هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷
#81
هری تمام روز را در سرگردانی گذراند و خوشحال بود که ان روز یکشنبه است و لازم نیست با ان فکر مشغول و متشنج سر کلاسی حاضر شود. وقتی پرده تخت خوابش را کشید و سرش را روی بالش گذاشت فقط به یک چیز فکر میکرد:او به دراکو کمک میکرد حتی بدون کمک رون و هرمیون.
####
فردای ان روز وقتی هری رون و هرمیون برای خوردن صبحانه به سرسرای بزرگ رفتند تغییر جو را کاملا احساس کردند.همه متوجه تغییر رابطه هری و دراکو شده بودند.دراکو سعی نمیکرد هری را تحقیر کند و وقتی نگاه ان دو درهم گره خورد به جای پوزخند و چشم غره به هم لبخند زدند و هری چشم هایش را باز و بسته کرد تا به دراکو اطمینان دهد که راز او را برای نامحرمی بازگو نکرده است.
هری مشغول نوشیدن اب کدو حلواییش بود که صدها جغد رنگارنگ از پنجره های سرسرا وارد شدند و بسته هایشان را روی پای صاحبانشان انداختند.جغد قهوه ای رنگی جلوی هرمیون نشست.هرمیون روزنامه پیام امروز را از پای او باز کرد و یک نات برنزی داخل کیسه اش انداخت.
وقتی جغد پر زد و رفت هرمیون بدون اینکه حرفی بزند مشغول خواندن روزنامه اش شد.هری چند ثانیه به او نگاه کرد و با خودش فکر کرد:
-بدتر از این نمیشه.کلاس امبریج و دو جلسه معجون سازی کم بود حالا هرمیونم حرف نمیزنه.
او امیدوارانه به رون نگاه کرد اما او هم مثل هرمیون نگاهش را دزدید و سرگرم بازی با خاگینه توی بشقابش شد.اخم کمرنگی روی پیشانی هری نشست اما چیزی نگفت.بعد از خوردن صبحانه وسایلشان را جمع کردند و به سمت دخمه های قلعه راه افتادند.
پروفسور اسنیپ مثل همیشه وسط کلاس ایستاد و گفت:
-دستور العمل.....
چوبدستیش را تکان داد و ادامه داد:
-روی تخته نوشته شده.زود باشین مشغول بشین.
هری اصلا نمیتوانست حواسش را متمرکز کند. و همین باعث شد که اخر کلاس محلول داخل پاتیلش به رنگ سرمه ای تیره در اید در صورتی که باید شفاف و بیرنگ میشد.جای تعجبی نیست که اسنیپ پانزده امتیاز از گریفیندور کم کرد اما چیزی که باعث تعجب هری شد رنگ سبز محلول هرمیون بود و ده امتیازی که گریفیندور از دست داد.هرمیون همیشه در همه کلاس ها بهترین نمرات را میگرفت و تا ان لحظه باعث کم شدن امتیازی از گریفیندور نشده بود(البته غیر از پنج امتیازی که در جریان درگیریشان با غول غارنشین در سال اول تحصیلشان در هاگوارتز از دست داد و امتیاز هایی که مالفوی گاه و بیگاه از او کم میکرد)اما کم شدن ان ده امتیاز باعث خوشحالی عجیبی در دل هری شد.او میدانست علت ناتوانی هرمیون در درست کردن محلولش این است که فکرش درگیر حرف های دیروزشان است.
وقتی از پله های دخمه بالا میرفتند هری به هیچ وجه نمیتوانست لبخندش را کنترل کند.او امیدوار شده بود.حداقل هرمیون به موضوع فکر میکرد.فقط امیدوار بود که دراکو ان روز با بهانه هایی مثل مشنگ زاده(یا به قول خود دراکو گند زاده)بودن هرمیون امتیازی از گریفیندور کم نکند.
انها به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفتند و پشت میزهای همیشگیشان نشستند.پرفسور امبریج وارد کلاس شد و گفت:
-عصر به خیر بچه ها
همه بی حوصله اما یکصدا گفتند:
-عصر به خیر پرفسور امبریج.
امبریج لبخند دخترانه چندش اوری زد و گفت:
-لطفا چوبدستی هاتون رو کنار بگذارین.
اما مثل جلاسات پیش در کلاس همهمه نشد.هیچ کس به خودش زحمت دراوردن چوبدستی را نداده بود.
امبریج لبخند دیگری زد و گفت:
-حالا لطفا اروم بنشینید و فصل سوم کتابتون رو مطالعه کنید.
هری سعی نکرد به او بفهماند که در بیرون قلعه خطراتی مثل حمله ولدمورت انها را تهدید میکند.جملات حک شده روی دستش به او میفهماند که نباید دروغ بگوید!!!
