سوژه از جایش بلند شد.
به اطرافش نگاه کرد؛ هیچ نگهبانی و زندانی نبود.
وارد یکی از راهرو های وزارتخانه شد. وارد اولین در شد.
آنجا پر از سلول و در هر سلول هم فردی بود.
به سمت یکی از آنها رفت.
- سلام خوبی؟ من سوژم. میشه منو خلاصه کنی؟
جوزفین نگاهی به سوژه که خیلی ضعیف و لاغر بود انداخت.
- آره داوشم چه اشکالی داره؟ خلاصه که هیچ، نقدم بخوای میکنم برات!
سوژه با خوشحالی دفتری را از بین میله ها رد کرد و به جوزفین داد.
جوزفین دفتر را باز کرد.
- این که فقط سه صفحه داره.
- آره خب. فقط سه نفر منو ادامه دادن.
جوزفین دفتر را به سوژه پس داد.
- الان که فکرشو میکنم من تازه واردم. خیلی خوب نقد و خلاصه نمیکنم. بده به یکی دیگه.
سوژه با ناراحتی به سمت سلول بعدی رفت.
- سلام من سوژم. میشه منو خلاصه کنی؟
مردی که در سلول بود لبخندی به سوژه زد.
- آره. چرا خلاصه نکنم؟ فقط اول بگو وضعیت جنسیتی و تاهلت چجوریاس؟
- دختر یا پسر بودنمو نمیدونم که... وضعیت تاهلمم نمیدونم. حالا منو بخون، شاید تونستی اینارو بفهمی و خلاصم کنم.
رودولف هم دفتر را از سوژه گرفت و چند دقیقه بعد پس داد.
- اصلا متوجه سوژه نشدم. خیلی گنگه. وضعیت تاهل و جنسیتتم متوجه نشدم. برو پیش یکی دیگه.
و دفتر را به سمت سوژه گرفت.
سوژه دفتر را برداشت و به سمت نفر بعدی رفت.
- سلام من سوژم. منو خلاصه میکنی؟
و دفتر را به سمت لیسا گرفت.
لیسا دفتر را گرفت. نگاهی به آن کرد.
- اصلا تو یکی به من نزدیک نشو و حتی نگاهمم نکن. من اصلا نمیتونم اینو خلاصه کنم. اصلا شخصیتاش مال قبل از وقتیه که من به دنیا بیام. نمیشناسمشون. تو کهنه شدی!
لیسا درحالی که سعی میکرد به سوژه نگاه نکند، دفتر را به سمت او هل داد.
سوژه احساس تنهایی کرد. هیچکس او را دوست نداشت.
با نا امیدی گوشه ای نشست و زانوی غم به بغل گرفت.