هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لیسا.تورپین)



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#61
- من؟ عمرا اگر من برم!

باز هم همه مرگخوار ها به او خیره شدند.

- به نظرتون کی بود که نصف نامه اربابو خورد؟
- و کی بود که همش مارو به مسیر های اشتباهی میبرد و منم باهاش کاری ندارم؟
- بسه! فنر!

با این حرف لرد، همه مرگخواران ساکت شدند و فنریر هم حساب کار دستش آمد.
فنریر غمگینانه وارد شد. اتاق کوچک و در سفیدی مطلق بود؛ چه عذابی برای فنریر بدتر از این؟
وقتی فنریر بیشتر دقت کرد، گوشت قرمز و تر و تازه ای را دید.
- آخ جون گوشت. ممنون ارباب که منو فرستادی اینجا!

و انقدر سریع دوید که خورد زمین.
- آخ!

ولی فنریر دوباره بلند شد. او باید به گوشت میرسید.
دوید و دوید. بیشتر دوید. ولی نمیرسید.
- خسته شدم!

ایستاد. هنوز سر جای قبلش بود. اصلا تکان نخورده بود.
به هر حال، آنجا اتاق عذاب بود.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۲۱:۰۳:۴۸

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#62
سلام ارباب.
انقدر درخواست نقد نداده بودم که نمیدونستم کدوم رولو بیارم.

در آخر اینو برگزیدم. نقدش میکنید؟


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۰:۴۹ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#63
سوژه از جایش بلند شد.
به اطرافش نگاه کرد؛ هیچ نگهبانی و زندانی نبود.
وارد یکی از راهرو های وزارتخانه شد. وارد اولین در شد.
آنجا پر از سلول و در هر سلول هم فردی بود.
به سمت یکی از آنها رفت.
- سلام خوبی؟ من سوژم. میشه منو خلاصه کنی؟

جوزفین نگاهی به سوژه که خیلی ضعیف و لاغر بود انداخت.
- آره داوشم چه اشکالی داره؟ خلاصه که هیچ، نقدم بخوای میکنم برات!

سوژه با خوشحالی دفتری را از بین میله ها رد کرد و به جوزفین داد.
جوزفین دفتر را باز کرد.
- این که فقط سه صفحه داره.
- آره خب. فقط سه نفر منو ادامه دادن.

جوزفین دفتر را به سوژه پس داد.
- الان که فکرشو میکنم من تازه واردم. خیلی خوب نقد و خلاصه نمیکنم. بده به یکی دیگه.

سوژه با ناراحتی به سمت سلول بعدی رفت.
- سلام من سوژم. میشه منو خلاصه کنی؟

مردی که در سلول بود لبخندی به سوژه زد.
- آره. چرا خلاصه نکنم؟ فقط اول بگو وضعیت جنسیتی و تاهلت چجوریاس؟
- دختر یا پسر بودنمو نمیدونم که... وضعیت تاهلمم نمیدونم. حالا منو بخون، شاید تونستی اینارو بفهمی و خلاصم کنم.

رودولف هم دفتر را از سوژه گرفت و چند دقیقه بعد پس داد.
- اصلا متوجه سوژه نشدم. خیلی گنگه. وضعیت تاهل و جنسیتتم متوجه نشدم. برو پیش یکی دیگه.

و دفتر را به سمت سوژه گرفت.
سوژه دفتر را برداشت و به سمت نفر بعدی رفت.
- سلام من سوژم. منو خلاصه میکنی؟

و دفتر را به سمت لیسا گرفت.
لیسا دفتر را گرفت. نگاهی به آن کرد.
- اصلا تو یکی به من نزدیک نشو و حتی نگاهمم نکن. من اصلا نمیتونم اینو خلاصه کنم. اصلا شخصیتاش مال قبل از وقتیه که من به دنیا بیام. نمیشناسمشون. تو کهنه شدی!

