تکلیف جلسه سوم ماگل شناسی ترم 24 هاگوارتز
_بابا من اصلا دوست ندارم که باهات بیام بیرون.هوا خیلی گرمه.
_اوه عزیزم تو بعد مدت ها برای فقط 10 روز برگشتی خونه.من نمیتونم با دخترم یه گردش تو شهر داشته باشم؟
_ولی بابا..
_آگاتا تو تا قبل اینکه بری هاگوارتز...
_بابا!هاگوارتز عشق منه!
_خیله خب باشه..باشه.
آگاتا غرولندکنان به سمت ماشین مشکی شان که در پارکینگ پارک شده بود رفت.
قیافه گرفته بود و با مادرش حرف نمیزد.
پدرش دستانش را گرفت و به او لبخند شیرین و مهربانی زد.
آگاتا هم با یک لبخند گرم و صمیمی به پدر او را خوشحال کرد.
آگاتا به فکر فرو رفت.
به یاد خاطرات گذشته افتاد.
یکبار که با خانواده اش به شهری باستانی رفته بودند.
عجب مسافرت به یادماندنی ای بود.
او مکان های باستانی را دوست نداشت و پدر به همین خاطر آگاتا را به جنگل برد و دوتایی با هم شب را در جنگل ماندند.
آگاتا خیلی به مسافرت علاقه داشت.
او کنجکاو بود و همین باعث شد که وقتی در هوای گرگ و میش سحر ازخواب بلند شد و به بیرون از چادر رفت تا هوای دلچسب صبحگاهی را استشمام کند یک شیء براق و نورانی نظر او را به خود جلب کرد.
او به سمت آن جسم رفت...
جسم صدایی خرخرکنان داشت.
آگاتا ترسید.یخ کرد و تپش قلب گرفت.
عرق سرد روی تنش نشست.
جسم با سرعت حرکت کرد و آگاتا به سمت آن دوید.
خورد زمین و زانویش زخمی شد.
جسم ایستاد و چرخید.
ناگهان جسم به چندین تکه تقسیم شد و آن تکه ها پراکنده شدند.
یکی از تکه ها پرواز کنان به سمت آگاتا آمد.
او ترسید و خود را عقب کشید.
آن موجود روی دست آگاتا نشست.آگاتا جیغ خفه ای کشید.
ولی وقتی دقیق تر نگاه کرد دید...
آن موجود چیزی نیست جز کرم شب تاب که در سحر تابیده.
آگاتا:
_بابا من اصلا حوصله ندارم که باهات بیام بیرون.هوا خیلی گرمه.
_اما عزیزم تو بعد مدت ها برای فقط 10 روز برگشتی خونه.من نمیتونم با دخترم یه گردش تو شهر داشته باشم؟
_ولی بابا..
_آگاتا تو تا قبل اینکه بری هاگوارتز...
_بابا!هاگوارتز عشق منه!
_خیله خب باشه..باشه.
آگاتا غرولندکنان به سمت ماشین مشکی شان که در پارکینگ پارک شده بود رفت.
قیافه گرفته بود و با پدرش حرف نمیزد.
پدرش دستانش را گرفت و به او لبخند شیرین و مهربانی زد.
آگاتا هم با یک لبخند گرم و صمیمی به پدر او را خوشحال کرد.
آگاتا به فکر فرو رفت.
به یاد خاطرات گذشته افتاد.
یکبار که با خانواده اش به شهری باستانی رفته بودند.
عجب مسافرت به یادماندنی ای بود.
او مکان های باستانی را دوست نداشت و پدر به همین خاطر آگاتا را به جنگل برد و دوتایی با هم شب را در جنگل ماندند.
آگاتا خیلی به مسافرت علاقه داشت.
او کنجکاو بود و همین باعث شد که وقتی در هوای گرگ و میش سحر ازخواب بلند شد و به بیرون از چادر رفت تا هوای دلچسب صبحگاهی را استشمام کند یک شیء براق و نورانی نظر او را به خود جلب کرد.
او به سمت آن جسم رفت...
جسم صدایی خرخرکنان داشت.
آگاتا ترسید.یخ کرد و تپش قلب گرفت.
عرق سرد روی تنش نشست.
جسم با سرعت حرکت کرد و آگاتا به سمت آن دوید.
خورد زمین و زانویش زخمی شد.
جسم ایستاد و چرخید.
ناگهان جسم به چندین تکه تقسیم شد و آن تکه ها پراکنده شدند.
یکی از تکه ها پرواز کنان به سمت آگاتا آمد.
او ترسید و خود را عقب کشید.
آن موجود روی دست آگاتا نشست.آگاتا جیغ خفه ای کشید.
ولی وقتی دقیق تر نگاه کرد دید
آن موجود چیزی نیست جز کرم شب تاب که در سحر تابیده.
آگاتا:
کرم سحرتاب: