به نام خدا
اسپلمن
vs برایان دامبلدور
سوژه:هالووین!
ساعت نه و نیم شب،مقر کاراگاهان مرموز.-اسپلمن!
-بله؟
-خب...همینطور که میدونی تو یک عضو تازه واردی.
-آره.
-ولی من،یه ماموریت بزرگ برات دارم!
-چه ماموریتی؟
-میخوام که فردا شب برام دوتا جنایتکار رو دستگیر کنی.
-بیشتر توضیح بدین رییس.
-دوتا جنایتکار که همه خیلی خوب میشناسنشون.تد جکسون و فرانک پارکِر.
-چی؟!شوخیتون گرفته؟!جکسون و پارکر؟!
-من دارم کاملا جدی صحبت میکنم اسپلمن.
-ولی...ولی این دو نفر،دو تا قاتل خیلی خیلی....
-خودم میدونم اسپلمن.من مجبورت نمیکنم.میتونی قبول نکنی اما قبول نکردن تو مساویه با ترسو بودنت و من مجبورم اخراجت کنم.
-من دو روز بیشتر نیست که اومدم اینجا!
-مگه تو دوره های آموزشی رو قبل از اینکه بیای اینجا طی نکردی؟
-خب.
-پس باید آماده باشی.
-ولی...
-قبول نمیکنی؟
-چ...چرا قبول میکنم.
-خوبه.
-خیلی خب،حالا جزییات کار رو بهم بگین.
اسپلمن،بر روی مبل فرسوده ای،رو به روی رییس کاراگاهان نشست.بر روی پیراهن آقای رییس نشانی برق میزد که روی آن هک شده بود:جک مارشمال.خب این اسم او بود.مارشمال مردی چاق و کچل بود و سبیل بسیار درازی داشت.مارشمال به تازگی به جای رییس قبلی استخدام شده بود.
اسپلمن هم به تازگی وارد مقر کاراگاهان شده بود.البته این خانه،بیشتر شبیه خانه ای متروکه و به هم ریخته بود.همه چیز به هم ریخته بود و اکثر وسایل این خانه سالم نبودند.لامپ ها شکسته بودند و فقط یک لامپ سالم بود.در و دیوار ها هم همه ترک برداشته بودند.
-خوب گوش بده چی میگم اسپلمن!تو فردا شب،ساعت هشت و نیم باید برای دستگیری اونا راه بیفتی.
-خب.کجا باید ملاقاتشون کنم؟
-اونا توی محله مشنگ ها هستن!
-خیلی خب!پس من برم پیششون و بگم میخوام بکشمتون؟
-به حرفام گوش بده اسپلمن.
-بفرمایید.
مارشمال نقشه ای را که مربوط به شهر مشنگ ها میشد،برداشت و دست بر روی نقطه ای از نقشه گذاشت.
-این آدرس جاییه که اونا میرن!
-مگه میشه؟!اینجا که خونه ای چیزی نیست.از روی نقشه معلومه که فقط توی این منطقه بعضی وقتا جشنی چیزی برگزار میکنن.
-منم نگفتم قراره خونه باشه.
-پس چی؟
-فردا جشن هالووینه.مگه نمیدونی؟
-ای وای اصلا یادم نبود.یعنی میخواین بگین که پارکر و جکسون،فردا میرن توی جشن هالووین شرکت کنن؟
-دقیقا!
-ولی نمیشه که!!!شما از کجا مطمعنین که اون دوتا فردا شب توی جشن شرکت میکنن؟!اصلا مطمعنین که اونا توی این محله سکونت دارن؟!
-آره!کاملا مطمعنم!
-ولی...
-الکی که نیست من رییس کاراگاهان مرموزم و به جای رییس قبلی اومدم.
اسپلمن از روی صندلی بلند شد.
-خیلی خب!من میرم برای مرگ فردا شب آماده شم.
-کجا میری؟!هنوز برنامه ریزی نکردیم و من خیلی چیزا رو به تو نگفتم.
اسپلمن باز بر روی صندلی نشست.فضای خانه نسبتا تاریک بود.
-خیلی خب آقای مارشمال.
-خب تو همینطور که...
-یه لحظه صبر کنین.
-بله؟
-شما که اینقدر درمورد اون دوتا اطلاع دارین،نمیدونین با چه لباسی به جشن هالووین میان؟
-خیر.اگه قرار بود ما همه چیز رو بفهمیم دیگه به تو حتیاج نداشتیم.
