هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱
#81
هکتور همان طور که کنار لرد زانو زده بود نبض او را گرفت و گفت:
- خوشبختانه نبضش منظم میزنه. اگه بتونیم لرد رو به جایی برسونیم میتونم براش یه معجون مخصوص درست کنم که سر حال بیاد!

مرگخوارها که قبلا صابون معجون های هکتور به تنشون خورده بود قبل از اینکه بلاتریکس اون رو به دو قسمت مساوی تقسیم کنه از لرد دور کردن.
بلاتریکس با خشم به وضعیت پیش رو نگاهی انداخت. لرد بیهوش بود و دست و پایش در لا به لای ریش های انبوه دامبلدور گرفتار شده بود و از همه بدتر دامبلدور بود که بالای سر لرد نشسته بود و سر مبارک او را نوازش میکرد...نوازش...میکرد!

بلاتریکس همچون پاتیلی جوشان به جلو پرید و دست های دامبلدور را از سر مبارک لرد دور کرد:
- از ارباب ما دور شو مردک! وجود تو حضور مبارک ارباب رو مشوش کرده! یکی بیاد اینو از ارباب جدا کنه!

ایوان و لینی جلو امدند ولی از انجایی که لینی جثه کوچکی داشت وظیفه بیرون اوردن ارباب از لا به لای ریش های دامبلدور به او سپرده شد:
- این حجم از ریش غیر طبیعیه! کود سه بیست دادی به ریش هات مگه؟ بکش کنار این حجم سفید پشمک وانیلی رو ببینم پیرمرد!

از چند کوچه آن طرف صدای سوت و همهمه دویدن چند نفر به گوش رسید. هکتور رو به بلا کرد و گفت:
-فکر میکنم ارباب و این موجود سفید از تیمارستان لندن فرار کردن و اونا هم افتادن دنبالشون. اگه پیداشون کنن میخوان برشون گردونن. چیکار کنیم؟
بلا نگاهی به لرد که هنوز بیهوش روی زمین افتاده بود و ایوان برای بیرون کشیدنش از لای ریش دامبلدور دست و پا میزد نگاهی انداخت و گفت:
- فعلا باید ارباب رو به یه جای امن ببریم. دامبلدور رو هم مجبوریم با خودمون ببریم.ارباب که بهوش اومد در موردش تصمیم میگیره!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دهکده لیتل هنگلتون
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۱
#82
جمله لرد تمام نشده تمامی مرگخواران با قلم پری در یک دست و لوله کاغذ پوستی در دستی دیگر جلوی ارباب صف کشیدند.
لرد نفس عمیقی کشید تا کماکان به اعصابش مسلط باشد، سپس گفت:
- چه میکنید ای...یاران با وفای من؟

ملانی قلم پرش را روی هوا تکان داد و گفت:
-ارباب ما همه آماده ایم که در این راه به شما کمک کنیم. شما اصول تو دل برویی ورژن خودتون رو بگید، ما اونها رو مکتوب و تئوریزه میکنیم و در دسترس عالمیان و آدمیان قرار میدیم!

لرد با خودش فکر کرد ایده بدی هم نیست. به هر حال با دست هایی که ممکن بود هر لحظه تبدیل به بال شود نوشتن کار سختی بود. برای همین لبخند رضایتی روی صورتش نقش بست:
- آفرین!فکر اصیل و وزین و بکری کردین!

بلاتریکس که طاقت نداشت مرگخوار دیگری هدف تعریف و تمجید ارباب باشد ملانی را به عقب هل داد و جلوی لرد قرار گرفت:
- خب ارباب، شما هر موقع که آماده بودین شروع کنین تا ما بنویسیم.

لرد کمی فکر کرد. تنظیم اصول اولیه تو دل برو بودن به سبک لرد سیاه کمی بیشتر از چیزی که اول به نظر میامد مشکل بود. سعی کرد ذهن خودش را روی موضوع متمرکز کند:
- خب یادداشت کنید، اولین و مهم ترین اصل برای جذاب و مهربان و تو دل برو بودن داشتن اقتدار است.

