هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



پاسخ به: چوب‌خط های زندان
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱
#61
- تو بی ارزشی...
روزیه که گوشه سلول تاریک و نمورش به دیوار تکیه داد بود سرش را بالا نیاورد و واکنشی نشان نداد.

- شنیدی چی گفتم؟ تو هیچ ارزشی نداری. مطلقا بدرد نخوری. تنها چیزی که داری یه مشت ادعا و حرف مفت و تو خالیه. اوتقدر بی عرضه ای که حتی نمیتونی جواب بدی.

روزیه همچنان به کف زمین مرطوب و حلبک بسته سلولش نگاه میکرد و جوابی برای این حرف ها نداشت. آنقدر غرق در افکارش بود که انگار اصلا در آن سلول حضور نداشت. با خودش فکر میکرد چه اتفاقی برایش افتاد که منجر به این سرنوشت شوم شد.

سال ها موفقیت تنها با یک اشتباه دود شده بود و به هوا رفته بود. این سرنوشت حقش بود؟ از نظر خودش به هیچ وجه. اما دیگران نظر دیگری داشتند.

-...صبر کن ببینم؟تو که فکر نمیکنی این حرفا اشتباهه؟ آهههه...باورم نمیشه تا این حد متوهم باشی. یعنی خودت هم این خزعبلاتی که یک عمر در مورد خودت تعریف کردی رو باور کردی؟ فکر کردی خیلی مفید و شجاعی؟ بچه جان تو هیچی نیستی! از این توهم بیرون بیا. قبول کن که در تمام جامعه جادوگری موجودی به بی ارزشی تو وجود نداره.

روزیه میخواست فریاد بزند. خشمی که درونش احساس میکرد را بیرون بریزد و ثایت کند که او بی مصرف و بی ارزش نیست. دلش میخواست خودش را بقیه ثایت کند...دلش میخواست خودش را به خودش ثابت کند. آن حرف ها حقیقت نداشت. هیچ کدامشان. او بی ارزش نبود. متوهم نبود یا در مورد کارهایی که در تملم این سال ها کرده بود و چیزهایی که تجربه کرده بود دروغ نگفته بود.

اما...با خودش فکر کرد چه فایده ای دارد؟ دیگ واژگون شده بود و معجون ریخته بود. چه کسی حرف او را باور میکرد وقتی داغ و ننگ دروغگویی به پیشانی اش خورده بود؟ احساس میکرد غرورش لگد مال شده است. در حالت عادی برمیخیزید و تمام آن زندان را با خاک یکسان میکرد و به همه ثابت میکرد که...اما دیگر چه فایده ای داشت؟ آبرویی که سال ها با زحمت و تلاش بدست اورده بود از بین رفته و لکه دار شده بود. هرچقدر هم که تلاش میکرد هیچ کس او را جدی نمیگرفت...از نظر دیگران تمام تلاش های او دست و پا زدن های محقر و ناچیز یک بازنده بود.

زندان بان به روزیه نزدیک شد و لگد محکمی به پهلویش زد. او حتی از درد فریاد هم نکشید. تمام وجودش تهی شده بود. دیگر هیچ چیز برای مقاومت نداشت. زندان بان نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و گفت:
- تا اخر عمر پوچ و بی هدفت همین جا بمون و به حال خودت غصه بخور. یک عمر براش وقت داری.

این را گفت و از سلول خارج شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#62
نقل قول:
برای فرزندی که هرگز نداشتم...

فرزند دلبندم، بسیار خوشبخت و مسرورم که به تو بگویم هیچ گاه وجود نخواهی داشت. باور کن این شیرین ترین اتفاقی است که میتوانست برای تو بیفتد. احساس میکنم اگر وجود داشتی تو هم امروز از اینکه پیوندی با من داشتی شرمسار و افسرده بودی...

حدس زدنش برای من کار زیاد سختی نیست‌. از واکنش اطرافیانم به راحتی و وضوح میتوانم حس کنم که اگر تو به دنیا امده بودی تا پایان عمر از اینکه من پدرت بودم شرمنده میشدی. آن ها حق دارند و تو هم اگر وجود داشتی حق داشتی که این احساس را داشته باشی.

