هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#51
جلسه اول کلاس شفابخشی جادویی


-گررررررمهههه...
چندین روز بود که همچین دیالوگی در همه راهروهای هاگوارتز شنیده میشد. ملت رداهاشون رو با طلسم یخ زدگی فریز میکردن تا شاید یکم خنک بشن، اما پوشیدن این لباس ها و راه رفتن باهاشون یکمی سخت بود.
-همه دارن آب میشن، ووی ووی ووی... خجالت نکشید بیاید طرف عمو هرچی خواستید بگید.

بچه ها بدون توجه به مدیرشون که سرگرمی موردعلاقه ش ووی ووی زدن و خندیدن به حرفای خودش بود به سمت درمانگاه رفتن.
راستش هیچکس بهشون نگفته بود که کلاس شفابخشی کجا تشکیل میشه اما از اسم کلاس تقریبا میشد حدس زد که...
-واقعا میریم درمونگاه؟ اونجا پر از مریضه ها، هکتور سرماخورده و میگن ویبره زنان سرماخوردگی رو توی کل درمونگاه پخش کرده.
-امیدوارم حداقل تو کلاس یاد بگیریم کی مریضه تا ازش فاصله بگیریم.
-یا یاد بگیریم چجوری ملت رو مریض خوب کنیم.

هرچه نزدیکتر میشدند صدای سرفه و عطسه واضح تر شنیده می شد.
-به نظر من درس وحشتناکیه، کی دلش میخواد با مریضا و باکتریا سرو کله بزنه.
-مادام پامفری!
-خب منم اگه گالیون گالیون حقوق...
-نه، پشت سرت.
با اخرین دیالوگ فرد گوینده لگدی به پای دوستش زد که اونم اخ واخ کنان برگشت و با قیافه سرماخورده ی مادام پامفری روبرو شد.
-خسس...سسته... ن.. باشید!

-با گالیون گالیون حقوق کی میتونه خسته باشه، شما هم مریض شدید؟
قیافه عصبی مادام پامفری با چشم های قرمز و ماسک بزرگی که به صورت زده بود حتی مریض هارو هم فراری میداد چه برسه به اونا. بنابراین همه درحالی که عقب عقب میرفتند هماهنگ سری به نشانه نه تکون دادن.

-خوبه، شاید بلاخره مدیر مدرسه یه نیروی کمکی فرستاده. کلی کار داریم پس... .

-متاسفانه اینا با منن پاپی. مطمئنم که کمک بهتری از سال اولی های من برات فرستاده میشه.
ملانی لبخند مکش مرگ مایی زد ‌و با چشم و ابرو به بچه ها علامت داد که بدویید تا تبدیل به پرستارای تازه کار نشدید. مادام پامفری با اخم نگاهی به روپوش سیاه ملانی انداخت که بنظر خودش توهین بزرگی به روپوش سفید شفادهندگی بود اما ملانی داروی ضد ویبره ای در دستش گذاشت و همه چیز به خیر و خوشی گذشت.

--من بیست دقیقه منتظرتون بودم و آخر هم مجبور شدم کیس مورد نظرو بیهوش کنم، زیاد آه و ناله میکرد. بنابراین باید امروز دنبال درس دیگه ای باشیم.

بچه ها نگاه سریعی به هم انداختن تا ببینن کسی منظور استادشون از «دنبال درس دیگه بودن» رو میفهمه. اما معلوم بود هیچکس دوست نداشت بهش فکر کنه. وقتش رو هم نداشت، چون ملانی یهو پشت ستونی پرید و مخفی شد و همه گروه هم به دنبالش پشت ستون چسبیدند. این عجیب ترین کلاسی بود که تاحالا دیده بودن.

-خب، بچه های گل، درس شفابخشی بیشتر از اینکه تئوری باشه عملیه.
بچه ای خواست هورا بکشه اما یه دسته از موهای ملانی دهنش رو گرفتن تا هیجان کلاس رو بهم نزنه.

