هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
#61
- سنگ آخه؟

هوریس با اینکه عمیقاً خوشحال بود که دیگر خورده نمی‌شود ولی نگران حال مرگخواران هم بود. ایده ای نداشت که قرار است چطور بقیه این ماجرا را با مرگخواران مغز پرزی سپری کند.

- سنگش کم نمک باشه یا پر نمک؟
- کم نمک، من فشار خون دارم.
- ادویه چی؟
- سیر بزن.
- رنده کن که قشنگ مزه اش معلوم بشه.

مرگخواران در گوشه و کنار بیابان مشغول یافتن سنگ مناسب بودند. هرازگاهی هم با داد و فریاد نظر خود را به گوش بقیه می‌رساندند. اما هوریس تنها و با پاهای ظریف خفاشی اش ایستاده بود و به آنها نگاه می‌کرد.

- چرا آخه؟

بعد از چند دقیقه هکتور، که از همه فعالیت بیشتری داشت، با یک گونی سنگ نمایان شد و مرگخواران را جمع کرد.

- برایمان چه داری هکتور؟
- تحفه ای حقیر مرلین!

هکتور در گونی را باز کرد و از درون آن سنگی را درآورد. سنگ به رنگ طلایی میدرخشید.

- بنظر خوشمزه شدن میاد!

رابستن که دیگر تحمل نداشت سنگ را قاپ زد و مشغول خوردن آن شد.


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
#62
- آواداکاداورا!

لرد حتی لحظه ای هم مکث نکرد. دیگر نمیتوانست تحمل کند. هکتور شاید مرگخوار وفاداری بوده باشد اما دیگر وقت آن است که پاتیل را بدهد و قبض را بگیرد.
نور سبز رنگ از چوبدستی لرد خارج شد و یکراست به سمت هکتور رفت. می‌گويند در لحظه مرگ زندگي فرد متوفی در چند ثانيه از جلوی چشمان او رد مي‌شود. ما به عنوان كسی كه چند واحد كارآموزي را در بخش "گرفتن جان جادوگران و ساحره ها" پاس کرده این مطلب را تایید میکنیم.

هکتور در آن نور سبز زندگی خود را می‌دید. لحظه ای که اولین بار چهره مادرش را دید و روی آن بالا آورد، لحظه ای که در سنت مانگو، پدرش او را در بغل گرفت و هکتور روی او هم بالا آورد. دوران نوجوانی که تار میدید چون همواره در حال ویبره بود، اولین معجونی که با انفجار همراه بود، اولین باری که وارد خانه ریدل شده بود...
اما نور سبز رنگ در حال محو شدن بود!

- اینجا چه خبر است؟ طلسم ما کجا رفت؟

هکتور که آماده مرگ بود، هوای اطراف را برانداز کرد.

- ارباب غلظت عشق توی هوا خیلی زیاده.
- لعنت به تو دامبلدور!

لرد نگاه دوباره ای به موجود منزجر کننده رو به رویش انداخت. چشمانش دامبلدور بودند و همینطور ریشش. اما صورتش رنگی نداشت و فاقد دماغ بود.

- ارباب ژن شما غالب هست.
- ساکت هکتور. بعداً و در خانه ریدل به خدمتت میرسیم. بلاتریکس، اون موجود را از جلوی چشمان ما دور کن.
- چشم ارباب.

اما اتفاقی که رخ داد بلاتریکس را در جای خود متوقف کرد. نور رویا کم شد و بعضی چیز ها، مانند دامبلمورت، شروع به محو شدن کردند.

میدان گریمولد، اتاق خواب دامبلدور

- یا جد ریش پشمکی!

دامبلدور در حالی که غرق در عرق بود از خواب پرید.

- من و تام یکی شده بودیم؟ او بالاخره تصمیم گرفته است فرزند روشنایی بشه؟

دامبلدور با این افکار از روی تخت خوابش بلند و مشغول شانه زدن ریش هایش شد. اشعه های باریک خورشید از پنجره به داخل اتاق می‌تابیدند.

مغز دامبلدور

- حالا چی هکتور؟ توی اون فیلم مشنگی اگه توی رویا گیر کنن چی میشه؟
- ارباب باید صبر کنیم دوباره بخوابه.

لرد آهی کشید. اوضاع بر وفق مراد پیش نمیرفت. نگاهی به اطراف انداخت. او درون ذهن دامبلدوربود!

شاید هم اوضاع بر وفق مراد بود!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
#63
بلاتریکس و سارا در حالی که به یکدیگر چشم غره می‌رفتند پشت سر مروپ به راه افتادند. بلاتریکس کمابیش می‌دانست که بازنده این مرحله خواهد بود. سارا چند سالی را در پاریس گذرانده بود و چیز های زیادی در مورد مد و فشن می‌دانست. در حالی که بلاتریکس در تمام عمر پارچه ای سیاه را وصله و پینه می‌کرد و می‌پوشید. ذهن بلاتریکس به صورت اتوماتیک فقط به خدمت کردن فکر می‌کرد و دیگر وقتی برای مسائل جانبی و بی اهمیتی مثل لباس نداشت.

- میبینم که نگرانی.
- نگرانی رو نشونت میدم.

بلاتریکس تنها دقیقه ای وقت داشت تا به اتاق لباس ها برسد و نقشه ای بکشد. خفه کردن سارا با لباس؟ بنظر ایده خوبی میرسید. میتوانست کپه ای از لباس ها را روی سارا پرت کند تا دیگه نتواند نفس بکشد و بمیرد. یا شاید لباس ها را بهم گره بزند و یک طناب بلند بسازد. اینجوری میتوانست سارا را به دار بیاویزد. تنها مشکل وجود مروپ بود.

- عروسای مامان، به اتاق لباس خوش اومدید. اتاقی که در تمام عمارت یکه و نظیر و نداره.

و واقعاً حق با مروپ بود! دیوار های اتاق با سبز زمردی رنگین شده بودند و رگه های سیاه ظریفی بر آنها نقش بسته بود. دو اتاقک کوچک از جنس چوب افرا در کنار یکی از دیوار ها بودند. روشنایی اتاق -علاوه بر پنجره بزرگی که رو به نور قرار داشت - توسط لوستر بزرگ و زیبایی که طرح مار داشت تامین می‌شد. چشمان چهار مار بخاطر یاقوت هایی که در آنها به کار رفته بود به سرخی می‌درخشیدند. دور تا دور اتاق کمد ها چیده شده بودند.

