هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ستاد انتخاباتی مرلین کبیر +18
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳
اهم اهم...یا مرلین...کسی بدون لباس نباشه! میخوام بیام تو...به هر حال ما متاهلیم!
اومدم بگم که رای ما به شماست...حوری موری هم نمیخواد...فقط اگه میشه یه آیه ای نازل کن که توش به چندهمسری امر شده!
با تچکر...




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۳
چراغ کم سویی (در نبود نور لوموس چوبدستی!) چهره های مرگخوارها رو که روبه روی تخته سیاه نشسته بودن،روشن کرده بود...

لودو بگمن چوب بزرگی در دست داشت و اون رو روی نقشه هایی که روی تخته سیاه کشیده بود تکون میداد وگفت:
_خب!همه نقشه رو فهمیدن؟! ما اصلا برای وارد شدن به یتیم خونه نیازی به جادو نداریم.چون اونجا اصلا یه مکان ماگلی هست.خیلی ساده میروم تو آشا رو ورمیداریم و برمیگردیم...بله لینی؟!
_مطمئنی که اونجا یه مکان ماگلی هست؟!
_خب آره فکر کنم...یعنی طبیعتا باید اینجور باشه!سوالی داری رودولف؟!
_نه!فقط دارم خودم رو میخارونم!آخه میدونی...راستیتش زندگی بدون چوب دستی عذابه!

لودو در حالی که سرش رو به نشانه تاسف تکون میداد نقشه دیگه ای رو تخته گداشت و گفت:
_خوب به این نقشه دقت کنید! این خط ها دیواره که عرضش 40 سانت و طولش 3 متره...بالاش هم سیم خاردار گذاشتن.همچنین اونور دیوار هم 8 تا سگ نگهبان و وحشی هست که کوچکترین حرکتی رو تشخیص میدن...بعد از اینکه تونستین از دیوار بپریم و از شر سگ ها هم خلاص بشیم،تازه وارد حیاط میشیم...اون موقع باید حواسمون خیلی جمع باشه چون حیاط مین گذاری شده!مین رو که به سلامت بگذرونیم تازه میرسیم خندق آتیش!
_مطمئنی این ها نقشه یتیمخونه سنت دیاگونه؟!بیشتر شبیه نقشه زندان آلکاتراز هست!
_حرف نباشه!این نقشه ها رو از یه منبع موثق به دست اوردم...حالا گوش کنین...بعد از خندق به ساختمون اصلی میرسیم که ورود بهش خیلی راحته...فقط باید از دیوار صاف بالا بریم و از پنجره طبقه سوم وارد بشیم!چون در ورودی به شدت قفله...ولی خوشبختانه از پنجره طبقه سوم که وارد بشیم،فاصله مون با اتاقی که آشا توش هست یه راهرو بیشتر نیست اما متاسفانه اون راهرو با لیزر های برنده محافظت میشه...اما من میدونم شما از پس لیزر هم بر میاین و میرسین به اتاق آشا که البته یه غول ازش نگهبانی میکنه!
_غول؟!منظورت چیه؟!
_نمیدونم!تو نقشه جلوی اتاق آشا نوشته "غ" که توی راهنمای نقشه به معنی غول هست!بد به دلتون راه ندین...دیگه تمومه اونجا آشا رو پیدا میکنید و میارید...پس چی شد؟! اول دیوار،دوم سگ های وحشی و هار،سوم حیاط مینگذاری شده،چهارم خندق آتیش،پنجم دیوار صاف و پنجره طبقه سوم،شیشم راهروی لیزری و هفتم غول نگهبان...اصلا اینها معروفن به هفت خان سنت دیاگون...فقط فراموش نکنین که چوب دستی هاتون نمیتونن جادو کنن...خیلی خوب!کی حاضره این جانفشانی رو به خاطر ارباب انجام بده؟!

