هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴
#1
- چند دفعه میپرسی آرسینوس؟ آیا ما باید هر سوال تورو چند بار جواب بدیم؟ اونم وقتی وظایف آسمانی بسیاری برای انجام دادن داریم؟

آرسینوس عینک باریکش را روی صورتش جا به جا کرد. گویا اینگونه بهتر میتوانست به عمق چشمان مرلین خیره شود . حتما دلیلی برای حضور او در این مهمانی وجود داشت . دلیل ِ خاصی که به راحتی بیان نمیکرد اما او آرسینوس بود. نگهبان ویژه ی لرد کبیر. میتوانست همه چیز را از چشمان فرد مشکوک بخواند. پس عینک را به صورتش نزدیک تر کرد ..نزدیک تر..نزدیک تر...

- الان کور میشوی فرزندم. اون دسته های عینک را نکن در چشمت.

آرسینوس دسته ی عینک را از یک میلی متری چشمانش دور کرد، تکانی به خود داد و به صندلی مرلین نزدیک شد. سپس در حالی که دستش را روی دسته های صندلی جا به جا می کرد، گفت:
- یعنی میخوای بگی که برای هدایت این قوم به مهمونی اومدی؟! این حرف آخرته؟

مرلین که به نظر می رسید تا به حال با همچون موجودی در هفت آسمان و زمین مواجهه نشده است، احساس کرد که وظیفه ی بسیار سنگینی در هدایت او بر گردن دارد.
- فرزندم، ما برای هدایت تمام این قوم به این مهمانی آمدیم. همانا ما برترین هدایتگریم. همانا آمدیم تا به تو بگوییم از بسیار نادانستنی ها که نمیدانی تا تو را از این وضعیت تسترالگی و این زندگی خالی از معنویت نجات دهیم. فرزندم، به راه ما هدایت شو . در های توبه به روی تو باز است.
- میتونی بری. فعلا تایید شد.

مرلین دستانش را گشود...
-فرزندم، به آغوش ِ ما برگرد...به آغوش ِ راه درست...بگذار که بارقه های نور در تو هویـد..

- بــــرو بیــــــــــــرون بیـــــرون

چند ثانیه بعد، مرلین بشکن زنان از اتاق خارج شد و فریاد ِ آرسینوس در اتاق پیچید:
- نفـــر بعـــــــــــدی .


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱:۵۳ پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۳
#2
ابر استاتیک دو عالم ابر دینامیک دو عالم ابر ارتعاشات دو عالم سرورم..

بلاتریکستون رو عفو کنید . در تمام این مدت، پیگیر تمام مواردی بودم که با گذاشتن یک ابر برسرشون، شما رو با برازنده ترین صفات خطاب قرار بدم. تشخیص دادم که بگم خواهش میکنم که اجازه بدید همانند گذشته، خدمتگذار شما و مادری مناسب برای سربازان ارتش سیاهی، بلالردیا های کوچک باشم.

این رو هم به عنوان پیشکش از من بپذیرید سرورم.
شب به شر و بدبختی .

تصویر کوچک شده



سوهان روح!
مایه شرو بدبختی!
یک دلیل!...فقط دنبال یک دلیل می گردیم برای اینکه اجازه بدیم بهمون نزدیک تر بشی...ولی پیدا نمی کنیم!
اینجا وایسادی موهات داره می ره تو چشمان مبارکمون.

یه رودولف داریم که به اندازه تو...نه!...کمی کمتر از تو مایه عذاب ماست. شاید تو از پسش بر بیای!
بیا...بیا...عدس پلویی درست کن دور هم بخوریم!