- یا مرلین متبرک!

سارا به سمت یکی از کمد ها رفت و در آن را باز کرد.

- این چیه؟
- میبینم که سلیقه سارای مامان خیلی خوبه. اون لباس با طرح ماست خیاره. رنگ سفیدش رو از موهای تک شاخ گرفتیم. اون لکه های سبز گوگولی رو میبینی؟ اونا خیارن!

فی الواقع، تمام کمد پر بود از لباس هایی با طرح غذا و میوه!



شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۸
#64
پست پایانی

خیره شدن به جسد بی جان مرد چاق برای سوروس خیلی حیاتی بود! اسنیپ مرگ کسی را دیده بود، نه اینکه اولین بار باشد که با چشم های بی‌جان رو به رو می‌شود ولی اولین بار در این سفر عجیب و غریب بود.
دیدن مرگ شخص دیگری برای او حکم مرگ لیلی را داشت. ناگهان از خواب خود بیدار شد. خواب شیرینی که تصور می‌کرد در آن می‌تواند از مرگ لیلی پیشگیری کند. یادش افتاد که در دنیای واقعی است و مرگ حتی در زمان به عقب رفته هم وجود دارد. آیا شامل حال لیلی هم می‌شد؟

- سوروس! تو هم اینجایی؟ نمیدونستم.

اسنیپ آنچنان غرق در افکار بیمناک خود بود که فراموش کرد باید پنهان شود. نگاهی به صورت مرگخوار انداخت. ایوان روزیه؛ میدانست که در چند روز بعدی به دست الستور مودی کشته خواهد شد.

- اگر لرد سیاه سقوط کند.
- چی؟

افکارش را بلند بر زبان راند. "اگر لرد سیاه سقوط کند". اگر نکند چه؟ اگر هیچگاه دستش به هری پاتر نرسد چه اتفاقی می‌افتد؟ افکار اسنیپ به سرعت در ذهنش پدیدار می‌شدند ولی برای او دیگر مهم نبود. او لیلی را از خانه خارج کرده بود و نظم جهان حالا بر هم ریخته است. تنها چیز مهم برای اسنیپ در آن لحظه جان لیلی بود.

- چیزی گفتی سوروس؟
- نه ایوان. کسی که دنبالش می‌گردید اینجا نیست. من قبلاً جستجو کردم.

حالا حواس دو مرگخوار دیگر هم جلب شده بود.

- ما ماموریت خودمون رو داریم سوروس. تا کامل اینجارو نگردیم بیخیال نمیشیم. حرف تو هم برام مهم نیست.
- چی گفتی ایوان؟

اسنیپ چوبدستی خود را کشید. کافه کوچکی بود. می‌توانست از کمانه کردن طلسم ها استفاده کند و دخل هر سه نفر را بیاورد. ولی تمام نقشه های او توسط کودکی تازه به دنیا آمده بهم ریخت. صدای گریه هری از طبقه بالا بلند شد.

- خودشه!

مرگخوار ناشناس به سمت پله ها خیز برداشت اما توسط طلسم مرگبار اسنیپ متوقف شد.

- چیکار داری می‌...

سرعت اسنیپ در دوئل ها مثال زدنی بود. جادوگری متبحر و قوی. مرگخوار دوم هیچگاه فرصت نکرد جمله خود را تمام کند. ایوان اما از این شکاف استفاده کرد و طلسمی انفجاری به سمت اسنیپ فرستاد.
طلسم درست به پایین پای سوروس خورد و او را به چندین متر دورتر پرتاب و آوار پله چوبدستی‌اش را پنهان کرد. اسنیپ نعره کشید:

- روزیـــــــــــــه!

اما دیر بود. ایوان به بالای پله ها رسیده بود. اسنیپ ناامیدانه و ترسان از شکستی دیگر تکه چوبی را کنار زد و به تعقیب ایوان روزیه پرداخت. چوبدستی برایش مهم نبود. می‌خواست با دستان خودش او را خفه کند.

" نه...نه... این بار دیگه دیر نمیرسم."

اما دیر شده بود. روزیه به اتاق لیلی رسیده بود و موفق شده بود به نحوی او را خلع سلاح کند. بدتر از همه...بدتر از همه پیکری بود که در وسط اتاق آپارات شده بود.

لرد سیاه آنجا بود! بی درنگ و بدون هیچ رحمی طلسمش را به سمت قلب سوروس فرستاد. اسنیپ پشت به لرد سیاه بود اما قلبش دیگر متعلق به خودش نبود. متعلق به پیکر بی جان دختری بود که جلوی چشمان او به زمین افتاد.
دیگر چیزی احساس نمی‌کرد، چیزی نمی‌دید و نمی‌شنوید. زمان-این بازی مسخره ی خلق شده از سوی خدا- برایش ایستاده بود.

هیچگاه لحظه مرگ لیلی را ندیده بود. آن شب شوم زمانی به خانه پاتر ها رسید که فقط می‌توانست برای عزیزش گریه کند. ولی حالا لیلی چشم در چشم او از این دنیا رفته بود.

موج انفجار بعدی برایش مهم نبود. زمان‌برگردان را به مقصد دفتر آلبوس دامبلدور در دست گرفت. اتاق منفجر شده دور سرش چرخید، گریه های کودکی در گوشش گم شد و آخرین تصویر چشمان لیلی بود. آیا در آخرین لحظه به سوروس فکر می‌کرد؟ یا به بچه ای که باید از او محافظت می‌کرد؟

در آخرین لحظه به خودش و زندگیش فکر می‌کرد یا بازهم مادری فداکار بود؟



شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
#65
غرق شده ها را چه کسی نجات می‌دهد؟


مرلین آهی کشید و بر روی صندلی خود نشست. هزاران سال تلاش و زحمت برای اینکه جهان را در مسیر درستی قرار دهد او را خسته کرده بود.البته راه درست از نظر هر شخص فرق داشت! برای مرلین، برقراری تعادل چه در جهان ماگلی و چه در جهان جادویی راه درست بود.