و این چنین بود که سکوت مرگباری بر فضا حاکم شد...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۷ ۲۰:۱۸:۳۷



پاسخ به: ستاد انتخاباتی ماندانگاس فلچر
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳
نقل قول:
آمدم که درماندگانی را که سال های سال در این زندان مخوف و غیر انسانی به سر می برند، آزاد کنم.

تکبیر...واقعا فقط ما آزکبان رفته ها میدونیم اونجا چه خبره...من با این حرفت به شدت موافقم...

فقط یه دوتا سوال داشتم...
1_آیا فعالیت شما به عنوان وزیر به همون قاطعیت مدیرت هاگه؟!
2_طیف های تشکیل دهنده کابینه شما چه گونه خواهد بود؟

در پایان امیدوارم شعار شما که جیب بر ها هم به بهشت می روند! باشد،تحقیق یابد...

راستی!یه پیشنهاد اگر وزیر شدین...قانون چند همسری رو توی جامعه جادوگری احیا کنیدخودت واردی دیگه...




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۳
لینی در حالی که احساس میکرد معجون مرکبی که خورده داره تاثیرش رو از دست میده رو به دامبلدور کرد و با عجله گفت:
_آره...آره...میخریم...هرچی قیمتش باشه میخریم...فقط یکم عجله داریم...زود اون ققنوس رو بده بیاد!
_خب! قابل شما رو نداره البته...قیمتش فقط شونصد گالیون هست!

لودو که از شنیدن قیمت ققنوسچه دود از کله اش بلند شده بود گفت:
_چی؟!شونصد گالیون؟!مگه اینجا سر گردنه اس؟!چه جوری حساب کردی؟ کیلوی حساب کردی؟ متری حساب کردی؟ واسه چی شونصد گالیون آخه؟!
_من که گفتم قابل شما رو نداره...ولی خوب قیمتش همینه...کارکردش در حد صفره! بدون ضربه خوردگی و رنگ!مصرفش کمه! اصلا دوگانه سوزه!

در این لحظه لینی احساس کرد که داره به قیافه اصلیش بر میگرده ،یه چشم غره به لودو کرد و گفت:
_مشکلی نیست...اما میشه قبلش یه دور باهاش بزنیم؟!باور کن مشکلی پیش نمیاد...

دامبلدور از بالای عینک هلالی نگاهی به لینی کرد و بعد با خنده گفت:
_البته فرزندم!من به همه اعتماد دارم!به نظر من بهترین جادو عشقه که استف...
_بلاه بلاه بلاه...باشه حالا این ققنوس رو بده بعدا در مورد جادوی عشق صحبت میکنیم!

دامبلدور ققنوس رو به لینی،لودو و سوروس داد و اون سه نفر با سرعت از اونجا دور شدن...دامبلدور گفت:
_راستی؟!شما چه طوری اومدین تو خونه؟!
اما دیگه خیلی دیر شده بود...سوروس،لودو و لینی از اونجا رفته و در راه خانه ریدل ها بودن...




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۳
ارباب ارباب شعار ماست...مرگخواری افتار ماست

ارباب!جان به فدایت...میخواستم اگه بشه این رو نقد کنین...میدونم زود اومدم ولی آخه خواستم ببینم همین فرمون برم یا یکم کج ومعوجش کنم؟!
یه دوتا سوال هم داشتم که اگه اجازه بدین بپرسم...اول اینکه من کلا سه یا چهار تا رول ادامه دار نوشتم.به نظرتون سوژه ها رو شهید میکنم؟! سوال دوم هم اینه که به نظر شما شخصیتی که سعی میکنم در بیارم این حس رو به شما میده که رودولف زن زلیله؟!
با تچکر...




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳
جلسه اظطراری مرگخواران

لودو بگمن در حالی که مشتش رو روی میز کوبید گفت:
_ای بابا!اگه عشق اینه که زبونم لال" یه نفر رو بیشتر از ارباب دوست داشته باشیم" دیگه هویت مرگخواریمون از بین میره.

