آنها می دانستند حبس کردنش پشت این درهای لعنتی، چه ضربه وحشتناکی است؟
مسلما بله.
می دانستند. اگر نمی فهمیدند، او را درون اتاق تاریکشان حبس نمی کردند که مدام توپ کوچک و انعطاف پذیرش را به سمت دیوار پرت کند تا گرفتنش حداقل کمی از آن همه بی قراری کم کند.
اگر نمی فهمیدند، این در ِ به درد نخور را جادو نمی کردند تا باز نشود و او را محصور تر کند.
می دانستند.
اگر نمی دانستند، او نیز آن بالا در حال شکنجه بود.
تا به حال این حس را تجربه نکرده بود... این حس ِ لعنتی ِ درد کشیدن را، وقتی که کسی به او آسیبی نمی رساند؛ وقتی که پشت درهای بسته در امان است، اما حاضر است به التماس زانو بزند تا شکنجه شود...
توپ کوچکش را محکم تر پرتاب کرد... با وجود سردرگمی میان تمام احساساتش، با وجود حواسپرتی اش، جالب بود که همچنان توپ مستقیما در دست هایش جا می گرفت و زیر آماج این ضربات، تغییر مسیر نمی داد.
صدای جیغ و به دنبالش فریادی آمد. فریاد آشنا بود، کمی مثل همان وقت هایی بود که سر به سر کریس می گذاشت و برای خاطر مدت کوتاهی اختلاف سنی شان، به او "بچه" می گفت و فریادش را بلند می کرد.
بله، شاید شبیه همان بود ولی... کمی لبخند کم داشت... فقط کمی لبخند.
صدای جیغ اما، مثل جیغ های خودش نبود که خانه گریمولد را هر دقیقه تحت الشعاع قرار می داد... مثل نوع خاص خنده های ماتیلدا نبود که تهش یک جیغ ظریف و کوتاه داشت... مثل جیغ های لرزان رز و آملیا هم نبود... التماس گونه بود... درد داشت، با کمی چاشنی ِ بی جانی.
این مسلما صدای کسانی که او می شناختشان نبود.
چرا این عذاب پایان نمی یافت؟ چرا همه چیز عوض نمی شد؟ چرا این دور کند، کمی سرعت نمی گرفت؟
اصلا چرا این عقربه ها تندتر نمی دویدند؟
فقط این درد لعنتی بود که، هر لحظه بیشتر می شد... مثل یک سلول سرطانی بیش فعال می ماند که تمام بدن را رفته رفته از حضور خود پر می کند. با هر طلسم شکنجه ای که کمی دورتر از او، خارج ِ آن همه افکار مرگباری که دربر گرفته بودش، اتفاق می افتاد، تمام تنش پر از کبودی و درد و زخم هایی می شد که بدون آسیب رساننده یا هرگونه عامل دیگری به وجود آمده بودند.
چرا آن لعنتی ها باید می دانستند او چقدر از ماندن پشت درهای بسته و تنهایی و تحمل آنجا بدون هیچ یک از دوستانش متنفر است؟!
با خود فکر می کرد اگر آنجا آینه ای بود، - چه خوب که نبود - از شرم و خجالت بیش از حد نفسش تنگتر می شد. حس بد ِ نگاه کردن توی چشم کسانی که بودنشان در اینجا و در این عمارت نفرین شده ریدل تقصیر ِ او بود، و حالا در حال درد کشیدن بودند در حالی که او تنها بود، امن و امان و سالم، و بدون ِ حس ِ درد آن طلسم های بدتر از مرگ، مسلما او را خیلی زود می کشت... مطمئن بود.
اما آینه نبود... و او خودش را نمی دید که با تصورش چقدر فاصله دارد.
برای کسی مثل او، که این همه برای جولان احساساتش میدان ساخته بود، این همه بی حسی عجیب می نمود؛ این چشم های بی احساس و این لبهای بی انحنا... انگار مال ِ او نبودند... انگار این که موهای نارنجی و فراوانش را به عادت دور انگشت سبابه می پیچید پنه لوپه نبود... حداقل، پنه لوپه او نبود. شاید پنه لوپه ای بود که از میان دنیاهای موازی به اینجا پریده بود تا در این شرایط کمی عاقلانه فکر کند، اما بازهم... شکست خورده بود.
کمی دلش برای اسب زیبای پاترونوسش تنگ شد. آن شکوه درخشان و آبی رنگی که زیبایش به نمایش می گذاشت...
هیچ دیوانه سازی نبود، اما پنه لوپه تنها به سرعت و با سردی با خود فکر کرد اگر بود هم نمی توانست کاری کند... اینجا و در این دخمه، هیچکس نمی توانست کاری برای او بکند... حتی اگر آملیا و ستاره های " آسمانی" که اینقدر دوستش داشت هم بودند، باز هم نمی توانستند کاری کنند. یا حتی اگر گریک با آن بداهه گویی هایی که همیشه خنده اش را می ساخت هم بودند، او قرار بود تا ابد ِ خودش همین جا بماند و بی زخم درد بکشد؛ بدون هیچ دستاویزی. مطمئن نبود حتی آرامش باورنکردنی پروف مهربانش هم کارساز باشد.
درد توی تنش پیچید و صدای جیغ دیگری پیچید. دستش را روی گوشش گذاشت - ناخودآگاه - و لبهایش این بار نلرزیدند؛ حتی هیچ تعجبی هم از این دردهایی که باید غیر ممکن باشند و نبودند، نداشت. فقط کمی انگشتان پای یخزده اش را تکان داد و به حرکتشان که به سختی انجام می شد، چشم دوخت. صدای آهنگ های مورد علاقه اش مدام توی ذهنش پخش می شدند.
Aint me...
او نبود؟ نه... نبود.
Rolling in the deep...
بله، می لغزید. با درد قدم برمی داشت و اعماق را می لغزید.
Its not about angels...
فرشته های بخت آنها؟ نمی دانست... این را دیگر نمی دانست.
صدای جیغ دیگری هم آمد و پنه لوپه باز از شدت درد به خود پیچید. یک زخم بزرگ و کشیده، روی دستش، ناگهان نشست.
هوا سرد نبود... پس چرا احساس سرما می کرد؟ اما بازهم، این باعث تعجبش نشد. تنها چیزی که باعث شگفتیش شد، پلک هایش بودند که روی هم نشستند و ... کسی نمی داند، شاید هرگز باز نشدند.
ویرایش شده توسط پنه لوپه کلیرواتر در 1397/10/23 20:07:10
ویرایش شده توسط پنه لوپه کلیرواتر در 1397/10/23 20:54:01
💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (
پروفسور جانِ جانان😍)💙
🎈ریونکلاوو عشقه!🎈