نقل قول:
برای فرزندی که هرگز نداشتم...
فرزند دلبندم، بسیار خوشبخت و مسرورم که به تو بگویم هیچ گاه وجود نخواهی داشت. باور کن این شیرین ترین اتفاقی است که میتوانست برای تو بیفتد. احساس میکنم اگر وجود داشتی تو هم امروز از اینکه پیوندی با من داشتی شرمسار و افسرده بودی...
حدس زدنش برای من کار زیاد سختی نیست. از واکنش اطرافیانم به راحتی و وضوح میتوانم حس کنم که اگر تو به دنیا امده بودی تا پایان عمر از اینکه من پدرت بودم شرمنده میشدی. آن ها حق دارند و تو هم اگر وجود داشتی حق داشتی که این احساس را داشته باشی.
من خودم هم در همین لحظه که این خطوط را برای تو مینویسم همین احساس را دارم. یک خنجر را تصور کن، وظیفه خنجر چیست؟ چیزی به جز دریدن و بریدن؟ حالا تصور کن که این خنجر زنگ زده نبرد، ندرد! دیگر چه فایده ای خواهد داشت؟
من در این لحظه حس همان خنجر را دارم. همانقدر بیهوده و بی حاصل. کاری که باید انجام میدادم وظیفه ذاتی ام بود. کشتن یک دشمن! کاری که پیش از این هزاران بار انجام داده بودم اما این بار...این بار نتوانستم! به همین راحتی در انجام وظیفه ای که سال ها تکرارش کردم شکست خوردم.
بدترین چیز این است که این اتفاق باید درست حالا میفتاد. درست در آخرین وظیفه ای که به من محول شده بود. قرار بود آخرین دوئل به یک واقعه تاریخی تبدیل شود تا همیشه در خاطره ها بماند و سینه به سینه نقل شود. اما شکست من فاجعه بار بود. حالا این شکست با فراری بزدلانه از صحنه نبرد تکمیل شده است. فکر نمیکنم هیچ کدامشان حتی بخواهند که یک بار دیگر من را ببینند.
در این لحظات چه کاری میتوانم بکنم؟ شاید ندانی ولی اصالت و شرافت برای خاندان ما یک اصل حیاتی است. در حالی که در این لحظه من شرافت حاصل از قرن ها زندگی پر بار خاندانم را به باد داده ام. اما فرزندم، هنوز راهی هست. آخرین راه برای بازپس گیری شرافتی از دست رفته.
تو هیچ گاه به دنیا نیامدی پس هیچ وقت این سطور را نخواهی خواند. باور کن این بزرگترین هدیه ای است که میتوانستم به تو بدهم...
به زودی تو را در دیار نیستی خواهم دید.
بدرود...
مامور وزارتخانه کاغذ پوستی کهنه ای را که مشغول خواندنش بود کنار گذاشت و نگاهی به پایین انداخت. جسد پوسیده مردی پیچیده شده در ردای مشکی روی صندلی اتاق به چشم میخورد. بدنش به جلو خم شده بود و صورتش رو میز تحریر قرار داشت. در دست چپش چاقویی جواهر نشان قرار داشت و دست راستش از بدنش آویزان بود.
روی فرش کهنه زیر پایش لکه وسیع قرمز و خشک شده ای به چشم میخورد.
مامور نامه را تا کرد و آن را داخل جیب ردایش گذاشت، بعد به سمت در اتاق رفت و با صدای بلند فریاد زد:
- بیاین بالا...فراری رو پیدا کردم. جای نگرانی نیست. به نظر میاد خودش زحمت ما رو کم کرده.