"
قهرمان ریونکلاو
"
رو به روی آینه، در نور صبحگاهی نشسته بود و با تعجب به چهره ناآشنای درون آینه نگاه می کرد. به غریبه ای که همانند او پیراهن بلند سفیدی پوشیده بود و با بهت اجزای صورتش را می کاوید.
غریبه بی شک زیبا بود.. چهره ای ناآشنا داشت ولی آشنا ترین چیزی بود که می شناخت.
هنوز شک داشت. چطور امکان داشت خود را نشناسد؟! یعنی خودش بود؟!
دستش را بالا برد. غریبه تکرار کرد.
اینگونه به جایی نمی رسید. بلند شد و به طرف پنجره رفت، قبلا در را امتحان کرده بود. قفلش کرده بودند. چه کسانی؟!
باز هم نمی دانست..
منظره پنجره آشنا و به طور غریبی دردناک بود. دریای آبی رنگ تا به افق و موج هایی که به ساحل شنی سفید رنگ برخورد می کردند. سرش را بین دستانش گرفت. چه طور تمامی عالم می توانست اینقدر نزدیک و آنچنان دور باشد..؟! دندان هایش را بر هم فشار داد.. هیچ چیز.. هیچ چیز یادش نمی آمد... گویی جهان را به علامت سوال بزرگی تبدیل کرده باشند... نمی دانست...
به شن های نرم ساحل نگاه کرد. اگر از این فاصله می پرید، یقینا پایش می شکست. نمی توانست از این راه فرار کند. برگشت و به سمت در رفت که ناگهان نگاهش به تکه چوب بلندی روی پاتختی افتاد. چوب ظریف، صیقل داده شده.. خوش رنگ و زیبا.. در دستانش نگهش داشت. شاید دستانش هنوز حافظه داشتند زیرا به زیبایی نگهش داشتند و به سمت در گرفتند. کلمه ای بی معنی در ذهنش نقش بست. شاید احمقانه بود ولی.. درست ترین عمل به نظر می آمد!
- آلوهومورا!
قفل در "تلیک" صدا کرد و باز شد. اما دیگر تنها نبود.. پشت در دختری با موهای بلند سیاه و پوست عجیب رنگ پریده ای با سینی ای پر و پیمان معلق در میان زمین و هوا ایستاده بود.
- بنژوغ مادام دلاکور زیبا! سحرخیز شدیا!
مادام دلاکور چه کسی بود؟! پس از چند لحظه متوجه شد، مخاطب خودش است.
- ببخشید مادام...
انگار برای بار اول صدای خودش را می شنید.. ته لهجه فرانسوی عجیب.. صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
- من شمارو می شناسم؟! من نمی دونم کجام حتی..من..
صدایش شکست.
- من هیچ چیزو به یاد ندارم..!
لبخند دندان نمای دختر موسیاه لرزید.
- اشکال نداره جانم... فلور من اینجوری گریه نمی کرد...
همانطور که او را به سمت تخت هدایت می کرد زیر لب ادامه داد:
- فکر می کردیم.. اگه به ویلای صدفی برگردی.. شاید به یاد بیاری.. شاید خوب بشی.. مهم نیست دیگه..
- چه اتفاقی برای من افتاده؟! من هیچ چیزو به یاد نمیارم.. قبل از اینکه از خواب بیدار بشم.. هیچ چیز قبلش نیست..
- یه طلسمه... طلسم آنچان قوی ای نبود... یه "آبیلیویت" ساده. درمانگرا به سادگی حافظرو بر می گردونن. ولی رو توجواب نداد. تو وضعیتت متفاوت بود.. تو هر روز که از خواب بلند میشی تمام گذشترو از دست میدی.
یعنی هر روز صبح این ضربه را می خورده؟! هر روز و هر روز و هر روز..؟!
- پس با این حساب... هیچ سودی نداره بپرسم کی هستم و کی هستی؟! نه؟ در هر حال قراره از یاد ببرم..
دختر مو سیاه دوباره لبخند عریضی زد که دندان های نیش تیزش را بهتر نشان می داد.
- مهم نیست... من میگم بهت در هر حال! من روونا ریونکلاو هستم! برای بار هزارم خوشبختم! تو هم فلور دلاکوری..
