من vs گب
سوژه: فراموشی
*****
-ایستادن کن!
زندگی رابستن بعد از پیدا کردن بچه، توی این جمله خلاصه می شه. بچه یه کرمی میریزه و فرار می کنه، رابستن دنبالش می کنه و مدام این جمله رو تکرار می کنه.
-داشتن می شم بهت گفتن می شم ایستادن کن، مگه نشنیدن می شی.
همه ی این تعقیب و گریز ها، یه پایان داره.
-چرا تو هر بار تند تر دویدن می کنی؟ چرا من بهت نرسیدن می شم؟ دیگه کم آوردن شدم. نکشیدن می شم.
َشاید فکر کنین این پایان ماجراست، ولی خب اشتباه می کنین.
-نشستن شدم به بلا نگاه کردن می شم/محفلیا داد کشیدن می شن...
گابریل بعد یک ساعت تمیز کردن دستشویی، در دستشویی رو باز کرد.
-تو از کدام راه رسیدن می شی؟
این پایان اصلیه! راه می ره و شعر می گه. شاید بگین که خب شعره دیگه، مشکلی نیست که. ولی برای اینکه خلافشو بهتون ثابت کنم، چند مثال دیگه هم میزنم براتون تا عمق مطلب رو درک کنین.
فرض کنین دارین تمرکز می کنین تا رفع حاجت کنین و یکی یهو پشت در براتون می خونه:
-اگه یادت رفتن بشه که وعده با من داشتن می شی، وای وای وای!
یا دارین سعی می کنین که بخوابین:
-من فضایی تنهای شهر بودن می شم با همه کس هم قهر بودن می شم.
خلاصه که شرایط اوضاع خانه ی ریدل توی این دوران خیلی خیطه.
مثل همیشه آخر شب میشه و رابستن جونی براش نمی مونه که حتی راه بره چه برسه بخونه.
-بهتره یکم نشستن کنم تا حالم جا اومدن بشه و بعد رفتن بشم و کپه ی مرگم رو گذاشتن بشم.
قرچ!اشتباه رایج تمامی اعضا خانه ی ریدل! صندلی اشتباه!
-آخیش! بالاخره این قولنج لعنتی شکسته شد...به به! ببین کی اینجاست! کله کدو خودم. امشب واقعا خوابم نمی اومد خوب شد که تو هستی تا با هم شب و صبح می کنیم.
-واقعا حالش رو نداشتن می شم هوریس.
-بله! صدای دلنوازت رو از ظهره که می شنوم. بازم موضوع بچهس؟
-همیشه موضوع بچه بودن می شه. خسته شدن شدم. هیچکس کمکم نکردن می شه. بلا قضیه رو بدتر هم کردن می شه. هر روز یه چیزی به این بچه یاد دادن می شه که دردش رو باید من کشیدن بشم...
-نفس بکش بابا الان خفه می شی. می دونم بچه داری سخته.
-مگه تو بچه داشتن می شی؟
-بچه ندارم ولی قیافه ی مامان بابام رو وقتی بچه بودم یادمه.
دو سه روز بود که رابستن یه لبخند کوچیک هم نزده بود ولی با این حرف هوریس یه دل سیر خندید.
-همینه! بخند کله کدو! دنیا دو روزه. الان نخندی کی بخندی. حالا برای اینکه امشب رو برات تکمیل کنم باید یه چیزی رو وارد بازی کنم.
هوریس بلند شد و رفت و با دوتا نوشیدنی کره ای برگشت.
-نه! این رو نبودن می شم هوریس. من تا حالا سگی نخوردن می شم.
-بهم اعتماد کن کله کدو! همه اعتماد کردن و راضی بودن.
-آخه...
-آخه رو بذار کنار! این لیوان رو بخور بقیهش خودش حل میَشه. بهم اعتماد کن.
هوریس همیشه با رابستن خوب بود. برای همین رابستن دلیلی نداشت که بهش اعتماد نکنه. در نتیجه لیوان رو از دست هوریس گرفت.
*****
-بابا! بابا بلند شو! بلند شو دیرت شده.
رابستن سرگیجه شدیدی داشت. می خواست حداقل سه ساعت دیگه هم توی اون وضعیت بمونه تا این سرگیجه آروم بشه.
-بلند شو دیگه. دیروز گفتی که بلندت کنم چون یه کار خیلی مهم داری. بلند شو.
-ول کردن شو بچه! حداقل وقتی خوابم ول کردن شو.
-خودت دیشب گفتی که ول نکنم. منم بچه ی حرف گوش کنیام.
بلند شو بابا. ببین برات صبحونه حاضر کردم و آوردم.
