هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#1
سیوروس اسنیپ_ماتیلدا گرینفورت

پست دوم

سوژه: شـــ×ـــوخـــ×ـــی


سیوروس که دیگر تحمل چنین گستاخی ای را نداشت مچ ماتیلدا را گرفت و او را کشان کشان به سمت جنگل ممنوعه برد.
ماتیلدا هرچه تقلا می کرد نمیتوانست مچش را از دست های قدرتمند سیوروس آزاد کند.
هنگام غروب بود و حیوانات وحشی کم کم از لانه های خود داشتند بیرون می آمدند. هر لحظه که می گذشت، جنگل خطرناک و خطرناکتر میشد.

_هی وایسا...یدفعه چت شد؟ چیکار داری میکنی؟ تا الان هیچی نگفتم فقط به خاطر اینکه فکر میکردم خودت یه توضیحی برای این کارت میدی. ولی از اون موقع خفه شدی و فقط داری منو میکشی. کجا داری میبریم؟

سکوووووت

_هی! با دیوار که حرف نمیزنم. جواب منو بده.
_رسیدیم.

سیوروس داشت به جنگل رو به رویش اشاره میکرد. جنگلی که در آن لحظه بیش از پیش صدای حیوانات وحشی در آن به گوش میرسید، برای دخترک جوان هول و هراسی عظیم ببار آورده بود.
بغضی که در چهره ی ماتیلدا موج میزد حتی در آن تاریکی شب هم به وضوح دیده میشد.

_تو که واقعا نمیخوای اینکارو بکنی؟
_پس فکر کردی واسه پیک نیک سر شبی آوردمت جلو جنگل ممنوعه؟ خب اگه اینطور فکر کردی باید بگم کاملاااا در اشتباهی! مگه نگفتم کاری میکنم که حد خودت رو بدونی؟ اگه اینهمه زبون درازی نکرده بودی الان اینطوری خودت رو تو دردسر نمی انداختی.
_خب...حالا چی؟...میخوا...میخوای باهام چیکار کنی؟
_باید تا طلوع آفتاب سعی کنی تو این جنگل زنده بمونی. اگه موفق نشدی که خب مرلین بیامرزدت! اگرم موفق شدی این گستاخی امروزت رو فراموش میکنم و دیگه کاری باهات ندارم. خیلی خب دیگه انقدر وقت تلف نکن. حرف دیگه بسه. زود باش برو تو.


ماتیلدا با چهره ای مردد یک نگاه به سیوروس و یک نگاه به جنگل انداخت. بلاخره تصمیم گرفت قدم به جلو بگذارد و راهش را به سوی جنگل در پیش گیرد.
بعد از حدود یک ساعت پیاده روی دیگر از پشت سر، اثری از سیوروس نبود. فقط تا چشم کار میکرد درخت بود و گل و گیاه و حیوان هایی که در سایه ماتیلدا را تعقیب میکردند.

_این دیگه چه جنگل نفرین شده ایه. انگار از همه طرف چنتا چشم دارن همش نگاهم میکنن. آه حداقل شانس آوردم تو شب مهتابی سر به سر سیوروس گذاشتم، وگرنه الان یه پام تو چاله چوله بود یه پام تو دهن گرگی چیزی. هوووم اون نور دیگه چیه.

نور کم سویی از دور به چشم میخورد. با اینکه از این فاصله روشنایی اندکی از آن نور در آن جنگل پهناور دیده میشد ، اما نور امید بزرگی در دل ماتیلدا روشن کرده بود. همین باعث شد با سرعتی چند برابر از قبل راه برود تا بتواند خود را به آن نور برساند.

ده دقیقه بعد

_تو کی هستی؟ همونجا وایسا! بیای جلو میخورمت.
_ایوا آروم شدن بشو. خودی بودن میشه.
_زمان سالازار مرلین بیامرزدش ضعیفه جماعت نصفه شب تنهایی تو جنگل پا نمی ذاشت. یه بار یه...
_عه ماتیلدای مامان! خودتی؟!

مروپ درحالیکه با سولی و تام تازه از میوه چینی برگشته بود با این حرف وسط حرف ماروولو پرید.