گاهی اگر لازم می‌شد به کمک پرومته قهرمان می‌رفت تا اورا از شر طلسم پدرش نجات دهد و آتش را همچنان در دنیای ماگلی نگه دارد. و فردای آن روز به مدوسا کمک می‌کرد تا جان صد ها نفر از افراد بی‌گناه را بگیرد.
هر از گاهی که خسته می‌شد بدین جا پناه می‌آورد. نه کاخ مجللی بود و نه قصری بر فراز آسمان. از پنجره کلبه کوچک نگاهی به بیرون انداخت. دشت سرسبز تمام چشم او را پر کرده بود. تک قله بلندی زمینه قهوه ای به بوم نقاشی خلقت اضافه کرده بود و رد آبی رنگ رودی کهن بر روی آن پیدا بود.

- برای همینا ژاپن رو دوست دارم.

نگاهش را برگرداند و به تنها اجسام در کلبه خیره شد. یک میز چوبی - از همان جنسی که دیوار های کلبه با آن سرپا شده بودند- و گوی شیشه ای کوچکی که روی آن قرار داشت. درون گوی سیاه بود. به سیاهی شبی که ابر ها روی ماه را پوشانده و ستارگان فروغ خود را باخته باشند.

- هر دفعه تاریک تر میشی.

مرلین با عصا سیخونکی به گوی زد.

- با همین منوال بری جلو، خودت اذیت میشی!

مرلین دیوانه نبود، پیر چرا ولی دیوانه نه. حرف زدن با گوی شیشه ای چیز عجیبی به حساب نمی‌آید. روزانه با تعداد زیادی جسم بی جان حرف میزنیم ولی هیچگاه خود را دیوانه خطاب نمی‌کنیم. چون جرئت قضاوت کردن خودمان را نداریم. دیگران دیوانه اند، دیگران مراعات نمی‌کنند، دیگران... . ولی غافل از آنکه این دومینو روزی به ما باز خواهد گشت. بدون آنکه بخواهیم صفت های پَستی را به خود نسبت دهیم. همه مقصر هستند جز ما!

مرلین خم شد تا نگاه دقیق تری به درون گوی بیاندازد.

- بجنب پسر. هنوزم میتونم نقطه های سفید رو ببینم. به من نشون بده!

جنبشی درون گوی به راه افتاد. حال، مردمک چشمان مرلین در گوی غرق شده بودند و با امواج آن می‌رقصیدند. لحظه ای چشمانش را بست و هنگامی که آنها را باز کرد در جای دیگری بود.

سوز شبانه شدیدی گونه های مرلین را اذیت می‌کرد. نگاهی به اطراف انداخت. تاریکی شب بر محیط پیرامون پرده انداخته بود. اما برای اینکه بفهمید در قبرستان هستید نیاز به نور زیادی ندارید. از قبر روبه روی او صدای ناله می‌آمد. جادوگري خود را روي قبر انداخته بود و گريه مي‌كرد.

مرلين قدمي به جلو برداشت. امكان نداشت ديده شود، نه به اين دليل كه رداي سياه او همخواني با تاريكي شب داشت. بلكه چون اساساً در آن مكان حضور نداشت. او همچنان درون كلبه چوبي خود در ژاپن نشسته بود. مايل ها دورتر در حالی که نور خورشید راهش را از پنجره پیدا کرده بود و بر پوست چروک خورده او می‌تابید.

- این تعادله؟

مرلین نگاهی به بالا انداخت. هیچگاه نمی‌فهمید. هزاران سال مسئولیت های خدا را انجام داده بود و همچنان نمی‌فهمید چگونه همه چیز در پایان و ناگهانی جور می‌شود. خودش هم گاهی ابتکار عمل را در دست گرفته بود، اقدامی خودسرانه انجام داده بود که اتفاقاً نتیجه ای مورد رضایت نیز داشته است؛ ولی این اقدامات محدود می‌شوند به سطح کوچکی از وقایع و نه اداره کردن یک جهان!
جادوگر حدود 30 -35 سال سن داشت و از روی اطلاعات حک شده بر روی قبر می‌شد حدس هایی زد. یک ساحره جوان، احتمالاً همسر کسی که روی قبر مشغول گریه بود.

مرلین می‌توانست زندگی مرد را ببیند، ولی نمی‌خواست. میترسید از اینکه مرد یکی از آن غرق شده هایی باشد که دیگر امیدی به او نیست؛ ولی انگیزه آنکه سر از کار خالق دربیاورد قوی تر بود! بنابراین عصایش را رو به مرد گرفت و تکان داد.
تصاویر زندگی جادوگر به سرعت از جلوی چشمان پیامبر عبور می‌کردند. مرلین تا هنگامی که تصویر خندان دختر جوانی را ندید توقف نکرد. از پشت سر دختر فضای کلاس معلوم بود. هاگوارتز یا یک مدرسه دیگر؟ خیلی مشخص نبود. دختر لباس رسمی مدرسه را به تن نداشت و پیراهن ساده ای پوشیده بود. ولی لباس او اهمیت نداشت چون کسی به آن نگاه نمی‌کرد.
صورت دختر توجه اطرافیان را جلب می‌کرد، خندان بود و گرم. آنچنان با حرارت که حتی پس از سالها و از فرسنگ ها دورتر از محل واقعه، مرلین می‌توانست گرمای آن را که در خاطرات مرد باقی مانده حس کند.

جلوتر رفت و از دریچه چشمان جادوگر نگاه می‌کرد، ولی نه همه چیز را. از خاطرات خصوصی به سرعت گذر می‌کرد. گویی منظره صورت خندان دختر و چشمان گیرای او تکراری ترین خاطره مرد بودند. تکراری ترینی که هیچگاه تکراری نمی‌شد.
مرلین با آهی عصایش را پایین آورد. زیر لب زمزمه کرد:"تعادل". حتماً دلیلی برای این جدایی مرگبار وجود داشته اما الان نمیدانست چه دلیلی. شاید سالیان بعد می‌فهمید. حتماً یک روزی می‌فهمید.

چشمانش را بست در آرزوی اینکه هنگام باز کردن آنها در جای مطبوع تری باشد. همیشه به فهمیدن ساز و کار این جهان علاقه داشته ولی الان نه! الان خسته بود و نیاز به چیز دیگری داشت.

فرشتگان با سرعت از کنار او رد می‌شدند. همگی جامعه سفید بر تن داشتند. دیوار ها سفید بودند و مرلین می‌توانست موج انرژی مثبت و قدرتمندی را حس کند. لحظه ای تصور کرد در بارگاه ملکوتی است. اما گفتار مردی که در کنار او بود به سرعت تصوراتش را زدود.

- بیارینش اینجا.