...داشتتتتن اقتداااااار اسسسسست....
صدای تکرار جملات لرد توسط مرگخوارها بی شباهت به دیکته گفتن به شاگردان ترم اول هاگوارتز نبود! لرد سعی کرد بر هوسش مبنی بر کروشیو کش کردن آنها غلبه کند و ذهنش را روی موضوع متمرکز نگه دارد:
- به گواه تاریخ هر آنکس که اقتدار دارد، خواستنی و جذاب است. حتی اگر با زبانش اطرافیانش را همچون میخ بکوبد!

خارش پشت گوش لرد را متوجه این موضوع کرد که حتی گفتارش هم میتواند روند تغییر او را سریعتر کند. اجرای ایده جذابش از چیزی که به نظر میرسید سخت تر بود!
...همچووووون میخخخخخخ بکووووبد...!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ شنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۱
#83
کتی چوب دستی اش را به سمت اسکورپیوس نشانه رفت و حول محور اون دور کلاس میچرخید. در همان حال با بیانات موشکافانه خود اعضای کلاس را بهره مند میکرد:
- ببینین شما به کاری که میکنین میگین هنرهای رزمی. قسمت رزمش رو خب...هوم قبول دارم. مشت و لگد به هر حال فرایندی از رزم باستانیه. اما هنر...هنر واقعی استفاده از مدل های مختلف چک زدن نیست! هنر واقعی خود جادوئه. و وقتی که جادو با فنون رزمی ترکیب بشه....بومب! هنرهای رزمی واقعی به وجود میان!فهمیدین؟!

شاگردان با شک و تردید بهم نگاه کردند و چون هیچ کدام متوجه منظور کتی نشده بودند ترجیح دادند دایره وار دور کتی و اسکورپیوس بنشینند تا تعریف آنها از هنرهای رزمی را عملی متوجه شوند.

اسکورپیوس هم که احساس میکرد فضا بیش از حد تهدد آمیز آمیر شده چوب دستی اش را به سمت کتی گرفت و گفت:
- کتی؟ ببین مطمئنی میخوای جلوی این همه مشنگ، هنرهای رزمی خودمون رو نشونشون بدی؟ داستان میشه ها!

کتی لبخندی زد و گفت:
-نترس برای اینکه کاری که میکنیم اسپویل نشه بی صدا همدیگه رو طلسم میکنیم. نظرت چیه؟

اسکورپیوس که قبل از آمدن کتی کتک مفصلی از شاگردان کلاس خورده بود و وجهه اش لکه دار شده بود با خود فکر کرد که شاید این راه مناسبی برای برگرداندن اعتبار و شخصیتش پیش آن جماعت درشت هیکل بود. برای همین حرف کتی را با حرکت سر تایید کرد و طلسم اول را به سمت کتی روانه کرد!

کتی جای خالی داد و نور زرد رنگ به گلدان چینی آبی رنگ پشت سرش برخورد کرد و آن را به هزاران تکه تبدیل کرد!نفس شاگردان کلاس در سینه حبس شده بود! استاد با تعجب به اسکورپیوس نگاه کرد و در حالی که خودش هم روی دو زانو مینشست گفت:
- عجب! پس اینقدرها هم بی عرضه نبود، واقعا یه چیزایی حالیشه!

کتی که از شروع دوئل خوشحال و بی قرار شده بود لبخندی به اسکورپیوس زد و گفت:
- حالا که خودت شروع کردی باید تا تهش بری اسکور!بگیر که اومد...!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ شنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۱
#84
بچه با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- برای بالا رفتن بادکنک به گاز هلیوم احتیاج دارین. گاز هلیوم دومین عنصر سبک روی کل کره زمینه و جزو گازهای نجیب به شمار میره که قابلیت اشتعال نداره و برای باد کردن بادکنک گزینه مناسبیه. ولی چون مقادیر بسیار کمی ازش در طبیعت وجود داره مصرف بی رویه اون برای باد کردن بادکنک کار اشتباهیه و ضرر جبران ناپذیری به طبیعت میزنه!

