هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!




Re: فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸
#1
سارا اوانز به جای آبرفورث دامبلدور این مرحله را به انجام می رساند.

_ هی سوزان تو سارا رو ندیدی؟
سوزان که سخت مشغول خوردن دسر هلو بود با بی تفاوتی در جواب لیلی سری به نشانه " نه " تکان داد.

سرسرای عمومی شلوغ و مملو از جمعیت بود. تالار برای جشن هالووین تزیینات همیشگی و زیبایش را به خود داشت.

لیلی اندکی از روی صندلی اش کنار میز گریفیندور بلند شد تا شاید بتواند با نگاهی به اطراف سارا را بیابد. اما به زودی از این کار نیز ناامید شد. روی صندلی نشست و به کسانی که کنارش و رو به رویش نشسته بودند نگاه کرد.

در میان چهره ها در حال جست و جو بود که ناگهان نگاهش بروی جینی ثابت ماند.
_ جینی ، تو میدونی سارا کجاست؟
جینی که مشغول خواندن روزنامه صبح بود سرش را بالا آورد و گفت :
_ نه من باید از کجا بدونم؟
_ آخه یادمه بعدازظهر با هم رفتید خوابگاه! به تو نگفت که می خواد کجا بره و چی کار کنه؟

جینی قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت و گفت :
_امم... یه چیزایی در مورد جام آتش گفت. و این که می خواد تمام شب رو روی این موضوع کار کنه! نمی دونم ولی فکر کنم هنوز هم توی خوابگاه باشه!

لیلی با خوشحالی از جینی تشکر کرد و به سرعت از سالن خارج شد و قصد تالار گریفیندور را کرد. باید هرچه زودتر سارا را می یافت. باید مطالبی را که بدست آورده بود به او می گفت. مطمئن بود که یافته هایش سارا را در جام آتش موفق می کند. شاید هم امیدوار بود که این اتفاق بیافتد.

***
_ سارا ، سارا ، اینجایی؟
_ خب دوباره مرور می کنیم! دریاچه یخ بسته و ... آره من اینجام... و راه ورودی به دریاچه بسته شده. ما باید توی هاگوارتز... لیلی توئی؟

لیلی آرام وارد خوابگاه دختران شد.
_ چرا برای جشن به تالار نیومدی؟ هنوزم دیر نشده! پاشو تا با هم بریم.

سارا لبخندی زد و گفت :
_ ولی من نمی تونم بیام. خودت که میدونی چند روز دیگه مسابقست و من هنوز راه درستی برای ورود به دریاچه پیدا نکردم. می دونی که برنده شدن تو جام آتش چقدر برای گروه ما مهمه. من باید تلاشمو بکنم.

لیلی که حالا به نزدیکی سارا رسیدن بود خم شد و دست سارا را گرفت و در حالی که می کشید گفت :
_ باید با من بیایی! در مورد مسابقه هم باید یه چیزایی بهت بگم.نمی خوای که این فرصتو از دست بدی؟ هوم؟

سارا هیجان زده پرسید :
_ توی کتابخونه چیزی پیدا کردی؟بگو ... زود باش من خیلی مشتاقم!
_ پاشو بریم توی راه برات می گم.

****
_ خب از اونجایی که ما باید راهی به دریاچه پیدا کنیم باید دنبال راهی باشیم که به زیرِ زمین ختم بشه. و من راهشو پیدا کردم. باید از دستشویی های میرتل گریان این کار رو بکنی!

_ مطمئنی؟ تو از کجا فهمیدی؟

_ خب من دیشب یه سر به بخش ممنوعه کتابخونه زدم...اونجا یه کتاب در مورد راه های مخفی و فراموش شده هاگوارتز پیدا کردم و راه دستشویی به دریاچه رو هم اونجا خوندم.

سارا به محض شنیدن این حرف از حرکت ایستاد و در حالی که خیره به لیلی نگاه می کرد گفت :
_ لیلی واقعا تو این کار رو کردی؟ رفتی به بخش ممنوعه؟اوه... باورم نمی شه!

_ مجبور شدم... چاره ای نبود. به خاطر گریفیندور و به خاطر تو!
_ آه لیلی نمی دونم چطوری باید ازت تشکر کنم.تو بهترین خواهر روی زمینی!
و لیلی را در آغوش فشرد.