رابستن از چیزی که شنیده بود جا خورد و سریع بلند شد که اینکار باعث شد سریع درد بگیره.
-
آخ! لعنت بهت شدن بشه هوریس!
رابستن هنوز تا حالت خواب و بیداری و بخاطر چیزایی که دیشب خورده بود حالش خوب نبود.
-بیا بابا! اینم صبحونهات. زود بخور که به کارت برسی.
رابستن هنوز چشمام به نور زیاد اتاق عادت نکرده بود ولی می تونست تشخیص بده که رنگ پوست بچه آبی نیست. چشماشو مالوند تا سریع تر تاریش از بین بره.
-هری؟
-چرا یجوری نگام می کنه انگار جن دیدی؟ منم دیگه هری! پسرت!
-چی گفتن می شی برای خودت؟ من غلط کردن بشم پسری مثل تو داشتن بشم.
هری بغض کرد. راه تنفسش گرفته شده بود. میز صبحونه رو گذاشت رو تخت و یکی زد پشت کله ی خودش تا بغضش بشکنه.
-می دونستم!
می دونستم بالاخره این روز می رسه. روزی که تو هم دیگه منو دوست نداشته باشی و بذاری بری. من که عادت کردم. من یتیمم! باید یه روزی باهاش رو به رو می شدم. کاش مامان و بابام زنده بودن تا منم می تونستم مهر پدر مادری رو بچشم و انقد خفت و خواری رو تحمل نکنم. هر روز بچه هایی رو می بینم که دست تو دست پدراشون می چرخن. خب منم آدمم. دلم می خوا...بابا!
بابا! کجایی؟
رابستن که چند ثانیه قبل موقعیت رو مناسب دیده بود و از اتاق بیرون اومده بود، به سمت آشپزخونه حرکت کرد.
-اینجا خونه ی ریدل ها بودن می شه، پس چرا اتاق من، جای اتاق ارباب بودن می شه؟ چرا انقد فضای اینجا شاد بودن می شه؟ این رنگای جیغ چی بودن می شه که به دیوارا زدن شده؟
رابستن وارد آشپزخونه شد.
-سلام آقای لسترنج! صبحونهتونو میل کردین؟ راضی بودین؟
-شما کی بودن می شین؟
-ما، ماییم دیگه!
-دونستن می شم شما، شمایین. منظورم این بودن می شه که اینجا چیکار کردن می شین؟
-حالتون خوبه آقای لسترنج؟
رابستن از این همه تغییر گیج شده بود، از خونه ی ریدل اومد بیرون تا یکم هوای تازه بخوره و در مورد این قضایا فکر کنه. در خونه ی ریدل ها رو باز کرد و یک نفر رو جلوی در دید.
-آقای لسترنج شما کجایین؟ یک ساعت دیگه قراره هاگوارتز، سخنرانی کنین. شما که هنوز آماده هم نشدین؟ مهم نیست همینجوری می ریم و اونجا بهتون لباس می دیم.
-اینجا چخبر بودن می شه؟ در مورد کدوم سخنرانی حرف زدن می شین؟
-وقت نداریم آقای لسترنج، شما بیاین توی راه براتون توضیح می دم.
تنها چیزی که رابستن نیاز داشت توضیح بود تا از این اتفاقات عجیب و غریب دور و برش خلاص شه.
-خب توضیح دادن شو! اینجا چه خبر بودن می شه؟ جریان سخنرانی چی بودن می شه؟
-مگه تقویم رو نگاه نکردین آقای لسترنج؟ امسال دهمین سالگرد اتفاق بزرگه دیگه!
-چه اتفاق بزرگی؟
-حالتون خوبه آقای لسترنج؟
-چرا امروز همه اینو از من پرسیدن می شن؟ من مثل همیشه بودن می شم.
-شاید بخاطر اینه که سوالای عجیب و غریب می پرسین. خب مثل اینکه رسیدیم. فعلا سوالاتونو توی ذهنتون نگه دارین تا بعد از سخنرانی.
رابستن وارد هاگوارتز شد. جو هاگوارتز خیلی آروم تر شده بود و این جای تعجب داشت. محیطش تغییر کرده بود ولی بزرگترین تغییر هنوز دیده نشده بود.
-
-چیزی شده آقای لسترنج؟
-لازم بودن می شه که توضیح دادن بشم؟ این مجسمه ی به این بزرگی، من بودن می شم؟
-بعد میگین چرا بهتون میگن حالتون خوبه یا نه.
خب معلومه که شمایین! این کمترین کاری بود که برای قهرمان جامعه ی جادوگری می شد کرد. تازه این یکی از مجسمه های شماست.