من خودم هم در همین لحظه که این خطوط را برای تو مینویسم همین احساس را دارم. یک خنجر را تصور کن، وظیفه خنجر چیست؟ چیزی به جز دریدن و بریدن؟ حالا تصور کن که این خنجر زنگ زده نبرد، ندرد! دیگر چه فایده ای خواهد داشت؟

من در این لحظه حس همان خنجر را دارم. همانقدر بیهوده و بی حاصل. کاری که باید انجام میدادم وظیفه ذاتی ام بود. کشتن یک دشمن! کاری که پیش از این هزاران بار انجام داده بودم اما این بار...این بار نتوانستم! به همین راحتی در انجام وظیفه ای که سال ها تکرارش کردم شکست خوردم.

بدترین چیز این است که این اتفاق باید درست حالا میفتاد. درست در آخرین وظیفه ای که به من محول شده بود. قرار بود آخرین دوئل به یک واقعه تاریخی تبدیل شود تا همیشه در خاطره ها بماند و سینه به سینه نقل شود. اما شکست من فاجعه بار بود. حالا این شکست با فراری بزدلانه از صحنه نبرد تکمیل شده است. فکر نمیکنم هیچ کدامشان حتی بخواهند که یک بار دیگر من را ببینند.

در این لحظات چه کاری میتوانم بکنم؟ شاید ندانی ولی اصالت و شرافت برای خاندان ما یک اصل حیاتی است. در حالی که در این لحظه من شرافت حاصل از قرن ها زندگی پر بار خاندانم را به باد داده ام. اما فرزندم، هنوز راهی هست. آخرین راه برای بازپس گیری شرافتی از دست رفته.

تو هیچ گاه به دنیا نیامدی پس هیچ وقت این سطور را نخواهی خواند. باور کن این بزرگترین هدیه ای است که میتوانستم به تو بدهم...
به زودی تو را در دیار نیستی خواهم دید.
بدرود...


مامور وزارتخانه کاغذ پوستی کهنه ای را که مشغول خواندنش بود کنار گذاشت و نگاهی به پایین انداخت. جسد پوسیده مردی پیچیده شده در ردای مشکی روی صندلی اتاق به چشم میخورد. بدنش به جلو خم شده بود و صورتش رو میز تحریر قرار داشت. در دست چپش چاقویی جواهر نشان قرار داشت و دست راستش از بدنش آویزان بود.

روی فرش کهنه زیر پایش لکه وسیع قرمز و خشک شده ای به چشم میخورد.
مامور نامه را تا کرد و آن را داخل جیب ردایش گذاشت، بعد به سمت در اتاق رفت و با صدای بلند فریاد زد:
- بیاین بالا...فراری رو پیدا کردم. جای نگرانی نیست. به نظر میاد خودش زحمت ما رو کم کرده.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#63
ایوان روزیه - ۹

ایوان معترضانه گفت:
- بر اساس قانون حمایت از حقوق مولفان و منصفان این ایده اول به ذهن من رسیده و این حق ذاتی و سالازار دادی منه که تو رو به هوریس بفروشم!

لوسیوس استین های ردایش را بالا داد و همان طور که هنوز چوبدستی را به سمت ایوان گرفته بود گفت:
- بر اساس قانون جنگل هم این حق ذاتی منه که با اسکلت مکاری مثل تو مثل خودت رفتار کنم!

ایوان سعی کرد حواس لوسیوس را پرت کند. برای همین کمی سر چوبدستی اش را پایین اورد و گفت:
- ببین لوسیوس، بیا منطقی فکر کنیم. تو همه چی داری! زن و بچه، اعتبار اجتماعی و جایگاه خوب پیش ارباب! ولی من چی؟ من یه اسکلت از مرگ برگشته ام که نه کسی رو داره و نه حتی یه ادم کاملم! من به درد وزارتخونه نمیخورم. ولی تو جادوگر قدرتمندی هستی! بعدشم برای بردگی که نمیری! کارمند وزارت میشی، صبح تا ظهر وزارت کار میکنی، ظهر تا صبح فردا هم برای ارباب، از دوجا هم حقوق میگیری! بهش فکر کن، واقعا پیشنهاد بدی نیست!