-خب یه سوال دیگه.شما چرا از یه کاراگاه ماهر تر از از من برای این ماموریت بزرگ استفاده نمیکنین؟
-ای بابا!تو چقدر سوال میکنی.میخوام که تجربت زیاد بشه.دیگه هم سوال نکن تا جزییات کار رو بهت بگم.
-بله...بله...بفرمایید.
-همینطور که میدونی اونا برای هالووین لباسی میپوشن که چهرشون رو نشون نده.یا حتی شاید بخوان توی جشن دست به کار وحشتناکی بزنن.
-خب.
-و اون تویی که باید این چیزا رو بفهمی.
-خب،خب.
-از تو میخوام که با اون لباسی که روی اون کمد گذاشته به جشن بری.
اسپلمن اندکی درنگ کرد،از روی صندلی بلند شد و به طرف کمد رفت.لباسی که بر روی کمد گذاشته بود را برداشت و سپس با تعجب گفت:
-چی؟!شوخی میکنی؟!یَ...یعنی میخوای با لباس
خر برم؟!
-خب آره.مگه چه اشکال داره؟
-از بالا تا پایینش اشکاله.اونجا همه روی من میخندن!
-چه اشکال داره بابا!اونجا که کسی نمیدونه تو کی هستی.
-واقعا که!خب بعدش؟
-خب بعدش به عهده خودت.فقط یه چیز میتونم بهت بگم...دستگیرشون کن!
-دستگیرشون کنم؟
-آره!من اونا رو زنده میخوام.
-یعنی حتی اگه خواستن من رو بکشن،من اونا رو...نکشم؟
-خیر!به هیچ وجه!
-اما...
-مرخصی اسپلمن.میتونی بری.راستی یه سر به همون فروشگاهه بزن!
اسپلمن،لباس خر را برداشت و از خانه خارج شد.قرار بود که فردا شب به جشن هالووین مشنگ ها برود و دو قاتل خیلی ماهر یعنی تد جکسون و فرانک پارکر را دستگیر کند.
تصاویر جکسون و پارکر بر روی دیوار داخلی خانه کاراگاهان زده شده بود.جکسون،لاغر بود و مو ها و سبیل های درازی داشت و صورتش بسیار عبوس بود.
پارکر،کله ای تاس و صورتی خندان داشت و بر روی کله اش زخمی بزرگ بود.
صبح،ساعت هفت و نیم،خانه اسپلمن.-خب خب خب.الان باید به فروشگاه برم تا خودمو مجهز کنم و شبیه یه کاراگاه فوق العاده بشم.
اسپلمن از خانه اش بیرون رفت و به طرف فروشگاه حرکت کرد.
نوشته بر روی تابلو فروشگاه:
(اگر میخواهید مجهز باشید،کاراگاه باشید و رمز آلود باشید وارد شوید-فروشگاه چوبدستی نازک!).
اسپلمن وارد فروشگاه چوبدستی نازک شد.فضای فروشگاه نسبتا شلوغ بود.فروشگاه بزرگی بود و همه چیز در آنجا پیدا میشد،حتی لباس برای هالووین!اسپلمن به دنبال چیزی هایی برای کاراگاهی امشبش بود.
همه جای فروشگاه قفسه هایی پر از چیز های مختلف بود.
اسپلمن همینطور که درحال قدم زدن در فروشگاه بود،لباس هایی زیبا دید که به درد جشن هالووین میخورد اما یادش به لباس خرش افتاد و افسوس خورد.
بالاخره اسپلمن از فروشگاه فقط یک زره ضد گلوله مشنگی خرید،هرچند که فکر نمیکرد جکسون و پارکر از تفنگ استفاده کنند.
***
بالاخره شب فرا رسید و اسپلمن برای رفتن به جشن هالووین مشنگ ها آماده شد.
زره ضد گلوله را پوشید و چند قدمی راه رفت.خیلی سنگین بود!به سختی میتوانست راه برود.
چوب دستی اش را زیر لباس خرش قایم کرد و به بیرون از خانه اش رفت.اما چند قدمی که راه رفت،دوان نیاورد و نتوانست زره را با خود حمل کند.
دوباره به خانه برگشت و چندین دقیقه بعد به راحتی از خانه بیرون رفت.انگار که زره را در آورده بود.سپس با لباس خرش به راه افتاد.
در راه چندین بار مسخره شد اما بالاخره به چشن رسید.احتمالا حالا به غیر از خودش،جکسون و پارکر جادوگری آن دور و ور ها نبود.
اسپلمن نفس عمیقی کشید و خواست وارد سالن شود که ناگهان مردی جلویش را گرفت:
-بلیتتون لطفا!