رابستن قبل اینکه بتونه در مورد اینکه چرا بهش گفت قهرمان سوالی بپرسه، متوجه یه چیزی توی مجسمهش می شه.
-اون چی بودن می شه؟
-به به! ببین کی اینجاست! باباجان خوش اومدی به هاگوارتز! مشتاق دیدارت بودم باباجان!
رابستن مثل کسی که روح دیده پشت مجسمه قایم شد.
-اینکارا چیه باباجان؟ حالت خوبه؟
-واقعیتش برای منم سواله آقای پروفسور!
-تو مگه نمردن شده بودی؟
-چی میگی باباجان! شاید 400 سالم باشه ولی هنوز جا دارم!
-آقای لسترنج به مرلین قسم دیر شد. بریم بقیه منتظرن.
-ولی...
رابستن که حرف آدم حالیش نمی شد توسط فرد هشدار دهنده بسته و به زور به سمت محل سخنرانی برده شد.
پشت در دست و پای رابستن باز شد. لباس زیبا تنش شد. مانیکور پدیکور شد و بعد در باز شد و رابستن رفت داخل.
سالن پر بود از دانش آموز و استاد و همه با چشم هاشون قدم های رابستن رو مشاهده می کردن. برای رابستن عجیب بود که چرا همه از دیدن اون خوشحال بودن. خیر سرش مرگخوار شده بود که همه ازش بترسن. همیشه می دونست که کله ی مثل کدوش، کار دستش میده.
-سلام آقای لسترنج! خیلی خوش اومدین. متن سخنرانیتون رو روی تریبون گذاشتم. موفق باشین!
رابستن که هاج و واج به جمعیت نگاه می کرد، سری تکون داد و به سمت تریبون حرکت کرد.
-راستی آقای لسترنج حواستون باشه پله ها خیس...
بوم!
فرد متذکر دیر تذکر داد و رابستن با مخ رفت فرود اومد روی زمین.
-الان یادم اومدن شد. اون...اونی که دستم بودن شد...آیینه بود.
دیشب-هوریس من حالی به حولی داشتن می شم.
-تو که هنوز چیزی نخوردی. ولی خب بار اولته و طبیعیه.
عیش و نوش هوریس و رابستن به راه بود و داشتن عشق دنیا رو می کردن. بعد از چند روز سختی واقعا داشت به رابستن خوش می گذشت.
-هوریس اون چی بودن می شه که گردنت انداختن می شی؟
-داستان باحالی داره!
شاید باورت نشه ولی اینو دامبلدور بهم داده.
-شوخی کردن می شی؟
حالا چی بودن می شه؟
-شاید باورت نشه ولی این زمانبرگردانه! دامبلدور واقعا باحاله. وصیت کرده بود که این برسه بهم با یه نامه. تو نامه نوشته بود:
نقل قول:
وقتی این نامه به دستت میرسه من مردم بابا جان!
جون مادرت برگرد و نذار من بمیرم باباجان!
نمیدونم چرا حس می کرد من که مرگخوارم اینکارو براش می کنم. احمق دوست داشتنیای بود.
-لازمت نشدن می شه؟
-چشمتو گرفته؟
زمانبرگردان رو از گردنش در میاره به رابستن میده.
-برای اینکه امشب بهم خوش گذشت، اینم هدیه ی من به تو.
-این چهارمین باره که من باید برم دستشویی! خسته شدم.
-عادیه!
رابستن تلو تلو خوران رفت سمت دستشویی. تو راه داشت به این فکر می کرد که الان زمانبرگردان داره و هر جا بخواد می تونه بره.
از اونجایی که بهترین تصمیمات و فکرا در زمان رفع حاجت به ذهن آدم می رسه، رابستن بهترین زمان رو برای رفتن بهش پیدا کرد.
-این اومده دستشویی سیفونو نکشیده؟
خیلی قبل پیشرابستن وارد خونه می شه. همیشه آرزوش بود که این صحنه رو از نزدیک ببینه. تلو تلو خوران خودشو به طبقه ی بالا می رسونه. لرد ولدمورت رو می بینه جلوی تخت هری پاتر ایستاده و داره بهش نگاه می کنه. رابستن برای اینکه حواس اربابش پرت نشه، آروم نزدیک می شه و متوجه دماغ لرد می شه.
-با یه تیر دو نشون زدن شدم. هم این صحنه رو قراره ببینم و هم دماغ اربابو!
لرد ولدمورت چوب دستی شو بالا میاره!
-این آخرین ثانیه های اربابه که دماغ داره بذار کاری کنم توی این ثانیه ها دماغ خودشو ببینه.
رابستن یه آیینه پیدا می کنه و سمت اربابش میره.
-ارباب اومدن بشین برای آخر...
-آواداکداورا!