هرمیون هم غرولند نکرد و نگفت که تمام ان کتاب را حفظ است.
همه کتاب هایشان را باز کردند اما به نظر میرسید که فقط به ان نگاه میکنند.شاید هم هری اینطور فکر میکرد چون خودش کلمات را میدید اما معنی هیچ کدام از انها را نمیفهمید.در واقع تنها چیزی که در ذهنش تکرار میشد مشکل دراکو بود و راه هایی که برای حل ان به ذهنش میرسید اما یکی از دیگری احمقانه تر به نظر میرسیدند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۰:۲۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷
#82
هری با قدم های سریع به طرف برج گریفیندور میرفت.به چند قدمی بانوی چاق که رسید کلمه رمز را گفت و بانوی چاق به جلو چرخید و در را برایش باز کرد.او خود را از حفره تابلو بالا کشید و وارد سالن عمومی شد.به طرف صندلی های همیشگیشان رفت و روی صندلی خودش نشست.بلافاصله رون و هرمیون امدند و روی صندلی هایشان نشستند.رون طلبکارانه گفت:
_میشه بگی چته؟چرا هرچی صدات زدیم جواب ندادی؟
هری مردد بود نمیدانست که ایا دراکو راضی است که انها راز او را بفهمند؟ و ایا انها بعد از فهمیدن این راز به قصد نابودی سراغ دراکو نخواهند رفت؟
هری با فکر اینکه بدون کمک ان دو کاری از پیش نخواهد برد خود را قانع کرد و گفت:
_پیش مالفوی بودم.اون به کمک احتیاج داره.
سکوت سنگینی که به وجود امده بود با صدای هرمیون شکست
_یعنی...یعنی چی که به کمک احتیاج داره؟
هری خواست جواب او را بدهد که ناگهان رون صدای خوک ماننده در اورد و خنده را سر داد.چند دقیقه طول کشید تا او توانست خنده اش را کنترل کند و بگوید:
_لابد از تو کمک خواسته اره؟هری جون من بگو چی گفت
بعد در حالی که سعی میکرد شبیه دراکو حرف بزند گفت:
_اهای کله زخمی بیا به من کمک کن وگرنه پنجاه امتیاز از گریفیندور کم میکنم.
هری که دید رون قصد تمام کردن لودگیش را ندارد با لحن سرزنش امیزی از او خواست که ساکت شود و سپس گفت:
_توی نقشه غارتگر دیدمش تو دستشویی پسرا بود...
هری تمام ماجرا را برای انها تعریف کرد.وقتی حرف هایش تمام شد به دهان باز مانده انها خیره شد و منتظر ماند تا حرفی بزنند.
رون زودتر از هرمیون به خود امد و ارام گفت:
_اون...اون مرگ خوار شده؟ هری تو رو به پیژامه مامان دوز مرلین نگو که نمیخوای به دامبلدور خبر بدی
نگاهی به چهره مصمم هری انداخت و گفت:
_اخه کله پوک یه مرگ خوار داره راست راست تو مدرسه میچرخه بعد تو تریپ مالفوی دوستی ورداشتی؟
رون رو به هرمیون کرد و گفت:
_به نظرت ممکنه تحت تاثیر طلسم فرمان باشه؟
خون هری به جوش امد و با عصبانیت گفت:
_رون.اون انقدر حالش بد بود که حاضر شد سفره دلشو پیش دشمن خونیش باز....
رون حرف او را قطع کرد و گفت:
_خوبه میدونی که شما دشمن خونی همین.
هری گفت:
_اون انقدر درمونده شده که حاضر شد با من دردو دل کنه.در ضمن تنها حسی که من الان نسبت بهش دارم محبت و دلسوزیه.
ساکت شد تا جوابی بگیرد اما نگاه عاقل اندر سفیهانه رون و هرمیون باعث شد دوباره شروع به حرف زدن کند:
_متوجه نیستین؟میگم حالش بد بود.تو بغل من گریه کرد.کف زمین دستشویی نشست.بچه ها خواهش میکنم ما باید بهش کمک کنیم.
هرمیون تو یه چیزی بگو.
چهره متفکر هرمیون هیچ چیز را نشان نمیداد.او بلند شد و هری را در انتظار جواب حرفش گذاشت و گفت که میخواهد تکلیف معجون سازیش را کامل کند.چند قدم که رفت برگشت و اضافه کرد:
_شماهم بهتره همین کارو بکنین.رون مطمعن باش نمیزارم شب اخر از روی مقاله من بنویسی.
رون با شنیدن جمله اخر او غرولند کنان از جایش بلند شد و گفت:
_به قیافش میخورد جدی گفته باشه
و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف هری باشد سراغ مقاله اش رفت.
هری مبهوت مانده بود.نکند انها حرفش را باور نکرده بودند؟


