دامبلدور بار دیگر با چشمان نافذش به آرگوس فیلچ نگاه عمیقی کرد و پرسید:«آقای فیلچ شما مطمئنی که این نامه را از شخص ناشناسی گرفتی؟»
فیلچ پاسخ داد:
-بله پروفسور.
-خوب دیگر میتوانی بروی.
فیلچ هم با عجله از دفتر پروفسور دامبلدور بیرون رفت.
هنگامی که دامبلدور تنها شد بار دیگر نامه را از نظر گذراند تنها چیزی که
پشت نامه نوشته شده بود این بود "به آقای آلبوس دامبلدور(به روشی
که یه گریفیندوری میتونه بازش کن)" دامبلدور چوبدستی اش را از داخل
ردایش درآورد و نوک آن را به طرف نامه گرفت و چند ورد را زیر لب زمزمه کرد که کارساز نبود.
ناگهان فکری در سرش جرقه زد «شمشیر گریفیندور»
دامبلدور از پشت میز بلند شد وبه دیوار پشت میز نگاهی انداخت. کلاه گروهبندی کهنه و نخ نما در یکی از قفسه ها بود ـ در کنار آن شمشیر جواهر نشان و باشکوهی قرار داشت که غلاف آن بلورین بود و یاقوت های درشت روی دسته نقره ای آن می درخشید. دامبلدور دستان کشیده اش را به طرف شمشیر دراز کرد و آن را برداشت؛سپس به طرف نامه رفت و تیغه شمشیر را در لای درز پاکت نامه گذاشت و کشید پاکت نامه به آسانی باز شد و دامبلدور نامه را از درون آن به بیرون آورد تای آن را باز کرد.
درون نامه نوشته شده بود:
«همیشه حدسیات آلبوس دامبلدور به درستی به وقوع نمی پیوندد کسی نمیداند شاید لرد ولدمورت شرور هنوز زنده باشد .شاید یک جان پیچ مخفی وجود داشته باشد که آلبوس دامبلدور از آن بی خبر است»
نامه امضایی نداشت.
جمله بندی هات اون قدرت لازم رو نداره و این یعنی باید بیش تر بخونی تا قلمت در این مورد قوی تر بشه. ضمن اینکه می تونستی ابتکار بیشتری به خرج بدی و داستان بهتری بنویسی. توجهت به توصیف شمشیر خوب بود.
بعد از ورودت به ایفا می تونی برای برطرف شدن اشکالات پست هات از جادوکاران ویزنگاموت و ناظران تالار خصوصی درخواست نقد کنی. تایید شد!
سال اولیا از این طرف!