تایید که شده بود...مجددا تاکید شد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۹ ۲:۴۵:۴۲

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۳:۳۲ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#3
شب بر فراز شهر سایه افکنده بود. سرما تا مغز استخوان هرموجود زنده ای را می لرزاند. اما من احساس آزادگی میکردم. احساس میکرم که دیگر دردی در درونم و حسی در قلبم نیست..همانطور که همیشه دوست داشتم باشم. بدون احساسات انسانی. فاقد هرگونه درد بودنی که باعث شود اهداف خدمت گذارانه ام به حاشیه کشیده شود. آزاد بودم، رها و بی تعلق. همانطور که همیشه دوست داشتم باشد. بدون تعلق به خانواده ای که به خاطر آن ها بخواهم فداکاری کنم! به نظرم فداکاری مزخرفترین عملیست که یک ساحره ی وفادار به اربابش میتوانست در قبال بقیه انجام دهد. من اربابم را داشتم و همین برایم کافی بود. به جز مواقعی که در آزکابان بودم لرد سیاه همیشه و همه جا مرا کنار خود داشت. احساس میکردم که الهاماتی را از او میگیرم. حس میکردم که کالبد هایمان به هم گره خورده...حسی که من به اربابم داشت، چیزی فراتر از عشق، بندگی بود! بله..بندگی. همیشه هرچیزی که به اوج میرود سقوطی دارد و هرچه بیشتر اوج بگیری سقوط دردناک تر است. اما این درد ارزشمند است باعث میشود که یادت نرود چقدر در اوج بوده ای! عشق و احساساتم به لرد سیاه آنقدر اوج گرفته بود که سقوطی ناگهانی، چنان دردی در وجودم ایجاد کرد که گویی تمام بند های احساسات انسانی را گسست و یک بند به گردنم آویخت و آن بندگی بود. بندگی اربابم. بندگی بی چون و چرای او. هر جانی که میگرفتم..هر زجه و ناله ی دردناکی که می شنیدم، به من قدرت میداد و بند بندگی اش را محکم تر احساس میکردم. و حال من از تمام تعقلات گسسته ام. حال دیگر لازم نیست که برای نارسیسای افاده ای ادای خواهر های خوب را در بیاورم یا ذره ای در انتهای قلبم احساس محبت و عشق کنم. روح من اکنون تنها به او تعقل دارد..به سرورم.
- اما تو باخته ای بلاتریکس. باخته ای.
نمیدانم چه بود؟ شبیه صدا بود اما صدا نبود. به هو هوی باد میماند که شب را می شکافت و پیش میرفت. نرم و آهسته روحم را مرموزانه نوازش میکرد . میخواستم جوابش را بدهم اما صدا از گلویم بیرون نمی آمد. گویا چیزی مرا در خود می شکست.
- خوب نگاه کن . تو باخته ای. تمام زندگی ات را نوکری کرده ای. به نارسیسا نگاه کن. ببین که از این به بعد چقدر خوش بخت خواهد بود. او سال ها ی سال با پسر و همسرش دور از تمام این ماجرا ها زندگی خواهد کرد و خوشبخت خواهد بود. من میتوانم فکر تو را بخوانم بلاتریکس. همیشه به خودت بالیده ای که از خواهر کوچکت باهوش تر و توانا تری. اما او هم اکنون زنده است و تو چطور؟ به مفلوک ترین شکل..توسط آن مالی ویزلی کج و معوج کشته شده ای.

اگر دستم به او میرسید، اگر جسمیت داشت، اگر میتواستم ببینمش یقینا او را به درک واصل میکردم. با هر کلمه ای که میگفت بیشتر احساس فشردگی میکردم. گویا کسی به دستانش چنگکی بسته و در شکمم فرو کرده و مرا مچاله میکند. صدای هو هویش در روانم طنین انداخت.
- میبینی بلاتریکس؟ تو مرده ای! جان داده ای. به بدترین شکل ممکن. به احمقانه ترین شکل ممکن! تو هرگز مرگ باشکوهی نداشته ای ! لرد سیاه هرگز برای تو غمگین نمیشود. او برای هیچ کس غمگین نمیشود و تو کوچکترین اهمیتی برایش نداشته ای.

دروغ میگفت...حتما دروغ میگفت. به وضوح نگاه اربابم را دیدم که خدمتگذار وفادارش را می جویید. دیدم که هرچند لحظه ای..هرچند گذرا، اما یک لحظه برق امید از چشمانش رفت .

- گفتم که من میتوانم افکارت را بخوانم بلاتریکس. با این افکار به خودت امید نده. تو چیزی برای افتخار کردن نداری. زندگی ات بیهوده بوده. میبینی؟ کسانی که از تو بسیار ناتوان تر و ضعیف تر بودن، آن هایی که همیشه تمسخر میکردی و به بردگی میگرفتی، اکنون زنده اند. در رکاب سرورت اما توووو..اما توووو بلاتریکس...روح سرگردانی هستی که محکومی به جدایی همیشگی از اربابش. او که گمان می برد جاودانه است . بیچاره...تو به جهان باخته ای .

شدت درد آنقدر بود که نمیتوانم توصیفش کنم. جسمی نداشتم تا اینقدر درد را حس کند اما انچه که مرا می آزرد، نه درد جسمانی که درد روحم بود. میگویند که بعد از مرگ ارواح نیک به آرامش میرسند. اما ارواح شر..میگویند که عذاب برای آن ها به شکل اندوه های سنگین رونمایی میشود. اما چیزی که احساسش میکردم اندوه نبود. خشم بود. خشم که از باقی مانده های غرورم شعله میکشید و روحم را می فشرد. من جهان را چیزی بهتر از انچه که تحویل گرفته بودم تحویل دادم. در راه سرورم و ارتش تاریکی خون های گندیده ی بسیاری را ریختم . خدمتگذار وفادار او بودم و تاجایی که میتوانستم به وظایفم عمل کرده بودم. کار هایی که ساحره ها و جادوگر های دیگر هرگز نتوانسته بودند از پس ان بر بیایند. این خشم..باید صدا میشد. باید صدایم میشد! صدایی که در مرز های بین مرگ و زندگی یک آن بریده بودند و بعد ناگهان دیدم که کلمات...با صدای من..اما نه از دهان من، بلکه به شکل صوتی غوطه ور در فضا طنین افکندند.

- من بلاتریکس لسترنج، با مرگ خفت بارم به دست مالی ویزلی، تنها به خودم باخته ام!

صدای قه قه ی آن فرد نا آشنا را میشنیدم. ناگهان پسر بچه ای مو طلایی در حالی که دوان دوان از پشت درخت روبروییمان عبور میکرد روی زمین افتاد. نورسبزی در مقابل چشمانش هویدا شد. جریانی شبیه به گردباد مرا در خود گرفت ...چرخ میزدم و گیسوانی که فکر میکنم تصوری از دنیای زنده ها برایم بود، جلوی چشمانم را گرفته بود. گویا وقتش بود. کائنات مرا به خود میخواند تا پاداش سالیان سال وفاداری و خدمتگذاری را به من بدهد. سالیان سال تلاش برای حفظ خون اصیل جادوگری...درست است.من به جهان نباخته بودم. من هرانچه را که باید عملی کرده بودم. ماموریت من تمام بود. فقط به خودم باخته بودم که آن هم اهمیتی نداشت. اما کسی باید این هارا میدانست. هیچکس حق نداشت که فکر کند که من یک بازنده ام! کلمات را..افکارم را..و همه ی رویداد های لحظه های پیش را بهم پیچیدم، به پسرک موطلایی نگاه کردم و با صدایی که صدای من بود اما از حنجره ی من نبود فریاد زدم:

- همه ی این هارا بنویس. تو همه ی این هارا مثل یک خواب به یاد خواهی اورد و داستانی خواهی نوشت. دنیا باید داستان تو را بخواند و بداند که بلاتریکس، به پاداش ابدی رسیده و تنها آرزویش این است که اربابش هم روزی به او بپیوندد تا در کنار هم جاودانه شوند.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۳
#4
سلام. مدیریت محترم به این معرفی شخصیت من توجه کنید. تو قسمت توضیحات نوشته شده تا آنکه توسط مالی ویزلی به قتل رسید. این جمله رو اعصابه . بی زحمت اینو تغییرش بدین به : تا آنکه مالی ویزلی را به قتل رساند.
ممنون.


