هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۸
#1
اومدم یه سر بزنم برم آ، ولی یهو دیدم سو عه قشنگمون مهمونه!
آخه مگه می‌شه بیخیالش شد؟

1. می دونم که چقدر سرت شلوغه و وقت تنفس هم به زور داری! ولی مواظب هستی که یه وقت دل‌زده نشی از سایت؟ ما برای همیشه لازمت داریم آ.

2. از خرابکاری با پنل مدیریت چه خبرا؟

3. سو شبیه کسیه که پشت مانیتور نشسته؟ یا نه، یه شخصیت کاملا متفاوت ازش ساختی؟

4. استن... اون سوال من بود! اصن دوباره می‌پرسم تا درس عبرتی شود برای کروکودیل‌ها.
چرا مرگخواران، چرا محفل نه؟

5. طنزنویسی یا جدی نویسی؟ کدومشونو بیشتر می‌پسندی یا موفق‌تری در اون زمینه؟

6. به نظرت چرا ریون اینجوریه؟ حدود نود درصد اعضاش اولویت دومشون ریون بوده، ولی وقتی واردش می‌شی، دلت نمی‌خواد دل بکنی ازش و به سرعت تبدیل می‌شه به گروه محبوبت جوری که یه حساب کاربری جدید می‌سازی برای پاترمور و به زور میخوای بری ریون؟ (اصلنم این کارو نکردم.)
آره استن، آره!

7. چرا لرد ِ قشنگ ِ ما این‌همه خوبن؟

8. مسئولیت مدیریت چه حسی رو بیشتر بهت منتقل می‌کنه؟ انگیزه؟ خستگی؟ عصبانیت از دست اعضای بی‌توجه به قوانین؟

9. انجمن مورد علاقه‌ت؟

10. جریان گادفری رو توضیح بده با رسم نمودار:))

زیاد شد که!
همشو جواب می‌دی. بحثم نداریم. تازه بازم سوال داشتم میام ‌می‌پرسم. اونارو هم جواب می‌دی. تامام.



💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱:۲۸ شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۷
#2
-عررررررررررر!

مامورین بازرسی به سرعت متوقف شدند.
- صدای چی بود؟

پنه لوپه در حالیکه از وحشت در حال سکته بود جلو پرید.
- هیچی به خدا! ما اینجا یه باغ وحشم قصد داریم افتتاح کنیم این مال همونه!

- عرررررررر!

یکی از مامورین به سرعت تشخیص داد.
- این صدای رفیقمه!
و به طرف مرلینگاه دوید.

همانطور که بازرس همکارش را زخمی و نالان از مرلینگاه بیرون می کشید، ملت محفلی به سرعت توسط مامورین محاصره شدند.

- شما که عرضه کار درست رو ندارین چرا ازین کارا می کنین... چی؟... جواز کسبشون باطله؟ ... چی؟ اینجا مال اونا نیست و بی احازه اومدن؟ آره محفلیا؟

محفلیا:

بازرس دندان هایش را به هم فشرد و سعی کرد تک تکشان را نکشد.
- کی همچین پیشنهاد معرکه ای داد؟

برای لحظاتی سکوت در فضا حاکم بود، اما درست بعد از آن لحظات دست های محفلیان با یک انگشت اشاره ی بسیار واضح رو به پنه لوپه نشانه رفتند.
- آقا این!
- پس زیر سر توعه اینا...

پنه لوپه با ناباوری به مامورینی که یورش بردند تا دستگیرش کنند نگاه کرد و بعد رخ در رخ محفلیونی شد که با شرم نگاه می دزدیدند.

- خیلی نامردین ناسپیدای بوقِ مادر سیریوس! نذارین منو ببرن!

اما متاسفانه...

دامبلدور که به شدت احساس گناه می کرد از یکی از مامورین پرسید:
- الان چه بلایی سرش میاد؟
- درست نمی دونم... ولی به گمانم پنج ماه آزکابلن براش ببرن...

ملت محفلی کمی طور به اطراف خیره شدند و رفتند که رفتند... بله، مغازه به شروع نرسیده پایان یافت!

*پایان سوژه*


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
#3
پنه لوپه که زیر نگاه محفلیون در حال آب شدن و در زمین فرو رفتن بود کمی سول طور( ) در و دیوار را نگاه کرد و موی بافته اش را به دور دست هی پیچاند و باز کرد. به امید این که شاید محفلیون بیخیال محو شدن در آن همه زیبائیش شوند و نگاهشان را بگیرند. که البته اگر نمی توانستند هم چندان عجیب نبود آ... به هر حال کار سختی بود که باید از پسش بر می آمدند چون به هر حال غذاها در حال سوختن بودند.
- خب دیگه... محو شدن کافیه عزیزانم!