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ یکشنبه ۶ آبان ۱۳۹۷
#83
ممنون از عزیزانی که با پی اماشون بهم انرژی دادن

######
هری لحظات طولانی به علامت شوم خیره شده بود.به سختی دهانش را باز کرد و گفت:
-تو.....تو....تو....من....
میخواست به دراکو بگوید که ان علامت تا چه حد وحشتناک است اما کلماتی که در ذهنش شکل میگرفتند قبل از اینکه بر زبانش جاری شوند با کلمات دیگری درهم می امیختند و تنها چیزی که از دهان هری خارج میشد سه کلمه بود:(من-تو-اخه-)
هری با نگاه بیطاقت دراکو کنترل کلماتش را به دست اورد و گفت:
-اخه...اخه...تو چطور...منظورم اینه که...چطور ممکنه...
دراکو وسط حرف او پرید و با صدایی که به شدت میلرزید گفت:
-پدرم مجبورم کرد.یعنی...نمیدونم....شاید نمیدونست که من نمیخوام.....
زانوهای دراکو لرزیدند.دیگر تحمل وزنش را نداشتند.او همانجا نشست و روشویی سرامیکی تکیه داد.چه کسی باور میکرد که دراکو مالفوی دانش اموز اصیل زاده و ثروتمند هاگوارتز،گل سرسبد اسلیترین و رییس جوخه بازجویی انطور بی اهمیت به خیس شدن ردایش کف دستشویی بنشیند.کلمات از بین لبهای لرزان دراکو خارج میشدند و به گوش هری میرسیدند
-من ترسیده بودم...اره...خیلیم ترسیده بودم.....از قیافش نه ها....یه ترس خاص....کسی که جلوم بود همونی بود که مثل اب خوردن ادم میکشت...من میخواستم بگم که نمیخوام ولی...ولی زبونم بند اومده بود.....
دراکو به اشکهایش اجازه باریدن داد و لرزان تر از قبل گفت:
-اون...اون از من میخواد...میخواد که...
هق هق گریه اجازه حرف زدن به دراکو نداد.هری میخواست برود و برای او کمی اب کدو حلوایی یا شربت یا هرچیزی شبیه به ان بیاورد اما از طرفی نمیخواست اورا در ان وضعیت رها کند.ناگهان فکری به ذهنش رسید و بلند گفت:
-دابی!
جن خانگی با صدای پاقی ظاهر شد و تعظیم بلند بالایی کرد و گفت:
-هری پاتر دابی رو صدا کرد که بهش کمک کنه.دابی خیلی خوشحاله اون...
-منم از دیدنت خوشحالم دابی ولی چیزی که ازت میخوام خیلی فوریه.ببین میتونی یه جام نوشیدنی شیرین بیاری؟
دابی دوباره تعظیم کرد و گفت:
-البته هری پاتر.دابی هرکاری که از دستش بر بیاد برای هری پاتر انجام میده.
لحظه ای بعد دابی با جامی پر از نوشیدنی کره ای ظاهر شد.
هری جام را گرفت و گفت:
-خیلی ممنون دابی.فقط لطفا به کسی چیزی نگو.
-دابی هرکاری که هری پاتر بخواد انجام میده قربان.
دابی دوباره با صدای پاقی ناپدید شد و ایا این هری بود که برادرانه نوشیدنی کره ای را به خورد دراکو میداد؟
چند دقیقه بعد دراکو توانست روی پاهایش بایستد.هری که حال زار دراکو را دید گفت:
-فکر نکنم دلت بخواد کسی اینطوری ببینتت.صبر کن تا من برم شنل نامرعیم رو بیارم.
دراکو به تکان دادن سرش اکتفا کرد.هری با تمام سرعت خودرا به خوابگاه برج گریفیندور رساند،شنل نامرعی را زیر ردایش پنهان کرد و به دستشویی برگشت.دراکو زیر شنل به هری تکیه کرد و با اشاره دست اورا به سمت سالن عمومی اسلیترین راهنمایی کرد.انها جلوی در مخفی ایستادند نگهبان که کلمه رمز را از جایی نامعلوم شنید با تعجب در را باز کرد و انها وارد سالن عمومی اسلیترین شدند و مستقیم به سمت خوابگاه رفتند.وقتی دراکو روی تخت خوابش دراز کشید.انها دوستانه دست یکدیگر را فشردند و هری به سرعت از سالن عمومی خارج شد.