نقل قول:
نام : بلاتریکس لسترنج
وضعیت نژاد:اصیل زاده از خاندان باستانی بلک
گروه :اسلایترین
وضعیت ظاهری:دختری با پوست رنگ پریده و لبان خوشفرم باریک چشمان نافذ مشکی و موهای بلند و مشکی نرم.
سال تولد: 1951
نام پدر: كيگانوس بلك
نام مادر: درولا رويسر
نام همسر:رودولف لسترنج
جنسیت:مونث
نحوه ی مرگ :در حالی که می خواست جینی ویزلی را نابود کند مالی ویزلی مادر جینی اورا با طلسم مرگ نابود کرد
مهارت ها :جادوی سیاه
وضعیت گروهی :مرگخوار وفادار لرد ولدمورت
لقب :لرد به او بلا می گوید
سن :نا مشخص اما جوان

اطلاعات اخانوادگی :او دو خواهر به اسم اندورومیدا و نارسیسا دارد که اندورومیدا با تد تانکس که مشنگ زاده است و نارسیسا با لوسیوس مالفوی که او هم مرگخوار است ازدواج کرد. او پس از خارج شدن از هاگوارتز به لرد سیاه پیوست و مرگخوار شد..فرزندی نداشت.

توضیحات اضافی :بلاتریکس لسترنج یکی از وفادارترین مرگخواران لرد ولدمورت بود که بعد از ناپدید شدن او مدت زیادی را در ازکابان گذراند اما همچنان غرور و حس برتری خود نسبت به دیگران انچنان در او قوی بود که به سختی می توان باور کرد که مدت زیادی را در ازکابان گذرانده باشد.بلاتریکس بعد از بازگشت لرد تا دقایق پایانی عمرش در کنار لرد بود تا انکه توسط مالی ویزلی به قتل رسید.همچنین او در نبرد وزارت خانه که با اعضای محفل و الف دال پیش امد بسیاری از افراد و مهمترین ان ها سیریوس بلـک را در دوئل شکست داد و سپس به قتل رسانید که این موجب شد که در کنار لرد مورد اعتماد تر و در میان محفلی ها بیشتر از بیش مورد نفرت قرار بگیرد.بلاتریکس لسترنج در زمان حضورش در هاگوارتز از دانش اموزان اصیل و محبوب اسلیترین بود ..هرچند که عشق برای یک مرگخوار معنایی ندارد اما عشق و احساس او به لرد سیاه کاملا قابل درکست.




انجام شد.

دستت درد نکنه لودو. یه جن خونگی پیش من جایزه داری. نمیتونم تو خونم تحملش کنم. تا اخر هفته میفرستمش بیاد.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۶ ۲۱:۰۶:۰۴
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۷ ۰:۴۸:۱۰

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۳
#5
-امم، خب سرورم، شما هم میتونستین به جای انگشتای مبارک که البته خیلی هم برازنده هستند، از قاشق چنگال استفاده کنید.

لرد با عصبانیت به مرلین نگاه کرد.
- تو چطور جرات میکنی اینو بگی؟ ما نماد فرهنگ و قدرت هستیم خودمون. ما لرد سیاهیم...بلا اونطوری به من نگاه نکن. سهمیه ی این هفتت تموم شده.

بلاتریکس که احساس کرد جلوی سایر مرگخواران تحقیر شده، با بی حوصلگی جا به جا شد. مرلین آب دهانش را قورت داد.
- امم..ارباب..چیزه...راستش من الان که فکر کردم دیدم با توجه به این که چند تا ردا بیشتر از بقیه پاره کردم، طی این سال هایی که هی داشتم ردا پاره میکردم، هیچ جادوگری به جذبه و فرهنگ شما ندیدم. ما حتی در زمان جادوگر های نخستین هم، از قاشق چنگال استفاده نمیکردیم. یادمه که اون زمان همه با دست غذا میخوردن.