اسپلمن با شنیدن این حرف جا خورد.دستپاچه شده بود.ناگهان چیزی یادش آمد.از داخل لباس خر جواب داد:
-من از طرف آقای مارشمال اومدم.
-خوبه!منتظر بودم همین رو بشنوم.بفرمایید داخل.کاراگاه مارشمال قبلا به جای شما بلیت گرفته بودن.
-بله،متشکرم.
اسپلمن وارد سالن شد و آخر نفهمید خدمتکار دم در از موضوع خبر دارد یا نه؟اصلا جادوگر است یا نه؟
با دیدن جمعیتِ سالن متعجب شد با خود گفت:
-حالا بین این همه نفر چه جوری اون دوتا رو پیدا کنم؟
همه با لباس های عجیب و غریب بسیار جالب آمده بودند،البته به غیر از اسپلمن!خوراکی های خوشمزه ای بر روی میز ها چیده شده بود و مغازه های ترسناک،عجیب غریب و جذاب همه جا بود.
اسپلمن شروع کرد به قدم زدن در سالن.همینطور که چرخ میزد و به دنبال فکری بود،حسابی از خودش پذیرایی کرد.
خانه اسپلمن.-هرجا میتونی بگرد...فقط مدرکش رو پیدا کن و چندتا از این کاغذ ماغذا.برای رییس میخوایم.
سالن جشن هالووین.-ببخشید این ماسکه قیمتش چنده؟
-سه.
-بفرمایید!
-این دیگه چیه؟!
-گالیو...آخ ببخشید.بفرمایید پولش!
-خب از یه خر بیشتر از این انتظار نمیره.
-مودب باشید آقا!ای بابا!...خب فعلا!
اسپلمن یک ماسک خرید و دوباره شروع کرد به راه رفتن.نمیدانست که چه کند.
ناگهان اتفاق عجیبی افتاد!
فردی که لباس وحشتناکی با کله عنکبوتی پوشیده بود،گلوی اسپلمن را گرفت و خواست او را خفه کند.چند نفر خواستند اسپلمن را نجات دهند اما فرد مرموز با صدای خراشیده اش گفت:
-اگه کسی یه قدم اومد جلو این خره رو میکشم.
اسپلمن خواست خفه شود و یا شاید خفه هم شده بود چون هیچ حرکتی از خود نشان نداد.
ناگهان در یک لحظه،اسپلمن دست بر صورت فرد مرموز برد و ماسکش را قاپید و حالا که همه فرار کرده بودند،رو به رویش ایستاده بود.
آن فرد تد جکسون بود!
حالا ماسک اسپلمن هم از روی صورتش افتاده بود.
در یک لحظه،جکسون چاقویی را بر پای اسپلمن فرو برد و اسپلمن بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدایی از طرف کسی که لباسی عجیب و غریب دراکولا را به تن داشت بلند شد:
-تد؟!عقلت رو از دست دادی؟!قرار نبود اینجوری بکشیمش!بدبختمون کردی!
-اهههه!ب...برو گ...گمشو.
-تد؟!چت شده؟!چرا اینجوری شدی؟!
جکسون به طرف آن فرد حرکت کرد،با ضربه مشتی ماسکش را انداخت.
او فرانک پارکر بود!
حالا سالن خالی خالی بود.احتمالا با پلیس تماس گرفته بودند.
کمی بعد،جکسون،فرانک را با ضربه ای بی هوش کرد.معلوم بود که جکسون عقلش را از دست داده.اسپلمن هم از فرصت استفاده کرد و از پشت سر ضربه ای به جکسون زد و او را بی هوش کرد.
نمیدانست چه کند.همه چیز به هم ریخته بود.از طرفی خودش هم زخمی بود.
ناگهان خدمتکاری که دم در بود خیلی سریع به طرف اسپلمن آمد و گفت:
-اینارو بسپار به من!توی فروشگاه چوب دستی نازک میبینمت.هرجور شده خودت رو برسون.اسم من نیکه.
سپس خدمتکار به همراه جکسون و پارکر که بی هوش شده بودند،به سرعت از آنجا رفت.
داخل سالن به غیر از اسپلمن هیچکس نبود.اسپلمن بر روی زمین نشست،کاملا گیچ شده بود،از خیلی چیز ها سر در نمی آورد.مثلا این که جکسون و پارکر او را از کجا شناختند؟ولی فهمیده بود که مارشمال،آن خدمتکار را برای کمک فرستاده.ولی مطمعن نبود.
بالاخره پلیس رسید.
***
سه ساعت بعد،فروشگاه چوبدستی نازک.اسپلمن،خسته و نفس زنان قدم زد و به نیک رسید و گفت:
-اونا کجان؟
-دنبالم بیا.
