سیاهی شب بر دهکده لیتل هنگلتون سایه افکنده بود و تنها صدای جیرجیرکها بود که گهگاه سکوت را میشکست. داخل عمارت اربابی ریدلها نیز تفاوتی با بیرون نداشت؛ سکوت بود و سیاهی. یک ماهی میشد که لرد ولدمورت اول مغرب همه را مرخص میکرد و شب را در اتاق خود با مارش میگذراند. این خلوت کردنها عاقبت شک مرگخوارها را برانگیخت و آنها را به تلاش برای کشف موضوع واداشت.
- هیس! آرومتر بال بزن. میخوای ارباب بشنون؟
- صدای سقوطمو بشنون بهتره؟!
مطابق برنامه قبلی، همگی پاورچین پاورچین و بعضا بال ورچین بال ورچین خودشان را پشت در اتاق لرد رسانده بودند و سعی داشتند از پشت در چیزی بشنوند.
- فــیـس!
- فِس!
- فـــیـــــــــس!
- فِس!
-فـــــــــــیـس، فــــِــس!
- فــــس فــــــــــــس!
نفسها در سینه حبس شده بود. مرگخواران با چهرههای نگران به یکدیگر نگاه میکردند. -و البته چیزی نمیدیدند!- همه به دنبال مارزبانی در جمع میگشتند.
- عزیزم من رسیدم خونه ... آخر شب زنگ میزنم. بوس بوس!
هری موبایل جادوییاش را در جیب گذاشت و در زد. در دل جینی که پشت در ایستاده بود تا او را برای سالگرد ازدواجشان سورپرایز کند غوغایی به پا شد! به انتقام اندیشید ... به کشتن هری و ساحرهی پشت تلفن ... به سالهای جوانیاش که در خانه هدر داده و شسته و پخته و سابیده بود. چوبدستی کشید و خواست در را باز کند اما در کسری از ثانیه فکری از سرش عبور کرد. راه حلی بهتر؛ جادویی باستانی که از مادرش آموخته بود.
- سلام آقایی!
هری با پاتیلی از شیر گاومیش در مقابل در رو به رو شد.
- چی شده؟
- هیچی ... میخوام جادوی عشقت کنم!
بیا بشین ... پاتو بذار این تو!
مرگخوارها در زیرزمین خانه ریدل تشکیل جلسه مخفیانه داده بودند و همگی منتظر مورفین بودند تا آنچه بین لرد و نجینی رد و بدل شده بود را ترجمه کند.
- خوب ... آمادگیشو دارین؟
- بگو مورفین!
- نجینی گفت که «عروسک قشنگ من قرمز پوشیده» ... ارباب افزودن «هِی!» ... نجینی در ادامه گفت «تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده» و ارباب مجددا تاکید کردن که «هِی!» ... در پایان نجینی اشاره کرد «عروسک من، چشماتو وا کن» و ارباب این طور تکمیل کردن که «وقتی که شب شد، اون وقت لالا کن.»
-
- كوچه به كوچه ... هِى! دونه به دونه ... هِى! گوشه به گوشه ... هى! ميام محله هاتون!
درست یک ما قبل از این ماجراها بود ... نجینی که برای شکار در کوچه پس کوچههای لیتل هنگلتون پرسه میزد، این صدا را شنید. صدایی که انگار جادویی قدرتمند در خود داشت و او را به خود جذب میکرد. نجینی بی آن که بداند چرا، خزید و خزید و به سوی صدا رفت.
- از اين محله ... هِى! به اون محله ... هِى! هفت روز هفته ... هِى! ميام با لب خندون!
صدا هر لحظه نزدیک تر میشد، تا این که بالاخره در انتهای کوچهای بن بست و در مجاورت باغ آلوچه، میان جمعیت انبوهی از بچههای قد و نیم قد لیتل هنگلتون،
چهره صاحب صدا نمایان شد. نگاه نافذ و سر تاسش نجینی را یاد پدرش میانداخت. در همان یک نگاه، احساسی عجیب در دل نجینی شکل گرفت. انگار که عمو مسعود را سالهای سال میشناخت.
- یک و یک و یک! دو و دو و دو! سه و سه و سه!