****
دستشویی به نظر ساکت می آمد. شاید با کمی دقت می شد صدای قطرات آب که بروی زمین می افتاد را از چند گوشه و کنار دستشویی شنید.

آرام و بی صدا وارد دستشویی شد. اما در آن سکوت صدای حرکت و گام برداشتنش در تمام آنجا بازتاب می کرد و به وضوح شنیده می شد. با دقت همه جا را از زیر نظر گذرانید. شاید منتظر دیدن میرتل گریان بود و شاید هم دنبال علامت یا نشانه ای می گشت. حالا رو به روی دستشویی ها بود. ایستاد. با خود گفت :
_ خب از دستشویی های آخر کار جست و جو رو شروع می کنم. فقط امیدوارم زود پیداش کنم!

درب آخرین دستشویی را باز کرد. همه چیز عادی به نظر می رسید. کمی آنجا به بررسی پرداخت. گوشه و کنار دستشویی را از نظر گذرانید. بروی دیوار و موزاییک های سفیدش دقیق شد...نه...

ساعتی بعد

در حالی که خسته به دیوار تکیه می داد بروی پاهایش نشست. فقط دو دستشویی باقی مانده بود. افکار گوناگون در ذهنش چرخ می خورد. یعنی ممکن بود دستشویی های قبلی را خوب نگشته باشد؟ ممکن بود کتاب بخش ممنوعه در مورد راه موجود در اینجا دروغ نوشته باشد؟ یا لیلی...
_ نه! من مطمئنم که همین جاست... یکی از همین دو تاست...من راه ورودی رو پیدا می کنم. باید این کار رو بکنم...آه خدای من!
در همین افکار و تصورات غوطه ور بود که ناگهان :
_ سلام...شما کی هستید و اینجا چه کار دارید؟ منتظر کسی هستید؟
سارا که یه لحظه با شنیدن صدای میرتل گریان ترسیده بود ، در یک لحظه ایستاد و خود را به عقب کشیده بود. اما بعد از اینکه متوجه میرتل شد نفسی کشید و گفت :
_ اوه میرتل! منو ترسوندی... من سارا هستم...سارا اوانز عضو گریفیندور... منتظر کسی هم نیستم!
میرتل همانطور که پرواز کنان از سارا دور می شد گفت :
_ آهان از آشناییتون خوشبختم. ولی...اممم... پس اگه منتظر نیستی واسه چی اینجا...
_ من دنبال چیزی می گردم... یه نشانه...یه علامت...امم...شاید هم یه راه!
میرتل با تعجب به سارا نگاه کرد و پرسید :
_ راه؟ اونم اینجا؟ توی دستشویی من؟ جایی که سالهاست خیلی ها اونو فراموش کردن! و منو...
و خواست گریان وارد یکی از دستشویی ها شود که سارا با عجله گفت :
_ نه صبر کن! تو باید به من کمک کنی! من باید وارد دریاچه بشم... خواهش می کنم.
میرتل ناراحت در حالی که سعی داشت اشک هایش را پاک کند گفت :
_ اون یکیه! فقط کافیه دستگیره رو بکشی!
و با دستش به دستشویی اول سمت چپ اشاره کرد و سپس با ناراحتی به سرعت آنجا را ترک کرد.

سارا چند دقیقه به خاطر اینکه این اولین دیدارش با میرتل بود، در شک رفتار عجیب او بود. اما به زودی تمرکز خود را یافت. آرام به دستشویی مورد اشاره میرتل نزدیک شد.
این یکی هم مانند قبلی ها به نظر می رسید. به دستگیره متصل به شیری که برای ورود آب استفاده می شد نگاه کرد.
دستگیره را لمس کرد. نفسش را در سینه حبس کرد و بدون اتلاف وقت آن را با تمام توانش به طرف جلو کشید.همزمان با این کار به طرز عجیبی متوجه شد که نیروی او را به داخل دستشویی می کشد. شروع به فریاد زدن کرد و چشمانش را بست. او به داخل دستشویی سر خورد.کنترلش را از دست داده بود.اما لحظاتی بیش نگذشته بود که احساس کرد بروی زمین سفتی پرتاب شد.

کمی در ناحیه کمر و پا احساس درد می کرد. مثل آن بود کوفته شده باشند. زمان زیادی نداشت. شاید هم او اینطور فکر می کرد. چون از عملکرد رقیبانش بی اطلاع بود. پس سعی کرد از جایش بلند شود.
درون یک تونل که بی شباهت به یک لوله بزرگ آب نبود افتاده بود. همه جا تاریک بود اما سقف تونل را به دلیل کوتاهی که داشت می توانست ببیند.
دستش را بروی زمین گذاشت. خواست با یک حرکت بلند شود که متوجه شد زمین سرد است. غیر عادی سرد بود.
کمی با دستش بروی زمین به کنجکاوی پرداخت. متوجه فرو رفتگی و برجستگی هایی بروی سطحی که روی آن فرود آمده بود شد. شاید شبیه یک نوشته یا یک علامت.
درد را فراموش کرد. چوب دستی اش را کشید و از جا بلند شد.
_ لوموس
و چه می دید؟ آنجا یک دریچه بود. او روی یک دریچه ایستاده بود. در همین لحظه دریچه شروع به لرزیدن کرد. سارا متعجب ایستاده بود.به شدت لرزش لحظه به لحظه اضافه می شد و در نهایت دریچه به اعماق بی نهایت سقوط کرد.سارا نیز در یک لحظه خود را به طرف دیگر پرت کرده بود.

دوباره حس درد بود که تمام بدنش و ذهنش را پر کرد. اما مجبور بود ادامه دهد. با چشمانی ریز شده در اثر درد در حالی که چوب دستی اش را همچنان در دست می فشرد به راه افتاد. باید هر لحظه منتظر یک اتفاق می بود. وقتی درون تونل صاف ایستاد متوجه شد که سقف آنجا برای راه رفتنش کوتاه و غیر مناسب است. پس خمیده خمیده ادامه داد.

مدتی به همین وضع حرکت کرد. حواسش جمع بود و با دقت همه جا را می پایید اما متوجه چیز عجیبی نشد. کم کم از دور در آهنی بزرگی که نیمه باز بود توجهش را به خود جلب کرد. گردنش به خاطر این طرز راه رفتن خشک شده و کمی درد گرفته بود. پس سرعتش را بیشتر کرد تا زودتر بتواند از آن وضع نجات یابد.

فضای بزرگی در مقابلش بود.اما اولین چیزی که توجه را جلب می کرد و البته ناخوش آیند هم می نمود بوی بدی بود که به مشام می رسید.با این مشخصه واضح بود که به کجا آمده بود. بله به کانال اصلی فاضلاب رسیده بود. لوله های کوچک از هر طرف در امتداد دیوار کشیده شده بودند. در مورد سقف هم همین وصف صادق بود.

در وسط کف فاضلاب لجنزاری راکد به وجود آمده بود. که البته می شد حدس زد به خاطر مورد استفاده نبودن دستشویی های میرتل گریان این وضع بوجود آمده بود.

مجبور شد داخل لجنزار شود. تا میانه های ساق پایش دیده نمی شد. از این وضعیت هم احساس رضایت نداشت. اما وقتی متوجه راه باریک کنار لوله ها نزدیک دیوار شد چند قدمی به سختی برداشت و خود را به آنجا رساند. حالا راحت تر می توانست حرکت کند.

چوب دستی اش را درون جیبش جا داد و آنگاه با دو دست یکی از لوله ها را گرفت و با کمک آن راه جلو را در پیش گرفت.
زمانی گذشت. از مکان اولیش به قدری دور شده بود که دیگر دیده نمی شد. ولی هنوز به جایی نرسیده بود. کمی ایستاد. اطراف را می نگریست و سعی می کرد نتیجه قابل قبولی از این جست و جو پیدا کند.
اما صدای چک چک آب تمرکزش را به هم می زد.

اما ثانیه نگذشته بود که متوجه چیز عجیبی در فاصله دوری از خود شد. نمی توانست درست آن را ببیند اما تصور می کرد یک لوله باریک که عرضی به اندازه عرض شانه های یک انسان معمولی را دارد، با شیبی تند است.
خود را به این طرف و آن طرف می کشید تا بتواند بهتر آن را ببیند. مطمئن بود که این چیزی که می دید زایده تخیلاتش نیست. اما شاید اسم " راه خروجی " ساخته پرداخته خودش بود.