لبخندش در تضاد با کاسه ای بود که اشک در شرف جاری شدن از آن بود! از فک محکم و طرز نگاه کردنش، فلور می توانست بگوید که او به این راحتی جلوی او اشک نخواهد ریخت.
درست حدس می زد.. در حالی که سعی می کرد بغضش را پنهان کند، گفت:
- صبحونتو خوردی منو صدا کن. درو قفل نمی کنم.. طبقه پایین توی آشپزخونم..
سریع این کلمات را بیان کرد و گریخت..
و او ماند و غریبه ای در آینه که فلور نام داشت..!
- می دونی... اون داشت بهت دروغ می گفت!
وحشت زده از جا پرید و چوب جادویش را به سمت دخترک کم سن و سال رو به رویش گرفت. می توانست قسم بخورد کسی در را باز نکرده. شاید ذهنش مشغول بود.. شاید هم او از پنجره آمده بود..! برخلاف دیگران، چهره اش اصلا آشنا نبود! نمی دانست چه طور، اما مطمئن بود هیچ گاه دختربچه چهارده پانزده ساله ای را با پیراهن مردانه و مدادی پشت گوش، در زندگیش ملاقات نکرده. با اینحال با شک پرسید:
- تو هم یه نفر از گذشته منی؟! یه نفر دیگه از قدیم؟! تو هم منو میشناسی؟!
دختربچه خندید!
- تو نمی تونی حدس بزنی من چه قدر قدیمیم... چه قدر می شناسمت... ولی نگران نباش! اگه منظورت اینه که تو منو میشناسی یا نه.. نه! تو توی عمرت منو ندیدی!
شاید فلور دلاکور.. -در ذهنش اصلاح کرد- فلور دلاکور نه، من.. شاید شخصیت معروفی بوده و آن دخترک دندان خرگوشی از طرفدارانش...
- داشتم می گفتم... اون داشت بهت دروغ می گفت! تو خیلی گریه می کردی.. وقتی کسی نبود البته.. و خب کنار اون...
- وقتی کسی نبود تو چه طور اینو می دونی؟!
اخم های دخترک در هم رفت و زخم میان ابروی راستش نمایان شد..
- من خیلی چیزارو می دونم. و تو خیلی چیزارو نمی دونی.. تو نمی دونی؛ کل این ماجرا تقصیر منه!
با شک و دودلی به او نگاه کرد. یعنی این بچه حافظه او را ربوده بود؟!
- تو منو طلسم کردی؟!
بر لبه پنجره نشست و جواب داد:
نه.. نه.. خیلی ریشه دار تر.. من مسبب بلایی بودم که سرت اومد. اگه شخصیت قوی تری داشتی، اگه شخصیتت مستحکم تر از این بود، اون همه درمان حتما جواب می داد!
{چه می گفت؟! درمانگر شخصیتی بود؟! شخصیتش به آن دخترک چه ربطی داشت؟!}
- تو مال من بودی... اولینِ من... «آس» من... من می خواستم تو بهترین باشی!
{آس؟! کارت بازی مشنگی؟! فلور را به یک کارت تشبیه کرده بود؟!}
- من دیر فهمیدم بهترین، کامل ترین نیست... من دیر فهمیدم هر شخصیتی که نقص نداشته باشه، ناقصه! تو هیچ وقت خودتو نشناختی چون من نمی دونستم ازت چی می خوام.. چون من هیچ وقت خودمو نشناختم...
{نمی فهمید..!}
- توی کتاب گفته بود، زیبایی صرفا! شخصیتی توی حاشیه کتاب.. اما برای من تو اینطوری نبودی!
بر لبه پنجره ایستاد و در حالی که به دریا خیره شده بود، گفت:
- من قلم به دست گرفتم و تو اینگونه آفریده شدی...
{از قدرت کلمات مو بر تنش راست ایستاد.. هنوز هم حس می کرد دخترک هذیان می گوید.. هذیانی عجیب..}
- ظاهر بی نقص... قدِ بلند... اندامِ تراشیده... لبای سرخ قلوه ای... بینی قلمی...