ادامه دارد.....


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ شنبه ۵ آبان ۱۳۹۷
#84
سلام.راستش من تازه واردم.هنوز دقیقا نمیدونم فن فیکشن چیه ولی خب دوست داشتم یه چیزی بنویسم.شاید خیلیا باهام مخالف باشن ولی من همیشه توانایی و قدرت دراکو مالفوی رو تحسین میکنم و معتقدم که اگر یکمی از تکبرش کم میکرد و با هری میپرید قطعا شخصیت خیلی دوست داشتنی میشد.حالا من بر اساس فانتزی ذهنی که داشتم این رو نوشتم..دو حالت داره یا اکثریت خوششون میاد که منم در اون صورت ادامه میدم یاهم اکثریت مخالفت میکنن و منم بیخیال میشم.

هری دوباره داشت روی نقشه غارتگر دنبال نقطه مالفوی میگشت.تقریبا یقین داشت که اینبار هم اورا پیدا نخواهد کرد اما فورا فهمید که فکرش اشتباه بوده است.نقطه ای در نقشه نشان میداد که دراکو مالفوی داخل دستشویی پسرانه است اما چیزی که باعث تعجب هری شد حضور میرتل گریان در همان دستشویی بود.هری از جا پرید و به سرعت از حفره تابلو بالا رفت و به سمت دستشویی طبقه سوم دوید.پشت در اندکی مکث کرد تا نفسش بالا بیاید و بعد بی سر و صدا دستگیره را چرخاند و وارد شد.چیزی را که میدید باور نمیکرد.دراکویی که سرش را به روشویی تکیه داده بود و بدون توجه به دلداری های میرتل هق هق میکرد با دراکویی که همیشه با غرور از اصالت و ثروت خانواده اش حرف میزد و سعی در تحقیر هری داشت زمین تا اسمان فرق میکرد.هری اهسته جلو رفت. نمیدانست که این محبت ناگهانی نسبت به دراکو از کجا امده است.
میرتل با دیدن هری دست از دلداری دادن دراکو برداشت و گفت:
-سلام هری.حالت چطوره؟
-سلام.ممکنه مارو تنها بذاری میرتل؟
میرتل گریان نیشخندی زد و وارد لوله روشویی شد و رفت.
دراکو انقدر سرگرم گریستن بود که متوجه این اتفاقات نشده بود.او زمانی به خودش امد که هری ارام شانه اش را فشرده بود و برادرانه نگاهش میکرد.مالفوی با دستپاچگی اشک هایش را پاک کرد و سعی کرد همان غرور همیشگی را در لحنش بگنجاند:
-گمشو بیرون پاتر.
هری میدانست که اگر دراکو در موقعیت دیگری این حرف را زده بود قطعا باعث درگیری میشد اما در ان لحظه تنها حسی که در دل هری به وجود امد محبت و دلسوزی بود.
هری لبخند کنترل شده ای زد و گفت:
-چیشده مالفوی؟چرا مثل همیشه نیستی؟
مقاومت دراکو شکست.خود را در اغوش هری انداخت و هق هق گریه اش را از سر گرفت.
گویی تمام کینه ها از بین رفته بود.گویی ان دو برادران حقیقی یکدیگر بودند.
هری ارام به پشت دراکو ضربه زد و اجازه داد سبک شود.پس از مدتی که طولانی به نظر میرسید دراکو کمی ارام شده بود.هری اورا از خود جدا کرد و گفت:
-اگر....اگر بخوای....اگر بخوای میتونی به من بگی چی شده.شاید من بتونم کمک کنم.
دراکو نگاه تردید امیزی به هری انداخت و با صدای گرفته ای گفت:
-نمیتونی کمک کنی.هیچ کس نمیتونه کمک کنه.
چیزی نمانده بود که دوباره گریه را سر دهد.هری با احتیاط گفت:
-مجبور نیستی چیزی بگی.اما من مطمعنم که هرچی هم که باشه باهم میتونیم حلش کنیم.حتی اگر دوست داشته باشی میتونم از پروفسور دامبلدور کمک بگیریم.
دراکو نگاه درمانده ای به هری کرد و پس از مکث کوتاهی استین چپ ردایش را بالا زد.
نفس هری در سینه حبس شد.چیزی که میدید را باور نمیکرد.خطوطی که روی ساعد چپ دراکو بود چیزی جز علامت شوم را نشان نمیداد.سرخی و التهابش نشان میداد که به تازگی ان را روی دستش داغ زده اند.