-شما هرچقدر هم درمورد معجون ها و علائم بیماریها بخونید تا وقتی بیمارتون رو پیدا نکنید و علمتون رو پیاده نکنید هیچ فایده ای نداره. پس میریم توی بالین!

ملانی بعد از این سخنان پرشور از پشت ستون بیرون پرید و دانش آموزاش با تعجب سعی میکردن نترسن ادامه کلاس رو پیش بینی کنن. درون راهرو بانو مروپ گانت با وقار تمام و دوتا سبد بزرگ داشت راه میرفت که ملانی یهو کنارش سبز شد و شروع به قدم زدن کرد.
-چه خوش تیپ شدید بانو مروپ، کجا میرین؟
-منو ترسوندی شلیل مامان، والا هرچی میوه و سبزی تو خونه داشتیم رو فکر کنم هلوی بی موی مامان خورده، دارم میرم از هاگرید بازم بگیرم.

ملانی که خوب میدانست هلوی مروپ کسی جز لرد نیست که میوه هارو در دورترین جای ممکن سر به نیست کرده برخلاف دستور مغزش کاملا تصدیق کرد.
-واقعا میوه و سبزی خیلی مهمه. شما خودتونم انگار لاغر شدید، به خودتون نمی رسید؟
-از تو که پنهون نیس چند وقته از بس برای وزیر تازه مون دیگای بزرگ خورشت بار گذاشتم دیگه جونی برام نمونده... همین امروز کل دیگ قرمه سبزی رو با جاش خورد.

ملانی همراه با اوهوم گفتن ها و گوش دادن به دردودل های مروپ شروع به معاینه کرد، دستش رو باز و بسته کرد، با چکش به زانوش زد که باعث شد رفلکس عصبی پا رو بکوبه زیر سبد مخصوص میوه ها و خلاصه که هاگرید فراموش شد.
بچه ها به سرعت نوت برداری میکردن و روی هم سوار شده بودن تا بدون لو رفتن بهتر ببینن.

-چی شد دکتر؟
-مادر جان براساس معاینه من بنظر میاد احتمال آرتروز خفیف وجود داره، مفاصلتون خشک شده، قژ قژ میکنه. اما اگه ازین پماد استفاده کنید و چیزای سنگین بلند نکنید هیچ اتفاقی نمیفته. اگه اذیتتون کرد بیاید پیش من تا داروی قوی تری بدم.

مروپ که از شنیدن کلمه آرتروز به یاد خانه سالمندان افتاده بود و غمگین شده بود با جملات انتهایی گل از گلش شکفت و با علاقه پماد سبز رنگ رو گرفت.
-مرلین تورو برای ما فرستاد بادوم هندی مامان. امشب شام بیا وزارتخونه، میگم وزیر پول زحمتت رو کارت به کارت کنه.

پس از رفتن مروپ، ملانی با لبخند رضایت به سمت دانش آموزاش که پشت ستون چشم هاشون گرد شده بود که استادشون چطور آدمی که به سلامتی راه میرفت رو به شکل فردی با احتمال آرتروز داشت دیده بود و سریع هم براش دارو هم تجویز کرده بود، رفت.

-چشم های یک شفادهنده باید تیز باشه، اما زبونش برعکس باید نرم ترین باشه. اگه بیمارتون باور کنه که بیماریش وخیمه و شما کاری از دستتون برنمیاد اونجاست که همه نفوذ و مهارت شما بی استفاده میشه.

تکلیف این جلسه تون اینه:
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.

اگه راهنمایی خواستید میتونید به من جغد بفرستید.

ملانی سوت زنان از آنها دور شد و قدم زنان به دنبال بیماران دیگرش گشت.


بپیچم؟


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۰:۴۲ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#52
به روز رسانی تعداد نقد ها در تالار خصوصی گریفیندور

از پست ۳۳۰ تا پست ۵۴۸ در تاپیک نقد و بررسی رول های گریفیندور


فنریر گری بک (آرسینوس جیگر سابق): ۹۷ نقد

(پست های ۳۳۸-۳۴۰-۳۴۲-۳۴۴-۳۴۶-۳۴۸-۳۵۰-۳۵۲-۳۵۴-
(سه نقد)۳۵۸-۳۶۱-۳۶۳-
۳۶۶(سه نقد)-۳۷۱-۳۷۴-
۳۷۶-۳۷۸-۳۸۲-
۳۸۴-۳۸۶-۳۸۹-۳۹۰-
۳۹۳(دو نقد)-۳۹۵-۳۹۹-۴۰۳
-۴۰۵(دو نقد)-۴۰۷-
۴۱۰(دو نقد)-۴۱۲-
۴۱۹(دو نقد)- ۴۲۱(دو نقد)
-۴۲۴-۴۲۵-۴۲۶
-۴۳۱-۴۳۲-۴۴۲(سه نقد)
-۴۴۹(سه نقد)-۴۵۶(دو نقد)-
۴۵۷(دو نقد)-۴۵۹-۴۶۲-
۴۶۴-۴۶۷-۴۶۹-۴۷۲-
۴۷۴-۴۷۶-۴۷۸-۴۸۲
-۴۸۴(دو نقد)-۴۸۷
-۴۹۰(دو نقد)-۴۹۲-۴۹۴-
۴۹۷-۴۹۹-۵۰۲(دو نقد)-
۵۰۴-۵۰۶-۵۱۰-۵۱۴-
۵۱۶-۵۱۸-۵۲۰-۵۲۳
-۵۲۶-۵۲۹-۵۳۲-۵۴۱-)

کریچر: ۳ نقد
(پست های ۳۳۲-۳۳۴-۳۳۶)

سرکادوگان: ۶ نقد
(پست های (دونقد)۴۳۴-۴۳۸-۴۳۹(دو نقد)-۴۵۱)

ملانی استنفورد: ۷ نقد
(پست های (سه نقد)۵۴۸-(دو نقد)۴۸۰-۵۳۵-۵۳۸)

یوآن ابروکرومبی: ۱ نقد
۵۰۸

نیوت اسکمندر: ۱ نقد
۳۸۰


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲ ۰:۴۸:۳۳

بپیچم؟


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۰
#53
خلاصه:
یکی از گیاهان مورد علاقه لرد سیاه، مغز انیشتین رو خورده و الان تبدیل به گیاهی هوشمند و سخنگو شده. کتی اشتباهی پاشو روی این گیاه می ذاره و لهش می کنه. گیاه از کتی مواد لازم برای درست کردن یه کود مقوی رو می خواد.
یک تار موی بلاتریکس، یکی از اعضای بدن تام(کبد تام تهیه شد)،یک مژه نجینی، ملاقه هکتور، یکی از بال های لینی، قلموی پلاکس، یکی از ناخن های فنریر و در آخر... چوب دستی لرد ولدمورت!

ایوا تصمیم میگیره به کتی کمک کنه و اونا با هم تار موی بلاتریکس و قلموی پلاکس رو به دست میارن، در این بین برای نجینی پیتزا خریدن تا مژه شو بکنن اما لرد سیاه قدغن کرده که وقتی نجینی درحال غذاخوردنه کسی کنارش باشه.
---------------

-مثل آب خوردن بود. چقد گشنمه.

کتی که ایده های ایوا خیلی کمکش کرده بود از این ایده خوشش نیومد و تار مو و قلمو رو در ته جیبش مخفی کرد.
-کمکم کن مژه ی بانو نجینی رو بگیریم سهم شام امشبم مال تو، البته اگه خودمون شام ایشون نشیم.
-شام خیلی خوبه.

ایوا و کتی نوک پا نوک پا به پشت در اتاق مار محبوب ارباب رسیدند و از لای در سرک کشیدند. نجینی هنوز اولین برش پیتزا را با دمش گرفته بود و با صدای فس فس خشمگینانه ای تکه های کلم بروکلی و فلفل دلمه و قارچ و کدو رو از روی پیتزا می تکاند.