برگشت و با برق تحسینی در نگاهش ادامه داد.
- و با چشمانی به رنگ آسمان... به سردی یخ... به زیبایی بلور برف...
با صدای لرزانی پرسید:
- تو کی هستی؟!
نتوانست بپرسد این مزخرفاتی که می گویی چیست.. نتوانست علامت سوالش را بکوبد.. عجیب بود، ولی نه عجیب تر از اینکه او چوبی را در دست گرفته و با دو کلمه در را باز کرده بود...
- می تونی من رو جاودان صدا کنی. من.. خالقم!
مداد را از پشت گوشش برداشت و با ته خنده ای در صدایش ادامه داد:
- اینم چوب جادوییمه!
فلور سرش را کج کرد.. مهم نبود که او کیست واقعا.
- اینجا چی کار می کنی؟!
- و بالاخره یه سوال درست! اومدم اشتباهمو جبران کنم.. اومدم راهو بهت نشون بدم!
انگار پروانه ای در دلش بازی می کرد. یعنی امکان داشت؟! نمیدانست از کجا می داند، اما می دانست امید حسی است که مدت هاست آن را تجربه نکرده...
- چه طوغ؟! واغعا می تونی؟!
دخترک لبخندی زد که به سرعت محو شد.
- می تونم... صبر کن یکم...
کاغذی را روی پاتختی برداشت و با مداد شروع به کشیدن چیزی کرد.
- می خوای برام نقاشی بکشی؟! با نقاشی چه کمکی به من می کنی؟!
- زمان.. سرنوشت.. از خطوط به هم پیوسته ای تشکیل شده که همشون به یه نقطه ختم میشن.. به وضعیت فعلی تو! اما خطوط سرنوشت تو متزلزلن.. چون من نتونستم تصمیم بگیرم و هر دفعه تغییرشون دادم! واسه همین هیچ چیزی اینقدر کوبنده نبوده که حافظه تورو برگردونه.. توی هر روایتی از گذشته تو شک و تردید هست.
سرش را کج کرد، چون صرفا احساس می کرد باید سرش را کج کند و پرسید:
- خب؟! الان مگه میشه کاریشون کرد؟!
"جاودان" همانطور که روی کاغذ چیزی را می کشید، یک وری خندید. انگار تمام وجود این دختربچه نامتقارن بود... از مدل موهایش تا خندیدنش.
- کام آن! تو یه جادوگری.. ما قراره برگردیم و پررنگ ترین خطو انتخاب کنیم! تا تو خودتو بشناسی.. تا بفهمی!
پیش از آنکه شادی فلور به چشم هایش برسد، ادامه داد:
- اما..
و همیشه امایی در میان است..
- اما باید یه بهاییو پرداخت کنی..! هیچ چیز مجانی نیست! ما قراره به سالیان سال قبل برگردیم.. هنگام رفتن به اون زمان وسیله ای داریم که مارو از تغییر مصون نگه میداره. اما وقتی داریم به این حال برمی گردیم، با جریان زمان همراه میشیم!
لحظه ای چشمش را از کاغذ برداشت و به فلور خیره شد.
- زمان خودخواهه... همیشه چیزیو بر می داره. تو یه پریزادی.. پیر نمیشی.. نتیجتا زمان محوت می کنه! مگر اینکه بتونی چیزی اینقدر کوبندرو پیدا کنی که خاطراتت رو برگردونه. جوونیتو.. زندگیتو..! می فهمی؟!
لب هایش را گزید.. تمام این جریانات خود ’زمان’کشی ای بیش نبود..
- انتخاب با خودته. این احتمالا بزرگ ترین ریسک زندگیته! می تونی بگی نه، بخوابی و دوباره تمام این جریاناتو از یاد ببری و هر روز به این روال به سوی ابدیت پیش بری.. با صورتی که هرگز پیر نمیشه..!
با روونایی که هر روز صبح سینی به دست می آمد.. و هر روز صبح بغض می کرد.. و او هیچ وقت نخواهد دانست چه قدر آن دختر عزیز بوده که اینگونه به پایش مانده بود.. لعنت به او.. لعنت به همه ـشان.. با صدای لرزانی گفت:
- بغیم.. قبل از اینکه شب بشه.. بذا ببینم کی بودم!
"جاودان" دوباره کج خندید و دستش را درون نقاشی برد. فلور با بهت او را نگاه می کرد که جسم درون نقاشی را بیرون کشید و دور گردنشان انداخت!
- گفته بودم بهت که... منم قلم جادویی دارم!
فلور گردنبند را نگاه می کرد. با شوک پرسید:
- زمان برگردان؟!
دخترک همانطور که ساعت شنی کوچکی را در حلقه می چرخاند، خندید!
- آره..! بذار برگردیم.. بذار یکم زمان نوردی کنیم!
زمان همواره بزرگ ترین معمای بشریت بوده.. زمان چیست؟! بحثی است که نه جادوگران و نه مشنگ ها سرش توافق ندارند. و صدالبته هر کدام از اعضای هر گروه، بقیه را با خوردکردن شخصیت پایین می آورد تا حرف خود را به کرسی بنشاند. به طور مثال یکی از جادوگران نامدار غربی در وصف داوود بن محمود قیصری می گفت:
چه کسی اهمیت می دهد یک جادوگر آسیایی هنگامی که سرش زیر آفتاب داغ آسیا مغزپخت می شده و سلول های عصبی اش ته می گرفته چه نظریه ای راجع به زمان داده؟!
در حالی که بر خلاف تفکر او، نظریه این جادوگر آسیایی قابل تقدیر و تفکر بود. او معتقد بوده که:
"زمان نه آغازی دارد، نه پایانی و آنچه ما آن را بخش می کنیم صرفا در پندار ماست.. ."
فلور دلاکور هنگامی که منظره ها با سرعت از پیش رویش می گذشتند، به تمامی این موضوعات فکر می کرد. بر اساس این نظریه، کل سفر آن ها سفری درونی بوده و این با وجود، «جاودان» در کنارش متناقض بود.. هنوز نمی فهمید... و بر عکس چیزی که انتظار داشت، تا همین جا علامت های سوال درون ذهنش تنها بیشتر و بیشتر شده بود..!
- هیس... نگاه کن!
ایستاده بودند و جاودان مشغول جمع کردن زمان برگردان بود. رو به روی آنان دختربچه ای سوار بر تاب بود. موهای بلند طلایی رنگش در هوا پرواز می کرد و پاپیون آبی رنگش دنبالشان می کرد.
آرام پرسید:
- ما الان کجاییم؟!
جاودان بی خیال با صدای بلند پاسخ داد:
- منظورت اینه که کی ایم؟! در زمان کودکیت جانا.. توی باغ عمارتتون.. و اگه تا حالا نفهمیدی.
به دختربچه مو بلوند اشاره کرد:
- اون تویی...
چه قدر تکرار.. هر چند ثانیه یک بار این کلمه را تکرار می کرد..
- "نمی فهمم!"
- خب اومدیم که بفهمی... بفهمی که تمامی خطوط به یه مقصد می رسن.
پسربچه ای به سوی فلور دوید و به فرانسوی فریاد زد:
- فلوور! فلووور! رفتی پیش فالگیر؟!
فلور کوچک با متانت و به آرامی گفت:
- مادر گفته که فالگیرا یه سری دزد دغل بازن و پول می گیرن بدون اینکه از آینده چیزی بگن!
جاودان در کنار فلور آرام خندید..!
پسربچه گویی دوز بالایی از کافئین به بدنش رسیده باشد گفت:
- اینقد ضد حال نباش فلور! بیا! باحاله! به من گفت تو یه جادوگری، باورت میشه؟! منم می دونم چرت و پرت میگه.. ولی باحاله!
فلور کوچک از تاب به پایین پرید و همانطور که به سمت کلبه چوبی آنور باغ می رفت گفت:
- اون نگفت من یه جادوگرم الکساندر! ...اون بهت گفت من یه ساحره هستم!
"جاودان" دوباره خندیدو گفت:
- نتیجه گیری اول.. از بچگی علاقه خاصی به زدن توی حال مذکر جماعت داشتی!
فلور در شوک بود هنوز و به سرعت به دنبال نسخه کوچک تر خودش که وارد خانه می شد می دوید.