مرگخوارها چند ثانیه بدون پلک زدن به بچه نگاه کردن. با اطمینان میشد گفت که هیچ کدام سر از حرف های کودکی که با پاپیون و کش شلوار جلویشان ایستاده بود و با بغض بستنی اش را لیس میزد در نیاورده بودند.

بلاتریکس سعی کرد خودش را داناتر از بقیه نشان دهد برای همین گلویش را صاف کرد و رو به باقی مرگخواران گفت:
-اهممم...این گفت گازش نجیبه؟یعنی نجیب زاده است؟! اینکه عالیه! کاملا در خور و در شان اربابه. ارباب فقط باید با گازهای نجیب زاده سر و کار داشته باشه!

کودک لیس دیگری به بستنی اش زد و گفت:
- البته نجیب و نجیب زاده دو مفهوم کاملا جدا هستن...اگه بخوام بیشتر توضیح بدم...

بلاتریکس به سمت پسرک خم شد و با مهربانی بی سابقه ای پرسید:
- اسمت چیه پسرم؟
پسر سینه اش را جلو داد و گفت:
- اسم من شلدون کوپره و با خانواده ام برای تعطیلات به...
قیافه بلاتریکس در کسری از ثانیه از مهربان به وحشتناک تغییر کاربری داد و گفت:
- دهنت رو ببند شلدون! کسی نظر تو رو نپرسید!

شلدون دوباره به زیر گریه زد. اما بلاتریکس او را نادیده گرفت و رو به بقیه مرگخواران گفت:
- زود باشین، برای به هوا فرستادن ارباب نیاز به پیدا کردن گاز نجیب زاده هلیوم داریم! فورا برام پیداش کنین!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
#85
بلاتریکس چشم غره‌ای به اسکورپیوس زد و با خشونتی که هر لحظه بیشتر میشد گفت:
- گفتم...شعر...بخون!

اسکورپیوس برای لحظاتی چشمانش را بست، نفسش را حبس کرد و بعد با صدایی لرزان شروع به خواندن کرد:
- و آنگاه...زمانی که خورشید صبحگاهی بر دشت های سرخ و خونین طلوع میکند...به یاد آر شجاعت مردمانی را که برای شرافت خویش...اینگونه در برهوتی از مرگ و تباهی ایستاده مردند...و شاید باد و کلاغ‌های خسته سالیان سال حماسه به خون کشیدنشان را برای مردمان دیگر نقل کنند. توماس هریسون شاعر قرن ۱۲!

سکوت آرایشگاه را فرا گرفت و همه به لرد نگاه میکردند. اما لرد هیچ حرکتی نمیکرد. بلاتریکس خشمگین یقه اسکورپیوس را گرفت و گفت:
- من گفتم برای ارباب شعری بخون که شارژ بشه! مگه داری وسط تئاتر برادوی شکسپیر اجرا میکنی؟

شاگرد مغازه که خنده اش تمام شده بود کمی جلو امد و به بلاتریکس گفت:
- اینطوری نمیشه. شماها حس طنز ندارین؟ آدم با خندیدن شارژ میشه! مثلا خود من اینقدر خندیدم که میتونم تا پس فردا بدون استراحت کار کنم!

عبدالله همان طور که از روی زمین بلند نیشد گفت:
- جلوی همه اینها حرف زدی ها. بعدا نزنی زیرش!

شاگرد مغازه سعی کرد به صاحب کارش بی توجهی کند و ادامه داد:
- باید یه موقعیت طنز درست کنین تا رفیقتون بخنده و حسابی شارژ بشه. بذارین ببینم اینجا چی داریم؟ هوووووم...اهان خودشه! اون اسکلتی که اون پشت وایساده بیاد جلو.

ایوان با شک و تردید جلو آمد. شاگرد استخوان دستش را گرفت و او را جلوی ارباب آورد و گفت:
- این یه موقعیت طنز بی نظیر میشه. تو الان برای رفیقت یا اربابت نمیدونم هر نسبتی که دارین، با صدای بلند شعر توپولو ام توپولو رو بخون!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
#86
سوژه دوئل کتی بل و جیانا ماری: جام آرزو!