الادورا در حالی که سرش رو از نارحتی و افسوس تکون میداد گفت:
_یعنی از نظر منطقی هیچ مرگخواری نمیتونه عشق رو بفهمه.یا باید عاشق باشی و یا مرگخوار.

ناگهان کراب از روی صندلیش بلند شد و با هیجان گفت:
_این که خیلی خوبه!یعنی ارباب نمیتونه مرگخواری که عشق رو بفهمه پیدا کنه...پس خوبه دیگه؟!

یک کروشیو از سمت لود به طرف کراب پرتاب شد و بعد از اون لودو گفت:
_کروشیو...کروشیو...آخه قشنگ! اگه ارباب بخواد کاری رو کنه حتما میکنه...ارباب اراده کنه کار تمومه!

همه مرگخوار ها با حرکت سر حرف های لودو رو تایید میکردن.یکدفعه ای رودولف لسترنج که معلوم نبود از کجا اومد گفت:
_راستی!خانومم کجاست؟!بلا؟!عشقم؟!کجایی؟!

لودو که انگار برق گرفته اش رو به رودولف گفت:
_چی گفتی؟! یه بار دیگه تکرار کن؟!

رودولف که فکر کرده بود حرف بدی زده گفت:
_هیچی به مرلین...بلا رو صدا زدم...

لودو بگمن صحبت رودولف رو قطع کرد وگفت:
_چی بهش گفتی؟!

رودولف که مضطرب تر شده بود گفت:
_فقط گفتم کجایی...

لودو که کلافه شده بود گفت:
_قبل از اون...چی بهش گفتی؟

_رودولف با تردید جواب داد:
_عشقم؟!

صدای پچ پچ وهمهمه بالا گرفت...بلاخره لوسیوس به حرف اومد وگفت:
_پس تو عاشقی میدونی عشق چیه؟!نه؟!

رودولف که ترسیده بود گفت:
_چی؟!نه...نه...باور کنیم که من یه مرگخوار وفادار به اربابم...فقط گشنم بود گفتم بلا یه چیزی درست بکنه بخوریم...فقط واسه این صداش کردم عشقم که راضیش کنم یه چیزی بپزه...باور کنین!

سکوت بر جماعت مرگخوارها حاکم شد...لودو که دیگه نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه گفت:
_خب!این هم واسه خودش پیشرفت حساب میشه...شاید بتونیم از این موقعیت هم استفاده کنیم...اون محفلی رو بیارین اینجا باید ازش سوال کنیم.

جماعت مرگخوار خرکش کنان محفلی بدبخت بدون اسم بیچاره رو اوردن...لودو بگمن رو به محفلی کرد و ازش پرسید:
_بگو ببینم...اگه یکی عاشق زنش نباشه ولی به خاطر اینکه زنش براش غذا درست کنه بهش بگه عشقم،این عشق حساب میشه؟!

محفلی که هاج و واج مونده بود گفت:
_خب...میشه اینطور تصور کرد که اون مرد از طریق غذای زنش عاشق زنشه...فکر کنم بشه این رو به عشق تعبیر کرد...

لودو در حالی که لبخندی به نشانه پیروزی روی لباش نقش بسته بود گفت:
_محفلی عزیز...ما دیگه کارمون با تو تموم شده...آواداکداورا...

نور سبز رنگی از چوب دستی لودو خارج شد...لود بعد از خلاص شدن از دست محفلی نوک چوب دستیش رو که ازش دود بلند شده بود فوت کرد،رو به رودولف کرد و گفت:
_خب؟! استاد رودولف...ما باید چی کار کنیم...




پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳
به بهشت نمیروم اگر ارباب آنجا نباشد...

1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخواران/محفل را با زبان خوش شرح دهید!

خب!راستیتش ارباب من تو شناسه قبلی متاسفانه گول خوردم رفتم درخواست عضویت توی محفل اردک!ببخشید!محفل ققنوس دادم که مرلین رو صد هزار مرتبه شکر که مورد موافق قرار نگرفت...البته توی شناسه قبلی شخصیت من یه شخصیت سفید نبود بلکه خاکستری بود اما حالا شخصیت سیاه تر از این توی ایفا نقش نبود...البته غیر از وجود مبارک شما!

2- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟

جدای از تمایلات خاک بر سری دامبلدور که بهتره اصلا بحثش رو نکنیم باید بگم قدرت جادویی...دامبلدور قدرت جادویی به مراتب کمتری نسبت به دارک لرد داره...در ضمن همیشه در کنار دامبلدور اشخاص دیگه ای بودن که بهش کمک میکردن اما دارک لرد اکثر موفقیت هاش رو به تنهایی به دست اورده...دامبلدور اصلا قابل مقایسه با دارک لرد نیست حتی بزرگترین دوئلی که دامبلدور تونست برنده بشه با گلرت گریندل والد بود که اون هم به دلیل همون قضیه خاک بر سری تونست برنده بشه...البته مرگ دامبلدور هم به دست دارک لرد بود در اصل...نفرین اون حلقه و همینطور اون آبی که از جانپیچ محافظت میکرد باعت مرگ تدریجی دامبلدور شد...

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

پیشرفت زیر سایه ارباب و کسب فیض از مظهر ارباب.

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

مینورا مک گونگال:فسیل متحرک!

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

مالی ویزلی اگه تا آخر عمر پولیور ببافه و بفروشه بازم نمیتونه شکم بچه هاش رو سیر کنه!

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

شایعه ای درست کنی که یه نفر توی درد سر افتاده...همه به خاطر قهرمان بازی و خود منجی پنداری که دچارش هستن به سمت تله ای که به وسیله شایعه درست کردیم میان و بعد از اون میشه انواع طلسم ها از جمله کریشو، آوادا و دیگر طلسم ها برای از بین بردنشون میشه استفاده کرد...

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

جان را فدایش میکنم...خود را غلامش میکنم
یک آن دهد دستور او...بلاتریکس را غذایش میکنم!

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

ارباب قبلا موی پریشون داشتن که میوفتاد جلو چشمهاش و باعث میشد که ارباب نتونه اونجور که باید و شاید کریشو بزنه همچنین دماغ سربالا ارباب باعث میشد که هنگام هورت کشیدن چایی دماغ مبارک ارباب توی چایی بره و بسوزه برای همین ارباب از اجزای زاید که به درد نمیخوره و باعث درد سر بود خلاص شده.

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.

فروختن تارهای ریش دامبلدور به کارخانه جارو سازی و کسب درامد.(فکر کنم ریش هاش کفاف 10سال جارو برای کشور رو بکنه)
همچنین میشه بچه ها رو باهاش ترسوند مثلا بهشون میگم:پسرم!اگه ظهرها نخوابی وقتی بزرگ شدی مثل دامبلدور ریش در میاری!

ملالی نیست جز دوری شما ارباب...


شما دارین در محل اشتباهی زندگی می کنین. حاضر با این ض نوشته می شه!

پست های شناسه قبلیتونو نخوندم. چون وقتی تغییر شناسه می دین شخصیت رو از صفر می سازین.
شخصیت رودولف رو سیاه ساختین.نوشته هاتون اشکالاتی داره. اشکالاتش جزئی و قابل رفع هستن. می تونیم با هم برطرفشون کنیم. در مقابل، نکات مثبتی داره که نمی شه ندیده گرفت.
کریشیو هم اشتباهه...کروشیو درسته!

تایید شد.

خوش اومدین.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۱۴ ۱۹:۴۶:۵۹



پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳
_بگمن؟!کسی لودو بگمن رو ندیده؟!

این صدای آنتونین دالاهوف بود که به دنبال لودو میگشت...لودو با خودش گفت:
_بهتره فعلا پیکر ارباب رو توی یکی از کمد ها قایم کنم و یه ذره بیشتر از اون معجون بخورم تا یکمی فرصت برای فکر چاره کردن برای این موضوع پیدا کنم.