اسپلمن و نیک،باهم به زیر زمین رفتند.از دو در گذشتند و به دری فولادی رسیدند.همه جا تارک بود.نیک،چوبدستی اش را بالا گرفت و گفت:
-لوموس.
سپس ادامه داد:
-باز کردن این در یه کوچولو وقت میبره.راستی توی شهر مشنگا بهت چی گذشت تا رسیدی اینجا؟
-هیچی.دو ساعت توی بیمارستان بودم.پلیسای مشنگی فکر کردن که جکسون و پارکر فرار کردن.تو چه جوری فرار کردی که هیچکس متوجه نشد؟
نیک که درحال باز کردن در بود گفت:
-خب راستش من یه جادوگرم.اما چند ساله دارم توی دنیای مشنگی،توی اون سالن کار میکنم.حتما میخوای بپرسی چرا.خب بی دلیل هم نیست.اون سالنی که من داخلش کار میکنم پر از سوراخ سمبست...
اما قبل از این که حرفش تمام شود در باز شد و هردو به داخل رفتند.
اسپلمن سوال هایی که ذهنش را مشغول کرده بود را فراموش کرد.
آن دو،پارکر و جکسون را در دو سلول جداگانه دیدند.هر دو با زنجیر بسته شده بودند.
نیک به داخل سلول جکسون رفت و او را بیرون برد و تحویل اسپلمن داد.جکسون هیچ چیزی نگفت و حتی ناله هم نکرد.
سپس به سلول پارکر رفت.اما تا وارد شد،پارکر فریاد زد:
-خیلی نامردی نیک!خیلی بیشعوری!تو سوءاستفاده کردی.من میدونم که تو این بلا رو سر تد در اوردی.
ناگهان،نیک به پارکر یک سیلی زد و گفت:
-خفه شو ابله حقه باز.
سپس دهان پارکر را بست.اسپلمن از نیک پرسید:
-این چی میگه؟
-هیچی!اینم مثل جکسون عقلش رو از دست داده.زود باش اینارو ببر.
پارکر با دهان بسته اش شروع به ناله کرد.اسپلمن به کمک نیک،آن دو را به بیرون از فروشکاه برد.
-تو با ما نمیای نیک؟
-نه.زود برو.
اسپلمن،به همراه پارکر و جکسون،به طرف مقر کاراگاهان مرموز حرکت کرد.
به سختی به آن خانه رسید و سپس در زد.در باز بود.اسپلمن وارد خانه شد و مارشمال را دید که بر روی مبل نشسته و هیچ نمیگوید.پارکر با دیدن مارشمال کمی خوشحال شد.اسپلمن آن دو را که با زجیر بسته شده بودند را بر روی زمین انداخت.
سپس با ذوق بسیار زیاد خطاب به مارشمال گفت:
-آقای مارشمال!این دوتا رو دستگیرشون کردم!
مارشمال،ریشخند تلخی زد و به آرامی گفت گفت:
-تو خیلی ساده ای اسپلمن.
-چی؟!منظورتون چیه؟!
-یعنی هنوز تا این مدت متوجه نشدی؟
خوشحالی از چهره اسپلمن محو شد.
-نمیدونم دارین راجب به چی صحبت میکنین؟
-خب شاید من کارم دیگه تموم باشه.ولی از تو نمیگذرم.
-این حرفا یعنی چی؟
-خب باشه.حالا که میگی هیچ چیز نمیفهمی،همه چیز رو بهت میگم.
-خ...خب؟
-پیش خودت تعجب نکردی که من چرا تو رو برای دستگیری جکسون و پارکر فرستادم؟تعجب نکردی که چرا گفتم اون لباس رو بپوشی برای هالووین؟خب البته همه کارا درست پیش میرفت...البته اگه اون نیک عوضی به من خیانت نمیکرد.
-متوجه نمیشم چی میگی.
-یعنی تا حالا نفهمیدی که من پارکر و جکسون رو برای کشتن تو فرستادم؟
قلب اسپلمن با شنیدن این جمله فرو ریخت.مارشمال ادامه داد:
-خب منم یه خلافکار خیلی حرفه ایم.مثل این دوتا.چون که اگه حرفه ای نبودم،نمیتونستم رئیس جدید این مرکز کاراگاهی بشم.من تا حالا خیلی ها رو کشتم.
-مگه میشه؟!چی داری میگی؟!
-آره میشه.من به تو گفتم که لباس خر بپوشی و بری جشن.چون میدونستم که هیچی با لباس خر به جشن هالووین نمیره و به تد و فرانک گفتم که هرکی رو با لباس خر دیدن بکشنش که البته این تد عقلش رو از دست داد.