توضیح:

از طرف گروهتون(سفید و سیاه) به شما ماموریت داده شده که یک چراغ جادوی عتیقه رو پیدا کنین.
بعد از پیدا کردنش متوجه می شین که اون چراغ جادو فقط می تونه یک آرزو رو برآورده کنه. شما باید تصمیم بگیرین که چراغ رو به گروهتون تحویل بدین یا خودتون ازش استفاده کنین.

تمرکزتون می تونه روی هر کدوم از مراحل( پیدا کردن جام آرزو، تصمیم گرفتن، آرزو کردن یا بعدش) باشه.
اشتباه هم می تونین بکنین. هر جور اشتباهی.


برای ارسال پست در باشگاه دوئل، چهار هفته( تا 23:59 دوشنبه 9 اسفند) فرصت دارید.

زنده بمانید، اگر نه، ایستاده بمیرید!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: تولد هجده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
#87
جادوگران ۱۸ ساله شد؟ یعنی نمردیم و به سن بلوغ رسیدن جادوگران رو دیدیم واقعا؟
من نزدیک به ۱۸ ساله که اینجام.البته درسته که هی رفتم و برگشتم ولی ۱۸ سال!!! گذشت! چه خاطراتی توی این همه سال ساختیم. چه دوستی های محکم و ریشه داری که اینجا شکل گرفت.
جادوگران سهم خیلی بزرگی از خاطرات و دایره دوستی های من رو شکل داد. شاید اگه هیچ وقت با جادوگران آشنا نمیشدم روند زندگیم، دوستان و نزدیکانم کاملا متفاوت میشدن! و چقدر که همچین چیزی میتونست ترسناک باشه!
درسته که خیلی وقت ها مدت طولانی از اینجا غیبت داشتم ولی حتی وقت هایی که فعالیت نداشتم هم به سایت سر میزدم و پست ها رو میخوندم و لذت میبردم.
تولدت مبارک جادوگر جوان. تو به خیلی چیزها در زندگی من رنگ و معنا دادی...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
#88
- دهن تک تکتون سرویس! طرف با پای خودش اومده بود اینجا! چرا هیچ کدومتون کاری نکردین؟
این جملات را ایوان در حالی که فکش از شدت عصبانیت لق لق میزد به زبان نداشته اش اورد.
دیزی نگاهی به در انداخت، سرش را خاراند و گفت:
- هووووووووم....من که رفته بودم نامه رو پست کنم. تقصیر خودتون بود!

بلاتریکس برای اینکه کسی تهمت کم کاری و بی توجهی به اون نزند استراتژی حمله را انتخاب کرد و در حالی که یقه رامودا را گرفته بود سرش فریاد زد:
- تو...توی کلم بروکلی باهاش حرف زدی و ردش کردی بره؟! میخوای ازت خوراک تسترال درست کنم؟

سدریک خمیازه عمیقی کشید و بعد از جا به جا کردن سرش روی بالشت گفت:
- دعوا نکنین! کاریه که شده. ما از شدت وفاداری به ارباب برای اطمینان از صحت اجرای نقشه سهوا اشتباهی کردیم که قابل جبران نیست. اما هنوز فرصت داریم که این تهدید رو به فرصت تبدیل کنیم!

نصف مرگخوارها که اصلا متوجه منظور سدریک نشده بودند سر سدریک را روی بالشت فشار دادند تا به خوابیدنش ادامه دهد. بلاتریکس اما چوب جادویش را ازقلافش خارج کرد و گفت:
- برای اولین بار حق با سدریکه، کله هویجی رو بزنین زیر بغلتون، باید برای مبادله بریم به میدان گریمولد.

سدریک با خرناس بلندی موافقتش با تصمیم بلا اعلام کرد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ پنجشنبه ۲ دی ۱۴۰۰
#89
مرگخواران دویدند و دویدند و دویدند تا در نهایت به یک چمنزار مرتفع بر بالای تپه‌ای سبز رسیدند. از آن بالا دور تا دورشان را درختان سبز و کهنسال جنگل احاطه کرده بود.
ایوان که بر اثر دویدن زیاد یکی از پاهایش کنده شده بود روی زمین نشست و همان طور که سعی میکرد استخوان رانش را در مفصل پوسیده اش جا بیندازد نفس نفس زنان گفت:
- آخه...منو...چه به...ورزش! من کلا...چهارتا تیکه...استخونم بلا! چطوری قراره...وزن کم کنم؟!