کریس کمی طور به خودشیفته ترینِ خودشیفتگانِ جامعه جادوگری کرد و بعد گفت:
- چرا چرت و پرت می گی؟ این الان چیه تو ساختی دقیقا؟

و انگشتان اتهام به طرف گریک چرخیدند.

- چرا اینجوری نگاه می کنین؟ از اون قیافه قبلی که بهتره!
- نخیرم! به اون خوبی شده بود که!
- کجاش خوب بود اون؟ شکل مادرِ سیریوس شده بود!
سیریوس به سرعت غیرتی شد.
- اوی مادرسیریوسا به ننه من کاری نداشته باشینا!
-

پروف ناچارا سعی کرد بحث را عوض کند.
- پنه لوپه ما که در هر حالتی زیباست اصلا! الان فقط غذا ها مهمن که دارن می سوزن و مشتریا که کم کم دارن عصبانی می شن!

حواس محفلیون به طرف غذاها جمع شد و بیخیال قیافه پنه لوپه شده و سر غذاهایشان برگشتند‌؛ تنها پنه لوپه بود که سرجایش ایستاده و خرذوقانه چشمانش را بسته بود.

- فرزندم؟ چرا نمی ری سرِ کارت؟
- پروف...
- پنه لوپه؟
- هیچوقت تا حالا این همه در موردِ من بحث نشده بود!
-

گادفری که به داخل پرت شد همه حواسشان را جمعِ او کردند.

- مامور کنترل کیفیِ غذاها اومده... بیچاره شدیم!

بله...‌ گادفری به یاد سس خوشمزه آب دماغش افتاده بود...


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
#4
همانطور که حدس زده بودند رستورانشان به سرعت راه اندازی شد و ملت سرازیر شدند. پروف تنها با عشق گوشه ای نشسته بود و عاشقانه تر تراولها را می شمرد و در صندوق مبادای محفل می ریخت. حالا محفل به خوبی در حال جمع و جور کردن اوضاع بود.

- اون منو آماده نمی شه چرا؟ میز هشت منو نداره!

پنه لوپه همینطور که عصاره پیاز را به جای خامه روی بیف استروگانف می ریخت این را گفت و سعی کرد حواسش را از موهای نارنجی رنگی که در غذا افتاده بودند پرت کند. اما متاسفانه امکان این کار وجود نداشت... موها به شدت توی ذوق می زدند.

- چی شده پنی؟

کریس که در حال جعل مجوز بود این را گفت.

- نمی تونم موهامو جمع کنم کریس! کل غذا رو به گند کشیدن! حالا اگه مثل موهای بچه ویزلیا ریزه میزه بودن یه چیزی...
- اینکه نگرانی نداره!
- منظورت چیه؟

کریس از جایش بلند شد و چند لحظه بعد با چیزی توی دستانش برگشت.
پنی کمی به آنچه که توی دست های کریس بود خیره شد و بعد...
- صبر کن ببینم... این چیه دیگه؟ تو واقعا منظورت این نیست که...

چرا... دقیقا منظور کریس همان بود.

چند دقیقه بعد، پنه لوپه آن گونه که در آواتار نمایان بود، جلوی ملت محفلی ایستاده بود.

- ام... یکم... چیزه... می دونی...
- یعنی انقدر افتضاح شدم؟
- ها؟
- نه بابا..‌ فقط... فقط...

پنه لوپه نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضش را بخورد.
- اشکالی نداره... من برای آرمان های سپید محفل همه چیو تحمل می کنم!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۷
#5
*سوژه جدید*

- متاسفم... از دست دادیمش!

گریک روپوش سفیدش را از تن بیرون آورد و روی بچه ویزلی انداخت. حرکت باکلاسی بود ‌که در تمام طول زندگی جان می داد برای آن.

مالی با ناباوری نگاهی به کودکش انداخت و گفت:
- چ... چی؟
- گفتم که، مرد! انقد غذا نخورده که از ضخامت بدنش همون قطر پوستش مونده!

مالی کمی طور به گریک نگاه کرد و بعد خودش را روی جنازه کودکش انداخت و های های گریه کرد. حتی اگر اسم کودکش را هم به یاد نداشت دلیل نمی شد برایش گریه نکند.