به تخت روانی اشاره کرد که فردی بر روی آن دراز کشیده بود و به سختی تنفس می‌کرد. کسی آن را هل داد و به نزد مرد اول آورد. مرد ردای سفیدی پوشیده بود و صورتش پشت ماسکی پنهان شده بود. درست مانند فرشتگان ناشناسی که مرلین گاهی با آنها ملاقات می‌کرد. آنجا پر بود از این افراد. خستگی از صورت های آنها مشخص بود ولی باز هم سرپا ایستاده بودند و به همنوعان خود کمک می‌کردند. جادوگر یا ماگل فرقی نمی‌کرد. اینجا چوبدستی ها به کناری رانده می‌شدند و دستها جای آن ها را میگرفتند.
دستهایی به مراتب قدرتمند تر و جادویی تر. مرلین آن را حس می‌کرد. جادوی جاری شده در فضا بی سابقه بود.

چشمانش را باز کرد. در همان کلبه بود. بلند شد و عصای خود را برداشت، به سمت در رفت و آن را باز کرد. دیگر حس خستگی نداشت. باید میرفت تا تعادل را در جهان برقرار کند. چه با قتل ده ها نفر و چه با تعارف کردن قرص ضد خواب برای کسی که می‌خواهد پشت فرمان بشیند و نجات دادن او از تصادف حتمی.

حالا خیالش راحت بود؛ میدانست چه کسانی غرق شده ها را نجات می‌دهند!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
#66
چه کسی گمان می‌کرد روزی ما هم رخت سفر ببندیم و از بنای وزارتخانه سحر و جادو خارج شویم؟

نقل قول:
حقیقتش که میخوام برم... بالاخره هرکس یه روزی باید بره... بعضیا زودتر میرن و بعضیا دیرتر، هیچی همیشگی نیست...


گویی حق با تو بود، وزیر مخلوع!

اظهر من الشمس است که ما با دستان خالی آمدیم و با دستان خالی می‌رویم. حتی دستواره ما هم از هجوم مشکلاتی که با آنها دست و پنجه نرم کردیم خم شده است، حال شما حدیث مفصل بخوانید از این مجمل.

نقل قول:
مورد دوم هم در مورد "رفتن" اینه که تا جایی که من تجربه کردم همیشه موقع رفتن و جدا شدن از مکان، شخص یا چیزی، یه حسی سراغ آدم میاد که بهترین تعریفش همون وجدانه. همه خاطرات و کلا ارزیابیت از اون چیز مثل فیلم جلوی چشمت میاد و فقط و فقط خودت میدونی اونجا چیکار کردی، هدفت چی بوده و وجدانت آسوده س یا نه.


وجدان ما هم آسودست از این خاطر که هیچ عمل شنیعی در طول ریاستمان بر موزه انجام ندادیم. ما اصلاً خودمان ذات موزه هستیم. لا به لای ریش ما تاریخ را به رشته تحریر درآورده اند. مدال منقش به چهره ما را به این و آن اهدا می‌کنند. ما خودمان تاریخ هستیم!

البته مورخین ما گاهی اقداماتی انجام دادند که مورد تایید نیست. ولی نمی‌توان اختیار را از انسان سلب کرد. اختیار همان چیزی است که روح شما را از قفس خاکی رها می‌کند و به سوی ملکوت سوق می‌دهد.
اگر ما می‌خواستیم که مورخین خود را از انجام اعمال مختارانه منع کنیم چه فاجعه ای رخ می‌داد؟ آنگاه مانع رسیدن ذات مطهر آنها به درجات عالیه می‌شدیم.

تام جاگسن، فرزند ساموئل. این مورخ پاک است از هرگونه تهمت و افترا. درست به مانند ما خالی آمد و خالی رفت. گاهی شاید شیطنتی کرده باشد ولی خیلی حائز اهمیت نیست.
هر چه هست تقصیر ربکا فرگوسن لاک‌وود می‌باشد. از اول هم مشخص بود نباید به فرانسوی ها اعتماد کرد.

متاسفانه ایشون چندین مدال طلایی مرلین را از ویترین برداشته و به ردای خود منتقل کردند. همچنین از وام 200 هزار گالیونی موزه استفاده شخصی نموده و برای خود ردا و کلاه نو تهیه کردند.
از جایزه ای که برای قهرمان تورنمنت هالی‌پاف در نظر گرفته بودیم کمی برداشته و در دنیای ماگلی سرمایه گذاری کردند. نتیجه هم مورد رضایت بوده و به ایشان لقب " خفاش وال استریت" دادند. بله، همه این کارها را ربکا لاک‌وود انجام داد و اصلاً کار ما و تام نبود.

در انتها ممنونیم از فنریر گری بک و سولی که مقدمات کار های شنیع ما را فراهم کردند در هر زمان به ما کمک کردند. همچنین از بقیه کابینه وزارت نظافت و تقارن که کمک های خود را از ما و تیم موزه دریغ ننمودند.


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۰:۲۶ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
#67
مشخصاً با اراده و نیت قبلی خود این معجون را سرخواهیم کشید.

۱. مهم‌ترین سوتی‌ای که در طول عضویتت دادی رو به طور کامل شرح بده!

سوتی؟ من چون هیچ وقت منوی خاصی در اختیارم نبوده در نتیجه سوتی هم نداشتم! اون موقعی هم که ناظر شدم به سن لازم و کافی رسیده بودم تا سوتی ندم. سوتی سنگین نداشتم ولی ریز تا دلتون بخواد! از ارسال پست اشتباه در تاپیک اشتباه و غلط املایی های فجیع تا فراموشی اینکه وزیر سحر و جادوی دو دوره قبل دابی بود یا اون یکی جنه!

۲. از سوتی که بگذریم، خرابکاری‌ای کردی یا "تازه‌وارد بازی‌"ای بوده که در آورده باشی؟

اوه... بله!
اون اوایل با شناسه رون ویزلی توی چت باکس خیلی فعال بودم. یه رفیق پایه هم داشتم که الان اونو با شناسه سوجی میشناسید که اون موقع الستور مودی بود. خلاصه ما شبها میزدیم توی باقالیا قشنگ!
یه شب داشتیم با دو تا مرگخوار کل کل میکردیم( یکیشون همین دروئلا روزیه ای هست که توی آزکابان برای خودش حکم صادر میکنه، اون موقع بارتی کراوچ بود.) نمیدونم چی شد یهو کار بیخ پیدا کرد و یه توهین های ریزی به همدیگه کردیم. خداروشکر اون موقع لرد آنلاین بودن و سریع جمع کردن بحث رو. برای هرکدام از ما هم پخ جداگانه فرستادن که واقعا برای من و رفتار های آینده ام در سایت و حتی زندگی خیلی تاثیرگذار بود.