_دختر تو هنوز یاد نگرفتی وسط حرف بزرگترت نپری؟!

ماروولو بلند شد و میخواست که کمربندش را در بیاورد.

_پدر بزرگ آروم باشید. جلو جمع زشت است. بیاید مسائل خانوادگی را بعدا در جمع خانوادگی حل کنیم.
_تف! اینهمه زحمت کشیدیم نون در آوردیم که چی! بیا دختر بزرگ! جلو جمع وسط حرف پدرش میپره، عین خیالش هم نیست. هعی مرلین بیامرزتت سالازار...رفتی و این روزارو ندیدی.

_من اشتباه کردم پدر مامان! دیگه تکرار نمیشه. حالا بیا جلو آتیش بشین گرم شی ماتیلدای ماما...
_من...من...
_عه! کلم بروکلی مامان چرا گریه میکنی؟
_خیلی خوشحالم بانو...خیلی...حتی نمیدونم خوابم یا بیدار. فکرشو نمیکردم تا صبح زنده بمونم. چه برسه به اینکه وسط جنگل به شما بر بخورم! اما حالا اینجام. کنار شما و بقیه. امن ترین نقطه جهان!
_بانو فکر کنم کله ش به سنگی چیزی خورده. دارویی چیزی تو بساطتون نیست بدین رو به راه شه.
_چرا تام مامان! بیا ماتیلدای مامان! دم کرده گل گاو زبون، زعفرون با پرتقال.
_ممنون بانو ولی من خوب...

مروپ نگذاشت حرف ماتیدا تمام شود و به زور تا آخرین قطره دم کرده اش را در حلقوم ماتیلدا فرو کرد.

_آی معدم. ممنون بابت دم کرده. راستی بانو نگفتین. اینجا چیکار میکنین؟
_خب هلوی بدون پرز مامان دلش میخواست یه جای دنج یکم هوا بخوره. این شد تصمیم گرفتیم باهم بیایم و خب ماتیلدای مامان از صبح پیداش نبود این شد که بدون تو اومدیم. خودت چی؟ اینجا اونم این وقت شب چیکار میکنی؟ نکنه دنبال ما میگشتی؟

ماتیلدا نمیتوانست بگوید بخاطر بحثش با سیوروس و شوخی بی مزه اش بوده که از صبح غیبت داشته و حالا وسط جنگل تصادفی به آنها برخورده. از طرفی مروپ هم چون فکر میکرد ماتیلدا حالش خوش نیست میگوید تصادفی به آنها برخورده پس تصمیم گرفت با همان فرمان به جلو برود. همان طوریکه بقیه فکر میکنند.

_آه خب از یکی شنیدم شما از این طرف اومدید منم اومدم دنبالتون.

آتش گرمی در کنار خوراکی های جور وا جور به پا بود و تازه صحبت ها گرم شده بود. آنقدر که هیچ کس متوجه گذر زمان نشد.
دم دم های صبح بود که بلاخره همه به خواب رفتند. ماتیلدا بی سر و صدا آنجا را ترک کرد و به سمت خروجی جنگل رفت تا شوخی ای که شروع شده بود را به پایان برساند.
سیوروس از دور، بیرون آمدن ماتیلدا را دید و بلافاصله محل را ترک کرد. گویا خودش فهمیده بود که در پایان چه کسی برنده چیزی که او به آن شوخی میگفت شده است.


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۰۸ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#2
اژی درحالی که به شانه های لرد چسبیده بود و پاهایش بر زمین کشیده میشد به همراه سایر مرگخواران درحال رفتن به سمت اتاق تسترال ها بود.

جلوی درب اتاق

_این جانور چرا رد نمیشه؟

لرد درحالیکه تا نیمه از چارچوب در رد شده و رگ های سرش از عصبانیت بیرون زده بود این حرف را زد. اژدها آنقدر کنه وار به او چسبیده بود که حتی اگر میخواست هم نمیتوانست نیمه ی دیگرش را به آن طرف در برساند.

_ارباب میخواین از پشت هول بدیم؟ شاید اینطوری بشه رد شه.
_بدین. فقط به دل و روده ای، جاییش دست نزنین جرقه بزنه. ما هنوز جوانیم. به بقیه هورکراس هایمان نیاز داریم.
_چشم. یاران ارباب با شمارش من از بغل هول بدین. 1...2...3...نشد. دوباره. 1...2...3...