ماتیلدا که با بغض صحنه را نظاره گر بود خودش را در آغوش آملیا پرت کرد. البته نه این که برای بچه ویزلی گریه کند آ، بلکه بخاطر گرسنگی خودش که تحملش را از بین برده و جانش را به لب رسانده بود.

- پروف چیکار کنیم؟ آبو قطع کردن! انقدر طلسم آگوامنتی رو اجرا کردیم که برای دفعات بعدی باید پول واریز کنیم! غذا هم که نداریم! دیگه توانایی مبارزه با سیاهی که هیچ، توانایی سپید بودنم نداریم! سوجی رو دیروز خوردیم! ذخیره گوشت بز آبرفورثم تموم شد!

دامبلدور نفس عمیقی کشید و با درماندگی آمد فرزندان را به صبر دعوت کند که در باز شد و پنه لوپه نفس نفس زنان خود را به داخل پرتاب کرد.
- من... من یه راه حل ِ خوب دارم!

دامبلدور دستانش را دامبلدور طور از هم گشود.
- ایول! تو فرزند خونیِ روشنایی هستی! می دونستم همیشه می تونی دخترم!

تماشاچیان اگر حالت عادی بود هرگز توانایی هضم این دامبلدور با شکلک مربوطه را نداشتند اما حالت عادی نبود و آنها از گرسنگی هر چه که می دیدند سریع به مرحله دفع می رساندند؛ با این حساب آنها به سرعت از کنار موضوع گذشته و روی پنه لوپه زوم کردند.

- من یه مغازه خالی توی کوچه دیاگون که قبلا برای فروش لوازم جادویی بوده رو پیدا کردم!
- خب؟
- خب به جمالت! ما بالاخره باید منبع درآمد برای خودمون پیدا کنیم دیگه! اینم از منبع در آمد!
- ولی آخه... از کجا معلوم‌اون صاحبی نداشته باشه؟
- من ‌از کسبه محل پرس و جو کردم. صاحابش خارجه!
- ولی آخه... ما که مجوز نداریم...
- آره... مجوزم بهمون نخواهند داد!
- می سازیم.
- ها؟
- کار غیر قانونی تا به این حد بی عشق؟

پنه لوپه ملت محفلی را به آرامش دعوت کرد.
- اینکار بی عشق تره یا گرسنگی و در نهایت مردنمون؟ عاری شدن جهان از ملت سپید خوبه؟

محفلیون به سرعت مجاب شدند.
- نه!
- خب! پس بریم دنبال راه اندازی مغازه مون!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ جمعه ۲۸ دی ۱۳۹۷
#6
خلاصه:
هری پاتر دنبال لیلی اوانز میگرده و اول بیابون سر میزنه و وقتی اونجا پیداش نمیکنه ، میره خونه ویزلی ها و اونجا هرمیون رو میبینه و ازش خبر لیلی اوانز رو میگیره. هرمیون خبری ازش نداره ولی با هری همراه می شه تا لیلی رو پیدا کنن و این بین، بلاتریکس هم باهاشون میاد.
از طرفی وقتی لیلی رو پیدا می کنن با رودولفه و رودولف هم به خاطر ترسش از بلاتریکس لیلی رو به هوا شوت می کنه که گریک اونو خیلی دورتر می گیره و حالا راه میوفتن تا هری رو پیدا کنن...


***


- آقای اولیوندر...

گریک خواست بگوید "اولیوندر چیه، گریک صدام کن " اما باز هم با به یاد آوردن اینکه شخص موردنظر مادر هری است و هری هم خیلی تسترالش می رود و حسابی بانفوذ است و فردا پس فردایی اگر بفهمد او قصد زدن مخ مامانش را داشته قطعا با اردنگی از گریمولد پرتش می کردند بیرون و ... البته خیلی هم بد نبود... یک مدت از گریمولد دور می شد و روی کسب مدیریت تمرکز کرده همه را کنار می زد و در کنار بلاتریکس به مدیریت می پرداخت و جبهه جدیدی تشکیل می دادند و سر خانه زندگیشان می رفتند و ... لحظه ای چشمانش شروع به پرتاب ستاره کردند اما در نهایت با به یاد آوردن چهره بلاتریکس و اینکه موهای بلاتریکس را هم می زد از لرد جدا نمی شد فرضیه هایش را به سرعت کنار زد و بیخیال مخ زدن شد.
- بله؟
- کی می رسیم پس؟
- خب من می برمت گریمولد، بعدشم یه پیغوم واسه هری می فرستم که بیاد!