_ بهرحال دیدنش ضرری نداره.

و با این جمله قصد کرد نزدیک تر شود. اما هنوز اولین گام را برنداشته بود که ناگهان با صدای وحشتناکی که با نعره بلندی نیز همراه بود ، چیزی از پشت سرش از درون لجنزار به بیرون پرید.

سارا که برای لحظه ای به شدت وحشت زده شده بود به درون لجنزار افتاد. با دستش صورتش را پاک کرد. حالا می توانست قیافه آن حیوان شش دست هفت متری را ببیند که چطور نعره می کشید. دستش را به طرف چوب دستش اش برد. اما چوب دستی سر جایش نبود.
دست پاچه شده بود. دستانش می لرزید. درون لجنزار و در میان آن مرداب دنبال چوب دستی اش می گشت. حالا دیو وحشی توجهش به سارا جلب شده بود.

یک قدم به سویش برداشت. زمین لرزید. قلب سارا تند تند می تپید . قدمی دیگر... فاصله ای نمانده بود. غول نعره ای دیگر زد. چشمانش مثل آن بود که در حرارت بسوزد. از دندانهایش خون می چکید. خم شد و دستش را به طرف سارا دراز کرد.

سارا برای آخرین بار با ناامیدی نگاهی به درون لجنزار انداخت و با دستانش در پی پیدا کردن چوب دستی گشت. فرصتی نمانده بود. چشمهایش را بست. باید منتظر خورده شدن می شد؟ یا تکه تکه شدن؟ یا...نه...چوب دستی...بله این چوب دستی بود که آن را لمس می کرد. به سرعت آن را برداشت.

_ اکسپلیرامس

دیو کمی عقب کشید اما قدرت طلسم زیاد نبود. فقط او را کمی گیج کرده بود. حالا تنها فرصت برای سارا بود. باید خود را به همان لوله می رساند. بلند شد و شروع به دویدن کرد. راه رفتن بروی آن لجنزار بسیار سخت می نمود ولی او تمام توانش را به کار بسته بود.

حالا غول هفت متری نیز به دنبالش حرکت می کرد. قدم به قدم. نعره می کشید. عصبانی می بود. اما سارا به عقب بر نگشت. تنها به جلو و به لوله خاکستری رنگ خیره شده بود.نزدیک نزدیک و نزدیک تر...

حالا آن حیوان دهشتناک می توانست سارا را بگیرد اما سارا فاصله ای با لوله نداشت. کمی دیگر...غول دستش را دراز کرد اما در فاصله یک هزارم ثانیه کار تمام شد... سارا به درون لوله پریده بود...

کمی بعد احساس کرد که در فضایی نرم ، خنک و بسیار آرام وارد شد. آنجا دریاچه بود...او موفق شده بود.

صبح روز بعد جام آتش با تلالویی خاص زینت بخش تالار گریفیندور بود...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۹ ۱۸:۳۶:۳۳


Re: دفتر دیوانه سازها
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸
#2
با سلام...

به بارتی :

شما تاپیک ها رو بزنید. ولی از این جور تاپیک ها توی انجمن های مختلف زیاده. باید سعی کنید سوژه و روند تاپیک با بقیه تاپیک های همشکل متفاوت باشه. فعال کردنشم با خودتونه...در حمام هم اگه روندی مثل وزارت خونه پیدا کنه برخورد می شه.
ممنون
موفق باشی!

به ریگولوس :

ریگولوس عزیز جواب شما با زاخاریاس هست. ولی اگه هدف داشتن زامبی بود مطمئن باش تو همین پستی که زدی بدست آوردیش! چرا سخت میگیری!


به درک :

وقتی تاپیک زده شد سوژه مشخصی توش داده نشده بود. اون دو پست هم همین طوری خورده بود. روند مشخصی نداشت.
برای همین مشکلی نداره که سوژه جدید داده شده اینجوری تاپیک بهتر کار خواهد کرد.

در همه تاپیک ها که نه... کلا همون قوانین همیشگی در سوژه دادن تو تاپیک هست..منتها اینجا یکم موضوع فرق می کرد.



Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸
#3
لایرا لحظه ای ایستاد و به عقب برگشت و رو به بقیه گفت :
_ من صدایی شنیدم! شما متوجه چیزی نشدید؟

مونتگومری سرش را به نشانه " نه " تکان داد و سپس دستش را بروی شانه لایرا گذاشت تا بدین وسیله او را از ترسی که در واقع بر همه حاکم شده بود کمی برهاند.