لیسا درحالی که سعی میکرد به سوژه نگاه نکند، دفتر را به سمت او هل داد.
سوژه احساس تنهایی کرد. هیچکس او را دوست نداشت.
با نا امیدی گوشه ای نشست و زانوی غم به بغل گرفت.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#64
گـریونـدور


بچه های ریونی رفتند تا نقشه خود را اجرا کنند.

فلش بک

- باید یه نقشه خیلی خوب بکشیم.

لحظه ای همه به فکر فرو رفتند. حالتشان فقط مخصوص متفکران ریونی بود.

- فهمیدم!

ریونی ها از فکر بیرون آمدند و به سمت گابریل که داشت در حین تمیز کردن لکه روی چادر حرف میزد، برگشتند.

- میتونیم بریم زمین رو تمیز کنیم. بعدش چادر رو. بعد که تموم شد درختارو تمیز کنیم. اینطوری بخاطر نظافت و پاکیزگی بهمون دویست امتیاز میدن!

همه با نا امیدی سرشان را برگرداندند.
- کسی ایده دیگه ای نداره؟
- بیاین باهاشون قهر کنیم؛ حتی نگاهشونم نکنیم. بی توجهی بهترین سلاحه! من که از همین الان دیگه باهاشون کاری ندارم.

ریونی ها نا امید بودند نا امیدتر هم شدند.

- فهمیدم. وسایل پروفسور ها رو برمیداریم و میذاریم تو چادر اونا. اینطوری وقتی پیداشون کنن ازشون امتیاز کم میشه.

پایان فلش بک

ریونی ها به دنبال اولین پروفسور گشتند که پروفسور لاکهارت و آینه اش توجه آنها را جلب کرد.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۱:۴۹ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#65
- چه بلایی سر این ردا اومده؟

رون با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
- پروف انقدر با عشق شستمش که اینطور شد.

لرد- دامبلدور واقعا عصبانی شده رود. به راحتی میتوانست او را بکشد و نابود کند؛ ولی هم اکنون او باید سعی میکرد آن ها سیاه کند. این فرصت همیشه پیش نمی آمد.
- اشکال نداره فرزندم. این الان آغشته به عشق سرشاره. حالا برای اینکه عشقت بیشتر بشه برو برامون... یعنی برام یه ردای جدید پیدا کن. زود باش.

و رون دوان دوان رفت تا با پیدا کردن ردای جدید، عشقش را بیشتر کند.

خانه ریدل ها

دامبلدور-لرد فکر کرد. درست بود که او هنوز کسی را به سپیدی و عشق دعوت نکرده بود ولی از تاریکی آنها کاسته بود.
- اون فرز... یار تاریکمون کیه که اونجا رو به دیوار نشسته؟

بلاتریکس به جایی که دامبلدور- لرد اشاره می‌کرد نگاه کرد. طبق معمول در کنج دیوار، دختری پشت به همه نشسته بود.
- ارباب لیساس. خودتون که میدونید، همیشه قهره!

دامبلدور- لرد به سمت لیسا رفت.
آرام کنار او نشست. دستی بر روی سرش کشید.
- لیسا چرا قهری؟
- ارباب؛ صبح دیانا هم قهر کرد. اون نمیتونه قهر کنه؛ فقط من میتونم قهر کنم. منم بهش گفتم دیگه باهات کاری ندارم و پیشم نیا!

دامبلدور- لرد لبخند مهربانانه‌ای زد.
کمی آن‌طرف تر مرگخواران با تعجب به رفتار های عجیب اربابشان نگاه میکردند.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۱:۵۲:۴۸
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۱:۵۶:۳۹

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
#66
- میخواید تو دهن من سیم کشی کنید؟

فنریر این جمله را با تعجب زیادی گفت که باعث شد دهنش باز بماند و حجم زیادی از هوا وارد دهانش شود.

- دهنتو ببند سوز میاد! تازه دوباره کلی گرد و خاک اومد تو.

فنریر با عصبانیت دهانش را بست.

- سیم کشی چیه؟ بزرگترین معجون ساز قرن، هکتور دگورث گرنجر، سیم کشی نمیکنه که... معجون میپزه!