لیلی سری تکان داد و به راهش ادامه داد که سوالی برایش پیش آمد.
- آقای اولیوندر چرا ما آپارات نمی کنیم؟
- چون آپارات کن چوبدستیم خرابه!
- چی؟ شما مگه خودتون چوبدستی ساز نیستین؟ خب یه دونه بسازین!
- من از وقتی وارد محفل شدم همه سرمایه مو که همون مغازه م بود فروختم پیاز خریدم‌! هیچی ندارم! این چوبدستی هم به جز آپارات یه چیزای دیگه شم خرابه... ولی من نمی دونم چیا! ...عه... اون چیه داره میاد سمتمون؟ یه گاریِ بی سرنشین؟ پروتگو!

اما خب، چوبدستیِ آقای اولیوندر...

- گریک، خانومِ نویسنده!

‌... گریک، خراب بود و پروتگویش، پتریفیکوس شد و آن دو را خشک بر جای گذاشت.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲۸ ۱۷:۱۳:۲۹

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ یکشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۷
#7
آنها می دانستند حبس کردنش پشت این درهای لعنتی، چه ضربه وحشتناکی است؟

مسلما بله.

می دانستند. اگر نمی فهمیدند، او را درون اتاق تاریکشان حبس نمی کردند که مدام توپ کوچک و انعطاف پذیرش را به سمت دیوار پرت کند تا گرفتنش حداقل کمی از آن همه بی قراری کم کند.

اگر نمی فهمیدند، این در ِ به درد نخور را جادو نمی کردند تا باز نشود و او را محصور تر کند.

می دانستند.

اگر نمی دانستند، او نیز آن بالا در حال شکنجه بود.

تا به حال این حس را تجربه نکرده بود‌‌‌... این حس ِ لعنتی ِ درد کشیدن را، وقتی که کسی به او آسیبی نمی رساند؛ وقتی که پشت درهای بسته در امان است، اما حاضر است به التماس زانو بزند تا شکنجه شود...

توپ کوچکش را محکم تر پرتاب کرد... با وجود سردرگمی میان تمام احساساتش، با وجود حواسپرتی اش، جالب بود که همچنان توپ مستقیما در دست هایش جا می گرفت و زیر آماج‌ این ضربات، تغییر مسیر نمی داد.

صدای جیغ و به دنبالش فریادی آمد. فریاد آشنا بود، کمی مثل همان وقت هایی بود که سر به سر کریس می گذاشت و برای خاطر مدت کوتاهی اختلاف سنی شان، به او "بچه" می گفت و فریادش را بلند می کرد.
بله، شاید شبیه همان بود ولی... کمی لبخند کم داشت... فقط کمی لبخند.

صدای جیغ اما، مثل جیغ های خودش نبود که خانه گریمولد را هر دقیقه تحت الشعاع قرار می داد... مثل نوع خاص خنده های ماتیلدا نبود که تهش یک جیغ ظریف و کوتاه داشت... مثل جیغ های لرزان رز و آملیا هم نبود... التماس گونه بود... درد داشت، با کمی چاشنی ِ بی جانی.

این مسلما صدای کسانی که او می شناختشان نبود.

چرا این عذاب پایان نمی یافت؟ چرا همه چیز عوض نمی شد؟ چرا این دور کند، کمی سرعت نمی گرفت؟
اصلا چرا این عقربه ها تندتر نمی دویدند؟

فقط این درد لعنتی بود که، هر لحظه بیشتر می شد... مثل یک سلول سرطانی بیش فعال می ماند که تمام بدن را رفته رفته از حضور خود پر می کند. با هر طلسم شکنجه ای که کمی دورتر از او، خارج ِ آن همه افکار مرگباری که دربر گرفته بودش، اتفاق می افتاد، تمام تنش پر از کبودی و درد و زخم هایی می شد که بدون آسیب رساننده یا هرگونه عامل دیگری به وجود آمده بودند.

چرا آن لعنتی ها‌ باید می دانستند او چقدر از ماندن پشت درهای بسته و تنهایی و تحمل آنجا بدون هیچ یک از دوستانش متنفر است؟!

با خود فکر می کرد اگر آنجا آینه ای بود، - چه خوب که نبود - از شرم و خجالت بیش از حد نفسش تنگتر می شد. حس بد ِ نگاه کردن توی چشم کسانی که بودنشان در اینجا و در این عمارت نفرین شده ریدل تقصیر ِ او بود، و حالا در حال درد کشیدن بودند در حالی که او تنها بود، امن و امان و سالم، و بدون ِ حس ِ درد آن طلسم های بدتر از مرگ، مسلما او را خیلی زود می کشت... مطمئن بود.

