- پوفش!
- چندش!
پسر بدون این که وقتی برای پاک کردن پرنده ی کوچک که روی صورتش متلاشی شد بگذارد،به دویدنش ادامه داد.هرچه بیشتر پیش میرفت،تعداد شاخ و برگ درختانی که صورتش را خراش میدادند کمتر میشد.دور شدن از جنگل ممنوعه را احساس میکرد.صحبت های وزیر سحر و جادو در گوشش میپیچید.وزیر که قهرمان ها را گوشه ای از جنگل جمع کره بود،گفت:
- قهرمانان...نان...نان...لواش..چیز!شما باید جایی که مدیرا هستن رو پیدا کنین...نین...ین!یکیشونو به هاگوارتز بیارین،ین...ین...تا میتونین شکنجه اش کنید تا برنده شین...شین....وقتتون محدوده،ده...ده!
...
پسر بعد از چند دقیقه خودش را به قلعه رساند.نفسش بالا نمی آمد.به برج شرقی هاگوارتز چشم دوخت.باید تا طبقه سوم می دوید.نفس عمیقی کشید و شروع به دویدن کرد.طبقه اول..طبقه دوم...
- هن!هن!مگه..چی میشه یه ...آسانسور بذارن؟...هن!رسیدم!
10 دقیقه بعد،کنار مجسمه ساحره یک چشم- اَه!چه ساحره ای!تو چه جوری باز میشی؟
ام..دی سندیوم.
بعد از گفتن این ورد،سر سفید مجسمه یک چشم کنار رفت و حفره ای نسبتا باریک داخل آن نمایان شد.دراکو داخل آن پرید و بعد از چند دقیقه هوای آزاد و بهاری دهکده هاگزمید را احساس کرد.به اطرافش نگاهی انداخت.دهکده در آن ساعت از شب خلوت و ساکت بود اما...
- دخت هاگزمید نازه والا!مافلدا بپر وسط!
دراکو به ساختمانی بزرگ که پنجره هایش از شدت صدای زیاد آهنگ میلرزید، نگاهی انداخت.خانه ای بزرگ و طلایی رنگ که روی سردر آن با خط مشکی زیبایی حک شده بود:
خوابگاه مدیران.
خوابگاه مدیران- دوپس،دوپس،دوپس،دوپس!
ایوان،استرجس و بارون کف زمین،هلیکوپتری میزدند و کوییرل و عله آن ها را تشویق میکردند.مافلدا و آنتونین،گوشه ی دیگری از سالن مشغول حرکات موزون تانگو بودند.مونالیزا هم درون قاب طلایی رنگش که بالای شومینه نصب شده،نشسته و از پشت شیشه محافظ قاب، خیره ،دیگر مدیران را نگاه میکرد و لبخند میزد.در همین لحظه طنابی بلند از دودکش پایین افتاد.دراکو آهسته سرش را از شومینه بیرون آورد.
- چه میکنه این زوپس....دوپس،زوپس،دوپس!بارون برو قرص ها رو بیار!
از شومینه بیرون آمد و سریع نگاهی به اطرافش انداخت.بعد از کمی مکث،مونالیزا را بالای سرش دید.دراکو سریع به سمت منوی سنگی روی میز رفت.آن را برداشت و با تمام قدرتش به طرف شیشه محافظ تابلو پرتاب کرد.
- جرینگ!بی بو،بی بو،بی بو!بوق،بوق،بوق،بوق!
-لعنتی!
دراکو سریع تابلوی مونالیزا را که با تمام قدرتش جیغ میکشید، از میان شیشه خورده ها کند و به طرف در خروجی دوید.
- عــــلــــه!کویــــی!مونا تون رو کشتن؛آآآآییییییی!دزدیدن....جـــــیـــــغ!
دراکو آن قدر قاب را تکان داد که سر مونالیزا به گوشه آن برخورد کرد و از حال رفت.در همین لحظه عله که منوی مدیریت طلایی در دست داشت و در حالی که از خشم سرخ شده بود فریاد زد:
- دزد بیناموس،دزد ناموس!مونا رو کجا میبری؟
کویی بگیرش!
به سمت در خروج رفت.با عجله دستگیره را فشار داد اما قفل بود.دیگر مدیران که عله جلوتر از همه ی آن ها راه میرفت به او نگاه کردند.دراکو عقب و عقب تر رفت تا با صدای "گرومب" به دیوار پشت سرش برخورد کرد.عله منو را روی زمین گذاشت و دست هایش را بالا برد.سپس گفت:
- پسر جون.اون تابلو رو که زیر بغلته آروم بذار زمین...به جون همین ایوان که ولت میکنیم بری!فقط اونو بذار پایین.
- تق!
آنتونین کمی از مافلدا فاصله گرفت و پرسید:کجا رفت؟
- غیب شد. کوییرل،زود باش لپ تاپتو با منو بیار ببینیم کجا رفت.
بعد از آمدن کوییرل همه ی مدیران پشت میز ناهارخوری نشستند.در حالی که همه شان نگران حال مونالیزا بودند به لپ تاپ مدیر که بوی سیر از فن آن بیرون میزد چشم دوختند.
- نمیشه ردشو زد.
- مگه میشه؟
کوییرل آهی کشید و گفت:از سایت خارج شده.
طبقه سوم،کنار مجسمه ساحره یک چشمدراکو به سختی مونالیزا را از داخل حفره خارج کرد و بیرون انداخت.
