هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷
#71
پیرمرد همچنان با خوشحالی پیش میرفت که به تابلوی عجیبی برخورد کرد و روی آن را خواند.
" با یک رشته نخ میشه چیکار کرد؟ آتیشش زد؟ چوبدستی درست کرد؟ کار خاصی نمیشه کرد؟ یا میشه برای کودکان فقیر روپوش و لباس تهیه کرد. نخ اهدا کنید شما هم سهیم باشید."

پیرمردباخودش فکر کرد: خب این کت رو که کسی نمیخره، میرم چند تا رشته نخ از یقه اش پاره میکنم اهدا میکنم. ثواب هم داره.
پیرمرد با این فکر وارد دفتر شد و چند رشته نخ از کت را اهدا کرد.


خانه ریدل چند دقیقه قبل از اهدای نخ

لرد تازه از احساس شادی و رقص بی دلیلی که در وجودش فوران کرده بود راحت شده بود که اینبار دردی ناخوشایند به سراغش آمد.
-آخ.
-چی شد ارباب؟
-هورکراکس! هورکراکس ما کجاست؟ همین الان هورکراکس مارو... نههههه...نههههه.
-چه اتفاقی داره میوفته؟ ارباب چی شده؟
-اعمالمون!!! اعمال سیاهمون یکی یکی دارن بخشیده میشن!

لرد با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و روی کفه ی ترازوی سیاه سنجی ایستاد. عدد صد سیاهی مطلق و صفر سفیدی کامل محسوب میشد. عقربه چرخید و چرخید تا روی عدد نود ایستاد.

مرگخواران سخت تعجب کردند.
-پناه بر مرلین. ارباب...ارباب دارن... .
-تا حالا ندیده بودم ارباب از صد کمتر باشن.
-این امکان نداره.

-همون جا اونجوری واینستین. سریعا برید دنبال هورکراکس ما قبل از اینکه... .

لرد جمله اش را با اخم غضبناکی به پایان برد؛ حتی از بیان کردن اتفاقی که میتوانست بیوفتد واهمه داشت. ترازو را زیر بغلش زد و سریعا به سمت زیرزمین رفت تا با شکنجه ماگل هایی که انجا زندانی بودند کارنامه اعمالش را دوباره پر از سیاهی کند.
در طبقه بالا مرگخواران به تکاپو افتادند و برای پیدا کردن کت آماده میشدند که الکتو کرو با ناراحتی وارد خانه شد و قضیه را برای مرگخواران تعریف کرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۷
#72
-من همینو میخوام.

صورت لرد و فنریر که بغل لرد بود به سمت انگشت دختر برگشت که به بالای یکی از قفسه های خاک گرفته اشاره میکرد.
لرد، فنریر را در دستانش گوله و به سمت قفسه پرتاب کرد تا جعبه ای که روی آن بود بیوفتد که همین اتفاق هم افتاد. جعبه در حال سقوط به زمین خورد و باز شد و چیزی که داخلش بود صاف روی میز پیشخوان افتاد.

-خب این چیه؟
-جنس شماست از من می پرسید چیه؟!

لرد کمی بیشتر به صورت چروکیده و سیاه و دندان های یکی درمیان افتاده و بوی گندی که از لباس های مرگخوار می امد دقت کرد. لرد فکی زد و با خودش فکر کرد: "مگه این رو نفرستادیم کمپ که ترک کنه؟ چطور زنده است اصن؟ مهم نیست... ."

-خب خانم همینو پسندیدین؟ بسیار انتخاب درستی کردین از این بهتر پیدا نمیکنید. با کسی هم کاری نداره اگه دیدین سر و صدا میکنه، چند تا بسته توی جعبه اش هست یه کم تو چایی بریزید بهش بدین.
-ارباب شییی شده؟ الان چه شالیه؟ فک کنم باژ ژیاد ژدم. هَنگ اُور روی اُور دوژ ژدم.
-ساکت باش مورفین.

-واااییی چه قدر بامزه است. بامزه هم صحبت میکنه میخرم میندازمش تو قفسِ طوطی ایم که مُرد، به با مزه گیاش بخندم.

لرد به زن خیره شد. آیا باید مورفین را میفروخت تا دچار ان سرنوشت شوم شود؟ ایا باید اجازه میداد مرگخوارش به خفت و خواری بیوفتد؟

کــچــــنــــگ.
-مبارکتون باشه خانم.

لرد در صندوق را بست و با نگاهش زن را به سمت در بدرقه کرد. هنوز زن چند قدمی دور نشده بود که پایش به گلدونی که روی زمین بود گیر کرد و تعادلش را از دست داد ولی توانست خودش را نگه دارد اما کیسه ی حاوی مورفین به هوا پرتاب شد و جلوی چشمان همگان به زمین کوبیده شد.

کششششششششششش.

زن کیسه را برداشت و تویش را نگاه کرد.
-شکست!








ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۶ ۱۷:۵۲:۱۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
#73
من به محض اینکه چنین معجونی رو بخورم میپرم تو دریاچه کنار هاگوارتز و اینقدر میلرزم تا موج درست شه و اون وقته که منم بالاخره تو زندگیم یه کاری کردم و تونستم شبیه سازی دریا رو انجام بدم و دل کلی بچه که تا حالا دریا ندیدن رو شاد کنم. در اخر هم ارزو دارم از یکی کشور های مطرح سطح اول جهان برام دعوت نامه بیاد و توی استخر موج های ابی شون مشغول به کار شم و موج درست کنم.


مطمئنم پروفسور زلر برای قرار دادن ده ها هکتور ان هم در یک اتاق ریسک نکردن و اون هکتور ها همه جن های خانگی هستن که با معجون تغییر شکل به شکل هکتور دراومدن.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
#74
استاد تورپین


به نظرم دستت رو که میذاری روی گوی شروع میکنه به پیشگویی حالا اگه پیشگویی خوب باشه رنگ های روشن رو نشون میده و اگه در اینده قرار اتفاق بدی بیوفته رنگ های تیره تر رو نشون میده ولی به طور کلی رنگ ها هر کدوم معنی خاص خودشون رو دارن.

مثلا اگه قرمز بشه ینی استقلال میبازه.
اگه طلایی بشه از لحاظ مادی اتفاق خوبی میوفته.
اگه سیاه بشه اسمشو نیار این نزدیکیه.
اگه سبز بشه قراره از طرف مدرسه بریم پیک نیک.
اگه ابی بشه هوا قراره تغییر کنه.
اگه هی رنگ عوض میکنه ینی قهر کرده گوی.

و به محض اینکه شخص دستش رو روی گوی میذاره البته کسایی که قدرت پیشگویی دارن گوی شروع به پیشگویی میکنه.

ولی استاد گوی ما گویا چینی بوده اصن مه توش نیست چیکار کنیم؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
#75
اگه به یه جانور تبدیل میشدم مطمئنا اون جانور پیکاچو بود.
از رنگ زردش معلومه که مثل من به بازی های استراتژیک علاقه داره. معمولا هم لجباز و احساساتی هستم و اگه قرار بود قدرت ماورایی داشته باشم حتما الکتریسیته رو انتخاب میکردم.


تصویر پایین هم دشمنان با درست کردن زمین لرزه باعث فوت من شدن.

تصویر کوچک شده




تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۷
#76
سلام من اصن شمارو نمیشناسم. ولی پاندارو میشناسم. میشه از رابطه و دوستیتون با پاندا توضیح بدین. فک کنم تو امضاش هستین هنوز. الان شناسه شو بسته رفته.(برگشته؟) در کل که سیر تا پیاز تعریف کنید در مورد این دوستی. ممنون.

موجودی به شدت کیوت بود لامصب.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۷
#77
ارنی که بیرون مغازه پشت پنجره به حالت نیم خیز روی چمن ها بود با شنیدن حرف مغازه دار با خوشحالی بلند شد و به سمت ماشین مغازه دار که پشت مغازه پارک بود رفت و تمام چرخ های ان را پنچر کرد و به سمت اتوبوسش به راه افتاد.
شاگرد مغازه دار هم شیشه ی حاوی یک مار را دو دستی گرفته بود و به سمت ماشین رفت.
-ای بابا این کی پنچر شد؟ حالا چیکار کنیم؟

صاحب مغازه پشت سرش بیرون امد و اخم کرد.
-اگه نتونیم سر وقت برسونیمش بدبخت میشیم.
-واقعا؟! مگه این چیه؟
-این "کبرا واینه" سفارش مخصوص برای رئیس کمپ، باید سریع بفرستیمش. اوه یه اتوبوس اونجاست برو با اون بفرستش.

شاگرد مغازه دار هم همراه با نجینی به سمت ارنست که به اتوبوسش تکیه زده بود و سوت میزد رفت.
-هی شوفر بیا این شیشه رو ببر تا کمپ.
-باید واستی تا تمام صندلی ها پر شه.

شاگرد مغازه دار نگاهی به برهوت دور برشون انداخت و اب دهانش را قورت داد.
-نمیخواد دربست برو.
-باشه.

ارنست کرایه را سوبله چوبله حساب کرد و شیشه را گرفت و سوار شد. شیشه نجینی را روی داشبورد گذاشت و پایش را تا ناموس روی گاز فشرد. به همان سرعتی که اتوبوس به جلو میرفت شیشه ی نجینی به سمت شیشه عقب اتوبوس پرت شد وترکید؛ نجینی و محلول شیشه به دلیل سرعت زیاد همانطور ثابت به شیشه عقب میخ شده بودند.

5 ثانیه بعد

با ترمز ارنی نجینی از شیشه عقب کنده شد و به شیشه جلو چسبید.