- آروم باش فلور.. تو چیزیو از دست نمیدی.. شرط می بندم با این سرعت بدویی می رسی به مراسم سین جیم.. نه اون پیشگویی..
فلور هیچ چیز از حرف های جاودان نمی فهمید. ولی او حق داشت. فلور کودک با عصبانیت رو به فالگیر فریاد می زد:
- تو از کجا می دونی من ساحره ام؟! به چه حقی به الکساندر گفتی؟!
فالگیر پیر به نرمی خندید.. دور سرش شال بسته بود و لباس های ناهماهنگ و رنگ وارنگش دقیقا همچون تصویر سنتی و نمادین یک فالگیر بودند.
- دخترکم.. هییسس.. اون باور نمی کنه! ولی من می تونم آیندتو بهت بگم..
چشمانش در کاسه چرخید.
- خطوط سرنوشتت متزلزلن دخترکم... ولی روزی باید ثابتشون کنی..
سپس به سمت پنجره، دقیقا به سمت جایی که فلور نگاهشان می کرد، چرخید و با آن چشمان تماما سفیدش گفت:
- اون روز از من به یاد داشته باش.. تو باید بزرگ ترین ویژگیتو در کوچک ترین شئ فراموش شده پیدا کنی...
و دنیا تماما شیری رنگ شد.. به رنگ چشمان فالگیر پیر..!
زمان همواره بزرگ تره معمای بشریت بوده.. اینکه مغز انسان چگونه زمان را درک می کند همچنین! دانشمندان مشنگ از انسان ها استفاده ابزاری دارند.. مانند استفاده ما جادوگران از حیوانات جادویی به عنوان حیوان آزمایشگاه! اینکه چطور آنان چنین اجازه ای دارند و ما جادوگران نداریم، خود دلیل خوبی برای اعتراض به "ستاد مبارزه با استفاده از مشنگ ها و جانوران جادویی" در وزارت سحر و جادو است. اما بگذریم..
داشتم می گفتم که دانشمندان مشنگ با آزمایش بر دیگر مشنگ ها و پخش کردن نور هایی همانند فلش و بوق ممتد و کم و زیاد کردن زمان هایشان به این نتیجه رسیدند که افزایش تدریجی، باعث کش آمدن زمان برای مشنگ های مذکور شده..! به زبان ساده، ‘انتظار’ باعث کش آمدن زمان می شود و این همان اتفاقی بود که برای بیل ویزلی افتاده بود. احتمالا برای او که دم در اتاق با بی صبری قدم می زد، هر ده دقیقه خود را چندین ساعت جا می زد. فلور دلاکور زمان حال از پشت پنجره این منظره را نگاه می کرد. انگار اصلا صحبت های جاودان را که حین حرف زدن مدادش را در هوا می چرخاند نمی شنید.
- اون پسررو می بینی؟ یعنی اون آقائه.. اون بیل ویزلیه.. شوهرته.. یک سال قبل با هم ازدواج کردین.. یعنی یک سال قبل از این زمان.. نه زمان حال.. اااه می فهمی چی میگم؟!
به قیافه فلور نمی خورد که متوجه شده باشد. اما جاودان ادامه داد:
- الان تو توی اون اتاقی.. و اولین دخترت داره به دنیا میاد.. بیل نگرانه..
فلور نمی شنید. فقط با بهت به بیل نگاه می کرد و احساس می کرد قلبش می لرزد با هر گام پر تشویش او. با هر بار که با نگرانی دستش را درون موهایش می کرد. یک غریبه آشنای دیگر..
جاودان به ساعت روی دستش نگاه کرد. دوباره مداد را پشت گوشش گذاشت و گفت:
- وقتشه دیگه..
و صدای گریه بچه ای خانه را روشن کرد. دختری موطلایی با شباهت انکار پذیری به فلور از در بیرون دوید. بیل پرسید:
-چی شد گابریل؟! حالش خوبه؟!
گابریل سرخوشانه فریاد زد:
- حالشون خوبه.. بچه دختره! دختره!