نجینی با دلهره فراوان از میان جمعیت بچهها خزید و جلو رفت و خودش را به عمو مسعود رساند. میترسید او را مانند هر کس دیگری که با هم رو به رو میشوند بترساند. با لپهای گل انداخته و صدایی که انگار از ته چاه میآید فس فس محبت آمیزی برای او کرد. انتظار هر واکنشی را داشت. جیغ، فرار و یا حمله. عمو مسعود اما چشمکی زد و در پاسخ برایش فس فس کرد. نجینی نفس راحتی کشید. انگار که یک کوه را از دوشش برداشته باشند!
- خوب دختر خانم! اسمت چیه؟
- نجینی!
- نجینی جان! شیرین کاری چی بلدی عمو ببینه؟
- میتونم همه این جمعیتو یه جا ببلعم و بعد زنده زنده تف کنم بیرون.
- به به!
نجینی پلک عروسکی را که از عمو مسعود جایزه گرفته بود را بست و او را در آغوش گرفت.
- فسسسس!
[دیگه خوابید ددی! ساکت باش بیدار نشه. صبح باید سر حال باشه که حسابی عروسک بازی کنیم.]
در همین هنگام بود که کیلومترها آن طرف تر پلک هری بسته شد و شروع به خرپف کرد. اشک شوق از گونههای جینی که از ساعتی پیش خودش را به خواب زده بود جاری شد. ظاهرا جادوی عشق کار خودش را کرده بود و هری دیگر نمیخواست به چو چانگ زنگ بزند. جینی موبایل جادوییش را برداشت و شروع به ارسال پیام کرد.
- بیداری؟
- اوهوم.
- خوابید.
- خوبه! منتظرم.
- باشه ... فقط ... تو مطمئنی میخوای این کارو بکنی؟!
- هیچ وقت این اندازه مطمئن نبودم. بالاخره باید انتقام کاری که پدرش باهام کرد رو بگیرم.
- بعد از تمام این مدت؟
- همیشه!
- نه ... نـــــــــــــه!
تو مطمئنی سیوروس؟
- قطعا ارباب.
شما متوجه پارگی پیشونی اون عروسک نشدین؟
- چرا ... اما ...
لرد خیلی خوب همه چیز را متوجه شده بود اما ترجیح میداد متوجه نشود.
- وقتشه ارباب! بالاخره باید شر هری پاتر رو برای همیشه از سرتون باز کنید و به جاودانگی برسید.
- اما ما ترجیح میدیم با خودش روبرو بشیم نه این که کله یک عروسک رو بکنیم.
- خودتون میدونید که شدنی نیست سرورم. اگر شما رو به رو بشید دوباره چوبدستیهاتون متصل میشه و هیچی به هیچی! دست دست نکنید ارباب. شما با جاودانگی یک قدم فاصله دارید.
لرد در شرف سخت ترین تصمیم زندگیاش بود. عاقبت در این دوراهی تصمیم به اشتباه کردن گرفت. اشتباهی که بعدها بتواند سرش را بلند کند و فریاد بزند: «زنده باد اشتباه خوب من!»
- تو دختر داری سیوروس؟
- خیر ارباب.
زنم نداریم!
- درسته. پس نمیفهمی وقتی آدم لبخند رضایت و حال خوب دخترش رو میبینه چه حسی داره! ما هیچ وقت نجینی رو اینطور قبراق ندیده بودیم. همه چیز داشت! از کودکی همه چیز رو براش فراهم کرده بودیم و نذاشته بودیم آب تو دلش تکون بخوره. اما الان همه چی فرق کرده. دخترمون احساس خوشبختی میکنه. فس-خندههاش از ته دله.
- منظورتون چیه ارباب؟
هیچ گاه به این اندازه خودش را برای کسی باز نکرده بود. اعتمادش به اسنیپ اهمیت نداشت، احساساتی که در این مدت در دلش جوشیده بود بالاخره باید سر میرفت.
- منظورمون اینه که ما جاودانگی که به قیمت اشک دخترمون باشه رو نمیخوایم.
چه فایدهای داره اگر هزاران سال عمر کنیم اما دخترمون ما رو نبخشه؟ ترجیح میدیم چند صباح باقی مونده رو با این حس زندگی کنیم. خوشبختی و رضایت دخترمون خوشبختی و رضایت ماست.
- ارباب!
- زهرمار سیوروس! ادامه نده، خیلی سریع خودت حافظه خودت رو پاک میکنی. نه خانی اومده نه خانی رفته. ما هم چیزی در مورد این ارتباط عجیبی که ازش حرف میزنی نمیدونیم. به سلامت!