اما آینه نبود... و او خودش را نمی دید که با تصورش چقدر فاصله دارد.

برای کسی مثل او، که این همه برای جولان احساساتش میدان ساخته بود، این همه بی حسی عجیب می نمود؛ این چشم های بی احساس و این لبهای بی انحنا... انگار مال ِ او نبودند... انگار این که موهای نارنجی و فراوانش را به عادت دور انگشت سبابه می پیچید پنه لوپه نبود... حداقل، پنه لوپه او نبود. شاید پنه لوپه ای بود که از میان دنیاهای موازی به اینجا پریده بود‌ تا در این شرایط کمی عاقلانه فکر کند، اما بازهم... شکست خورده بود.

کمی دلش برای اسب زیبای پاترونوسش تنگ شد. آن شکوه درخشان و آبی رنگی که زیبایش به نمایش می گذاشت...
هیچ دیوانه سازی نبود، اما پنه لوپه تنها به سرعت و با سردی با خود فکر کرد اگر بود هم نمی توانست کاری کند... اینجا و در این دخمه، هیچکس نمی توانست کاری برای او بکند... حتی اگر آملیا و ستاره های " آسمانی" که اینقدر دوستش داشت هم بودند، باز هم نمی توانستند کاری کنند. یا حتی اگر گریک با آن بداهه گویی هایی که همیشه خنده اش را می ساخت هم بودند، او قرار بود تا ابد ِ خودش همین جا بماند و بی زخم درد بکشد؛ بدون هیچ دستاویزی. مطمئن نبود حتی آرامش باورنکردنی پروف مهربانش هم کارساز باشد.

درد توی تنش پیچید و صدای جیغ دیگری پیچید. دستش را روی گوشش گذاشت - ناخودآگاه - و لبهایش این بار نلرزیدند؛ حتی هیچ تعجبی هم از این دردهایی که باید غیر ممکن باشند و نبودند، نداشت. فقط کمی انگشتان پای یخزده اش را تکان داد و به حرکتشان که به سختی انجام می شد، چشم دوخت. صدای آهنگ های مورد علاقه اش مدام توی ذهنش پخش می شدند.

Aint me...

او نبود؟ نه... نبود.

Rolling in the deep...

بله، می لغزید. با درد قدم برمی داشت و اعماق را می لغزید.

Its not about angels...

فرشته های بخت آنها؟ نمی دانست... این را دیگر نمی دانست.

صدای جیغ دیگری هم آمد و پنه لوپه باز از شدت درد به خود پیچید. یک زخم بزرگ و کشیده، روی دستش، ناگهان نشست.

هوا سرد نبود... پس چرا احساس سرما می کرد؟ اما بازهم، این باعث تعجبش نشد. تنها چیزی که باعث شگفتیش شد، پلک هایش بودند که روی هم نشستند و ... کسی نمی داند، شاید هرگز باز نشدند.






ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲۳ ۲۰:۰۷:۱۰
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲۳ ۲۰:۵۴:۰۱

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۷
#8
پنه لوپه دماغش را بالا کشید:
- خب بیاین یه کاریش بکنیم! اینجوری که نمی شه! این طفلک داره رو به فنا می ره! تا فردا ما از دستش می دیم آ...

پروف هم متقابلا دماغش رو با عشق بالا کشید:
- این فرزند روشنایی راست می گه... فرزندان روشنایی! آیا راهی برای نجاتش دارین؟

فرزندان روشنایی نگاهی به پشت سر، سپس به خود انداختند:
- ما؟ ما اگه راه حل بلد بودیم که وضعمون این نبود!

پروف سری به نشانه تاکید تکان داد... نه! واقعا نه!
- فرزندان روشنایی این فرزند روشنایی واقعا احتیاج به کمک داره! اگه فردا نتونه سر جلسه حاضر بشه بیچاره می شه! تبدیل به یه فشفشه می شه! اونوقت دیگه کی وقتای بی حوصلگی بیاد برامون با عشق مرگخوار تیکه تیکه کنه؟
- اوهوم. دیگه کی برامون از تو کلاهش عشق در بیاره؟
- اگه گادفری نباشه، دیگه کی پنی رو بگیره؟

احساسات محفلی ها کاملا برانگیخته شده بود..‌ هر چند گوینده دیالوگ آخر دیگر هرگز دیده نشد.