فلور پشت پنجره اتاق نسخه جوان ترش رفت و به خودش چشم دوخت. آشفته، با قطره های عرق و اشک روی صورتش و نوزادی میان بازوانش خوابیده بود..
می توانست از همانجا بگوید نوزاد زیبایی است. نوزاد با چشم های درشت آبی رنگش به اتاق نگاه می کرد. نوزاد دوست داشتنی کوچک.. می خواست برود و در آغوش بگیرد آن موجود دوست داشتنی را. دوست داشت کنار بیل بایستد.. دوست داشت در میان آن جمع باشد.. آن مو قرمز هایی که نمی دانست کیستند. ولی از اقوامش بودند در هر حال..
- چرا منو اینجا اوردی؟! قراره چیو بفهمم اینجا؟!
جاودان توضیح داد:
- واضحه.. اینکه دخترتو دوست داشتی.. شوهرتو دوست داشتی.. خانوادتو..! این نبوده که دل کندن برات آسون باشه..
فلور کم رنگ تر می شد. انگار از خلقت حذف می شد. پرسید:
- دل کندن..؟! مگه قراره دل بکنم؟!
جاودان لبخند محزونی زد و صحنه در بارقه های نور محو شد..
آخرین کلمات را در آن زمان شنید.
- خوش اومدی ویکتوریای من..
فلور به اطرافش نگاه کرد به وضوح حس می کرد کم رنگ شده. انگار شبحی شده بود معلق میان فضا-زمان. در میان تصاویر بافته شده از نخ های لغزانی ایستاده بود که ثانیه به ثانیه تغییر می کردند و منظره ای جدید را نشان می دادند. هیچ چیز ثبات نداشت گویی..
- ما کجاییم؟!
جاودان گفت:
- می دونی.. زمان همواره بزرگ ترین معمای بشریت بوده. یه پارادوکس جالب توی زمان و سفر زمانی هست.. به نام پارادوکس پدربزرگ که ما در راستای اهداف ساحره سالارمون میگیم بهش پارادوکس مادربزرگ..! میگه اگه یه نفرتوی زمان سفر کنه ومادربزرگ خودشو بکشه.. چه اتفاقی میفته؟! این به نوعی نشون میده تغییراتی که ما توی گذشته اعمال می کنیم چه قد می تونه تاثیر گذار باشه.. نتیجتا هیچ وقت ما گذشته رو تغییر نمیدیم.. اما..
و همیشه ‘اما’یی در کار است..
- اما اینجا فرق می کنه...
جاودان یک وری خندید.
- اینجا اشتباه منه.. اینجا خطوط زمانی متزلزلن.. معلوم نیست کودوم گذشته توئه.. اینجا مرکز تمامی شک و شبهات در مورد زندگی توئه.. انتخاب بزرگت، تو تصمیم گرفتی مرگخوار بشی!
مدادش را بر نخ های لرزان کشید..
- البته تو مسلما اینجا چیزی رو نمی بینی.. بذار آینده نزدیکو بهت نشون بدم..
و پارچه های لغزان فلور را در ردای سیاه زانو زده نشان دادند. در برابر انسانی روی تخت.. او هم در ردای سیاه. انسان بود؟! فلور نمی دانست.. بینی نداشت و چشمانش سرخ رنگش همچون مار بود.
- اون لرد ولدمورته..! سیاه ترینِ اعصار! تو داری خودتو متعهد بهش می کنی.. داری از خانوادت می زنی..
فلور خودش را در تصویر می دید و خالکوبی ای که روی دستش نمایان می شد. اشک در چشمان فلور جوان تر حلقه زده بود.
- متنفرم از این کلمه.. ولی نمی فهمم.. چرا؟! مگه چی کم داشتم؟!
جاودان مدادش را در دستانش چرخاند و آهسته گفت:
- چون من می خواستم.. من کلی دلیل اوردم، هر دفعه برای هر نفر اینقدر تغییرت دادم تا قانع کننده باشه! اینکه تو از مالی متنفر بودی.. اینکه بیل ال شد.. دنیا بل شد.. در حقیقت من به همه گفتم تو مجبور بودی.. ولی هیچ اجباری در کار نبوده.. و تو باید خودت اینو بفهمی.. بارز ترین ویژگی شخصیتتو..