بر اثر هیجان زیاد، هکتور ویبره شدیدی رفت که باعث فنریر نیز بلرزد.
صبر فنریر تمام شده بود.
- آخه چطور دو شاخه رو بزنه تو معجون؟

فنریر این را با صدای خیلی ریز و ارام گفته بود؛ ولی گابریل و هکتور چون در بدن او بودند صدای او را خیلی بلند شنیدند.

- این رو فقط بسپار به بزرگترین معجون ساز قرن. حالا برو سمت اتاقم.
- بدو دیگه، توی این همه کثیفی حالم داره به هم میخوره!

فنریر با عصبانیت راه افتاد و دوباره شروع کرد به غر زدن.
- ارباب حتما منو میکشن. اگر نکُشن ولی حتما اخراجم میکنن!


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۲ ۱۹:۱۰:۱۱

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۰:۴۸ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
#67
قبلا چهار بار اینجا بود. این درحالیه که عضویتم هنوز به سه سال هم نرسیده.
ولی به هر حال هر چی بشه من بازم میام اینجا. هر چی که بشه!

1-هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد.
مرگخوار بودم و هستم. حتی اگر علامت شوم زیر پروفایلم نباشه.

2-به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟
ارباب به چرت و پرت هایی به نام عشق اعتقاد نداشت. به خودش تکیه میکرد نه به عشق و اینجور چیزا.

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
کنار ارباب بودن. بدون شک.

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
مثل اولین فرمی که برای اینجا پر کردم:
دامبلدور: پشمک حاج عبدالله.

5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
به نام روونا... پیاز!

٦-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
تحریم پیاز.

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
قطعا رفتاری خوب.

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
مهم ظاهر نیست. مهم ابهته!

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
به عنوان نخ؟


خوش برگشتی به اینجا لیسا.
بله بله... میای و میری.
فقط واسه اینکه دوباره قهر نکنی، بیا.
بمون لیسا.

تایید شد.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۰:۵۱:۵۶
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۱۷:۴۵:۲۶

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۰:۱۰ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
#68
کراب و لینی به سمت شخص نشسته حرکت کردند.
او داشت زیر لب چیزی را زمزمه میکرد.
- همه با من قهر میکنن. هی بهشون میگم من با همتون آشتیم ولی با من بازم قهر میکنن.

- سلام.

دختر سرش را بلند کرد. لبخند پهنی زد.
- عه، شما با من آشتی هستید؟ من که باهاتون خیلی آشتیم!

کراب با تعجب به لینی نگاه کرد؛ سپس به سمت دختر برگشت.
- معلومه که باهات آشتیم لیسا. ما یه ارتش داریم به نام ارتش صورتی ها. میای عضو بشی؟

لیسا با صورتی متفکر به لینی و کراب نگاه کرد.
- ارتش صورتی ها؟ صورتی خیلی رنگ قشنگیه. حالا چی کار میکنین؟
- از تو حرکت از ما کشتن لرد سیاه! این شعار ماست. اونجا لباس صورتی میپوشیم و اینجور کار ها رو میکنیم.

لیسا سرش را پایین انداخت و فکر کرد. بعد با جیغ بلندی نظرش را اعلام کرد.
- نمیام!

اعضای ارتش صورتی نا امید شدند.
- خب چرا آخه؟
- آخه اگر کسیو بکشیم مردم باهامون قهر میکنن. من دوست ندارم کسی باهام قهر کنه. همه باید با هم آشتی باشیم.
- حالا که اینطوره باهات قهریم.

اعضای ارتش با نا امیدی دوباره به جست‌وجو پرداختند.
در همیت حال صدای لیسا را از دور میشنیدند.
- اینا هم باهام قهر کردن. ولی من هنوزم آشتیم!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۵۱ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#69
-بعدی بیا تو.

دلفی خیلی منتظر ایستاد ولی کسی نیامد.
- بعدی آوادا خوردی؟

بالاخره دختری در چهارچوب در ظاهر شد.
- نمیخوام. نمیام!

