سلام پروفسور لسترنج
لاوندر براون هستم؛ یه ساحره باکمالات!
لاوندر از کلاس ماگل شناسی بیرون آمد؛ کلاسی که یک پروفسور مرگخوار آن را تدریس می کرد و حالا به کلاس ماگل باکمالات شناسی تبدیل شده بود.از این درس خوشش نمی آمد و فقط برای تکمیل برنامه اش و البته کم نیاوردن از هرماینی آن را برداشته بود.
تکلیف آن جلسه اما برایش جالب بود. تکلیفی که آسان اما سرنوشت ساز به نظر میرسید؛البته با توجه به قمه درون جوراب پروفسور.
تکلیف این بود:خودتونو غیر مستقیم معرفی کنین!
لاوندر بلد بود خودش را معرفی کند؛اما معنای غیر مستقیم را نمی فهمید. در آن لحظه فکری به ذهنش رسیدواو بعضی وقت ها خیلی باهوش می شد.
تصمیم گرفته بود غیر مستقیمانه خوش را به صورتی غیر مستقیم معرفی کند که غیر مستقیم در غیرمستقیم بشود و حاصل نهایی برابر شود با مستقیم. درست مثل ریاضی که منفی در منفی برابر است با مثبت. این فلسفه ی سنگین می توانست دهان استاد مرگخوار را از حلق گره بزند.
به سرعت کاغذ پوستی و قلم پرش را به سالن گریفیندور برد.قلمش را به دست گرفت و شروع به نوشتن کرد:
-من، لاوندربراون هستم. خون اصیل در رگهام دارم یه گریفیندوری هستم.شجاع،باهوش و مغرورم. خیلی هم با کمالات هستم.
نسبتا قدرتمندم و عضو ارتش دامبلدور هستم.طرفدار هری پاترم و ازلرد سیاه متنفرم.(اوه!نباید اینو می گفتم! الان قمه شو می کشه! من خیلی باکمالاتم هااا خونم هم اصیل اصیله!)
کسی که واقعا عاشقشم رونالد ویزلیه. وای عاشق اون کک مک هاشم!
و چیزی که ازش متنفرم اون دختره ی مو وزوزی خودنماست که هی خودش رو به رون می چسبونه.هرماینی رو میگم.
ظاهرافرار من در نبرد هاگوارتز کشته بشم؛اما هنوز که زنده ام معتقدم باید در لحظه زندگی کرد.
دختری تنها در میان باد و طوفان...
آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟
یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟
او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:
آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