۳. لینک اولین پست ایفائیت رو با اولین شناسه‌ت رد کن بیاد!

رابستن؟ با پیامبر اینطوری حرف میزنن؟ رد کن بیاد چیه؟ به ما برخورد، رد نمیکنیم... ظاهرا معجون راستی خوردیم و مجبوریم. پس این شما و این هم اولین پست خجالت آور من

۴. در طول تاریخ عضویتت با کسی به مشکل خوردی؟ کی؟ چرا؟

یکبار متاسفانه. موقع کودتا من کاملاً سرخود به ناظرا پیام دادن که انجمنشون رو ببندن تا فعالیت متمرکز بشه.( این جاها رو لینی نخونه لطفاً. ) که در کمال تعجب همشون موافقت کردن جز یکی. من با ایشون به مشکل خوردم و صد در صد مقصر من بودم.

۵. چه شناسه‌هایی داشتی تا حالا؟
رون ویزلی
کنت الاف

۶. ایفا با مرلین سخت‌تره یا با کنت؟

با مرلین مگه ایفای نقش کردم اصن؟
با مرلین سختره چون بازه ای که برداشتم این شناسه رو خیلی وقت خالی نداشتم و نتونستم مانور بدم باهاش. احساس میکنم هنوز هدفش رو توی ایفای نقش پیدا نکرده.

۷. پستای چه کسانی رو به طور جدی دنبال می‌کنی و از خوندنشون لذت می‌بری؟(سه نفر)

الان؟ هیچکس! آخرین باری که یه رول خوندم مال یه هفته پیشه که ماموریت لرد رو باید انجام میدادم. قبل از اون واقعاً یادم نیست آخرین بار کی رول خوندم.
ولی زمانی که وقت بیشتری داشتم و سوژه هارو دنبال میکردم پستای لینی و لرد رو از دست نمیدادم. برای اسم سوم هم بانو مروپ گانت!
اسم سه و نیم هم پاتریشیا وینتربورن چون جدی نویس بسیار خوبیه و خودمم به جدی نویسی خیلی علاقه دارم.

۸. چهار تا از شخصیتایی که بنظرت بیشترین کمک رو به سایت رسوندن نام ببر.

مدیر موزه بودن یجا به درد خورد.
نفر اول بارون خون آلود. کاخ پرشکوه و با عظمتی که لردولدمورت ساختن، روی فونداسیون های بارون خون آلود هست بنظرم. از اون مدیرای جریان ساز و انقلابی بوده.
نفر دوم لردولدمورت فعلی که خب نیازی به شرحش نیست!
نفر سوم دلوروس آمبریج(الان حس مصطفی هست فکر کنم) چه از لحاظ فنی و چه از لحاظ ایفای نقش خیلی کمک کرده. یکی دیگه از مدیرای انقلابی.
و شخص آخر هم در کمال تعجب حضار آلبوس دامبلدور فعلی! خیلی خوب و با حوصله داره میره جلو. خیلی به ایشون امیدوار هستم تا بالاخره محفل هم به نون و نوایی برسه.

۹. بهترین دوستت توی سایت، و کسی که باهاش رودروایسی داری کیه؟

بهترین دوستام فنریر و سوجی هستن، تا قسمتی هم رابستن. امیدوارم زودتر از شر مشغله های ماگلی راحت بشه.
و با بلاتریکس خیلی رودروایستی دارم. اصن روی رودروایستی با ایشون بود که عضو تیم کوییدیچ رابسورولاف شدم. جرئت ندارم به پروفایلشون نگاه کنم حتی.

۱۰. لینک دوتا از پستای موردعلاقه‌ت رو بفرست!

لینک؟ وجدانا لینک؟ خدایی بیخیال خیلی سخته لینک پیدا کردن. یکیش که همون پست معروف لرد هست درباره مرگخوار ها. یجاشو ایشون میگن کنت الاف حواسش به همه چیز هست. حقیقتاً تا اون لحظه فکر نمیکردم حواسم به چیزی باشه.
و میدونم باید تک رول بفرستم اینجا ولی حیفم میاد که کسی اینارو نخونه. از پست 41 قبرستان تا پست 86. میدونم زیاده ولی بخونید. ایده محشر، شیمی بین کاراکتر ها فوق العاده، کسایی که پست میزنن( غیر از یدونه رون ویزلی اون وسط. ) همه برای خودشون استادی هستن. من هیچ سوژه ای رو از صفر تا صد دنبال نکردم جز این یکی. واقعاً فوق العادست و برای ایام قرنطینه هم مناسبه، طولانیه وقتتون پر میشه. از دستش ندید.

۱۱. کدوم شخصیت‌پردازی‌ رو توی سایت می‌پسندی؟

رابستن و بانو مروپ. شخصیت های بسیار جذابی ساختن. پر از سوژه ها و اتفاقاتی که مدام به شخصیتشون تزریق میکنن.

۱۲. اگه همه‌ی شخصیت‌ها باز باشه و دستت توی انتخاب آزاد، کدوم رو انتخاب می کنی و چرا؟

کلاً؟ کنت الاف دوباره. اصلا انگار توی خونه خودم بودم وقتی باهاش لاگین می‌کردم. با اینکه شخصیت واقعی من 180 درجه فرق داره با الاف ولی نمیدونم چرا باهاش اینقدر راحت بودم.
و هری پاتری اگه بخوام بردارم احتمالا سیریوس بلک. کاملا دلی و بدون هیچ دلیل خاصی!

۱۳. مرلین رو بیشتر دوست داری یا کنت الاف رو؟

هر گلی یه بویی داره! جفتشون خوبن و دوسشون دارم. الاف رو که گفتم، مرلین هم باعث شد دوباره تقلا کنم برای شخصیت پردازی( هرچند ناقص) و سوژه سازی. ممنونم ازش.