- تو چه قدر سنگینی بشر!خوب.طبقه سوم کلی کلاس خالی داره.کجا میخوای ببرمت؟
مونالیزا که هنوز بیهوش،کف تابلو افتاده بود ،پاسخی نداد.دراکو تابلو را پشتش گذاشت و به طرف کلاس ماگل شناسی که آخرین کلاس در دورترین راهرو از راه پله بود رفت.بعد از چند دقیقه،مونالیزا را روی بوم نقاشی گذاشت و شروع به پاشیدن چند قطره آب روی او کرد.بعد از این که اولین قطره به صورت او پاشید،مونا تکان خورد.از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد.
دراکو:
- جــــیـــــغ!
دراکو درحالی که رنگ روغن ماگلی را به همراه شیشه ای برمیداشت گفت:کسی صداتو نمیشنوه مونا جون!
- از من چی میخوای؟واسه چی منو...گران بها ترین اثر هنری رو دزدیدی؟
دراکو مایع درون شیشه را روی دستمال پارچه ای خالی کرد وگفت:فقط میخوام باهات شوخی کنم!راستشو بخوای تو یه کتاب خوندم این لبخند دو نقطه دی تو برای اینه که معلوم نیست دختری یا پسر!
مونالیزا:
- در واقع اونجا نوشته بود تو هم دختری هم پسر!خلاصه...این تحلیل گرا و دانشمند ها و هنرمند ها که هیچ وقت راست نمی گن.من گفتم خودم امتحان کنم...نه!نگران نباش!تو جای مادربزرگ منی مونالیزا جان...شاید هم پدربزرگ...به هر حال اسمش تینر هست!رنگو میبره...فقط یه ذره میکشم رو لباست...
چند لحظه بعد صدای فریادی از ته دل در تمام قلعه هاگوارتز و حومه پیچید و باعث در رفتن تمام پرندگان جنگل ممنوعه شد!
- دیدی کاری نداشتم؟خوب زودتر میگفتی!اون وقت لازم نبود این همه سال لبخند ژکوند بزنی!بذار الان لباستو درست میکنم.سفید...با نقطه های رنگی!دیدی چه قدر خال خالی شیکه؟
- شکنجه غیر اخلاقی اصلا کار درستی نیست!
- درسته...ببخشید!میگم مونالیزا جان،تو چرا ابرو نداری؟
مونالیزا آن قدر عقب رفت تا با درختان پشت سرش برخورد کرد.صورتش سفید شده بود و میلرزید.با جلو آمدن دست دراکو،فورا پشتش را به او کرد و دستانش را روی صورتش قرار داد.
- روتو به من نمی کنی؟خودت خواستیا...این چیزی که تو دست منه میدونی اسمش چیه؟
- تینر!
دراکو درحالی که دستمالی را خیس کرد و جلوی دهانش گذاشت گفت:اسمش اسیده!حالا روتو برگردون.یک...دو، برنمیگردونی؟...سه!
- ســـــوختـــــم!
بی...بیب!بیب!ماد...بیب! گردنم سوراخ شد بی شعور!
همان هنگام که مونالیزا دستانش را پشت گردنش گذاشته بود و فریاد میکشید،دراکو شیشه اسید را روی دستان او خالی کرد.اسید به عمق انگشت هایش نفوذ کرد،پوستش ور آمد،استخوان دستش دیده میشد...مونالیزا از درد بیهوش شد و روی زمین افتاد.
ده دقیقه بعدمونالیزا از درد انگشتانش بیدار شد.چند بار پلک زد و ناگهان...دسته مویی را دید که چند میلیمتر با بینی اش فاصله دارد.
- جـــــیـــــغ!
- میگم چه قدر ابرو بهت میاد!این داوینچی دستش میشکست واسه تو ابرو و مژه بذاره؟بیا خودتو ببین!
مونا لرزان جلو رفت و به آینه ی کوچک در دستان دراکو نگاه کرد.روی گونه اش،خالی مشکی بود و ابروهایش...ابرو هایی پرپشت که انتهای آن به نزدیکی موهای سرش میرسید!دراکو بعد از چند دقیقه با دستمال کوچکی روی دهانش کشید.رنگ ها با هم مخلوط شدند.از ترکیب رنگ چانه و دهانش شکلی عجیب به وجود آمد.مونالیزا به دهانش که بیش از پانصد سال آن لبخند را حفظ کرده بود نگاه کرد.قطره اشکی از گونه اش پایین چکید.
دراکو با عجله به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت:حدودا پونزده دقیقه مونده...خوب!گریه نکن بابا!تابلوت رو میشه مرمت کرد،تازه با جادوهای ما خیلی زودتر از مشنگ ها میشه تابلو رو درست کرد.
بعد از شنیدن این حرف چشمان مونالیزا از خوش حالی برق زد و قسمت پایین صورتش تکان خورد.انگار قصد لبخند زدن داشت!
پانزده دقیقه بعد مینروا مک گوناگال به همراه پرسی و مرلین،کنار دریاچه هاگوارتز،مشغول گل گفتن و گل شنیدن بودند.
- اگه بتونیم مخ آلبوس رو بعد از این مرحله بزنیم،خیلی خوب میشه!
-اهوم،اهوم!
پرسی ناگهان از جایش بلند شد و بعد از این که چوبدستی اش را به سمت گلویش گرفت،درحالی که صدایش در تمام قلعه میپیچید گفت:اولین قهرمان داره برمیگرده.چیزی دستشه...احتمالا جنازه مدیر مربوطه است!اگه اونو کشته باشه امتیاز زیادی ازش کم میشه چون هدف ما فقط شکنجه بوده!اون مالفویه!
دراکو درحالی که لبخند میزد به سمت وزیر سحر و جادو رفت.
- این چیه تو دستت؟
دراکو قاب خالیِ طلایی رنگ را که کمی گوشه هایش خراش برداشته بود به وزیر تحویل داد.
- کارش تموم شد!