هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۹
#1
من vs گب

سوژه: فراموشی

*****

-ایستادن کن!

زندگی رابستن بعد از پیدا کردن بچه، توی این جمله‌ خلاصه می شه. بچه یه کرمی می‌ریزه و فرار می کنه، رابستن دنبالش می کنه و مدام این جمله رو تکرار می کنه.

-داشتن می شم بهت گفتن می شم ایستادن کن، مگه نشنیدن می شی.

همه ی این تعقیب و گریز ها، یه پایان داره.

-چرا تو هر بار تند تر دویدن می کنی؟ چرا من بهت نرسیدن می شم؟ دیگه کم آوردن شدم. نکشیدن می شم.

َشاید فکر کنین این پایان ماجراست، ولی خب اشتباه می کنین.

-نشستن شدم به بلا نگاه کردن می شم/محفلیا داد کشیدن می شن...

گابریل بعد یک ساعت تمیز کردن دستشویی، در دستشویی رو باز کرد.

-تو از کدام راه رسیدن می شی؟

این پایان اصلیه! راه می ره و شعر می گه. شاید بگین که خب شعره دیگه، مشکلی نیست که. ولی برای اینکه خلافشو بهتون ثابت کنم، چند مثال دیگه هم میزنم براتون تا عمق مطلب رو درک کنین.

فرض کنین دارین تمرکز می کنین تا رفع حاجت کنین و یکی یهو پشت در براتون می خونه:
-اگه یادت رفتن بشه که وعده با من داشتن می شی، وای وای وای!

یا دارین سعی می کنین که بخوابین:
-من فضایی تنهای شهر بودن می شم با همه کس هم قهر بودن می شم.

خلاصه که شرایط اوضاع خانه ی ریدل توی این دوران خیلی خیطه.

مثل همیشه آخر شب می‌شه و رابستن جونی براش نمی مونه که حتی راه بره چه برسه بخونه.
-بهتره یکم نشستن کنم تا حالم جا اومدن بشه و بعد رفتن بشم و کپه ی مرگم رو گذاشتن بشم.

قرچ!

اشتباه رایج تمامی اعضا خانه ی ریدل! صندلی اشتباه!

-آخیش! بالاخره این قولنج لعنتی شکسته شد...به به! ببین کی اینجاست! کله کدو خودم. امشب واقعا خوابم نمی اومد خوب شد که تو هستی تا با هم شب و صبح می کنیم.
-واقعا حالش رو نداشتن می شم هوریس.
-بله! صدای دلنوازت رو از ظهره که می شنوم. بازم موضوع بچه‌س؟
-همیشه موضوع بچه بودن می شه. خسته شدن شدم. هیچکس کمکم نکردن می شه. بلا قضیه رو بدتر هم کردن می شه. هر روز یه چیزی به این بچه یاد دادن می شه که دردش رو باید من کشیدن بشم...
-نفس بکش بابا الان خفه می شی. می دونم بچه داری سخته.
-مگه تو بچه داشتن می شی؟
-بچه ندارم ولی قیافه ی مامان بابام رو وقتی بچه بودم یادمه.

دو سه روز بود که رابستن یه لبخند کوچیک هم نزده بود ولی با این حرف هوریس یه دل سیر خندید.

-همینه! بخند کله کدو! دنیا دو روزه. الان نخندی کی بخندی. حالا برای اینکه امشب رو برات تکمیل کنم باید یه چیزی رو وارد بازی کنم.

هوریس بلند شد و رفت و با دوتا نوشیدنی کره ای برگشت.

-نه! این رو نبودن می شم هوریس. من تا حالا سگی نخوردن می شم.
-بهم اعتماد کن کله کدو! همه اعتماد کردن و راضی بودن.
-آخه...
-آخه رو بذار کنار! این لیوان رو بخور بقیه‌ش خودش حل میَ‌شه. بهم اعتماد کن.

هوریس همیشه با رابستن خوب بود. برای همین رابستن دلیلی نداشت که بهش اعتماد نکنه. در نتیجه لیوان رو از دست هوریس گرفت.

*****

-بابا! بابا بلند شو! بلند شو دیرت شده.

رابستن سرگیجه شدیدی داشت. می خواست حداقل سه ساعت دیگه هم توی اون وضعیت بمونه تا این سرگیجه آروم بشه.