-پیتزای سبزیجات؟ آخه کدوم مرگخوار عاقلی پیتزای سبزیجات میخوره!
-من دوس دارم!
-تو توی دسته بندی‌م نبودی.

ایوا ناراحت نشد. او اصولا به هیچ چیزی جز فرمایشات اربابش اهمیت چندانی نمی داد،مگر اینکه اون چیز غذا باشه.
-کلم ها و قارچ ها حیف شدن.

کتی انتظار داشت نجینی با شکمی پر و اعصابی آرام خواب باشه تا اونا با خیال آسوده بهش نزدیک بشن، اما حالا همه چیز بهم ریخته بود.

-کدو که خیلی مقویه، کدو چرا.

شاید با افسون سرخوردگی میتونست وارد بشه و معجون بیهوشی رو تو پیتزا بریزه... این باید قبلا به ذهنش می رسید، بخشکی شانس!

-هی! اون کلم رو بذار زمین.

کتی از صدای عصبی ایوا متعجب شد و برگشت. مخاطب ایوا مورچه ی کله گنده ای بود که همراه با رفقاش که کلم ها و قارچ های پیتزا رو حمل میکردن از زیر در بیرون می رفت.
مورچه کله گنده زحمت کش و قوی بود و نمیتونست تحمل کنه انسان کله گنده ای بهش زور بگه، بنابراین شکلکی درآورد و به راهش ادامه داد.
میخواست که ادامه بده... چون همون لحظه ایوا مورچه و کلمش را با هم بلعید. مورچه آزاده ی خوب.

-زودباش پسش بده انسان!

مورچه ها با خلال دندان و خلال های تیز دیگه ایوا رو دوره کردند. فکری به ذهن کتی رسید.
-هی! ما همه تو یه تیمیم، مگه نه؟ اگه شما کاری که میخوایم رو انجام بدید، دوست من هم رفیقتونو پس میده... میتونید سبزیجات رو هم با خودتون ببرید.

ازآنجایی که مورچه برای بلعیده نشدن تقلا میکرد ایوا نتوانست دهانش را باز کرده و اعتراض کند.
مورچه ها دور هم جمع شدند تا مشورت کنند.


بپیچم؟


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۹
#54
-من میرم برای اولین صبحونه دوتایی مون نون خشخاشی بگیرم.

خاطره مجلس عقد و عروسی اش با اما ونیتی تمام حافظه کوتاه مدت آموس را اشغال کرده بود و او چیزی از دعواهای چند دقیقه قبل یادش نمی آمد.

اما از خودش پرسید که آیا بعد از اینهمه کلاهبرداری حالا پیرمردی مثل آموس دیگوری کلاهش را برداشته است، ولی صدای جمعیت نذاشت اما جواب مغزش را بشنود‌.

-بنداز! اینجا.
-من، من باید بگیرمش.
-بکشید کنار!

رودولف در هر بازویش دو ساحره را نگه داشته بود و جلوی جمعیت زیگزاگ میرفت تا دسته گل عروس حداقل سهم یکی از آن ساحره ها شود.

در پشت صحنه مهمانی گوگو و بیل دردوطرف ملانی نشسته بودند و برایش عشوه می آمدند.

-شما هم ازون معجونا خوردید؟ چتونه؟ از الان بگم که من با کارم ازدواج کردم.

در جلوی قیافه های پوکرفیس بیل و گوگو، ملانی گوشی پزشکی ای که کت شلوار پوشیده بود و از تمیزی برق میزد را از جیبش بیرون آورد و به دور گردنش انداخت.
-بریم ببینیم اینجا از شام خبری هس یا نه.