لوسیوس به فکر فرو رفت. برای لحظه ای چوب دستی اش کمی پایین امد. به نظر میرسید ایده ایوان جواب داده است. لوسیوس نگاهی به ایوان انداخت و گفت:
- حرفی که زدی خیلی وسوسه کننده است...میدونی؟ به نظر موقعیت خیلی خوبی میاد. به هر حال ما با هم قوم و خویش هستیم دیگه درسته؟ برای همین من هم باید برات بهترین جیزها رو ارزو کنم دیگه.

ایوان متوجه منظور لوسیوس نمیشد برای همین گفت:
- خب...یعنی قبول کردی؟

لوسیوس لبخند شیطانی ای زد و گفت:
- در واقع نه، حالا که این زندگی قراره تا این حد خوب باشه من میخوام این زندگی جدید رو به تو هدیه بدم!

سپس قبل از آنکه بتواند ایوان حرکتی انجام دهد وردی به زبان آورد و طنابی جادویی و دراز دور دست و پای ایوان بسته شد و او را مومیایی کرد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#64
لرد از روی زمین بلند شد و گرد و خاک را از روی ردایش تکاند و گفت:
- برای همین از ققنوس ها بدمان می‌آید!موجودات متزلزل و سست عنصری هستند!

مرگخواران و موسسان هاگوارتز هم از روی زمین بلند شدند و به اطراف نگاه کردند. دور تا دورشان را افراد لاغر اندامی احاطه کرده بودند که استخوانی بالای سرشان به موهای بلندشان گره خورده بود. ایوان با خوشحالی به استخوان ها اشاره کرد و گفت:
- فکر کنم اینها قطعات یدکی اسکلت میفروشن!

لرد کروشیویی روانه ایوان کرد و با دقت مشغول بررسی آن ها شد. یکی از بومی ها که نیزه ای چوبی با تیغه ای سنگی در دست داشت جلو امد و همان طور که نیزه را زمین میکوبید با صدای نخراشیده ای گفت:
- اکومبا باکومبا تاپونگا!

همه بهم نگاه کردند.قطعا هیچ کدام حتی یک کلمه از حرف های ان بومی را متوجه نشده بودند. بلاتریکس نگاهی به موسسان هاگوارتز انداخت و گفت:
- شما نمیدونین این زبون بسته چی میگه؟ به هر حال شما سال ها قبل از ما اینجا بودین!

سالازار دستی به ریش بزی اش کشید و گفت:
- ما سال هاست اینجا گیر افتادیم اما اولین باریه که این ها رو میبینیم! به نظرتون میتونیم با کلاه گروه بندی اصیل زاده هاشون رو تفکیک کنیم؟

بومی جزیره به دیگ بزرگی که روی آتش قرار داشت اشاره کرد. هکتور با دیدن دیگ به وجد آمد و فریاد زد:
- معجون سازن!به جان خودم معجون سازن! یه عالمه کارآموز معجون سازی مفت و مجانی برای من!

بومی دوباره اشاره ای به دیگ کرد، سپس به ان ها اشاره کرد و دستش را روی شکمش کشید. ذوق و شوق هکتور کور شد و اب دهانش را با صدای بلندی قورت داد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#65
هکتور معترض شد:
- خب ارباب نارلک که قراره زحمت بکشه، خودش بره ببینه اون بالا چه خبره!

لرد دوباره چوب دستی اش را رو به هکتور تکان داد و گفت:
- اوامر همایونی ما را زیر سوال میبری هک؟ تصمیم گرفته شده و فرمان صادر شده. تو باید به بالای درخت بروی و نارلک هم تو را تا بالا مشایعت خواهد کرد!

نارلک با چراغ سبز لرد بال های سنگینش را گشود و بال زنان به بالای سر هکتور رفت و با پاهایش گوش های هکتور را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
- آیییی نارلک! من نصف مغز رو نصف گوش کردی! ای...داد...کمک کنین!

کولی بازی هکتور کمکی به او نکرد و تغییری در عزم راسخ نارلک جهت اطاعت از فرامین لرد نکرد. نارلک هکتور را بالای درخت برد و بعد از تنظیم جهت سقوط گوش های هکتور را رها کرد! هکتور از بالا مانند سنگ روی درخت افتاد و مانند کوالا یکی از شاخه ها بغل کرد!

لرد از پایین فریاد زد:
- از درخت بالا رفتن که بلد نیستی، حداقل سعی کن از درخت پایین اومدن رو یاد بگیری!