لایرا نیز به خود این تصور که " این تنها یک خیال بوده است " را تحمیل کرد و دیگر چیزی نگفت.

فضای اطرافشان غم انگیز بود. مانند آن بود که خورشید را در بند کرده باشند و او هرچه برای رهایی خود تلاش می کند ثمری ندارد و باز بر سراپرده جنگل بزرگ، سایه ای بی نهایت امتداد دارد.

ریپر که دقایقی بود ساکت شده بود بار دیگر شروع کرد :

_ وااق واق واق... واق...

مارج ایستاد و به ریپر نگاه کرد. سپس بروی زانوانش بروی زمین نشست و شروع به نوازش سر سگ کرد.

_ احساس می کنم ریپر متوجه چیزی شده. اون هیچ وقت بی جهت اینطور پارس نمی کنه.

سلستینا با تعجب چند قدمی به طرف مارج و ریپر برداشت و گفت :
_ بس کن مارج! اون سگ همیشه بی جهت پارس می کنه. چرا سعی نمی کنی به جای گفتن این چرندیات و ترسوندن ما یکم امیدواری بدی؟

مارج بلند شد و گفت :
_ چرندیات؟ گفتی چرندیات؟ واقعا که این وضع غیر قابل تحمله...

مونتگومری با عجله دخالت کرد و گفت :
_ بچه ها آروم باشید. سلسی می دونم کمی عصبی هستی ولی ما اینجا نباید با هم دعوا کنیم. باشه؟

و سپس نگاهی به بالای سرش، به آسمان گرفته و شاخه های پر پیچ و خم و عجیب درختان کرد و گفت :
_ منم فکر می کنم که یه چیزی اینجا تغییر کرده. یه لحظه گوش کنید! صدای باد قطع شده!

جسی با نگرانی به مونتگومری نگاه کرد و گفت :
_ انگار چیزی داره به ما نزدیک می شه. آره! اونجا رو!



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸
#4
ولدی یه اهمی کرد و در حالی که بسیار خونسرد به نظر می رسید گفت :
_ خب به خاطر اینکه این پیرک موضوع رو به جوانب فرعی کشونده من از برنامه خواستار نیم ساعت وقت اضافه بعد از مناظره ها هستم.

گراوپ با حمایت پشت صحنه برای اعتراض :
_ جناب لرد! شما هم همش اینجا حضور داشتید. وقتی به شما تعلق نمی گیره! همین جا می تونید دفاع کنید.

لرد چوب دستی اش را به نشانه تهدید نشان داد :
_ همین که گفتم روشنه؟
و سپس نگاهی به کارگردان انداخت به معنی اینکه یا این مجریتو خفش می کنی یا برات خفش میکنم!

خلاصه لرد رفت سر اصل موضوع :

_ این ریش دراز خودش می دونه که این حرفا رو فقط به خاطر ایجاد تنش و دو دلی و ایجاد کردن روحیه انزجار بین مردم می زنه. می خواد منو خراب کنه! اما خودتون می دونید که در سال پنجم این حماقت خود عله بود که باعث شد به وزارتخونه بیاد و با مرگ خوارای من درگیر بشه.
در سال ششم هم بازم این تفکرات پوچ و تصورات توخالی این پیرک و اون پسره احمق منجر به مرگ این جنازه متحرک که رو به روی من نشسته شد!

دامبل طاقت نیاورد :
_ حماقت؟ تو تمام توانت رو گذاشتی که هری رو با استفاده از روحیه لطیف و انعطاف پذیرش بکشونی وزارت! بعد صبر کن ببینم من مرده متحرکم؟ حالیت می کنم کچل بی خاصیت!

و سپس خواست یه نمه زود آزمایی کنه که :

_ خب جناب لرد به خاطر اینکه دامبلدور عزیز ده مین از وقت شما رو گرفتن شما می تونید باز ادامه بدید. لطفا صحبت پایانی رو بگید!

دامبل که دیگه قابل کنترل نبود :
_ محفلی ها از پست صحنه وقت گرفتن! من دو ساعت کمتر از این کچل حرف زدم! باید حقمو پس بدید وگرنه این یکی مجری به دست خودم نابود می شه.