۱۴. سوژه ایفایی مرلین از کجا اومد؟

سوژه ایفایی داره این بشر؟ بگید منم استفاده کنم!
حقیقتا چون رول های الان رو نمیخونم نمیدونم الان چه سوژه ای منظورتون هست. ولی اونی که خودم سعی دارم ببرم جلو خیلی اتفاقی به ذهنم رسید. دنبال این بودم که متفاوت باشه نسبت به مرلین های قدیمی و قدرتمندتر باشه. خب چی بهتر از اینکه همه افسانه و اسطوره های تاریخ رو ربطش بدم به مرلین؟ نوشتن معرفی شخصیتم فکر کنم یک ساعت و نیم طول کشید. با خیلی از افسانه ها آشنا بودم ولی مجبور شدم برای هرکدوم یه سرچ جدا بزنم تا به عمق کافی و لازم برسم.

۱۵. وقتی بهت گفتن دیگه نمی‌تونی کنت الاف باشی، فحش دادی یا زیاد برات مهم نبود؟

فحش آقا، فحش!
از همین تریبون استفاده می‌کنم و دوباره اعتراض میکنم به این قانون که آخرشم معلوم نشد از کجا اومد.
یکی از دلایل مافلدا این بود که وقتی یه تازه وارد میاد توی سایت یه مشت اسم غریبه میبینه مثل همین الاف یا هر چیز دیگه ای که ربطی نداره به هری پاتر و این بده!
خب آقا یا خانوم مافلدا، الان یه تازه وارد بیاد اسم های لیسا تورپین و آگلانتاین پافت و... رو ببینه خیلی احساس راحتی و آشنایی میکنه با هری پاتر؟( البته من این دونفر رو دوست دارم وصرف مثال گفتم! ) خدایی چندتا از شخصیت های حال حاضر سایت جاشون توی کتابا مشخص هست؟ ملانی استانفورد؟ مایکل رابینسون؟ ابیگل نیکولا؟ کدوم این ها برای گوش کسی که هری پاتر خونده آشناست؟
همچنان بنظرم پشت پرده این قانون یه مشکل شخصی با من بوده چون هیچ توجیح منطقی دیگه ای نتونستم براش پیدا کنم متاسفانه.
آقا اصلا برگردیم به سوال 4. من با مافلدا هم به مشکل خوردم.

۱۶. سه تا از اعضای قدیمی که دوست داری برگردن کیا هستن و چرا؟

جیمز سیریوس پاتر که واقعا حق معلمی داره به گردن من.
اما دابز قدیمی که با همدیگه دوست بودیم و نفهمیدم یهو چی‌شد رفت.
و مورفین گانت، بودن اسمش توی لیست شناسه های آنلاین کافیه تا تلاش کنی بهتر بنویسی. تلاش کنی خودتو به سطحش نزدیک کنی. یجور انگیزه ساز بود برای من.

۱۷. چه اتفاق خاص و جالبی در طول مدت عضویتت رخ داده که برات جالب و دوست‌داشتنی بوده و همیشه برات یه خاطره جذاب راجع به سایت محسوب می‌شده؟ لطفا با جزئیات اون اتفاق رو شرح بده.

خبر برادر بودن جیمز و مورفین در دنیای واقعی آنچنان ضربه ای به من زد که هنوز کمر راست نکردم!
اون موقع ها توی یاهو مسنجر بودیم. شبی که فهمیدم این دوتا برادرن مخشونو توی مسنجر خوردم. حافظم یاری نمیکنه شرح کامل بدم.

۱۸. نظارت به موزه چطوره؟ اذیتت کرده یا برات جالب بوده؟

بیشتر من بقیه رو اذیت کردم.
خیلی تجربه خوب و مفیدی بود برام. قبل از اون یبار ناظر تالار اصلی بودم ولی این کجا و آن کجا؟ یه تیم فوق العاده صمیمی و کاربلد و پر انرژی. ممنونم از همشون و مخصوصاً بانو دلاکور که این فرصت رو به من دادن.

۱۹. از بهترین اتفاق که بگذریم... بدترین اتفاقی که برات افتاده توی سایت چی بوده؟

این هم مرتبطه با سوال 4 و اون ناظر محترمی که باهاش دعوا کردم. متاسفانه اون قضیه باعث شد که فرداش نظارت رو تحویل بده و از سایت بره. امیدوارم برای یک دقیقه هم که شده برگرده تا ازش معذرت خواهی کنم.

۲۰. تا حالا شده فکر کنی که فعالیت توی این سایت وقت تلف کردنه؟

تا حالا شده فکر کنید کتاب خوندن، فیلم دیدن، گیم زدن و یا فوتبال دیدن وقت تلف کردنه؟ نه! چون اینا تفریحات شما هستن و خودتون اونارو انتخاب کردید.
شاید من کم بیام توی سایت ولی هر وقت اومدم با علاقه بوده چون سایت رو به چشم تفریحم میبینم. نه یه شغل و یا تسکی که هر روز باید انجام بدم و جلوش تیک بزنم. در غیر این صورت میشه یه وظیفه که بعد از یه مدت شما رو زده میکنه.

۲۱. کدوم دوره‌ی زمانی از فعالیتت توی سایت رو بیشتر دوست داشتی؟

رونالد ویزلی!
صدها برابر پرشور تر و با انگیزه تر بودم. در نتیجه فعالیت بیشتری هم داشتم. سنم هم کمتر بود و خیلی وقت میذاشتم برای سایت. فی الواقع هر چی توانایی نوشتن دارم اکثرش برمیگرده به اون دوره و اوایل دوره الاف.
و خب با رون ویزلی دوست های زیادی پیدا کردم( اتفاقی که الان داره با مرلین برام میوفته) و اون دوره طلایی جیمز و مورفین و ویولت رو با اون شناسه دیدم. طبیعیه خاطراتش برام شیرین تر باشه.

۲۲. بین اعضای سایت الگوی نویسندگی داری؟ منظورم کسی هست که خوندن نوشته هاش همیشه روت تاثیر گذاشته و سبک نویسندگیش مورد تاییدته.

الگو بودن با اینکه سبک نویسندگیش رو تایید کنم خیلی فرق داره. من سبک همه رو تایید میکنم چون هرکس پروتکل خاص خودشو برای نوشتن داره و همین باعث میشه سایت و در ابعاد بزرگتر جهان، خسته کننده و تکراری نباشن.
الگویی که بگم باید مثل فلانی بنویسم نداشتم. پست های نویسنده های خوب رو دنبال میکردم صرفاً

۲۳. نظرت نسبت به نسل جدید و آینده سازان فردای سایت جادوگران چیه؟

خیلی خوب بنظر میرسن. پر انرژی و انگیزه. به نظرم خیالمون برای نسل آینده جادوگران میتونه راحت باشه. نسل بعد از اون؟ مرلین بزرگه تا اون وقت.