یک ربع بعد.

_هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!
_آه هوووف هاه. نمیشه چرا... هاه...نمیشه؟ آه.


مرگخوران انقدر زور زده بودند که دیگر نای حرف زدن هم نداشتند.

_آها چطوره که کلا از بغل دیوار رو خراب کنیم. اینم که دیگه انقدر بزرگ شده که تا فردا هلش هم بدیم از این چارچوب عمرا رد بشه.

_من کاملا با لینی موافقم. در مصرف انرژیمون هم صرفه جویی میشه.

مرگخوران درحالیکه چپ چپ به سدریک که تا همین الان خواب بود خیره شدند، در ذهنشان با پیشنهادش موافقت کردند.


ویرایش شده توسط ماتیلدا گرینفورت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۱:۲۳:۰۴

He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
#3
روی چه شی یا حیوونی این طلسم رو اجرا می کنید و چرا؟ (۳نمره)
چه حیوونی گوگولی تر و خوردنی تر از پاندا! خب دلیلش هم... بیشتر به خاطر رفتار گرمی که با انسان داره. و همینطور به خاطر اون رفتار مهربون و بازیگوشی ای که داره همیشه میخواستم ببینم اگه یه روز به حرف بیاد چه حرفایی ممکنه بزنه.

چه واکنشی نشون میدید؟ محاله آدم این موجود ملوس رو ببینه و نخواد بغلش کنه و باهاش درد و دل کنه! خصوصا وقتی پاهاشو تو بغلش میگیره و گوشه دیوار کز میکنه! یعنی میخوام تو اون لحظه برم جلو و آروم بزنم رو شونه اش بگم چیزی نیست داداش غصه نخور همه چی درست میشه!

چه بحثی باهاش خواهید کرد؟ هر چه پیش آید خوش آید. میرم ببینم تا چه حد منو محرم اسرارش میدونه و چقدر باهم صمیمی میشیم که بعد ببینیم در چه مورد میتونیم باهم اختلاط کنیم.

سوال جوابتون با شی یا حیوونی که به حرف آوردید رو برام بنویسید. مکالمه جالب تر، نمره بهتر. (۷نمره)

روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم. اون از نمراتی که توی امتحانات گرفته بودم و سرزنش استادا، اونم از منفجر کردن کلاس معجون سازی به خاطر یه اشتباه کوچولو که اصلا هم تقصیر من نبود. اما بعد از اینهمه اتفاق دلم میخواست یه جایی دور آدم ها بشینم و با یکی درد و دل کنم یکی که انسان نباشه. تو همین افکار بودم که طلسم جدیدی که سر کلاس طلسم های باستانی پروفسور استانفورد یادگرفته بودم به یادم اومد. از همونجا مسیرم رو به سمت جنگل بامبو کج کردم.

_خودشه پیداش کردم. اسسسسسمیلانسیوس.

و با یه حرکت ناگهانی پاندا کوچولویی که کمی دور تر از بقیه دوستاش در حال بامبو خوردن بود مورد هدف طلسمم قرار گرفت.

_مستر پاندا؟ متوجه حرف هام میشید؟ میتونید با من حرف بزنید؟
_هی چته؟ مگه آزار داری؟ من به این آرومی دارم زندگیمو یه گوشه جنگل میکنم بعد طلسم پرت میکنی طرفم؟ هعی اینم از زندگی ما... یه مشت مردم آزار دورمون جمع شدن. به من میگه متوجه حرفام میشی؟ نه فقط خودت میفهمی! حالا هم دست از سرم بر دار بذار تو حال خودم باشم.
_نه! نه! اصلا اینطوری که میگی نیست. من فقط میخواستم با یکی حرف بزنم. یه موجود دوست داشتنی مثل تو. من به هیچ وجه نمیخواستم مزاحمت بشم یا اذیتت کنم.
_آره تو راست میگی! خیال کردی حرفت رو باور میکنم؟
_قسم میخورم. حتی طلسمی هم که بهت زدم خطرناک نبود. فقط برای این بود که بتونیم باهم یکم حرف بزنیم.