- می خواین ببریمش سنت مانگو؟

کریس سری تکان داد:
- گفتم که..‌ شفاگرا جوابش کردن! ... وایسا ببینم... شفاگرا جوابش کردن! ما که نکردیم!
- منظورت چیه؟
- به نظر من، هر چیزی ممکنه!
- یعنی چ...
- یعنی خودمون برای غده ش دست به کار می شیم!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۷
#9
- دیگه چی؟ پروف به فرزند سابقتون بگین عمرا اینکارو نمی کنیم! مقر فرماندهیمونو بدیم بگردین؟
- بالاغیرتا راست می گه تام. این بار دیگه باهاتون کنار نمیام!

لردسیاه کم کم داشت صبرشو از دست می داد.
- ما روحمونو همین الان می خوایم! این اداها چیه؟
- اصلا اگه اینجا هم باشه، دیگه مال ماست!

لرد صبرشو از دست داد.
- چی گفتی؟ چی گفتی؟ مال شماست؟ روحی که مال ما بوده، حالا مال شماست؟ آوادا...
- فرزندم، تام! اینکه طلسم مرگ به فرزندان روشنایی بزنی مال وقتیه که من اینجا نباشم!
- اوه... راست می گی... پس ما اینجا فقط می تونیم بگیم زر نزن! روح ما رو بده بریم!

ماتیلدا دستاشو شسته نشسته از مرلینگاه پرید بیرون.
- من یه راه حل دارم!

دامبلدور با ذوق دستهاشو از هم باز کرد.
- بازم فرزندان روشنایی! بگو ماتیلدا!
- هردو گروه وایمیسیم صداش می کنیم، اونم هر جایی رو که دلش بخواد انتخاب می کنه! می خواین من شروع کنم؟ روح؟ هی رو...

دامبلدور سرفه ای بلندبالا کرد تا ماتیلدا بیشتر ادامه نده و ولدمورت با تمسخر حریف رو از نظر گذروند.
- ابتکارتون مارو تحت تاثیر قرار داد!
- ارباب منم یه راه حل دارم... بگم؟
- اوه... بگو دیانا! تو همیشه راه حل های خوبی داری!

دیانا لبخند حجیمی زد.
- مرسیو ارباب! من می گم که... مقابله به مثل انجام شه! یعنی چون ما می ریم خونه گریمولد دنبال روحه، محفلیاعم برن خونه ریدل دنبال روحه!
- دیانا روح اگه تو خونه ریدل بود، ما اینجا چیکار می کردیم؟

دیانا آب دهنشو قورت داد؛ به اینجا فکر نکرده بود.
- خب... خب...

و سرانجام میویی کرد و رفت تا از نظرها پنهان بشه!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷
#10
پنه لوپه کمی به اطراف نگاه کرد و چشم های دردناکش را گشود؛ تمام بدنش آزرده و زخمی بود و جای گاز خفاش پروانه نما هنوز روی دستش دیده می شد.
- اینجا چه خبره؟ چه بلایی سر سوژه اومده؟ مگه پروف پشت بوته ها قایم نشده بود؟ مگه آبر اونوَر نبود؟ مگه آقای اولیوندر حافظشو از دست نداده بود؟
- گریک!

پنه لوپه پوکرانه به گریک که در عالم خواب هم این را از یاد نمی برد نگاه کرد.
- بلندشین بچه ها! هممون قارچ توهم زا خوردیم! هرچی تاالان دیدین چرت و پرت بوده!
- بَرَبَبَ! ما کل جنگلو شخم زدیم هیچی به جز علف هرز و برگ خشک پیدا نکردیم! قارچ پیشکش!

پنه لوپه دستی به چانه کشید و به فکر فرو رفت. بین آن همه هیاهوی خوردن بز آبرفورث، این همه اتفاق عجیب افتاد... یعنی چه کسی قصد داشت آن ها را از این کار بازدارد؟

نگاهش به آبرفورث حیوونکی افتاد که فوبیای حیواناتش هنوز برجای خود باقی بود و هیچکس هم راهی برای حل این مشکل نداشت... آنها باید یک معجون ساز پیدا می کردند!
با رسیدن اولین فکر ممکنه به ذهنش، لب گزید و " خاک بر سرت با این فکرای احمقانت" ی به خودش گفت. هکتور دگورث گرنجر؟ آدم قحط بود که یک مرگخوار به ذهنش رسیده بود؟

ولی کاش، کاش گذار هکتور به آنجا می رسید... اگر می رسید، این افتضاح جمع می شد!



💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.