مرلین نتوانست حرفش را ادامه دهد چرا که با اصابت طلسم لرد پخش زمین شد. بشقاب ها روی میز به طرز چندش آوری پخش و پلا شده بود و موجودی کوچک و فین فینی در گوشه ای از میز مشغول لیسیدن آخرین بشقاب غذا بود.

- صدای لیس زدنت داره رو اعصابم راه میره مورفین.

مورفین بشقاب را روی میز گذاشت و مشغول لیسیدن انگشت هایش شد.
- ژی کار به من داری شی شی؟ بژار غژامو بخورم. بعد این همه مدت یه بشقاب غژا گیر من اومده. خوبه برم به همه بگم که این شاژمان خانه ریدل حقوق بشر ومعتادین رو نقژ میکنه و به من گشنگی میده؟

نارسیسا ناامید از مورفین روی برگرداند. تصور میکرد که با سال ها زندگی در یک خانه ی اشرافی ، از سایر مرگخواران با فرهنگ تر و فرهیخته تر است و قطعا میتواند آن هارا اصلاح کند. با غرور دستی به موهایش کشید و صدایش را صاف کرد.
- خب با اجازه ی مای لرد، من برنامه هایی برای اصلاح دارم. متاسفانه هیچ فرد با فرهنگی...اهم..البته به جز سرورمون بین جمع مرگخوارا وجود نداره و اینجوری امکان نداره که بهمون مجوز بدن. خب..پس باید شروع به اصلاحاتی کنیم.

مرگخواران همانطور خیره به او نگاه میکردند وسعی داشتند که حرف هایش را هضم کنند.

- خب برای شروع ببینم چند نفر راجع به آداب برخورد و معاشرت چیزی شنیدن یا دربارش چیزی خوندن؟

مورفین دستش را بالا برد. نارسیسا مشتاقانه به او اشاره کرد.
- بگو مورف.
- نه ببخشید شیژ خاصی نمیخواشتم بگم..میخواشتم بگم من هویج پخته دوست نداشتم اشتباهی خوردم. بی فرهنگی حشاب میشه اگه انگشتمو بکنم تو حلقم که بالا بیارمش؟


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
#6
خانه ریدل

بلا با عصبانیت چشم غره ای به لودو رفت.
- پاچه های شلوار تورو بالا بدم لودو؟ همینمون مونده. ما مادر 10 بلا لردیا هستیم و مهم تر از اون بلاتریکسیم. بزنیم به شر و بدبختی نایلت کنیم؟

- هه. باز این بلا واستاده جلوی آیینه نفاق .رفته تو توهم. بلا بلا بلا اینو از آیینه بپرس، چه کسی از همه زیباتر است؟

بلا درحالی که داشت برگ های رز را به مناسبت عید کوتاه میکرد، با قیچی ضربه ی کوچکی به گلبرگ هایش د.
- وقتی همه ی برگاتو کندیم و دیگه نتونستی فتوسنتز کنی، میفهمی کی از همه زیبا تر است رز.

لودو در حالی که پاچه های شلوارش را بالا داده بود و سعی میکرد فرش هارا بشورد، با خودش آهی کشید. حالا چطور میتوانستند بدون جادو به زندگیشان ادامه دهند؟ تک تکشان باید کار هایی را انجام میدادند که تا به حال به فکرشان هم نرسیده بود. تنها کسی که از این قایده مستثنی بود؛ لرد سیاه بود که به راحتی در اتاقش نشسته بود و مرگخواران موظف بودند کار هایش را انجام دهند. لودو به فکر فرو رفت.
- چقدر دیگه باید اینجا مثل یک مرگخوار معمولی باشم؟ تا کی باید به خاطر شپش ها و بوی بدی که میدم به نارسیسا جواب پس بدم؟ اصلا به کسی چه که من از حموم خوشم نمیاد؟ خب من میتونم به جای لودو بودن، لرد لودو باشم مث..ای وای..من چرا دارم به این چیزای خائنانه فکر میکنم؟ ارباب بفهمه بیچاره میشم..ای فکرای پلید...دور شین از من

- لودو، ارباب چایی سبز میخوان.
- لودر ، شیشه هارو دستمال نکشیدی هنوز. دوروز دیگه عیده. فقط هیکل گنده کردی .