-خب رسیدیم. عه شیشه کو؟

همانطور که ارنی دنبال شیشه میگشت نجینی با احساس حالت تهوه و سرگیجه و منگی شدید که نمیدانست به خاطر خوردن محلول شیشه بود یا به خاطر سرعت زیاد اتوبوس از اتوبوس بیرون خزید و تلو تلو خیزان به سمت اولین سطل اشغال رفت و حالت تهوه را از خودش دور کرد. با دمش دستمالی برداشت و همانطور که دهانش را پاک میکرد به جلویش نگاه کرد و تابلوی بزرگ را خواند.

کمپ نظامی شلمرود.

او در مکانی اشتباه بود. خاطراتش را مرور کرد، مغازه دار گفته بود:
نقل قول:
-پسر اون شیشه ماره رو بیار. از کمپ سفارش دادن. باید زودتر برسونیمش.


با دم به پیشانی اش کوبید. باید بیشتر حواسش را جمع میکرد حالا باید کل راه را برمیگشت اما درد ساییدگی زیر بدنش اورا از ادامه بازمیداشت. نگاهی به اتوبوس انداخت و به فکر رفت.



ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۵ ۱۳:۳۱:۵۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۶
#78
سین اول هرمیون،املیا و هکتور!

-هی هرمیون اونجارو نگاه رون، رون پشت سرته.

همین که هرمیون برگشت تا رون را در اغوش بگیرد و با دیوار برخورد کرد و پخش زمین شد؛ البته از اول هم میدانست پشت سرش دیوار است ولی اسم رون حواسش را به روزهای ماه عسل برد و همه چیز را فراموش کرد. آملیا هم از موقعیت به دست امده استفاده کرد و فلنگ را بست و از مکانی که در انجا بودن( :| نمیدونم کجا بودن ) بیرون امد و به سمت پروفسور دامبلدور به راه افتاد اما از انجایی که شب شده بود نتوانست جلوی هوسش را بگیرد و از تصور اینکه ستاره ی قطبی در پر نور ترین حالت خود میدرخشد دهانش اب افتاد و سریعا روی برجی که در نزدیکی اش بود رفت. او تلسکوپ کوچکی اندازه ی ملخ از جیبش دراورد و به جلو پرت کرد با پرتاب طلسمی از چوبدستی اش تلسکوپ کوچک دوبرابر اندازه خود املیا شد و روی سه پایه فرود امد و املیا غرق در تماشای ستاره ها شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
#79
نام: ارنست
نام خانوادگی: پرنگ
جوونی هام صدام میکردن: ارنی پلنگ
سن:50 سال

چوبدستی: چوبدستی ارنست برخلاف چوب های دیگر مغز ندارد و از قدرت روح استفاده کننده برای فرستادن طلسم استفاده میکند.

خصوصیات رفتاری: مهربان، عادل!

خصوصیات ظاهری: رنگ پوست سفید، موهای سفید، رنگ چشم آبی، قد متوسط؛لاغر!

بیوگرافی کلی: ارنست در سال تولدش در بیمارستان محله شان توسط مادرش به دنیا امد. مادرش پس از اسم گذاری او از دنیا رفت و او با پدرش بزرگ شد. بعد از ثبت نام در مدرسه جادوگری پدر ارنست فهمید که او علاقه و همینطور استعداد چندانی در درس ها ندارد پس برای او اتوبوسی خرید تا با آن کار کند. او اتوبوسش را شوالیه نامید و پس از چهار بار فرار از زندان توسط مسابقات "مسابقات مرگ" و چند همکاری کوچک با اعضای "سریع و خشن" خودش را از انجام کارهای سنگین منع کرد و دوباره بر سر جا به جا کردن مسافران برگشت؛ در یکی از روز ها در کوچه ی خلوتی نوزادی در سبدی پیدا کرد و اورا استن نامید. استن بعد از بزرگ شدن از رفتن پیش خاندان شانپایک امتناع کرد و پیش ارنی ماند. هم اکنون ارنست، استن و اتوبوس شوالیه سه عضو جدانشدنی زندگی یکدیگرند.

بیوگرافی گروه: ارنی هرگز نتوانست نمره ی کامل در دروس مدرسه بگیرد اما مهربانی و سخت کوشی، او را برای هم گروهیانش به دوستی مثال نزدنی تبدیل کرد. ارنست به دلیل ترس از ارتفاع از شرکت در کوییدیچ سرباز زد ولی با شجاعت در مسابقات جام اتش توانست حیرت همگان را برانگیزد.

موقع عوض كردن شناسه، بايد بليت بزنيد و يا لينك شناسه قبلى رو بذاريد برامون.

تاييد شد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۴ ۱۳:۰۰:۰۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۶
#80
درود بر کلاه گروهبندی

من ادمی ام بس رفیق باز و بس مهربون و بس عادل و بسی شجاع.
انتخاب اولم هافلپافه انتخاب دومم هافلپافه اگه به انتخاب سوم کشید هر چی خودت صلاح میدونی.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.