بپیچم؟


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۹
#55
خلاصه:
گریفیندوری ها به مناسبت ولنتاین به خوابگاه هافلپاف دعوت شدند اما بعد از ورود فهمیدن که ارواح هاگوارتز هم به مهمانی دعوت شدند. همینطور لاوندر معجون عشق از دستش افتاد و به همه طرف و از جمله ارواح پاشیده شد. اما ونیتی که کلاهبرداره از فرصت استفاده کرده و ملتی که عاشق شدن رو به عقد هم درمیاره. ملانی که ناظر گریفه و چندنفر دیگه سعی دارن تا اوضاع رو درست کنن. اینیگو هم رفته تا معجون ضد عشق بیاره ولی هنوز موفق نشده.


اما ونیتی با خوشحالی بر کیسه پر از گالیون کنارش زد و به جمعیت اطرافش لبخند زد.
-من از شادی و وصال عاشقان واقعی سر از پا نمیشناسم. بیاید عزیزانم، با سند های جادویی به عشق زندگیتون وصل شید! اممم، برای شما کیو بنویسم؟

اما با دودلی به روحی که جلویش ایستاده بود نگاه کرد. پیوز کاملا مصمم به نظر میومد.

-همه با هم چند؟

افراد در صف با نگرانی به هم نگاه کردند. اما تخصص فراوانی در معامله های بغرنج داشت.
-همه با هم به درد شما نمیخوره، من یه مورد دارم اینجا، اکازیون!

اما آلبوم خاله زنکی ای جلوی پیوز گذاشت تا کیس اکازیون را پسند کند.
-یه بانوی چاق داریم اینجا، قد و سن مناسب، از هر انگشتش یه هنر میریزه! خوانندگی، نوازندگی، بافندگی... جدیدا توی رژیمم هست.

افراد در صف هم که کنجکاو شده بودند و دل مشغولی معجون عشقیشان پریده بود سرک کشیدند.


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۳۰ ۲۰:۴۲:۴۲
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۳۰ ۲۰:۴۳:۳۱

بپیچم؟


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۹
#56
پست اول برنامه مشترک گریفپاف!


-همرزم، این لباس بزم نیست لباس رزم است!

پالی چپمن که زیر چشمانش را سیاه کرده بود و انواع فلزات تیز و ریز به لباسش آویزان بود با بی توجهی موهایش را سیخ تر کرد.
-اینا الان مده سرکادو، اگه قراره با هم بریم جشن منو باید همینجوری قبول کنی.
-ما با اسبمان می رویم.

ملانی که بین جمعیت می چرخید تا آمادگی همه را چک کند کلاه جادوگری ستاره داری روی سر پالی گذاشت.
-باید علاوه بر خیلی خفن، دوستانه بنظر بیایم. این اولین باره که گروه هافلپاف به جشن دعوتمون کرده.
-شاید خواستن بلایی سرمون بیارن، اگه مسموممون کنن چی.

لاوندر که عاشق جشن و شادی بود وسط حرف پالی پرید.
-تو جشن ولنتاین؟ اینجور که از دعوتنامه مشخص بود هدف جشن گرفتن و رقص و مهمونیه... البته یادتون باشه که تم برنامه قرمز مشکیه! قرمز رنگ مورد علاقه ی منه.
لاوندر گردنبند زنگوله و قلب داری دور گردن اسب سرکادوگان بست و سنجاق گل سرخی به سینه پالی زد.

سرکادوگان پوکرفیس تر شد، اما ملانی سعی داشت تا همه را راضی به رفتن کند.
-من که فکر میکنم خوش میگذره... آرتور، این چیه؟

آرتور با عجله انبوه موهای فرفری را از سرش برداشت و برق سرش تالار را روشن کرد.
-چیزه، میخواستم ببینم این کلاه گیس مشنگی چجوری کار میکنه.