بلا که مشغول نگاه کردن به منظره اطرافش بود بدون آنکه به ایوان نگاه کند گفت:
- بیخود...استخون هم وزن داره! باید تراکم استخوانت رو بیاریم پایین که وزنت کم بشه.از این به بعد هم خوردن شیر و مکمل کلسیم برات ممنوعه! پوکی استخوان که بگیری وزن کم میکنی!

گابریل که در تمام مدت سدریک را همچون گونی برنج به دوش گرفته و تا بالای تپه حمل کرده بود ناله کنان گفت:
- سالازار کبیر میدونه چقدر راه اومدیم بلا! بسه دیگه! الان ما رو آوردی اینجا دنبال غذا بگردیم؟ غذا؟ اینجا فقط چمن و برگ درخت پیدا میشه! مگه ما گاو و گوسفندیم؟!

- اگه لازم باشه باید دور کل قاره اروپا بدویم تا تناسب اندام پیدا کنیم، سیکس پک دار بشیم و ارباب بهمون افتخار کنه! مفهومه یا نه؟

گابریل آب دهانش را قورت داد و جویده جویده حرف بلا را از سر احبار تایید کرد. بلا نگاهی به مرگخواران که همچون لشگری شکست خورده هر یک گوشه ای روی زمین ولو شده بودند انداخت و گفت:
- خیلی خب، استراحت دیگه کافیه. الان به دو گروه تقسیم میشیم و همون طوری که داریم میدویم وارد جنگل میشیم تا برای شام حیوانی چیزی شکار کنیم. گروهی که اول بتونه چیزی شکار کنه جایزه داره.

مرگخواران با شنیدن جایزه همچون فنر از روی زمین بلند شدند و مشتاقانه در برابر بلا صف کشیدند....


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ چهارشنبه ۱ دی ۱۴۰۰
#90
پلیس تفنگ را درآورد و رو به جمعیت گرفت و یک بار دیگر فریاد زد:
- مگه نگفتم کسی حرکت نکنه؟ هیچ کس تکون نخوره!

هکتور همان طور که دمپایی ابری صورتی‌ای که هنگام بافتن ریش دامبلدور از لای ریشش در آورده بود را روی زمین میگذاشت گفت:
- خب مگه بلا رو دستگیر نکردی؟ فکر کردیم دیگه مشکل حل شده!

- نخیر...حل نشده. هیچ کس حق نداره تکون بخوره. یه سوال روشن پرسیدم و یه جواب واضح میخوام. کی این جسد دوم رو کشته؟

بلا تکانی به زنجیر دستبندش داد و گفت:
- هنوز اثبات نشده که مرده. شما میگی مرده، من میگم خوابه. اگه اصرار داری مرده اثباتش کن!

مرگخواران و محفلی‌ها برای اولین و آخرین بار در طول تاریخ در یک موضوع هم عقیده شدند و همگی حرف بلا را تایید کردند:
- راست میگه...
- از کجا معلوم خواب نباشه؟
- شما تا حالا ندیدی کسی اینقدر خوابش عمیق باشه که نبضش نزنه؟
- ... مگه نشنیدی که خواب برادر مرگه؟

پلیس که از دست بلا و باقی مرگخوارها کلافه شده بود برای ساکت کردنشان تفنگش را به سمت سقف گرفت و یک تیر هوایی شلیک کرد. بوووم! گلوله از اسلحه خارج شد و به سقف قدیمی اتاق برخورد کرد و باعث شد تکه نسبتا بزرگی از گچ و آجرش کنده شده و مستقیما روی کله جسد رودولف فرود بیاید!

همه چند لحظه سکوت کردند و به رودولف و بعد به پلیس نگاه کردند. بعد دسته جمعی با انگشت هایشان به پلیس اشاره کردند و یکصدا گفتند:
- قاتل! بی رحم! رودولف فقط خوابیده بود! تو کشتیش قاتل سنگدل!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.