پاندا هم که به نظر قانع شده بود. گاردش را پایین آورد و سر جایش نشست و به تخته سنگ پشتش تکیه داد.

_باشه بزنیم. اما زود تر بگو امروز آخر هفته س من با بچه ها بالای کوه قرار قل قل خورون داریم. شبم داداش پو میخواد بامبو کبابی و آب گاز دار مهمونمون کنه.
_چی چی خورون؟
_هیچی تفریحات پانداییه. شما آدما که این خوشگذرونی ها حالیتون نمیشه.
_بله صحیح. خوش بگذره. داشتم میگفتم...
_نه تاجاییکه یادمه هنوز چیزی نگفتی.
_باشه خب حالا میگم. میدونی وقتی تمام تلاشتو میکنی و موفق نمیشی چه حسی داره؟ حس میکنم همه میخوان لهم کنن. همش دردسر درست میکنم. همش بهم غر میزنن که هیچوقت کارامو درست انجام نمیدم. انقدر حواس پرتم که همیشه تو چاله چوله ها پرت میشم.
_آخییی چیزی نیست درست میشه. در مورد کارهاتم یکم بیشتر سعی کنی حتما موفق میشی. خب اگه دیگه کاری نداری، بر و بچ منتظرن من برم. از آشناییت خوشحال شدم. امیدوارم بازم همدیگرو ببینیم. بیا اینم ته بامبوم بخور شارژ شی.

با این حرف هایی که پاندا به ماتیلدا زد کل کاخ رویاهایش بر سرش فرو ریخت. موجود ناز و دوست داشتنی که همیشه عاشقش بود حالا اینگونه سربالا با او حرف میزد. رفتاری از خود نشان میداد برخلاف آنچه انتظارش را داشت. آن همدم رویاهایش که همیشه تصور میکرد آغوش گرم و دلسوزی کودکانه اش تسکین زخم هایی که داشت میشود، حال با چند کلمه سر و ته کل صحبت را بهم آورده بود تا به خوش گذرانی با دوست هایش برسد.
بنابر این کلا درد و دل را فراموش کرد و تصمیم گرفت همان زندگی روزمره همیشگی اش که بدون درد و دل هم میگذشت را در پیش بگیرد. و راهش را به سمت خوابگاه از سر گرفت و بدون خداحافظی، از پاندا جدا شد.


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۹
#4
این ورود سرزده برای معلم ها که برای صرف صبحانه دور هم مشغول خوردن بودند ناخوشایند و گستاخانه به نظر رسید. بنابر این معلم ورزش به نمایندگی از بقیه جلو رفت تا درباره این رفتارشان آنها را نکوهش کند.

_اولا که سلام. بعد هم این چه طرز وارد شدنه اگه میخواستید وارد شید باید در میزدید اونم تازه بعدش اگه اجازه میدادیم وارد میشدیم.
_هی مراقب حرف زدنت باش میدونی الان با کی داری حرف میزنی؟ بانو این مردک داره گنده تر از دهنش حرف میزنه میشه یدونه بزنم تو دهنش دندوناش خورد شه بریزه تو حلقش که دیگه از این غلطا نکنه؟
_نه بلا جان آروم باش یادته ما واسه چی اومدیم.
_اینا خل و چلی چیزی ان؟ چیزی زدن احیانا؟ اول صبحی دسته ای وارد اتاق شدن بعدم یه مشت چرت و پرت دارن تحویل هم مید...ن.

رودولف که تحملش تمام شده بود ناخود آگاه با قمه اش از وسط معلم مذکور را سوراخ کرد. اما بعد که حاصل خشمش را دید نه تنها پشیمان نشد بلکه برای تخلیه آخرین ذرات خشمش هم زبانش را از ته برید تا فکر بلبل زبانی به سرش نزند...هرچند این مورد بیشتر برای آینده اش در دنیایی دیگر صدق میکرد.