و کارگردان در آن وسط در فکر یک مرخصی درست وحسابی به جزایر قناری بود.



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۸
#5
دامبلدور بعد از تلاش های بسیار در انجام خیلی از کارها( خودتون حدس بزنید دیگه! عهه!) از دستشویی خلاص شد و به طرف اتاقش رفت!

_ کجا داری میری ؟

مالی با عصبانیت آمیخته با نگرانی این را گفت و به دامبل خیره شد.

_ اگه اجازه بدید میریم یکم بخوابم!! گفتم که من امروز برای مناظره نمی آم! وقت بخیر!

و سپس شترق!

و در اتاق را محکم بست.

مالی که از این رفتار دامبل کمی ناراحت شده بود رو به آرتور کرد و گفت :
_ خب البته حق داره! دیگه مثل گذشته ها جون یک هفته نخوابیدن رو نداره! سر سه روز کم آورده... دیشب هم که اون بلا به خاطر غذا سرش اومد و نتونست بخوابه. خیلی خستست! نمی دونم باید چی کار کنیم!

آرتور هم سرش را به نشانه تایید حرف های مالی تکان داد و چیزی نگفت.

در همین هنگام جیمز با خوشحالی در حالی که با یویویی که تازه خریده بود بازی می کرد وارد هال شد و گفت :
_ باید زودتر راه بیفتیم! پودر فلو رو آوردم. برای راحتی بیشتر دیشب یه شومینه توی جادوگر تی وی ساختن! آخ جــــون دیگه لازم نیست با اوتوبوس بریم!

در همین لحظه در اتاق دامبل باز شد.

_ گفتی چی آوردی؟ اول بگو ببینم چند خریدی؟ اگه گرون خریده باشی از حقوق این ماه خبری نیست.

ساعتی بعد در استدیو

مجری با علامت یک دو سه کارگردان شروع به صحبت کرد.

_ سلام می کنم به همه شما ببیندگان و طرفداران این برنامه. امشب سومین شبیست که در خدمت این دو بزرگوار هستیم.

و سپس به ولدی سرحال و دامبلدوری که تقریبا به زور چشماشو باز نگهداشته بود اشاره کرد.

_ اول از همه باید به خاطر یک ساعت تاخیر در اجرای برنامه از حضور شما عزیزان مراتب عذر خواهی خودم و همکارانم رو اعلام کنم. خب پس بدون معطلی می ریم سراغ مناظره امشب. با ما همراه باشید.



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۸
#6
دامبل یه نگاه اینجوری به جیمز انداخت و گفت :
_ درسته که ولدی بی شباهت به گریندوالد نیست ولی هیچ کس جای اونو برای من نمی گیره. خب پیشنهاد دیگه بسه من میرم بخوابم!

و سپس قبل از اینکه محفلی ها بتونن حرکتی بکنن تا اونو منصرف کنند َآلبوس پله ها را بالا رفته بود.

_ آخیش از دستشون راحت شدم. دو روزه نزاشتن که بخوابم!

و سپس بروی تخت گرم و نرم خود دراز کشید و قبل از اینکه به خواب بره کمی به مناظره امروزش اندیشید.

_ ولدی نمی تونه انقدر خوب صحبت کنه. یعنی نمی تونه با این لحن لطیف و مردمی حرف بزنه. ولدی رو بکشیش حاضر نیست از این حرفای با احساس بزنه! حتما کاسه ای زیر نیم کاسه مرگ خوارا هست!آرره!

و سپس خمیازه ای کشید و چشم هایش را بست.

دو ساعت بعد

_ باید خودم دستشونو رو کنم. فکر می کنم باید کار اون ایوان یا آنتونین باشه... شاید هم رابستن...هووم... نارسیسا که نمی تونه باشه... بقیه هم لرد حاضر نمی شه! اااه...پس چرا خوابم نمی بره! میگن قبل از خواب خوردن قهوه بی خوابی می آره ها...

و سپس از رختخواب بلند شد و قصد طبقه پایین کرد تا نتایجی را که بدست آورده بود به گوش محفلی ها برساند.
و البته شاید با کمی خستگی بیشتر ،خوابش هم ببرد!!