ادامه دارد....




همونطور که گفتم ادامه داره.اگر به نظرتون خوب بود بگین ادامشو بزارم.اگه نه هم که....




ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۵ ۱۹:۵۰:۳۱


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ چهارشنبه ۲ آبان ۱۳۹۷
#85
نام:هرماینی جین گرنجر
هرمیون صداش میکنن
گراوپ اونو به اسم هرمی میشناسه
رون یبار میون صداش زد
اسنیپ بهش گفت خانوم همه چیز دان
و ریتا اسکیتر بهش گفت خانوم کوچولوی کامل
گروه:گریفیندور
رتبه خون:مشنگ زاده
سن:۱۵سال
رنگ مو:قهوه ای بلوطی
رنگ چشم:قهوه ای تیره
قد:۱۶۷سانت
چوبدستی:۲۶سانت از چوب درخت مو و مغز ریسه اژدها بسیار انعطاف پذیر
جارو:علاقه ای به پرواز ندارد
پاترونوس:سمور آبی
عضو ارتش دامبلدور
رییس ت.ه.و.ع(تشکیلات هواداری و عمرانی جن های خانگی)
زندگی نامه:
در خانواده ای مشنگی به دنیا امد.پدر و مادر او اقا و خانم گرنجر هردو دندانپزشک بودند.در یازده سالگی با دریافت نامه هاگوارتز وارد دنیای جادوگری شد و در گروه گریفیندور جای گرفت.بعد از انکه هری پاتر و رون ویزلی در شب هالووین او را از دست یک غول غارنشین نجات دادند دوستی عمیقی بین این سه نفر شکل گرفت که هری و رون بسیاری از نمرات خود را مدیون همین دوستی هستند.زیرا اگر هرمیون نها را مجبور نمیکرد اصلا درس نمیخواندند.
هرمیون هم اکنون ارشد گروه گریفیندور است و سال پنج تحصیلی خود را در هاگوارتز میگراند.

معرفيتون كوتاهه. لطفا و حتما برگردين و كاملش كنين.

تاييد شد.
خوش اومدين.


ویرایش شده توسط Banoo_ye_ariayy در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۲ ۱۱:۲۱:۴۲
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۳ ۲:۰۱:۱۳

&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۹:۳۱ چهارشنبه ۲ آبان ۱۳۹۷
#86
مرسس مرسی مرسی مرسییییی واقعا ممنون وای نمیدونی چقد خوشحال شدم
عاشقتم کلاه جوننم😍😍😍😍😍😍🌹🌹🌹🌹🌹



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۸:۰۹ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
#87
سلام کلاه گروهبندی.ببخشیدا فکر نکنین برای نظرتون ارزش قائل نیستم ولی من عاشق گریفیندورم علاقه ای به هافلپاف ندارم.
راستی پشتکارم ندارم.توروخدا من دوباره گروهبندی کنین


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ یکشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۷
#88
سلام.اول اینکه خیلی ممنون از اینکه پست کارگاه داستان نویسیم رو تایید کردین.و اینکه من معرفی گروه هارو خوندم.فکر میکنم گریفیندور مناسبم باشه چون تمام ویژگیاشو دارم.منظورم اینه که شجاع و و فادارم و به دوستام خیلی اهمیت میدم
اولویت اولم گریفیندوره.تا جایی که ممکنه میخوام تو گریفیندور باشم.اگر نمیشه فرق نداره هافلپاف یا ریونکلا فقط اسلیترین نباشه.بازم میگم اگه میشه کریفیندور گریفیندور گریفیندور.حتی اگه جا نداره صبر میکنم.