-جکسون چه جوری عقلش رو از دست داد؟
-خب نیک به من خیانت کرد.من نیک رو برای کمک به تد و فرانک فرستاده بودم اما اون عوضی با خودش فکر کرد که اگه خودش تد و فرانک رو دستگیر کنه پولی که گیرش میاد بیشتر از پولیه که من میخوام به اون بدم.خودش دوستای خودش رو دستگیر کرد و با دادن یه معجون به تد،اون رو دیوونش کرد و همه چیز به هم ریخت.
-چرا قصد داشتی من رو بکشی؟
مارشمال از روی مبل بلند شد،چشمانش را به صورت اسپلمن خیره کرد و گفت:
-قصد داشتم...هنوز هم قصد دارم!راستی تا یادم نرفته...خونَت رو هم غارت کردیم یه جورایی.تمام مدارکیت که مربوط به این عضویت کاراگاهیت بود نابود شد و بعضیاشم...
-چ...چرا تاحالا مامورای آزکابان نیومدن سراغت؟
-نگران نباش!به زودی میان!آپارات هم نمیتونیم بکنم.همونطور که گفتم من دیگه کارم تمومه اما قبلش کار تو رو تموم میکنم.
-چی؟!تو هیچ غلتی نمیتونی...
-آواداکدورا!
اسپلمن به کمی آن طرف تر پرتاب شد،بر روی زمین افتاد،
دیگر هیچ حرکتی نکرد و چشمانش بسته شد!فلش بک
-اَه!این زره چقدر سنگینه!آخه این چی بود که من خریدم؟آخه چرا یه همچین چیزی باید اینقدر گرون باشه؟من گالیونام رو میخوام.
اسپلمن درحالی که برای در آوردن زره اش به داخل خانه رفته بود داشت غر غر میکرد.
زره را در آورد.
-آخِیش!راحت شدما!این زره چقدر سنگین بود!
ناگهان توجهش به دفترچه راهنمایی که از زره افتاد جلب شد.دفترچه را برداشت و خواند:
-دفترچه راهنمای زره مخفیانه.با زدن بر روی دکمه(h)بر روی زره،تبدیل به یکبار مصرف میشود و در صورت نزدن بر روی هیچ دکمه ای (زره نسبتا دائمی ضد مشنگی) میشود.توضیحات بیشتر:زمانی که زره،یکبار مصرف شود،میتواند برای یک بار نفرین مرگ را دفع کند و علاوه بر آن،سبک نیز میشود.البته اگر نفرین،نفرینی قوی باشد ممکن است شما را بی هوش کند واما اگر بر روی دکمه (h)ضربه نزنید،این زره میتواند به تعداد 920 گلوله مشنگی ساده را دفع کند.البته بستگی به گلوله نیز دارد.
اسپلمن با خودش گفت:
-پس این همه پولی که دادم الکی نبوده.
پایان فلش بک
بالاخره ماموران آزکابان رسیدند و مارشمال،جکسون و پارکر را با خود بردند.مارشمال هم مثل جکسون دیوانه شده بود و بی جهت میخندید.از این که اسپلمن را کشته بود،خوشحال بود.
ماموران آزکابان نیک را هم با خود به همراه داشتند.مارشمال درحالی که گستاخانه میخندید خطاب به نیک گفت:
-فکر اینجاش رو نکرده بودی؟ها؟
-من بخاطر اینکه به مامورا کمک کردم به آزکابان نمیرم.خوشبختانه مثل توهم تا حالا قتل نکردم و قبل از این هم با تو همکاری نداشتم.
مارشمال هنوز میخندید.
یک سال بعد،زندان آزکابان-جک مارشمال بیاد اینجا!
مارشمال که کاملا دیوانه شده بود نزد ماموران رفت.
-کسی زد منو صدا؟
-یه نفر میخواد تو رو ببینه.
مارشمال کمی جلو تر رفت و با تعجب گفت:
-اسپلمن؟!
-آره خودمم!
-نمیشه نمیشه نمیشه!
-اومدم که جشن هالووین امسال رو بهت تبریک بگم آدم کش حرفه ای.
-تو مردی!چه جوری...
ناگهان مارشمال شروع کرد به فریاد زدن.صدایش شدیدا بلند بود و خود را به در و دیوار میکوبید.معلوم بود که کاملا دیوانه شده.
کمی بعد ماموران آزکابان،مارشمال را بردند.
اسپلمن گفت:
-خب من برم.باید تا شب خودم رو به جشن هالووین برسونم.