۲۴. اوایل ورودت چه چالش هایی برات پیش اومد و چه چیزی باعث موندنت شد؟

اون زمان ها مثل الان همه چیز روشن و واضح نبود. راهنمای قدم به قدم و تصویری نداشتیم.
فکر کنم از زمان ساخت شناسه تا تایید شخصیتم دو ماه طول کشید. هیچ ایده ای نداشتم اینجا کجاست و خیلی سردرگم بودم.

در مرحله اول دوستای خوبی مثل مودی، بارتی کراوچ و دابز باعث شدن میخ موندن من جا بگیره و چکشش رو جیمز سیریوس پاتر زد. چیزی باعث موندن من نشد. "کسی" باعث شد!

۲۵. هر چه دل تنگت می خواد بگو!

سوژه زندگی خودتون رو پیدا کنید. براش شخصیت پردازی های متنوع و قوی بنویسید، توصیفات قشنگ بهش اضافه کنید. طنزش رو بالا ببرید و در انتها یه پایان خوش براش رقم بزنید.
این زندگی شماست!

در آخر هم تشکر میکنم از رابستن فضایی و بهش خسته نباشید میگم.






شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: کارت قورباغه شکلاتی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
#68
تصویر کوچک شده


آخرین شناسه: لینی وارنر
شناسه های قبلی: نوربرتا-لیلی لونا پاتر

بیوگرافی سایت:

در تاریخ هفتم خرداد ماه 1386 با شناسه نوربرتا به ایفای نقش پیوست. در ابتدا علاقه چندانی به رول پلینگ نشان نمیداد و اکثراً در تاپیک های بحث های هری پاتری شرکت می‌کرد اما بعد از مدتی علاقه وی به ایفای نقش هم شدت گرفت تا جرقه ای باشد بر حضور مدام یکی از بهترین های تاریخ سایت.

لینی وارنر با شناسه نوربرتا در همان ابتدا علاقه خود را به لیگ کوییدیچ نشان داده و به عضویت آن درآمد و فاتح جام حذفی شد. پس از تغییر شناسه به لیلی لونا پاتر، فعالیت خودش را در گروه الف دال ادامه داد و به عضویت محفل ققنوس درآمد. همچنین یکی از اعضای تیم کوییدیچ ریونکلاو در مسابقات هاگوارتز بود، در همین حین نظارت تالار خصوصی ریونکلاو را نیز بر عهده گرفت.

سرانجام در تاریخ 30 خرداد سال 1388 آخرین شناسه خود یعنی لینی وارنر را انتخاب نمود. به سرعت نظارت گروه ریونکلاو را در دست گرفت و با چرخشی 180 درجه ای به عضویت گروه مرگخواران درآمد. بعد از دوسال و در سال 1390 با اجماع نظر مدیران وقت به سمت مدیریت انجمن ها منصوب شد.
وی به مدت یکسال در این جایگاه باقی ماند تا اینکه به علت درگیری های دنیای ماگلی(کنکور) تصمیم به استعفا و حذف موقتی شناسه خود گرفت. اما بعد از بر طرف شدن مسائل ذکر شده و برگشت او در سال 92 دلوروس آمبریج، مدیریت وقت سایت، به او پیشنهاد مدیریت داد اما به دلایلی آن را رد کرد. همچنین نظارت گروه ریونکلاو به طور مداوم و مستمر به او سپرده شد.

در همان سال و با به قدرت رسیدن مورفین گانت و دولت آزادی و پرواز، وی که استعداد های خود را در زمینه مدیریت و نظارت و همچنین سطح بالای رول زنی قبلاً به نمایش گذاشته بود، به عنوان معاونت وزیر گانت منصوب شد تا در یکی از بهترین دوره های وزارت سحر و جادو نقش مهمی را ایفا کند.

در سال 94 بالاخره پیشنهاد مدیریت را پذیرفت. چندی بعد به علت تعدد مدیران سایت تصمیم بر آن گرفته شد که دسترسی تعداد زیادی از آنها گرفته شود. اما لینی وارنر که لیاقت خود را قبلاً اثبات کرده بود در سمت خود ابقا شد. ولی به علت سنگینی وظایف مدیریت، به خواست خود از نظارت بر تالار ریونکلاو کناره گیری کرد.

افتخارات در ترین های سایت:

20 بار فعال ترین عضو در گروه ریونکلاو
5 بار بهترین نویسنده ریونکلاو
1 بار بهترین دانش آموز ریونکلاو
1 بار بهترین بازیکن کوییدیچ هاگوارتز
9 بار فعال ترین عضو مرگخواران
3 بار بهترین نویسنده مرگخواران
2 بار بهترین ناظر ماه
2 بار بهترین نویسنده ایفای نقش ماه
2 بار جادوگر ماه
1 بار بهترین نویسنده در بخش های هری پاتری
7 بار قهرمانی در هاگوارتز

تعداد پست های نقد

تعداد 100 نقد در انجمن خصوصی تالار ریونکلاو با شناسه های لینی وارنر و لیلی لونا پاتر.

لازم به ذکر است که لینی وارنر مشترکاً در جایگاه دوم بیشترین تعداد نقد در سایت قرار دارد.

نظارت ها و مسئولیت ها:

نظارت ویزنگاموت
نظارت ریونکلاو( 6 دوره)
نظارت آزکابان
نظارت شهر لندن
ناظر موزه
ناظر وزارتخانه
نظارت مدرسه‌ی هاگوارتز ترم ۲۱ و ۲۳

سوابق و خدمات ویژه:

فعالیت مستمر و پررنگ، کمک به اعضای تازه وارد چه در قالب مدیریت و چه در قالب ناظر تالار خصوصی، جریان سازی و تاثیر گذاری و... فعالیت هایی هستند که هیچ عدد و آماری نمی‌تواند آنها را بیان کند.
هیچ رنک و مدالی نمی‌تواند عشقی که پشت فعالیت های یک کاربر نهفته است را آشکار کند. هر چند که در زمینه آمار و ارقام، لینی وارنر یکی از شاخص ترین اعضای سایت می‌باشد، ( حضور از سال 83 و ارسال 4085 پیام فقط با شناسه لینی وارنر تا هنگام نگارش این متن موید این مطلب می‌باشد.) ولی عشق و علاقه او به این سایت و اعضای آن بر همگان روشن است.