هکتور که به روح تمام اجداد مرگخوارانی که سرش کلاه گذاشته بودند دورد فرستاد و سعی کرد از شاخ و برگ زیر پایش جایی برای پایین آمدن و رسیدن به نجینی پیدا کند.
- نجینی جان؟ پرنسس ارباب؟ کجایی؟ ببین عمو هکتور داره میاد پیشت!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#66
ایوان روزیه - ۸

لوسیوس در طول اتاق قدم میزد و با ناراحتی لیست اموال از دست رفته اش را با صدای بلند اعلام میکرد:
- جواهرات خانوادگی تموم شد...جام موروثی پدر بزرگ رو دادم...حساب گرینگوتزم خالی شد...جاروی آذرخش دراکو رو هم دادم...کلکسیون کارت های شکلاتی قورباغه ایم رو هم که دادم...دیگه هیچی برام نمونده، چیکار کنم؟!

ایوان از پشت دیوار بیرون پرید و در حالی که دستش را پشت ردایش مخفی کرده بود به لوسیوس سلام کرد:
- چطوری لوسی؟تو هم توی پیدا کردن اموال ارزشمند به مشکل خوردی؟

لوسیوس بدون آنکه به ایوان توجه کند به "اوهوم" گفتنی بسنده کرد و به فکر کردنش ادامه داد. ایوان از این برخورد ناراحت شد. رو به لوسیوس کرد و گفت:
- این چه طرز برخورده؟ ما ناسلامتی فامیل هستیم.

لوسیوس که حوصله بحث کردن با ایوان را نداشت با کلافگی گفت:
- ول کن ایوان حوصله داری ها! کدوم نسبت فامیلی؟ تو فقط اسکلت باقی مونده از یکی از اقوام دورم هستی! زیادی خودت رو تحویل میگیری!

لوسیوس خواست به قدم زدن ادامه دهد و ناگهان انگار متوجه چیزی شد. برگشت به ایوان نگاهی انداخت ک گفت:
- ما جدی جدی فامیل هستیم،نیستیم؟

ایوان زیاد از این موضوع خوشش نیامد. احساس کرد لوسیوس هم به همان چیزی که او فکر میکرد فکر کرده است. در یک لحظه هر دو دستشان را بالا آوردند و با چوبدستی همدیگر را نشانه رفتند!

ایوان گفت:
- بچه بازی در نیار لوسیوس! این فکر اول به ذهن من رسیده بود.

لوسیوس نیشخندی زد و گفت:
- جدی؟ اسکلت نامرد! میخواستی منو به هوریس بفروشی؟ خب اگه تو همچین قصدی داری چرا من این کار رو با تو نکنم؟!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱:۴۶ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#67
ارباب خطاب به نجینی گفت:
- پرنسس من چیزی اون بالا پیدا کردی؟
- فس.
- اگه خوردنیه برای من هم میاری دختر بابا؟
- نه فس!

لرد از این مگالمه کوتاه اصلا خوشش نیامد. در دنیا از دو چیز بیشتر بدش میامد، روشنایی و سفیدی، و سپس تک خوری! برای همین رو به مرگخوارانش کرد و گفت:
- دستور میدهیم یک داوطلب برود بالای درخت و ما را از محتویات کشفیات نجینی مطلع کند.

مرگخواران که از تاکتیک سوت زدن و به اطراف نگاه کردن خوششان آمده بود همین کار را کردند و خوشان را به آن راه زدند!
لرد با لحن پرخاشگرانه ای گفت:
- اگه شما داوطلب نشین من انتخاب میکنم! گفتم در جریان باشین!

با این حرف لرد موجی میان مرگخواران شکل گرفت. هیچ کس نمیخواست با اجبار یا طلسم فرمان به آن بالا برود! برای همین به پیشنهاد بلا سنگ، طلسم باستانی و فندق شکن بازی کردند!