مداد را در دستان فلور گذاشت.
- وقتی فهمیدی می تونی بنویسی برای همه.. بنویس براشون چرا..! چی شد..
فلور پلک زد و ناگهان دیگر در آن زمان نبود. در میان اتاقی ایستاده بود و رو به رویش باز هم خودش را دید. سرش را گذاشته بودی روی پای آن دختری که صبح خود را روونا معرفی کرده بود و گریه می کرد.
- غوونا.. غوونا.. من عاشقشم.. ولی اون منو نمی بخشه.. غوونا! ویکتوریا کوچولوی من ازم متنفره! تمامشون از من متنفرن! هیچ کس اعتماد نمی کنه دیگه به من.. و من هیچ وقت قرار نیست موهای دخترمو شونه کنم.. براش لالایی بخونم!
- هیس.. فلور من.. بذار برات یه لیوان آب بیارم!
روونا بلند شد و از میان فلور زمان حال گذشت. انگار او اصلا وجود نداشت! فلور خودش را نمی دید دیگر حتی!
زمانش رو به اتمام بود و هنوز نمی فهمید.. جاودان رفته بود. او محو شده بود و در اتاقی با نسخه جوان تر خودش که گریه می کرد تنها مانده بود. فلور جوان تر ناگهان گردنبندی را از گردنش کشید.. زنجیر پاره شد.
آویز را به کناری پرت کرد.
- نباید این کارو می کردی!
جاودان با لبخندی این جمله را بر زبان راند.
فلور جوان تر با عصبانیت از جا پرید!
- تو کی هستی؟! تو اتاق من چی کار می کنی؟!
به دستان جاودان نگاه کرد.
- چوب جادوی من دست تو چی کار می کنه؟!
جاودان لبخندی زد و گفت:
- آبیلیویت..
و در کسری از ثانیه به همان سرعتی که آمده بود، رفت!
فلور جوانتر بر زمین افتاد. او با بهت به آن منظره خیره نگاه می کرد. جاودان آمده بود، حافظه اش را پاک کرده بود.. سپس به کمکش آمده بود؟! نمی فهمید.. لعنت به تمامی آنان.. هنوز نمی فهمید..
به سمت نقطه ای رفت که آویز افتاده بود. آویز را از زمین برداشت و نگاهش کرد.. بال هایی طلایی رنگ..
- تو باید بزرگ ترین ویژگیتو در کوچک ترین شئ فراموش شده پیدا کنی..-
کلمات فالگیر معنی پیدا می کرد. واژگان جاودان در ذهنش می چرخیدند..
- بال همیشه نشانه پرواز بوده.. متعهد نبودن! میل به آزادی.. اینو می خواستی تمام این مدت به من بگی.. نه؟! من نمی تونستم متعهد باشم.. سیاهی آزادی بود! من از اونا زدم.. چون میل به پرواز درون من بیشتر از عشق به هر کس و هر چیزی بود...
______________________
روونا ریونکلاو زیر لب ملودی غمگینی را می خواند مربا و کره و پنیر را درون سینی می گذاشت.. در تمامی زندگی چند هزار ساله اش کار خانه انجام نداده بود و حال به خاطر عزیزترینش مجبور بود. سینی را با چوبش به پرواز در آورد و پله ها را یکی یکی بالا رفت. لبخند دندان نمایش را آماده کرد تا نکند یک وقت عزیزترین ناراحت شود. آماده شد تا برای بار سی و چهارم خودش را معرفی کند. در را باز کرد..
- من تمامی این مدت زیر پنجره کنار ساحل نشسته بودم. صرفا صدای افتادن سینی روونا و جیغشو شنیدم.. از اونجایی که قلم دست فلور بود، خودش تعیین می کرد چه اتفاقی بیفته.. و من اندازه شما بی خبرم از ادامه ماجرا.. شوک روونا به خاطر محو شدن فلور بود.. یا فلوری که با آغوش باز با همون لهجه فرانسویش می گفت: "غوونا..!"، معلوم نیست..
اگه فهمیدین به منم بگین.. چون من قرار نیست دیگه توی اون اتاقو نگاه کنم..
امضا: جاودان :)
بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)