سپس رویش را از دلفی برگرداند.
دلفی لبخند زد. البته لبخندش از روی مهربانی نبود؛ بخاطر تصور گالیون هایی بود که لیسا قرار است به او بدهد.

- حالا تو اومدن کردن کن. بعدش نیا کردن کن.

رابستن سکوت بین دلفی و لیسا را شکست.
لیسا کم کم جلوتر آمد.
- نمیخوام. الان میخوای بهم هزار تا مریضی نسبت بدی. دوست ندارم! قهرم!

دلفی درحالی که سعی داشت لبخند مهربانش تبدیل به لبخندی شیطانی نشود، بیماری "خود درگیری" و" خود باهوش پنداری" را در کاغذش یادداشت میکرد.
- خب چرا قهری؟

لیسا با چشمان گرد شده و حتی از حدقه در آمده به دلفی نگاه کرد.
- یعنی تو نمیدونی من یه عضو اضافه یه اسم قهردون دارم که باعث قهرم میشه؟ نگو که نمیدونستی.
- اوه چه جالب. این تو خانوادتون ارثیه؟
- نه!

در همین حین دلفی "داشتن عضو اضافه" و "انعطاف شدید چشم" را نیز اضافه کرد.
- خب میشه ۳۰۰ گالیون ناقابل!
- ۳۰۰ گالیون؟ ندارم که من. چند وقته مرگخوار نیستم دیگه حقوقم رفته. چند ترمی هم که توی هاگوارتز درس دادم پولش انقدر نمیشه که!

دلفی فکر کرد.
- پس داری شبیه پاتر میشی و خود بدبخت بینی هم گرفتی. هوم... پس شد ۴۵۰ گالیون! بیرون حساب کن.
- من شبیه کله زخمی ام؟ قهر باهات!

و از اتاق خارج شد.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱:۱۹ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#70
خیلی وقت بود که کسی نیامده بود.
مسئول داشت با مگس کش سبز رنگی که به گفته یکی از افراد مال "سالازار اسلیترین بوده و با اون مگس میکشته" پشه ها و مگس های اطراف را دور میکرد.

بالاخره یک نفر خیلی آرام، با متانت و با اعتماد به نفس وارد شد.
مسئول سریعا بلند شد، ردایش را مرتب کرد و لبخند مصنوعی زد.
- سلام روز بخیر. من مسئول گرفتن اشیا عتیقه برای موزه هستم. شما چه چیز مناسبی دارید؟

دخترک چند لحظه به مسئول خیره ماند. آقای مسئول فکر کرد متوجه حرفش نشده.

- منم قهرم. یعنی لیسام ولی با تو قهرم. باهام حرف نزن.

سپس از توی کیفش شیشه ای را در آورد.
- اینو میخوام بدم به موزه.

مسئول هیچ حرفی نزد.

- چرا حرف نمیزنی؟ مردی؟ حرف بزن دیگه!
- خودتون گفتین حرف نزنم باهام قهرین. ولی خب به هر حال، این شیشه چه ارزش تاریخی داره؟

لیسا با تعجب به آقای مسئول نگاه کرد. انگاری که او مهم ترین چیز تاریخ را نمیداند.
- یه بار که قهردونامو در آوردم گذاشتمش توی این شیشه. این شیشه الان آغشته به قهردون منه.

مسئول هیچ حرفی نزد و فقط پوکر فیس وارانه به دختر نگاه کرد. سپس سرش را با تاسف تکان داد.
- گفتم ارزش تاریخی داشته باشه یا مال یه فرد مهم باشه.
- خب این مهمه دیگه. من مهمم‌.
- تو مهمی؟
- الان مهم نیستم ولی بعدا که مهم میشم.

مسئول شیشه را به سمت لیسا گرفت و داد بلندی بر سر او زد.
- خانم این مهم نیس برو.
- اصلا اگر التماس کنی و بخوایش هم بهت نمیدم. ارزش منو نمیدونین شما. دوست ندارم. من رفتم!

و با حالت قهر خارج شد.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.