- من لودر نیس...

-لودو، زود باش اون دیوار رو دستمال بکش. میخوایم آگهی ترحیم ریش دراز رو بچسبونیم بهش.

انگیزه های خیانت هر لحظه در ذهن لودو پررنگ تر میشد.
- بســــــــــــه دیــــــــــــــــــگـــــــــــــه

سالن برای دقایقی به سکوت فرو رفت. اشک در چشمان گیاهی رز کوچک جمع شد. لودو کلافه و بی حوصله مینمود. بلا که عادت نداشت صدای فریاد و اعتراض کسی جز خودش را در خانه ریدل بشنود، دهانش را باز کرد تا به لودو اعتراض کند ولی لودو فرصت نداد.
- برای چی من باید همه ی این کارا رو انجام بدم؟ چرا هیچکس دیگه هیچ کاری نمیکنه؟ چرا همه ی کاراتونو میندازین گردن من؟ اصلا من دست راست و چپ اربابم..من امروز ماموریت دادم..فردا میرم پست نقد م...اممم..نه هیچی بقیش به شما مربوط نیس. من چرا باید همه ی این کارا رو انجام بدم؟ از این به بعد دیگه هیچ کاری براتون نمیکنم.

مرگخواران با تعجب به لودو نگاه میکردند. رز به سرعت خودش را از زیر دستان بلا بیرون کشید.
- عمو لودو؟ یعنی دیگه برام چیپس سرکه نمکی هم نمیخری؟



وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۲
#7
لینی به ارتفاع کوه نگاه کرد و آهی کشید.
- واقعا باید این کوه رو بریم بالا؟
- آره چطور؟
- آخه این کوه خیلی بلنده.
- آره چطور؟
- خب میگم یعنی ما که مطمئن نیستیم این کوه همون کوه باشه.
- آره چطور؟
- خب وقتی مطمئن نیستیم واسه چی ارتفاع به این بلندی رو بریم بالا؟
- آره چطور ؟
- لودو یک تسترال است؟
- آره چطو...امم ..هم؟

بلاتریکس کروشیویی را حواله لودو کرد و لودو خلاقانه به خود پیچید. مروپی که پا درد گرفته بود،در حالی که نور آفتاب چشمانش را میزد روی تخته سنگی نشست. به نظر میرسید که نمیتواند بلا و لینی را از هم تشخیص دهد. به لینی نگاهی کرد.
- مادر نوه های ما؟ ما استخون هامون درد گرفته. ایا این کوه نوردی برای سن و سال ما مناسبه؟ همین الان یه فکری بکنید وگرنه اسم شمارو از لیست خط میزنیم نوه هامون رو برمیداریم میریم به شر و بدبختی و شمارو هم پست میکنیم به آزکابان.

بلا متعجب به مروپ نگاه کرد. لینی که به نظر میرسید شگفت زده شده باشد، لبخند ملیحی زد.
- با منید مادر؟ بچه های ما که هنوز به دنیا نیومدن. من منتظر بودم که اول شما تایید کنید بعد...

بلاتریکس به موهای صاف و بی حالت لینی که چند حشره هم بین آن ها دیده میشد، نگاهی کرد و در حالی که سعی میکرد حداقل یک وجه مشترک بین خودش و لینی پیدا کند، خواست چیزی بگوید که مروپ فرصت نداد.
- اوا لینی دخترم؟ تویی؟ پیری که نه..کهولت سن هم که نه..اندکی فاصله گرفتن از سال های جوانی گویا روی بیناییمون تاثیر گذاشته. منظورمون به این اسکاچ بود.

لینی نا امیدانه تعدادی از حشرات روی سرش را پراند. مروپ ادامه داد.
- بلا، یا یه فکری برای پا درد ما میکنی، یا میفرستیمت آخر لیست. ..اوه نه...تو که چسبیدی به اول لیست ما هیچ جوره هم نمیشه جدات کرد.