یک ساعت بعد

گریفیون و گریفیات با لباس شب های قرمز و مشکی و تزیینات عجیب غریب، دسته به دسته بی نظم و ترتیب به طرف خوابگاه هافلپاف به راه افتادند.
سر راهشان به پیوز برخوردند و سریع متفرق شدند و هرکس در گوشه ای پناه گرفت، اما پیوز که پاپیون قرمزی به یقه کت بلندش زده بود، بدون آنکه به آنها نگاهی کند همراه با قر های ریز و خنده های خوش خوشان به طرف دیگری رفت.
گریفی ها از کنار تابلوی دیس میوه ای که پشتش آشپزخانه بود رد شدند. به صدای داد و بیدادی که از پشت تابلو می آمد اهمیت نداده و به جلوی خوابگاه هافل رسیدند.

دری چوبی و زیبا با تزیینات گیاهی ورودی خوابگاه رو نشون میداد. ملانی دعوتنامه را جلو گرفت و در تکانی خورد.
-رمز عبور؟
-ما اومدیم مهمونی.
-ماچ عبور؟
-جان؟
-به زبون مردمان دریایی که حرف نمیزنم! هرکس میخواد برای مهمونی بیاد تو یه ماچ بفرسته تا بفرماعه تو.

در اعصاب نداشت و گریفی ها بدون بحث دیگری ماچ هوایی فرستاده و وارد شدند. شاید ادامه مهمانی بهتر پیش میرفت.

با ورود به تالار گریفی ها با لبخند منتظر دیدن جشن شلوغ پلوغ و چیزی مثل مبل های قرمز راحت خودشان و خواننده ای در بالای مجلس که لب تایمز چه گل بارون میخوند و غیره داشتند، اما با تالاری مواجه شدند که درونش انگار بمبی از کاغذهای رنگی ترکیده بود و نور کم و مه قرمز رنگی فضا را خوفناک کرده بود. بجای افراد شاد و خوشامدگوینده سایه هایی درون مه دیده میشد.

عجیب تر از آن منظره ی بالای تالار بود.

پیوز و یک دوجین از ارواح هاگوارتز در لباسهای مجلسی و زیبا در هوا شناور بودند و باهم خوش و بش می کردند. هرکسی در هاگوارتز می دانست که ارواح چقدر به عبور از افراد زنده و حس دوش آب یخی که ایجاد می کنند، بی توجه اند.

ناگهان کله رز زلر از داخل مه، ویبره زنان، نمایان شد.

-عه شمایید؟ بیاید تو دم در بده! اتفاقا منتظرتون بودیم غذا رو شروع کنیم، جن های آشپزخونه حسابی مشغول بودن.

رز که نگاه ملانی به بالا را دید ادامه داد.
-بچه ها گفتن تالار بی روح شده، اونا رو هم دعوت کردیم. رفتارشون خیلی دوستانه ست.
رز با رضایت به ارواح بالای سرش نگاه کرد.

گریفی ها مثل جوجه اردک های متعجب پشت ملانی جمع شده بودند و با شک به مه نگاه می کردند.
-میگم که... درست اومدیم؟
-فکر کنم هالووینارو ریختن تو ولنتاینا.
-گفت غذا، سوسیس و کالباس هم دارن؟
-من شنیدم هافلیا خیلی خوش قلب و مهربونن، بیاید بریم و باهاشون دوست بشیم.

لاوندر که هیجان زده شده بود با گفتن این حرف به جلو پرید اما در همان لحظه پایش روی پوست موزی رفت و شیشه بزرگ قلبی شکلی از جیبش به هوا پرتاب شد و به فضا پاشیده شد. فضایی که ارواح درآن شناور بودند به رنگ صورتی درآمد.

-لاوندر، نگو که با خودت معجون عشق آوردی.
-فقط یکم بابت احتیاط، ملانی.

ارواحی که بالای جمعیت شناور بودند حالا با علاقه به بقیه نگاه می کردند. گریفی ها سریع به هافلی ها پیوستند، بلاخره امنیت در جمعیت بود!