این بازی چیزی شبیه به سنگ کاغذ قیچی بود اما هکتور سطح بازی را چند مرحله بالاتر برد و همه مرگخواران را شکست داد. همان طور که برای خودش دست میزد و جیغ و هورا میکشید گفت:
- جد من مخترع این بازی بوده! کسی توی این بازی روی دست من نیست! حالا که برنده شدم جایزه ندارم؟

لرد دستش را روی شانه هکتور گذاشت و بعد از نشان دادن درختی که نجینی لا به لای شاخ و برگش مخفی شده بود به او گفت:
- جایزه ات اینه که بری بالا و ببینی که نجینی چی پیدا کرده!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱:۲۰ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#68
رزرویه!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#69
ایوان روزیه - ۷

- خب ببین بلاتریکس که کنکل شد. شوهرش رودولف هم فامیل حساب میشه به هر حال...ولی فکر نکنم بلا خوشش بیاد. نارسیسا هم که...نه باز به بلای خشمگین میرسیم...لوسیوس چطور؟ اونم فامیله و اتفاقا بلا دل خوشی ازش نداره! یافتم یافتم!

ایوان همچون ارشمیدس در راهرو های خانه ریدل میدوید و فریاد "یافتم یافتم" سر میداد! کمی جلوتر به هکتور رسید که با ناراحتی دیگ معجونش را بغل کرده بود و اشک ریزان آن را به طرف تالار میبرد.
- هکتور؟ چرا گریه میکنی؟

هکتور با بغض به دیگ اشاره کرد و پاسخ داد:
- هرچی که با خودم بردم کافی نبود. بهم گفتن برو عزیز ترین داراییت رو بیار! من از پاتیل عزیزتر چیز دیگه ای ندارم...آه ای معجون های من بدرود! امروز رو باید در تمام جامعه جادوگری عزای عمومی اعلام کنن. روزی که استعداد معجون سازی هکتور برای همیشه نابود شد!

ایوان که اطمینان داشت این روز در تقویم جادوگران به عنوان بزرگترین جشن در تمام دوران ها ثبت خواهد شد جلوی خنده اش را گرفت و از هکتور پرسید:
- ببینم تو لوسیوس رو ندیدی؟

- لوسیوس؟ چرا دیدمش ته همین راهرو داشت با خودش حرف میزد و یه چیزی در مورد تموم شدن گنجینه هاش میگفت. ولی گنجینه های اون چه اهمیتی داشت؟ گنجینه واقعی پاتیل و معجون های من بود. مگه نه ایوان؟...ایوان؟ کجا رفتی؟

هکتور که دید ایوان ناپدید شده تصمیم گرفت پاتیلش را همراه با اندوه بزرگش به دوش بکشد و به مسیرش ادامه دهد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۶:۳۹ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#70
ایوان روزیه - ۶

- آهای...یکی نیست به من کمک کنه خودمو سرهم کنم؟...لطفا؟
در واقع مرگخواران زیادی در راهرو تردد میکردند اما هیچ کدام به ناله های ایوان توجه نمیکردند. بلا تهدیدشان کرده بود اگر به او کمک کنند همان بلا را سر آنها خواهد آورد و از آنجاییکه آنها علاوه بر استخوان پوست و گوشت و خون هم داشتند اصلا علاقه ای به دچار شدن به عاقبت ایوان از خود نشان نمیدادند.

ایوان که از این وضع خسته شده بود سعی کرد خودش مشکلش را حل کند:
- از قدیم گفتن روی پای خودت وایسا...نه پای احمق تو رو نگفتم اول باید دستم رو پیدا کنم.

دست ایوان مانند عقرب روی زمین خزید و جمجمه ایوان را برداشت و آن را روی ستون مهره ها جا داد. ایوان اما خشمگین فریاد زد:
- اینجا نه ابله! این انتهای ستون مهره هاست! باید سرمو اون طرف بذاری!

دست دوباره جمجمه عرغرو را از جا کند و ان طرف وصل کرد. سپس دانه دانه استخوان های قفسه سینه را در جای خودش گذاشت و همین طور جلو رفت تا بالا تنه ایوان تکمیل شد. ایوان به اطراف نگاهی انداخت و دنبال استخوان لگنش گشت.
- اهان اونجاست. بیا نزدیک تر ببینم.

اما استخوان لگن قابلیت حرکت نداشت و نمیتوانست تکان بخورد. به همین دلیل ایوان خودش را کشان کشان به ان رساند و استخوان لگن را در جای درستش جا زد. سپس به سمت پاهایش برگشت و ان ها را هم سر جای درست قرار داد و بالاخره توانست سرپا بایستد.

- خببب...بالاخره تموم شد. حالا برمیگردیم سر چالش اصلی! من غیر از بلا دیگه چه فامیل هایی دارم؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.