ویرایش شده توسط Banoo_ye_ariayy در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۲۹ ۲۱:۱۷:۰۱

&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۷
#89
تصویر شماره۱۱:هری و دابی توی اتاق هری

نیمه شب بود.هری پس از تلاش فراوان،با وجود خر و پف های آزاردهنده پسرخاله اش دادلی به خواب رفته بود که با احساس سنگینی روی سینه اش بیدار شد.
هری دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای فریاد وحشت زده و متعجبش را خفه کند.موجود عجیبی روی سینه اش نشسته بود.
آن موجود بسیار لاغر بود و گویی که لایه نازکی از پوست را روی اسکلت بدنش کشیده بودند.سرش که نسبت به بدنش خیلی بزرگ بود هیچ مویی نداشت،گوش های فیل مانندش در دو طرف سرش تکان میخوردند،چیزی نمانده بود چشم هایش از حدقه بیرون بزنند و بینی لاغر و درازش فاصله چندانی با بینی هری نداشت.
هری به زحمت از فریاد زدن خودداری کرد و اهسته پرسید:
_تو...تو کی هستی؟
و با نگاهی به موجود عجیب ادامه داد:
_یا شاید بهتر باشه بگم چی هستی.
لبهای ان موجود کش امدند و شکل لبخند به خود گرفتند و صدای زیری از انها بیرون امد:
_دابی یه جن خونگیه هری پاتر.دابی خیلی خوشحاله که هری پاترو ملاقات میکنه.اون همچین سعادتی رو توی خواب هم نمیدید.
ناگهان چهره جن خانگی پر از وحشت و ناراحتی شد و ادامه داد:
_اما دابی بدون اجازه اربابش اینجا اومده قربان.دابی باید خودشو تنبیه کنه.
جن خانگی این را گفت و قبل از اینکه هری بتواند حرکتی کند خود را روی زمین انداخت و شروع به کوبیدن سرش به زمین کرد و جیغ کشید:
_دابی بد.....دابی بد......
هری نمیدانست نگران آسیب دیدن دابی باشد یا بیدار شدن خاله و شوهرخاله اش.سریع دابی را بلند کرد و اورا محکم نگه داشت و گفت:
_هیس....اروم باش دابی.....خواهش میکنم
دابی گفت:
_هری پاتر نباید به هاگوارتز بره قربان.اون باید پیش خانوادش بمونه.
هری گیج و متعجب گفت:
_منظورت چیه که نباید به هاگوارتز برم؟اینا خانواده من نیستن خانواده من توی هاگوارتزن.
اما دابی دوباره تکرار کرد:
_هری پاتر باید پیش خانوادش بمونه
و قبل از اینکه هری بتواند حرفی بزند دابی ناپدید شده بود.
هری مات و مبهوت سرش را روی بالش گذاشت و با فکر اینکه آیا این ماجرا رویا بوده یا حقیقت به خواب رفت.

درود بر تو فرزندم.

داستان رو خوب نوشتی...
فقط یه سری نکته راجع به ظاهر پستت بگم:
نقل قول:
ناگهان چهره جن خانگی پر از وحشت و ناراحتی شد و ادامه داد:
_اما دابی بدون اجازه اربابش اینجا اومده قربان.دابی باید خودشو تنبیه کنه.
جن خانگی این را گفت و قبل از اینکه هری بتواند حرکتی کند خود را روی زمین انداخت و شروع به کوبیدن سرش به زمین کرد.

برای مثال، این قسمت باید در واقع به این شکل نوشته بشه:
ناگهان چهره جن خانگی پر از وحشت و ناراحتی شد و ادامه داد:
_اما دابی بدون اجازه اربابش اینجا اومده قربان.دابی باید خودشو تنبیه کنه.

جن خانگی این را گفت و قبل از اینکه هری بتواند حرکتی کند خود را روی زمین انداخت و شروع به کوبیدن سرش به زمین کرد.


همینا دیگه...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۲۹ ۱۸:۵۶:۳۵

&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.