در طول سالیان حضور او، تاثیری که بر ایفای نقش گذاشته است واضح می‌باشد. ارسال تاپیک های کافه ریون در تالار خصوصی، ویلای صدفی در محفل ققنوس، قوانین فعالیت در ایفای نقش و گزارش های مدیریت به اعضا در ویزنگاموت، تاپیک های معرفی گروه های ایفای نقش، دفتر خبرنگاران پیام امروز در انجمن خصوصی ناظران، شرح وظایف مدیران و قوانین مدیران در انجمن خصوصی مدیران از جمله اقدامات او می‌باشند.همچنین او در مدتی اداره شناسه کلاه گروهبندی را نیز در دست داشته است.
لینی وارنر از سال 95 تا اکنون در جایگاه مدیر کل مشغول به فعالیت است.


"گاهی اوقات با خودم فکر می‌کنم آیا وقتی که از دوم راهنمایی تا به الان برای فعالیت توی این سایت گذاشتم تلف شده محسوب می‌شه یا نه؟
و هردفعه جواب قاطعم نه بود. چون جادوگران علاوه بر دوستان خوب و تداعی کردن یه جامعه‌ی کوچیک با تمام خوبی‌ها و بعضاً بدی‌هاش که به رشدت کمک می‌کنه، به من چیزی داد که داشتنش واقعا غنیمته. فرهنگ کتاب‌خوانی و داستان‌نویسی. داشتن یه قلم خوب چیزی نیست که به راحتی بشه ازش گذشت."


ویرایش شده توسط مرلین در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۵ ۱۷:۴۰:۴۳
ویرایش شده توسط مرلین در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۶ ۲۰:۲۴:۰۷

شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۸
#69
- سه ثانیه وقت داری پاتو بکشی کنار وگرنه گازش میگیرم!
- فندک من کجاست؟
- ترشی های مامان همشون له شدن، حالا برای آذوقه سفرمون چی بخوریم؟

در حالی که لینی مشغول گشت و گذار در کمپ مشنگ ها بود، مرگخواران همچنان درگیر پیاده شدن از ماشین بودند.
کم کم مشنگ هایی که از ترس له شدن زیر ماشینِ در حال سقوط فرار کرده بودن، مشغول برگشت به صحنه جرم و مشاهده آنچیزی بودن که باور نمی‌کردن.

- ممد، گوشی رو دربیار فیلم بگیر. میخوام بفرستم برای شبکه " تو و من".زیرش هم بنویس آشوب و شلوغی در ساحل.
- به به، عجب چیزی میشه ممد. مثل بمب میترکه!

اینبار نوبت مشنگ ها بود تا پاپ کرن ها را دربیاورن و مشغول تماشای تقلای مرگخواران بشن. طبیعتاً نباید مشکلی برای پیاده شدن بلاتریکس باشه چون تکی بر روی صندلی جلو نشسته؛ ولی هنوز پیاده نشده بود.

- گفتم که دوربین برای شناسایی محفلی ها توی فاصله های دور و درازه. اصلاً من چرا باید به تو جواب بدم؟
- چون من شوهرتم!
- عه؟ حالا یادت افتاد که شوهر منی؟

بلاتریکس همزمان با این جمله دستشو به سمت چوبدستی برد تا یکبار برای همیشه از دست رودولف خلاص شود.

- فنر هکتور در رفت!
- لزوم داره که از ویرگول استفاده کنی سدریک دیگوری جوان، فرزند آموس. بدین صورت: فنر، هکتور در رفت!

سدریک ثانیه ای به مرلین نگاه و جملشو با یک علامت گذاری ساده اصلاح کرد.

- فنرِ هکتور در رفت!

و بله! شد آنچه نباید می‌شد. کاسه صبر هکتور از تنگی جا لبریز شده و به اصطلاح فنر ویبرش در رفت که البته ربطی به فنریر گرگینه نداره!
هکتور محکم به صندلی جلو برخورد کرد و باعث انحراف طلسم نامعین ولی مرگبار بلاتریکس به سمت توده مشنگ های متعجب - ولی یه تخته کم -رفت.


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۸
#70
بلاتریکس دیگر نمیتوانست تحمل کند. تمام چیز های تنفر برانگیز برای او یکجا جمع شده بودند: هرج و مرج، عدم وجود نظم، بی توجهی به دستور ارباب و... رودولف!
پس تمام توان و عصبانیتش رو یکجا جمع کرد و فریاد بلندی برسر مرگخوار ها کشید:

- یا همین الان دست و پای لینی رو میگیرید یا همتون رو شکنجه می‌کنم.

با فریاد بلاتریکس گویی طلسم سکوتی در جمع پخش شد و تمامی مرگخواران ساکت شدند. اما صدایی از سمت میز قاضی این سکوت را شکست.

- حتی ما رو هم؟

بلاتریکس کمی فکر کرد که منظور ارباب از جمله "حتی ما رو هم؟" و اموجی بعدش چه چیزی میتواند باشد که اندک ثانیه ای طول کشید تا دوزاریش افتاد.

- نه ارباب، من غلط بکنم. اصلاً من در چه جایگاهی هستم که بخوام شما رو شکنجه کنم زبونم لال؟
- ولی بلاتریکس، تو گفتی همتون رو شکنجه می‌کنم. نگفتی همتون رو به جز ارباب.

بلاتریکس آب دهانش را قورت داد. نگاهی به بقیه کرد تا بلکه کمکی برسد. اولین بار بود که بلا درخواست کمک می‌کرد. ولی خب، چون تا الان به هیچ کس کمک نکرده بود، اثر پروانه ای و کارما و این حرفا تاثیر خودشان را گذاشتند و هیچ کس برای کمک به بلاتریکس پیش قدم نشد.
پس بلا یکبار دیگر از قدرت ذهن و هوش بالای خودش استفاده کرد.

- ارباب! من در سخنان روزمره به خودم اجازه نمیدم که هیچگاه نام مبارک شما رو به زبون بیارم تا مبادا بی احترامی بشه.همینطور هیچ وقت شما رو به همراه جمعیت مورد خطاب قرار نمیدم. شما خیلی با ارزش تر از این حرفا هستید.
- خوشمان آمد بلاتریکس، تو را می‌بخشیم. بگذریم، این لینی کجا داره میره؟



شروع و پایان با ماست!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.