لونا: بـــــــــــــــــابـــــــــــــــــــــــــا
یعنی می گی تسترالارو اینجا ول کنیم؟؟
زنوف: خوب نمی شه که اونا رو با خودمون ببریم.
لونا: بابا جوووون؟؟
زنوف: ای بوق بابا جوووون! چرا جلوی چن تا غریبه آبرومونو می بری؟ حالا مقصدو اعلام می کنم-تکرار می کنم- مقصدو اعلام می کنم: فلوریدا !
لونا که بی نهایت ذوق مرگ شده بود گفت: بابا منو ببر پارک ملی بیسکین....اونجا اسنورکک دارن!
زنوف: با شماره سه....1-2 -تکرار می کنم
- 1- 2- 3
زنوف چشمانش را بست و تمرکز کرد و تصور کرد که می خواهد به سمت فلوریدا برود......
شلمپ شلمپ شلمپ شلمپ شلومپ! (افکت افتادن 5 نفر در آبی که چند لحظه پیش بر فرازش در حال پرواز بودند)
فلور: جیــــــــغ من شنا بلد نیستم!
زنوف با یک حرکت جوان مردانه هر 4 نفر را جات داد. در حالی که لونا را به دندان می کشید و شنا می کرد، ناگهان حس غریبی به باو دست داد...
زنوف: چرا اینقد دستت خیسه؟
حس غریب:مگه تو جادوگر نیستی بوقی؟
10 دقیقه بعد:زنوف و دوستان! در حالی که بر روی قایقی نشسته بودند، رفتن 5 تسترال بدون سر نشین را نگاه می کردند.
لونا: بابا دیدی چی شد؟
آماندا: چی شد؟
زنوف: خب یادم رفته بود...که هیشکدوم از ما نمی دونیم فلوریدا کجاست و بر پایه اصول آپارات باید اونجا رو بلد باشیم تا بتونیم تصور کنیم و ما فقط افتادیم تو دریای زیر پامون.
آماندا: حالا چی کار کنیم؟؟ فلور؟ فلـــــــــــــــــــــور؟!
لینی فلور را که به طرز ضایعی در حال خود کشی بود -تا کمر زیر آب بود- نجات داد.
فلور: ولم کنین بزارین بمیرم من از این زندگی کوفتی خسته شدم. به من دست نزن
بیل!
لینی:
فلور:
بابا، بهتر نیست قایقو ببری به سمت ساحل؟ شاید اونجا سنگی چیزی باشه که بتونم خودمو باهاش دار بزنم.
زنوف نیز حالتی همانند لینی به خود گرفت و با تکان چوبدستی اش، آن را به سمت ساحل برد.
همانگونه که تمام اعضای گروه یکی از شکلک های
،
و
را بخود گرفته بودند آماندا برای اینکه کم نیاورد شکلک
را دربالای سرش ایجاد کرد و گفت: یافتم....ما الان همه با هم می ریم به فرودگاه مشنگی و از اونجا می ریم فلوریدا!
فلور: فلورید..... فلور کیه هان؟