لودو،لرد ولدمورت رو توی یکی از کمد ها قایم کرد و به سرعت از اون معجوم خورد...اون معجون هر چی که بود معجون مرکب نبود.چون برای معجون مرکب نیاز به مو بود که متاسفانه ولدرمورت...!

_بگمن؟!پس این بگمن لعنتی کجاست؟!
دالاهوف همینطور که داشت دنبال لودو بگمن میکرد،ولدمورت تقلبی خودش رو به دالا هوف رسوند گفت:
_با بگمن چی کار داری آنتونین؟
_اااا...ارباب!چند وقتی هست از لودو خبری نیست...
_من لودو رو برای ماموریتی یه جایی فرستادم...مشکلی هست؟!
_نه!چه مشکلی؟!خیلی هم عالی!موشکل نداریم ما اینجا!!!

_آخه این چه وضعشه؟سیب زمینی نیستم که!به مرلین من شوهر بلا م! اربابمه که باشه...دلیل نمیشه زن آدم رو ازش بگیره که! آخه مرلین قبول میکنه؟!همین الان میرم تکلیف ام رو باهاش مشخص میکنم...شهر هرت نیست که...این زن ماله منه،عشق منه ،سهم منه،طلاقش نمیدم! همین الان میرم همه چیز رو بهش میگم!
این صدای رودولف لسترنج بود که شاکی از اقدام بلا و لرد برای ازدواج، توی آشپزخونه در حال داد و بیداد بود...یکدفعه ای لرد تقلبی پشت سر رودولف توی آشپزخونه ظاهر شد و گفت:
_چی رو میخوایی به من بگی؟!

رودولف بعد از یک سکته ناقص زدن به حرف اومد و گفت:
_سسسسس....سرورم...ااااا...میخواستم بگم که...چیزه...میخواستم بگم...اممممم...آها...میخواستم بگم که اگه میخواستین با بلا ازدواج کنین میگفتین من خودم تقدمیش میکردم...من حاظرم به خاطر شما جونم رو هم بدم...دیگه زنم که سهله!

لرد تقلبی که لبخند موذیانه ای میزد گفت:
_فکر کردیم که کسی مخالف خودش رو داشت ابراز میکرد...آخر ما شنیدم که کسی داشت شکوه میکرد.

رودولف که قلبش از ترس به کف پاش چسبیده بود گفت:
_من؟!من؟!نه...میدونید چیه ارباب...آخه من عادت کردم وقتی از سر کار برمیگردم خونه همیشه غذام حاظر باشه...خونه مرتب باشه...من دیگه سختمه دوباره مجرد بشم...ولی اگه ارباب اراده کنن من خیلی خوشحال میشم که ایشون با بلا مزدوج بشن...اما همونطور که گفتم برای من سخته که زن نداشته باشم...اما اگه شما اراده کنین و یه زن خوب برای ما پیدا کنین لطف بزرگی در حقم کردین...یه گندزاده هم مثل هرمیون گرنجر بود اشکال نداره!من خیلی قانعم!!!

همین که لرد تقلبی خواست حرکتی بکنه صدای جیغ الادورا توی کل خونه پیچید!الادورا درحای که جیغ میزد و میدوید گفت:
_واااااااااای!خاک بر سر شدیم!در کمد رو که باز کردم جنازه ارباب از توش افتاد...کمک کنید...وای...

اما همین که الا به آشپزخونه رسید و لرد تقلبی رو دید از تعجب خشکش زد.الادورا در حالی که که چشمهاش رو تا آخر باز کرده بود گفت:
_امکان نداره!پس اون جنازه که اون بالاست چیه؟!نکنه لولوخورخوره باشه؟! ارباب؟ شما دماغ در اوردین؟!

همه نگاه ها سمت لرد تقلبی که با دست جلو دماغش رو گرفته بود و شر شر عرق میریخت،چرخید...




پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳
ماندانگاس در حالی که در حال قالب تهی کردن بود،صدای جرینگ جرینگی از سمت مادر شیاطین به گوشش رسید...و هرجا که صدای جرینگ جرینگ و سکه و پول و طلا به گوش برسه،ماندانگاس خوشبختترین و سر حال ترین آدم روی دنیا بود!

ماندانگاس در حالی که سعی میکرد صداش و لحنش مودبانه باشه گفت:
_ااااا...سلام عرض میکنم سرکار خانوم...فلچر هستم...ماندانگاس فلچر...مدیر این قصر خراب شده اونور دهکده...

ماندانگاس در حالی که منتظر بود تا اتفاقی بیفتد و یا مادر شیاطین حرفی بزند،به دست سمت چپ مادر شیاطین خیره شد که توی دستش داشت با دو سکه طلا بازی میکرد خیره شد.اما هیچ اتفاقی نیفتاد و مادر شیاطین هم هیچ حرفی نزد.همینطور واستاده بود وبه ماندانگاس خیره شده بود...ماندانگاس سرفه ای کرد و گلوش رو صاف کرد و گفت:
_راستیتش قرار نبود بی اجازه وارد بشم اما من برای مساله مهمی اینجا اومدم...اومدم تا یه معامله ای انجام بدیم.

مادر شیاطین لبخندی زد.سپس با صدای که بیشتر شبیه صدای غول های وحشی باشه گفت:
_اومدی تا روحت رو به ما بفروشی؟

ماندانگاس رنگ از رخسارش پرید و گفت:
_چی؟!نه... اما...ها؟!یعنی روح آدم رو میخرید؟!خب اگه بحث پوله میشه بپرسم قیمتش چنده؟!

مادر شیاطین حرفی نزد و فقط به سمت صندوقی که پر از جواهرات بود اشاره کرد...

ماندانگاس در حالی که چشماش برق میزد گفت:
_خب!من که به روحم نیاز دارم ولی میتونم براتون بچه های مدرسه رو بفرستم!ببینم؟!قیمتش که فرق نمیکنه؟!

مادر شیاطین لبخندی زد و دستش رو جلو اورد تا با ماندانگاس به نشانه توافق دست بده...اما همین که ماندانگاس هم دستش رو جلو اورد تا با مادر شیاطین دست بده صدایی از بیرون امد:
_ماندانگاس؟! اینجایی؟!




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
نام:رودولف لسترنج

گروه:هافلپاف

چوبدستی:چوب درخت جنگل ممنوعه 20سانتی متر غیرقابل انعطاف

کوییدیچ:این قرتی بازیا چیه؟!

زندگینامه:رودولف پسر یکی از سیاه ترین جادوگرها و خانواده بود ولی مادرش قبل از به دنیا اومدن رودولف از پدرش جدا شده بود و بعد از 6 سال از به دنیا اومدن رودولف مادرش اون رو به خانواده پدریش تحویل داد.رودلف بعد از رفتن به هاگوارتز برخلاف تصور همگی به جای رفتن به اسلاترین،کلاه اون رو توی هافلپاف انداخت و این موضوع خیلی باعث رنجش خانواده اش شد.توی دوران تحصیل در هاگوارتز به دلیل اینکه برادرش توی اسلاترین بود با دانش آموزان اسلاترین روابط دوستانه داشت.بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز با بلاتریکس بلک که همدوره اون توی هلگوارتز بود ازدواج کرد و به مرگخواران ملحق شد.بعد از ناپدید شد لرد سیاه،رودولف به همراه بلاتریکس به دلیل مرگخوار بودن و اجرای طلسم شکنجه بر روی فرانک و آلیس لنگ باتم به آزکابان رفتند اما بعد از بازگشت لرد سیاه از آزکبان خارج شدن و به دارک لرد پیوستند. بعد از شرکت در جنگ هاگوارتز،خبری از رودولف پیدا نشد و بسیاری بر این گمان هستند که رودولف به یک کشور دور فرار کرده.


شناسه قبلی:اوون کالدون


تایید شد.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۱۲ ۲۱:۰۰:۲۵







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.