خانه ریدل

_ پس اون دو تا احمق کجان؟
بلا به این شکل پاسخ داد :
_ ارباب من ، اونا هنوز برنگشتن!
_ معلوم هست کدوم خراب شده موندن؟ کروشیو...کروشیو... !

و سپس بلا خیلی ناراحت اتاق رو ترک کرد.

ولدی نوشیدنی گرمش که حالا تقریبا سرد شده بود از روی میز برداشت و گفت :
_ ترورس اون بیرونی!
صدای خفیفی که به نظر " بله ارباب " می آمد شنیده شد و پس از چند لحظه یه نفر وارد اتاق شد.
ولدی متفکرانه گفت :
_ آنتونین کجاست؟ معجون پیچیده رو برای مناظره فردا آماده کرده؟ امروز کارش خیلی خوب بوده...باید فردا هم به من تغییر شکل بده و به مناظره بره! برو صداش کن!



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۸۸
#7
صبح قشنگ و زیبایی به نظر می رسید. همه جا در سکوت و آرامش بود.
دامبلدور هم که با تلاش های فراوان محفلی ها چند ساعتی را بیشتر نخوابیده بود اما زمانی که به مناظره امروزش می اندیشید ، چشمانش بازتر و سرحال تر می شد!

خلاصه بعد از کلی سخت گیری های خانم ویزلی و سایر محفلی ها در خوردن صبحانه و پوشیدن لباس مناسب برای مناظره ، هیئتی از محفلی ها به همراهی دامبلدور ، گریمولد را به قصد جادوگر تی وی ترک گفتند.

_ این چه وضعه رفتار با رئیس محفله؟ باید در مورد عضویت تک تکتون در محفل تجدید نظر کنم! 24 نفر با من می خوایین بیاین کجا؟

_ راه بیفت حرف نزن!

دامبلدور : جانم؟؟

ولی خب همه این کارها تنها برای امنیت دامبلدور بود!!


در خانه ریدل

_ ارباب شما امروز خوش قیافه تر از همه روزها شدید. ردای جدیدتون واقعا بهتون می آد!

ولدی در حالی که داشت جلوی آینه با استفاده از روغن مخصوص کله کچلشو برق مینداخت در جواب بلا گفت :
_ می دونم! همه چیز برای رفتن آمادست؟

بلا به این حالت سرش را تکان داد.

ولدی :
_ بسه دیگه! اون قیافه مسخره رو به خودت نگیر الان بقیه یه دفعه فکرایی که نباید بکنن رو می کنن!
_ خب بکنن!
_ چی؟ کروشیو!!

و سپس ساعتی به طول نیانجامید که ولدی به همراه چند تن از مرگ خوارایش نیز خانه ریدل را ترک کردند.



Re: دفتر دیوانه سازها
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸
#8
کینگزلی عزیز!

تاپیک جالبی هست. ولی این ناظر تازه واردمون یه مقداری عجوله.

تاپیک یه مقداری با اختیارات زندانیان در آزکابان مغایرت داره! یعنی خب چوب دستی دادن به زندانی ها یکم خلاف قوانینه.

بهرحال شما می تونید این تاپیک رو بزنید و مسئولیتش هم با خودتونه.
تا یک الی دو هفته. اگه واقعا سوژه لازم و ایده ی جدیدی در ذهنتون برای فعالیت در این تاپیک هست بسم الله. ولی اگه همین جوری می خوایید تاپیک بزنید بهتون پیشنهاد می کنم که این کار رو نکنید.
بهرحال تاپیک اگه فعال نشه و ظرف این مدت به مقدار لازم پست نخوره ، قفل و حالا بعدا یه بلایی سرش می آد دیگه! ( )


موفق باشید

ویرایش زاخاریاس:

گفته های سارا رو من کاملا قبول دارم.به خاطر اینکه ما توی این انجمن با کمبود تاپیک روبه رو هستیم، گفته شده که راحت تر مجوز میدیم.گفته های سارا کاملا متینه؛ یعنی شماباید تا حد ممکن به تاپیکتون رسیدگی کنید ولی همونطور که توی اعلامیه گفته شد، نسبت به انجمن های دیگه ما کمتر سختگیری میکنیم چون همونطور که میدونید این انجمن زیاد طرفدار نداره.

از شما تقاضا میشه که تا حدی که میتونین سعی کنید تاپیک فعال بشه.