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۳ ۱۹:۴۴:۰۵

بپیچم؟


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۵۰ سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۹
#57
ملانی به اتاق زیر پله ی گریمولد رفت، اگر ابرچوبدستی را پیدا میکرد مطمئنا دست چپ لرد می شد. چون دست راست لرد طبیعتا توسط بلاتریکس اشغال شده بود!
فکر بکری به ذهنش رسیده بود، به هرحال هری پاتر از بچگی در زیر پله خوابیده بود و احتمالا بازگشت او دوباره به سوی زیر پله ها بسیار بود. هرچند که فکرش را هم نمی کرد که لینی از قبل به آنجا رفته باشد.

اتاقک زیرپله ی گریمولد بسیار تاریک بود و تنها چیزی که به چشم می خورد برق گونی های پیاز و حشره ای بود که روی گونی ها نشسته بود.
-من اول اومدم اینجا، مال خودمه.

ملانی نمی خواست ایده اش از دست برود.
-خب آسمونش رو تو بگرد، زمینش رو من میگردم.
-چرا ابرچوبدستی باید تو آسمون اینجا باشه.
-به هرحال وسایل قیمتی رو میشه تو سقف هم جاساز کرد.

-این سروصدا برای چه است فرزندان؟

لینی بین پیازها شیرجه رفت و ملانی باقی ماند و کله دامبلدور که در چهارچوب در ظاهر شده بود. او خودش را نباخت.
-دنبال تار مو می گردم پروفسور! بلاخره بقایای اون مرحوم شاید اثر دفع کننده طلسم داشته باشه و در واکسن استفاده بشه. اون همیشه به فکر بقیه بود.

اشک هایی که در چشمان آبی دامبلدور و پشت عینک هلالی اش و ازین حرفا جمع شده بود نشان می داد که ملانی نقشش را خوب بازی کرده.

-بله، قدرت عشق چیزی بود که اون درک میکرد، هری هیچوقت چیزی رو برای خودش نمی خواست، همه وسایلش رو می بخشید. به هرحال تار مویی نخواهی یافت فرزند، شامپوی ما شامپو پیاز پرتک است.

دامبلدور شامپوی گرد بدقواره ای را از جیبش درآورد و از بالای عینک هلالی اش به ملانی نگاه کرد، اما ملانی به فکر چیزی بود که دامبلدور اول از همه حرف هایش گفته بود. وسایلش رو می بخشید؟


بپیچم؟


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۳۹ سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۹
#58
با حمله بلاتریکس و مو کشیدن های ناموفق او، لرد سیاه و پیرزن و بلاتریکس در هم گوریدند و ابری از خاک به شکل کارتون لوک خوش شانس به هوا بلند شد.

-من یه فکری دارم.

مرگخواران که تخمه آورده بودند و مثلث عشقی را تماشا می کردند توجهی به ملانی نکردند. اما او که دست از اکتشافات پزشکی بر نمی داشت سکوت را نشانه رضایت تصور کرد.
-اگه یه سالمند رو شیمی درمانی کنیم کچل و بی مو میشه، و اگه دس کنیم تو چشش، چشماش قرمز میشه و میتونیم جای ارباب جاش بزنیم.
-معجون شیمی درمانی بدم؟
-بعد برای درمان مشکل اون سالمند چیکار کنیم؟
-من میگم یه خرس ولنتاین کچل بخریم.
-ارباب شبیه خرس‌ن؟

مرگخواران به اطرافشان نگاه کردند تا سالمند غیر خرس مانندی پیدا کنند، بااینکه آنهمه عدم خشونت و بی آزاری حوصله شان را سر برده بود هیچکدام جرئت دور شدن از اربابشان را نداشتند.

اما رودولف که چشم بلاتریکس را دور دیده بود کمی آنطرف تر با پرستار قد بلندی گرم گرفته بود.
-ما اینجا تازه واردیم ولی معلومه شما با اینهمه کمالات راه و چاه اینجا رو بلدید.
-بفرمایید امرتون؟
-ما دنبال یه سالمند کچل و ترکه ای می گردیم، ترجیحا زدگی و خوردگی نداشته باشه و سالم باشه. شما وضعیت تاهل تون چجوریاس؟
-من سالمند ترکه ای نیستما. سالمندو برای خودتون میخواید؟
-نه من که شمارو میخوام. برای دوستمون میخوایم.

