مدیرشون که سرگرمی موردعلاقه ش ووی ووی زدن و خندیدن به حرفای خودش بود به سمت درمانگاه رفتن.
راستش هیچکس بهشون نگفته بود که کلاس شفابخشی کجا تشکیل میشه اما از اسم کلاس تقریبا میشد حدس زد که...
-واقعا میریم درمونگاه؟ اونجا پر از مریضه ها، هکتور سرماخورده و میگن ویبره زنان سرماخوردگی رو توی کل درمونگاه پخش کرده.
-امیدوارم حداقل تو کلاس یاد بگیریم کی مریضه تا ازش فاصله بگیریم.
-یا یاد بگیریم چجوری ملت رو
مریض خوب کنیم.
هرچه نزدیکتر میشدند صدای سرفه و عطسه واضح تر شنیده می شد.
-به نظر من درس وحشتناکیه، کی دلش میخواد با مریضا و باکتریا سرو کله بزنه.
-مادام پامفری!
-خب منم اگه گالیون گالیون حقوق...
-نه، پشت سرت.
با اخرین دیالوگ فرد گوینده لگدی به پای دوستش زد که اونم اخ واخ کنان برگشت و با قیافه سرماخورده ی مادام پامفری روبرو شد.
-خسس...سسته... ن.. باشید!
-با گالیون گالیون حقوق کی میتونه خسته باشه، شما هم مریض شدید؟
قیافه عصبی مادام پامفری با چشم های قرمز و ماسک بزرگی که به صورت زده بود حتی مریض هارو هم فراری میداد چه برسه به اونا. بنابراین همه درحالی که عقب عقب میرفتند هماهنگ سری به نشانه نه تکون دادن.
-خوبه، شاید بلاخره مدیر مدرسه یه نیروی کمکی فرستاده. کلی کار داریم پس... .
-متاسفانه اینا با منن پاپی. مطمئنم که کمک بهتری از سال اولی های من برات فرستاده میشه.
ملانی لبخند مکش مرگ مایی زد و با چشم و ابرو به بچه ها علامت داد که بدویید تا تبدیل به پرستارای تازه کار نشدید. مادام پامفری با اخم نگاهی به روپوش سیاه ملانی انداخت که بنظر خودش توهین بزرگی به روپوش سفید شفادهندگی بود اما ملانی داروی ضد ویبره ای در دستش گذاشت و همه چیز به خیر و خوشی گذشت.
--من بیست دقیقه منتظرتون بودم و آخر هم مجبور شدم کیس مورد نظرو بیهوش کنم، زیاد آه و ناله میکرد. بنابراین باید امروز دنبال درس دیگه ای باشیم.
بچه ها نگاه سریعی به هم انداختن تا ببینن کسی منظور استادشون از «دنبال درس دیگه بودن» رو میفهمه. اما معلوم بود هیچکس دوست نداشت بهش فکر کنه. وقتش رو هم نداشت، چون ملانی یهو پشت ستونی پرید و مخفی شد و همه گروه هم به دنبالش پشت ستون چسبیدند. این عجیب ترین کلاسی بود که تاحالا دیده بودن.
-خب، بچه های گل، درس شفابخشی بیشتر از اینکه تئوری باشه عملیه.
بچه ای خواست هورا بکشه اما یه دسته از موهای ملانی دهنش رو گرفتن تا هیجان کلاس رو بهم نزنه.
-شما هرچقدر هم درمورد معجون ها و علائم بیماریها بخونید تا وقتی بیمارتون رو پیدا نکنید و علمتون رو پیاده نکنید هیچ فایده ای نداره. پس میریم توی بالین!
ملانی بعد از این سخنان پرشور از پشت ستون بیرون پرید و دانش آموزاش با تعجب سعی میکردن
نترسن ادامه کلاس رو پیش بینی کنن. درون راهرو بانو مروپ گانت با وقار تمام و دوتا سبد بزرگ داشت راه میرفت که ملانی یهو کنارش سبز شد و شروع به قدم زدن کرد.
-چه خوش تیپ شدید بانو مروپ، کجا میرین؟
-منو ترسوندی شلیل مامان، والا هرچی میوه و سبزی تو خونه داشتیم رو فکر کنم هلوی بی موی مامان خورده، دارم میرم از هاگرید بازم بگیرم.
ملانی که خوب میدانست هلوی مروپ کسی جز لرد نیست که میوه هارو در دورترین جای ممکن سر به نیست کرده برخلاف دستور مغزش کاملا تصدیق کرد.
-واقعا میوه و سبزی خیلی مهمه. شما خودتونم انگار لاغر شدید، به خودتون نمی رسید؟
-از تو که پنهون نیس چند وقته از بس برای وزیر تازه مون دیگای بزرگ خورشت بار گذاشتم دیگه جونی برام نمونده... همین امروز کل دیگ قرمه سبزی رو با جاش خورد.
ملانی همراه با اوهوم گفتن ها و گوش دادن به دردودل های مروپ شروع به معاینه کرد، دستش رو باز و بسته کرد، با چکش به زانوش زد که باعث شد رفلکس عصبی پا رو بکوبه زیر سبد مخصوص میوه ها و خلاصه که هاگرید فراموش شد.
بچه ها به سرعت نوت برداری میکردن و روی هم سوار شده بودن تا بدون لو رفتن بهتر ببینن.
-چی شد دکتر؟
-مادر جان براساس معاینه من بنظر میاد احتمال آرتروز خفیف وجود داره، مفاصلتون خشک شده، قژ قژ میکنه. اما اگه ازین پماد استفاده کنید و چیزای سنگین بلند نکنید هیچ اتفاقی نمیفته. اگه اذیتتون کرد بیاید پیش من تا داروی قوی تری بدم.
مروپ که از شنیدن کلمه آرتروز به یاد خانه سالمندان افتاده بود و غمگین شده بود با جملات انتهایی گل از گلش شکفت و با علاقه پماد سبز رنگ رو گرفت.
-مرلین تورو برای ما فرستاد بادوم هندی مامان. امشب شام بیا وزارتخونه، میگم وزیر پول زحمتت رو کارت به کارت کنه.
پس از رفتن مروپ، ملانی با لبخند رضایت به سمت دانش آموزاش که پشت ستون چشم هاشون گرد شده بود که استادشون چطور آدمی که به سلامتی راه میرفت رو به شکل فردی با احتمال آرتروز داشت دیده بود و سریع هم براش دارو هم تجویز کرده بود، رفت.
-چشم های یک شفادهنده باید تیز باشه، اما زبونش برعکس باید نرم ترین باشه.
اگه بیمارتون باور کنه که بیماریش وخیمه و شما کاری از دستتون برنمیاد اونجاست که همه نفوذ و مهارت شما بی استفاده میشه.
تکلیف این جلسه تون اینه:
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.اگه راهنمایی خواستید میتونید به من جغد بفرستید.
ملانی سوت زنان از آنها دور شد و قدم زنان به دنبال بیماران دیگرش گشت.