از پیشنهادتون ممنونم!

موفق باشید!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۳ ۱۲:۴۲:۳۵


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۰:۵۲ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
#9
و عنکبوت اومد بره طرف مینروا که سارا با یک حرکت انتحاری و سریع جلوش در اومد و گفت :
_ کجا...کجا؟صبر کن صبر کن! اون لقمه ماست..گشنه ای میتونی بری سراغ یکی دیگه!

بعد یه نگاهی به دور و اطراف انداخت و با اشاره به گوشه دیوار فروریخته انباری گفت :
_ اوناهان! اونجا رو ببین! اون غذای خوبیه برای تو! برو زود باش بگیرش!

و به آبرفورث بیچاره شپلق بروی زمین اشاره کرد.

آبرفورث :

_ سارا! اصلا ازت انتظار نداشتم! به استر می گم!

سارا روی تخته سنگ می ایسته( قبلش نشسته بوده!) و می گه :
_ آبر واقعا متاسفم...ولی سیاست در حال حاضر اینو می گه! ولی خوشحال باش...تو در راه آزادی و عشق به وطن کشته می شی...تو میشی یه ندای دیگه! تکبــــیر!

ملت که از سخنرانی سارا جوگیر شده بودند شروع می کنند به شعار دادن و دوباره جو ناآرام می شه و عکاسا هم شروع می کنن به عکس گرفتن!

خلاصه عنکبوت آبر رو با خودش می بره!

سارا دوباره روی تخته سنگ نشست! بعد انگار که یاد چیزی افتاده بود نگاهی به جمعیت مقابلش کرد و گفت :
_ استر کجاست؟

بعد از لحظه ای جمعیت یه تکونی می خوره و به نظر می رسه شخصی داره سعی می کنه راه باز کنه!

_ من اینجام!
سارا یه نگاه اینجوری به استر انداخت و گفت :
_ شیرینیات کو؟
استر به این حالت :
_ چی؟ شیرینی؟
_ مگه قرار نبود جعبه شیرینی هایی که مقروض بودی سر راه بگیری بیاری؟
استر آب دهنشو قورت داد و جواب داد :
_ خب آره! ولی میدونی که قیمتا رفته بالا... حقوق ما هم کفافشو نمی ده! حالا صبر کن یه ماه دیگه می خرم!!
سارا دوباره نگاه اینجوری کرد و گفت :
_ نه دیگه وقتت تموم شده! پول شیرینی ها رو قسط بندی می کنیم... به عنوان قسط اول هم باید عروسکتو بدی! سریع!

استر :
_ دیوونه اینجوریشو ندیده بودیم!!

و مینروا همچنان افقی روی زمین در انتظار حوادث بود!!!



Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸
#10
دامبلدور که به شدت پریشان به نظر می رسید و برای صدمین بار در طول شب از خواب پریده بود آرام آرام از پله های گریمولد پایین آمد.

در فکر خوردن یک لیوان آب، قصد آشپزخانه کرده بود که :

_ گرابلی! جیمز! آبرفورث...

همه به سمت صدا برگشتند به غیر از گرابلی که همچنان سخت درحال تجزیه و تحلیل اتفاقات پیش آمده بود.

آبرفورث با مهربانی و در عین حال با قصد عوض کردن جو به طرف آلبوس رفت و گفت :
_ برادر عزیزم! چرا این موقع شب تو هنوز بیداری! بیا..بیا...ببرمت اتاقت...تو باید استراحت کنی!

آلبوس با خشانت :
_ دستو بینیم باو! ( یعنی دستو بکش!!)

آبرفورث :

َآلبوس که متوجه شد خیلی دیدن رویاهای دراکو روش تاثیر گذاشته یه اهمی کرد و گفت :
_ شما چرا امشب انقدر زود برگشتید؟


در خانه ریدل

_ پس ایوان و رابستن کجان؟

رودلف و بلا به هم نگاه کردند و بعد از چند لحظه بلا با دستپاچگی گفت :
_ ارباب! سرورم... ما نمی دونیم اونا کجان! اگه اجازه بدید ما بریم بخوابیم...خیلی خسته ایم! بیا رودلف...شب به خیر!

ولدی با عصبانیت :
_ کار محفلی ها رو تموم کردید؟

بلا و رودلف :







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.