هاگرید به سرعت هرچه جواب مربوط به این اتفاق که به صورت پیش فرض بر روی مخش سِیو شده بود از اعماق مغزش بک آپ گرفت و آماده ی آماده گفت:
- اون قسمت قهوه ای ای که میبینید، قسمت بالایی یا همون کیکیه تیتاپیه که الان توش هستیم. و همونطور که میبینید داریم میریم داخلش... داریم میریم داخلش؟!
هاگرید یک بار دیگر روی جسم بزرگ قهوه ای رنگی که هر لحظه به آنها نزدیک تر میشد نگاه کرد. سپس رویش را به سمت مسافرین برگرداند تا ببیند وضعیت آن ها چطور است. از آن جایی که ماندانگاس قبلاً مرده بود و زامبی به حساب می آمد در تیتاپ هم حالتش تغییری نکرده بود خیلی راحت در جایش لم داده بود. لوئیس دیوانه وار در مینی بوس میدوید. هری و رون در حال وداع با یکدیگر بودند و ویولت هم ماگت را بقل کرده بود و مرتباً جیغ میکشید. هاگرید نعره زد:
- همه آروم باشید و کمربند های ایمنیتون رو ببندید!
ماندانگاس دور و اطراف صندلی اش را نگاه کرد و گفت:
- کمربند؟ کدوم کمربند؟ من که چیزی نمیبینم.
هاگرید وضعیت را در مغزش آنالیز کرد و بارِ دیگر نعره زد:
- پس همدیگه رو بغل کنید و از ته دل جیغ بکشید!
همه در طابعیت از حرف های هاگرید یکدیگر را بغل کرده و شروع به جیغ کشیدن کردند.
موزه وزارتخانه!ناگهان رودولف جلوی آلیشیا که درحال فرار بود پرید و گفت:
- نگران نباش! شما برید و قایم بشید. من خودم حساب این بلاجر بی ناموس رو میرسم!
رودولف دو عدد قمه از کوله اش در آورد و ژست جکی چان را گرفت. ناگهان همه چیز اسلوموشن شد و رودولف دیده شد که درحال نعره کشی به سمت بلاجر میدوید و...
قـــــرچ... بــــوف! [افکت شکستن استخوان های رودولف و برخورد بلاجر با او]
رودولف پخش زمین شد. بلاجر با آن چنان شدتی به صورت او برخورد کرد که احتمالاً از سی و دو دندانش سی و یکی آن ها خرد شده بود و مطمئناً دیگر نمی توانست تا دو ماه با آن وضعیت به ساحره ای ابراز علاقه کند. باروفیو از سنگرش بیرون آمد و جلوی شرکت کنندگان که آن ها هم از سنگرشان بیرون آمده بودند گفت:
- خب متاسفانه بلاجر یک شرکت کننده ره پخش زمین کرده. فکر نکنم بشود تور ره با پنج نفر ادامه داد.
دیگر شرکت کنندگان به فکر فرو رفتند. آیا رودولف در وضعیتی بود که بتواند ادامه دهد؟
دره نشیمن گز!ملتی که به تصمیم دای به دنبال یک آبادی به راه افتاده بودند اکنون خودشان را دو انگشتی روی زمین میکشیدند و لباس های پاره شان را به عنوان هدبند که کله خود بسته بودند. ربکا هفت تیرش را درآورد و گفت:
- دیگه نمیشه اینطوری تحمل کنیم. باید مشکل رو با اسلحه حل کرد!
وینکی هم که چندین و چند مسلسل به خود بسته بود و فقط کله اش در معرض دید بود تایید کرد و گفت:
- وینکی هم موافق بود! وینکی معتقد بود که میشود هر مشکلی را با مسلسل حل کرد. وینکی جن تایید کننده خوب؟
ربکا خطاب به وینکی گفت:
- به نظرت صدای یه تیر باران هوای میتونه تا کجا بره؟
وینکی چشم هایش را در حدقه چرخاند. سپس یکی از مسلسل هایش را درآورد و با هیجان گفت:
- وینکی موافق بود! بی شک صدای تیر باران هوایی بسیار بلند بود! وینکی می تواند با ربکا همکاری داشته و شرکت کنندگان را نجات داد! وینکی جن نجات دهنده خوب؟
_______
شيشه ى شما به جاي شير، حاوي خاطرات جواني لرد ولدمورت است. از قدح انديشه استفاده كنيد.