آیلین که در این فاصله سعی کرده بود که برای بقیه توضیح دهد که مسواک یک وسیله ی شخصیست، مسواک فنریر را از دهان کراب بیرون کشید. به مروپ نگاهی کرد و با صدای آرامی گفت:
- بانو، جسارتا، اگه اشکالی نداره من یه پیشنهادی داشتم . میتونم مطرحش کنم؟
- بگو آیلین. میشنویم.
- اگه مزاحم اوقات شریفتون نیستم و اشکالی نداشته باشه میخواستم بگم که خب، درسته که بانو بلاتریکس چسبیدن اول لیست و نمیان پایین، ولی میشه که عنوان لیست رو عوض کنید.

مروپ لبخندی زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت. بلاتریکس به آیلین که بلاخره توانسته بود جمله اش را به پایان ببرد و حالا داشت با خودش فکر میکرد که آیا حرفش در کمال ادب بیان شده یا نه چشم غره ای رفت. سپس به کراب اشاره کرد که مروپ را روی دوشش بیاندازد.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
#8
سلام.
میشه لطفا هارو به شکلک های چت باکس اضافه کنید؟



وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
#9
آیلین...
میدونستید اگه به نظر ما اگه واقعا یک هاگوارتزی وجود داشت و کلاه گروهبندی بود دقیقا شمارو تو اسلیترین مینداخت؟ شما تموم ویژگی های یک اسلیترینی واقعی رو دارین. به خصوص اصالت و ادب و ...

یک سوال تو ذهنم هست..من حس میکنم خیلی غمگین هستی شما. یعنی اگه میخواستم یه تیپ شخصیتی برات در نظر بگیرم یه دختر آروم و غمگین در نظرم بود. چطوری اینقدر آرومی؟ ما نمیتونیم اینقدر اروم باشیم هرگز.
سایت رو چطوری میبینی ؟ آیا تو هم به این قضیه که باید کمی انعطاف پذیر تر باشیم اعتقاد داری؟ منظورم اینه که با توجه به این که از کتابای هری پاتر و دوران هری پاتر داریم فاصله میگریم...ببین یعنی مثلا من معتقدم میتونیم انعطاف بیشتری وارد شخصیت ها بکنیم و لازم نیست تا حد 100 * 100 وفادار رفتار کنیم و البته باید حتما گوشه چشمی ویژه ای هم به کتاب داشته باشیم حتی تو طنز نویسی. ولی هی جاهایی باید کم کم کوتاه بیایم ..مثلا خب هرگز ممکن نبوده که لرد و بلا با هم ازدواج کنن ولی ما الان کلی بلا لردیای کوچولو داریم خب..تو با این چیزا موافقی؟ من فکر میکنم لازمه وگرنه ایفای نقش به بنبست میرسه و خب ایفا و چت باکس اگه الان نباشن کلا سایت به بنبست میرسه. نظرت چیه؟!

چه چیزی رو تو زندگی برای خودت ایده ال میدونی؟ از لحاظ آینده ای! یعنی تو رشته ی تحصیلی خودت دوست داری به کجا برسی؟ یا کاری هست که خیلی دوست داشته باشی انجام بدی و رویای انجام دادنش رو داشته باشی؟ مثلا مثل داشتن یه گالری نقاشی..یه گروه موسیقی...یک کارگاه نجاری حتی

فکر میکنی که چقدر متناسب با سن و سالت رفتار میکنی؟ البته تو مودب بودن و اصالت شما که شکی نیست بانو. ولی منظورم اینه که چقدر سن عقلی و رفتاریت، به سن واقعیت نزدیکه؟ خودت رو بالاتر میدونی یا پایین تر؟

به جز سبک فانتزی، چه سبک های دیگه ای رو از نویسندگی دوست داری؟ اهل نوشتن هستی به جز رول نویسی و در قالب فانتزی؟
چه کاری رو بیشتر از همه دوست داری انجام بدی؟ کاری که وقتی که عصبانی باشی ارومت بکنه، وقتی خوشحالی خوشحال ترت کنه...چیزی که به خاطرش همیشه وقت و ذوق داشته باشی؟

خب ما فعلا دیگه سوالی نداریم، میریم دوباره میایم احتمالا.