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
#5
1_ از قدیم گفتن برای هر مشکلی راه حلی هست.
و خب در اینجا هم که بحث داور رو داریم خیلی راحت وقتی مهاجم حریف داره به سمت دروازه ما میاد و من کمی جلوتر از دروازه بان دارم از منطقه ی خودم دفاع میکنم درحالیکه حریف وارد صحنه میشه تا بلاجر رو از حلقه رد کنه خیلی فداکارانه و کاملااااا به جهت دفاع از خودم دوباره تاکید میکنم کاملااااااا برای دفاع از خودم چماق رو جلوی صورتم میگیرم و برای محافظت از دروازه و دروازه بان در لحظه آخر میرم خودمو در مسیر بلاجر به سمت حلقه قرار میدم و خب از اونجایی که مهاجم جلوی من بود، با تمام سرعت توپ به سمت خودش بر گشت و در لحظه دنده هاش تو قلبش رفت و ...خلاصه که صحنه دلخراشی بود هرچی خاک اونه عمر شما باشه؟ یا هرچی عمر اونه خاک شما باشه؟...هعی بگذریم آدم خوبی بود.
داورم که طفلک چون دید چشمام رو بستم و خودمو با چه فداکاری ای جلو دروازه پرت کردم تا از تیمم دفاع کنم چیزی نگفت تازه بعد از اینکه دید چقدر گریه میکنم کلی هم دلداریم داد که تقصیر من نبوده.
فقط نمیدونم باید بهش میگفتم که من به خاطر اینکه با تمام قدرت بلاجر با چماقم اصابت کرد و من هم با تمام قوا اومدم دفعش کنم مچم در رفته بود گریه میکردم یا نه؟!

2_خب این یکم سخته از اونجایی که اونا توپ های عادی نیست ولی:
کوافل: شکوندن بطری هایی که به عنوان هدف گذاشتن روی سر افراد.
بلاجر: واسه بولینگ گزینه مناسبیه ولی گمونم اگه باهاش بیس بال بازی کنن هم واسه تفریح و هم واسه تمرینشون مفید باشه.
اسنیچ طلایی: اینم گزینه تفریحی نداشت فقط بعد بازی سر و تهش رو به جارو وصل میکردن درز ها و گوشه های اتاق رو باهاش تمیز میکردن.

3_ دروازه بان:مرلین بزرگ از دروازه مون محافظت میکنه.

مدافع: بانو مروپ و ماتیلدا گرینفورت(کاپیتان)

مهاجم: تام جاگسن، رابستن لسترنج، رودولف لسترنج

جست و جو گر: گابریل دلاکور


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۹
#6
با سلام ماموریت انجام شد بذارم رو میز یا تحویل بدم؟


ای بابا ... کدوم میز؟ این تخته‌پاره‌ی موریانه خورده که اسمش میز نیست! نه بودجه به ما می‌دن نه شما کمک به مدرسه‌هاتونو میارین. تف!
+3


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۸ ۱۵:۲۳:۲۲

He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۹
#7
همانطور که از آشپز خانه دور میشدند به دنبال راهی میگشتند تا دوباره به داخل برگردند و منبع بو را پیدا کنند.
آرام آرام و پنجره به پنجره از پنجره های بین تالار تا بیرون آن را سپری کردند تا مبادا به فلیچ که همچنان سمج وار منتظرشان بود بر نخورند.
بعد از مدتی به در پشتی ای که در هاگوارتز باستان بود رسیدند و از همانجا به داخل باز گشتند.

_برادر تام میگم به نظر شما الان که برگشتیم بو تشدید نشد.
_چرا اتفاقا منم داشتم به همین فکر میکردم به نظرم هم داره از طبقه های بالا میاد.
و بعد بر روی پله های متحرک رفتند و همینطور به بالا رفتن از پله ها ادامه دادند تا اینکه به طبقه پنجم رسیدند و صدای انفجار عجیبی توجه آنها را به خود جلب کرد.

_این دیگه صدای چی بود؟
_نمیدونم ولی هرچی که بود بوی باقالی میداد.
_آره. باید خودش باشه. آخه مگه بو از این بدتر داریم.

کمی جلوتر جلوی درب کلاس معجون سازی...


_آه... خب انتظار اینو دیگه نداشتم.