مرگخواران هنوز دور مثلث عشقی ارباب و پیرزن و بلاتریکس جمع شده بودند.


بپیچم؟


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
#59
پلاکس از سلاح بی توجهی استفاده می کرد و با تمرکزی که بین ابرو هایش را چین داده بود به رنگ آمیزی دیوار ادامه میداد.

اما ایوا به بی توجهی عادت داشت. ایوا گرسنه اش هم بود و ترکیب گرسنگی و خشم نیروی زیادی دارد.
او که دلش ایوا بودن و معده بزرگ و پر از غذایش را می خواست با فریاد یا مرگ یا آزادی شورش کرد و خودش را به جهات مختلف کشید. دیوانه وار در رنگ های مختلف رفت و آنها را به همه جا پاشید. چیزهای بی ادبانه ای مثل میوه های خندان و با آغوش باز کشید.
پلاکس دودستی قلمو را گرفته بود و با تعجب به الهامات ذهنی اش که توسط قلمو تراوش میشد نگاه می کرد.
-میدونستم که بلاخره جادوم در نقاشی هم فوران میکنه.

ایوا دست از تلاش بر نمی داشت، او باید از بند های اسارت خلاص خلاص میشد.
او بلاتریکسی کشید که مهربانانه پشت رودولف را ماساژ میداد، حوری هایی را با جوی هایی از عسل و غیره در اطرافشان کشید. تسترالی کشید که در بطن هوا یونجه می خورد و به آغاز آفرینش می اندیشید. لردی کشید که با سبد میوه در آلاچیق پر گلی نشسته بود و انگور می خورد.
پلاکس بلاخره خسته میشد و او را زمین میگذاشت و ایوا آزاد میشد تا یخچال خانه ریدل را قورت بدهد.

پلاکس اما در رویاهایش غرق شده بود و با لبخندی به قلمو نگاه میکرد، پلاکس پیکاسو. با تابلوهایی به قیمت خون اژدها، با شهرتی بی نظیر... بقبه چیزهایی که قلمو روی دیوار میکشید را ندید.

-اینجا چه خبر شده پلاکس؟


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۹ ۱۶:۲۵:۱۹

بپیچم؟


پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
#60
با توجه به قفل شدن برد شطرنج، تیم مارا اعتراضش رو اینجا پست میکنه.

اینکه یه مسابقه ای تا فینال پیش بره و با وقفه طولانی و بدون اعلامیه ای روبرو بشه از جذابیتش کاسته میشه یا اینکه دو تیم مقابل برای مسابقات حساس درخواست داور دوم بکنن؟

اگر اعتراضی صورت گرفت با موافقت داور اصلی مسابقه انجام شد. به دلیل نزدیک بودن امتیاز دو پست ایشون پیشنهاد بررسی مجدد دادن و داوری انجام شد و حمله بعدی رو اعلام شد. شبهه ش کجاست؟
اگر هم مشکلی بود حداقل به ما چیزی گفته نشد!
با تشکر از ایشون.

از ابتدا هم برگزار کننده شما بودی اقای دورسلی و آخرین خبری که ما از مسابقه شنیدیم در دسترس نبودن شما بود.
درسته که تیم هایی که سر وقت پست هاشون رو نوشتن بدون هیچ اطلاعیه ای در انتظار بمونن؟جواب تاخیر رو با انداختن تقصیر به جانب شرکت کنندگان دادن، واقعا باعث ناامیدیه...

هر مسابقه ای مراحل حساس داره، اگر حوصله تون سر میره لطف کنید مسابقه رو به فردی با حوصله بیشتر مثل جناب لرد تحویل بدید.

تیم مارا تقاضای اجرای فینال رو داره.
همونطور که هر تیمی نتیجه تلاش هاش رو میخواد!


بپیچم؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.