به شر و بدبختی .


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
#10
-
- اممم..چرا اون شکلی نگاه میکنی بلا؟ دادم یه مشتیشو واست جدا کردن.

بلاتریکس با عصبانیت و انزجار به تسترال پشمالویی که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد. تسترال که به نظر میرسید دچار یک نوع بیماری دامی روانی باشد، به طور مداوم به خودش پنجول میکشید.
- اولا گفتم بلا نه و بانو بلا. دوما این شبیه منه؟ این کجاش شبیه منه؟
- گفتم بچه ها خیلی دقیق بررسی کنن. ببین این از همه نظر بهت شبیهه. پنجولاشو نگاه کن، چهرتا هم خیلی بهت میخوره.

بلا با عصبانیت کلاه ایوان را روی سرش کشید و فریاد کنان گفت:
- این شبیه منه؟ این شبیه منه ؟ من کجا این همه مو دارم؟ ..امم...هم...حالا دارم که دارم خیلی هم خوبه که دارم .اصلا ارباب شیفته ی این همه زیبایی همین مو ها شده. ولی تصمیم گرفتم در دوران تسترالگیم متفاوت باشم. همین الان یه تسترال اصیل و نجیب و ترجیحا کم مو پیدا میکنی ایوان. وگرنه از استخونات قرص کلسیم درست میکنم.

یک ساعت بعد-

فلور با انزجار معجون را از ایوان گرفت.

شتررررق

گلدان پشت پنجره روی زمین افتاد. ایوان کلافه به تسترالی که سعی میکرد گل های گلدان را بخورد نگاهی کرد.
- هیچکس یادش نبود که به مورفین بگه تسترال ها علف نمیخورن؟!

بلاتریکس پوزخندی زد. در همین لحظه رز و دافنه نگران به یکدیگر نگاهی کرد. رز یک قدم به عقب رفت و دافنه آب دهانش را قورت داد. مورفین قدم به قدم به رز نزدیک تر میشد.

- یکی اینو بگیره. وینسنت ؟
- به من چه. من تا به حال با یه تسترال یک جنگ طولانی مدت نداشتم.
- جنگ طولانی مدت چیه. د ِ بگیرش. الان رز رو میخوره. ارباب بیچارمون میکنه.
- به یکی دیگه بگین. من آرزو دارم. میخوام بزرگ شم و بعد به همه بگم که اولین درخواستم برای مرگخواری تو چند سالگی بوده!

تسترال مورفین غرش کنان ( یا بهتر است بگوییم خمیازه کشان ) لحظه به لحظه بیشتر به رز وحشت زده ی کوچک نزدیک میشد. همه امیدوار به بلا نگاه کردند و او هم بی توجه به تسترالی که برایش پیدا کرده بودند دست میکشید و سعی میکرد که جنس موهایش را ارزیابی کند. ایوان ناچارا در حالی که مطمئن نبود بتواند استخوان کتفش را در چشم تسترال فرو کند، دوان دوان به سمت مورفین رفت و بعد از چند ثانیه، پخش زمین شد.

- کروشیو.

مورفین بی حال روی زمین افتاد. بلا به سردی به حضار و رز که گویی خیالش راحت شده بود نگاهی کرد و گفت:
- زود باشید جمع کنید خودتونو. هرکی معجونشو نخورده سریعتر بخوره. این تسترالم تا یک ساعت دیگه از جاش بلند نمیشه. اخرین دوره ی مصرفش دو هفته پیشه، حال نداره الان از جاش پاشه. هان تو فلور..قبل از این که معجونتو بخوری، استخونای ایوان رو سر هم کن.

فلور در حالی که سمت استخوان های ایوان میرفت، زیر لب غرید.
- یکی نیست به این اسکلت بگه، اخه مجبوری بدویی؟ حالا من چطوری این استخونای چربشو جمع کنم؟ چندش فداکار همیشه در صحنه


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.