ظاهرا به دلیل نبود نظارت صحیح بر اصطبل دو تسترال کوچک وارد اتاق معجون سازی شده بودند و کل کلاس را بهم ریخته بودند و خب به دلیل عدم کنترل بر روی برخی کار کرد های فیزیولوژیک بدنشان کمی هم آثار ناخوشایند از خود در آنجا به جا گذاشته بودند. و آن طور که معلوم بود گویا حتی معلم دلیر کلاس هم از پشت سنگر میز خود حریفشان نبود.

_میگم بهتره مزاحمشون نشیم.
_آره اصلا چه کاریه؟...ما برای اهداف والاتری به این دوران اومدیم.
_دقیقا هیچی نمیتونه مارو از هدفمون دور کنه.

و همانطور که ترک کردن آن صحنه ناگوار را برای خود توجیه میکردند به مسیری که پیش از این میرفتند بازگشتند و از پله هایی که گره حقیقت را برایشان باز میکرد بالا رفتند.


ویرایش شده توسط ماتیلدا گرینفورت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۴ ۲۱:۵۷:۵۲

He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹
#8
بعد از نصف روز پیاده روی آفتاب آخرین پرتو های خود را بر زمین تاباند و سپس مهتاب نمایان شد. مرگخوران خسته و بی جان درحالیکه هنوز نصف راه را در پیش داشتند و دیگر نایی برجانشان نمانده بود برای شب همانجا در زیر درختی تنومند اتراق کردند. رودولف طنابی قطوری را از وسایلی که با خود داشتند بیرون آورد و هری را به درخت طناب پیچ کرد.

_بسیارخب حالا وقت تقسیم کار. راب و فنریر مسئول هیزم جمع کردن و روشن کردن آتش، بانو، ربکا و من مسئول تهیه غذا و پخت و پز. تام مسئول درست کردن جای خواب، سدریک و رودولف هم تا صبح نوبتی کشیک بدن و مراقب کله زخمی باشن. بقیه تون مرخصید.
_باشه بلا ولی...اممم میدونی راستش گمونم یه مشکلی هست...دقیقا قراره چجوری جای خواب رو درست کنم؟ ما که فول امکانات راهی سفر نشدیم که بخوایم تجهیزات خواب داشته باشیم.
_یعنی اینم باید من بهت بگم؟ خب نابغه الان وسط طبیعتیم برو یه برگی، چمنی، پوشالی چیزی پیدا کن دیگه.
_چشم بلا ببخشیدسئوال بی جا پرسیدم.
و هرکدام به سراغ مسئولیت های خود رهسپار شدند.

صبح روز بعد...

مرگخواران هرکدام در گوشه ای کنار شمع کوچکی که سو سو میزد و بر روی بالشت سنگی و پتویی از جنس برگ درحالیکه هر یک پوست سیب در دست داشتند به خواب رفته بودند با صدای خروسی بی محل ازخواب بیدار شدند. دقایقی طول کشید که به خود بیایند و بعد با صحنه ای شوکه کننده مواجه شدند که هضمش از هضم سیب کال درختی که شب گذشته در زیرش خوابیدند و به جای شام خوردند هم سخت تر بود.
هری پاتر در جایی که باید می بود، نبود و دو نگهبانی هم که بلاتریکس مسئول مراقبت از او کرده بود هم هنوز که هنوزه در خواب هفت پادشاه بودند که با فریاد بلا همچون جرقه از جایشان برخواستند.


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۹
#9
همه ی سرها به طرف "دیگ" برگشت. محفلیان کمی با حالت بهت زدگی به یکدیگر و به دیگ نگاه کردند اما نشانی از انزجار درچهره هایشان دیده نمیشد.

_قربون دستت دوتا زبون و یه مغزم واسه من بریز.

بعد از این حرفی که یکی ازمحفلیان در میان جمعیت زد، مرگخواران از این نقشه هم دست کشیدند و برای یافتن راه جدیدی دوباره به فکر فرو رفتند.

_بانو یکم دیگه ادامه پیدا کنه منم به عنوان چاشنی کنار لرد میخورن. میشه کلا دیگ رو یواشکی ازشون بدزدیم و بریم؟

ایده ی تام، ایده ی خوبی بود اما برای مروپ آشپز بزرگ و مادر لرد و مرگخواران افت داشت که بخواهد دیگ غذای دیگران را بپیچاند. برای او اصول و اخلاق حرفه ای حرف اول بعد از عزیز مامان و پرنسسش و مرگخواران و میوه هایش میزد!
_تام مامان؟ اینم پیشنهاده؟
_بانو به نظرم فکر بدی هم نیست. اگر دیر بجنبیم کل ارباب رو هورت میکشن میره. در حال حاضر هم فرصت زیادی برای نقشه جدید کشیدن نداریم.

مروپ که دلش نمیخواست فرزند یکی یک دانه اش توسط یک محفلی پیاز خور هورتیده شود روی غرور حرفه ای خود پا گذاشت تا به ربودن دیگ آش محفلیان که همان هلوی سابق مامان بود، تن بدهد.
_باشه بلاتریکس مامان فقط موقع قاپیدن دیگ حواست به آش رشته مامان باشه یوقت نریزه، فرزندم ناقص بشه.
_چشم بانو.اما برای اینکار به کمک شما، تام، هکولی و لینی نیاز دارم تا باهم حواسشونو پرت کنیم و ارباب رو برگردونیم.


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۹
#10
خلاصه:

لرد سیاه تصمیم گرفته اربابی جنگلی بشه برای همین به همراه مرگخوارا در جنگلی بدون هیچ امکاناتی سکنی گزیده. لرد تشنه ش میشه و برای رفع تشنگی از مرگخوارا می خواد که توی یه ظرف از جنس جمجمه براش آب بیارن. در نهایت اونا تونستن جمجمه ای از سر دختری که جسدش رو پیدا کردن در بیارن اما روح اون از این کار خشمگین شده.

**********

_مرگخوارانمان یجوری آن روح گستاخ را سر جایش بنشانید.
_چشم ارباب.
_اما ارباب اون گیر داده به جمجمه ش تا بهش پس ندیم هم همینطور دیوونه بازی در میاره.
_پیتر شما چیزی گفتی؟
_ببخشید ارباب اصلا خودم میرم باهاش مذاکره میکنم.
_پیتر رو حرف ارباب حرف زدی؟ باهات قهرم دیگه جلو چشمام پیدات نشه.
_من که عذر خواهی کردم.
_آلوچه مامان میخوای بهش یه ساندویچ خربزه عسلی بدم که تا عمر داره سر به سر عزیزای مامان نذاره؟
_ممنون از پیشنهادتون مادر. خوب میشد اگر میشد. اما نمیشه اون روحه.
_ارباب شاید من بتونم یه معجون درست کنم که روی یه روح هم اثر کنه.
_نه هکولی نمیخوایم وضع از اینم بدتر شه.
_ارباب چرا جمجمه ش رو برنگردونیم که خودش بره پی کارش.
_نه اینکه این ایده به ذهن خودمان نرسیده باشه بلا... فقط احیانا جایگزینی برای ظرف آب ما دارید، نه؟
_بله ارباب اصلا نگران نباشید.

بلاتریکس به آرامی جلو رفت. وقتی به جسد رسید با مشت لگد و به زور عضو مذکور را دوباره به سر جسد برگرداند. و بعد از چند ثانیه روح خشمگین دختر ناپدید شد. حال نوبت آن بود تا بلاتریکس جمجمه ی جایگزین را به لرد تقدیم کند.

_تام؟
_من؟ بلا فکر کنم یکی صدام کرد.
_کسی صدات نکرد خیالت جمع.
_اما بلا من...
_تو چی؟ تازه زیادم زحمت نداره جدا کردنت نگران بعدشم نباش دوباره میدیم رودولف با تف بچسبونت.
_بلا.
_حرف نزن. تکونم نخور. فنر توهم از پشت بگیرش که یوقت در نره.

و در یک چشم به هم زدن جمجمه را از سرش بیرون کشید و بقیه ی تام را تحویل رودولف داد تا دوباره سرش را به تنش بچسباند!
و بعد جمجمه را به هکتور و سدریک داد.
_حالا برید دنبال آب بگردید. بیشتر از این ارباب رو منتظر نذارید.

هکتور و سدریک نگاهی به یکدیگر انداختند و به راه افتادند. مسلما پیدا کردن آب در آن جنگل وسیع و پر پیچ و خم کار ساده ای نبود.


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.