-بلند شو دیگه. دیروز گفتی که بلندت کنم چون یه کار خیلی مهم داری. بلند شو.
-ول کردن شو بچه! حداقل وقتی خوابم ول کردن شو.
-خودت دیشب گفتی که ول نکنم. منم بچه ی حرف گوش کنی‌ام. بلند شو بابا. ببین برات صبحونه حاضر کردم و آوردم.

رابستن از چیزی که شنیده بود جا خورد و سریع بلند شد که اینکار باعث شد سریع درد بگیره.
-آخ! لعنت بهت شدن بشه هوریس!

رابستن هنوز تا حالت خواب و بیداری و بخاطر چیزایی که دیشب خورده بود حالش خوب نبود.

-بیا بابا! اینم صبحونه‌ات. زود بخور که به کارت برسی.

رابستن هنوز چشمام به نور زیاد اتاق عادت نکرده بود ولی می تونست تشخیص بده که رنگ پوست بچه آبی نیست. چشماشو مالوند تا سریع تر تاریش از بین بره.
-هری؟
-چرا یجوری نگام می کنه انگار جن دیدی؟ منم دیگه هری! پسرت!
-چی گفتن می شی برای خودت؟ من غلط کردن بشم پسری مثل تو داشتن بشم.

هری بغض کرد. راه تنفسش گرفته شده بود. میز صبحونه رو گذاشت رو تخت و یکی زد پشت کله ی خودش تا بغضش بشکنه.
-می دونستم! می دونستم بالاخره این روز می رسه. روزی که تو هم دیگه منو دوست نداشته باشی و بذاری بری. من که عادت کردم. من یتیمم! باید یه روزی باهاش رو به رو می شدم. کاش مامان و بابام زنده بودن تا منم می تونستم مهر پدر مادری رو بچشم و انقد خفت و خواری رو تحمل نکنم. هر روز بچه هایی رو می بینم که دست تو دست پدراشون می چرخن. خب منم آدمم. دلم می خوا...بابا! بابا! کجایی؟

رابستن که چند ثانیه قبل موقعیت رو مناسب دیده بود و از اتاق بیرون اومده بود، به سمت آشپزخونه حرکت کرد.
-اینجا خونه ی ریدل ها بودن می شه، پس چرا اتاق من، جای اتاق ارباب بودن می شه؟ چرا انقد فضای اینجا شاد بودن می شه؟ این رنگای جیغ چی بودن می شه که به دیوارا زدن شده؟

رابستن وارد آشپزخونه شد.

-سلام آقای لسترنج! صبحونه‌تونو میل کردین؟ راضی بودین؟
-شما کی بودن می شین؟
-ما، ماییم دیگه!
-دونستن می شم شما، شمایین. منظورم این بودن می شه که اینجا چیکار کردن می شین؟
-حالتون خوبه آقای لسترنج؟

رابستن از این همه تغییر گیج شده بود، از خونه ی ریدل اومد بیرون تا یکم هوای تازه بخوره و در مورد این قضایا فکر کنه. در خونه ی ریدل ها رو باز کرد و یک نفر رو جلوی در دید.

-آقای لسترنج شما کجایین؟ یک ساعت دیگه قراره هاگوارتز، سخنرانی کنین. شما که هنوز آماده هم نشدین؟ مهم نیست همینجوری می ریم و اونجا بهتون لباس می دیم.
-اینجا چخبر بودن می شه؟ در مورد کدوم سخنرانی حرف زدن می شین؟
-وقت نداریم آقای لسترنج، شما بیاین توی راه براتون توضیح می دم.

تنها چیزی که رابستن نیاز داشت توضیح بود تا از این اتفاقات عجیب و غریب دور و برش خلاص شه.
-خب توضیح دادن شو! اینجا چه خبر بودن می شه؟ جریان سخنرانی چی بودن می شه؟
-مگه تقویم رو نگاه نکردین آقای لسترنج؟ امسال دهمین سالگرد اتفاق بزرگه دیگه!
-چه اتفاق بزرگی؟
-حالتون خوبه آقای لسترنج؟
-چرا امروز همه اینو از من پرسیدن می شن؟ من مثل همیشه بودن می شم.
-شاید بخاطر اینه که سوالای عجیب و غریب می پرسین. خب مثل اینکه رسیدیم. فعلا سوالاتونو توی ذهنتون نگه دارین تا بعد از سخنرانی.

رابستن وارد هاگوارتز شد. جو هاگوارتز خیلی آروم تر شده بود و این جای تعجب داشت. محیطش تغییر کرده بود ولی بزرگترین تغییر هنوز دیده نشده بود.

-
-چیزی شده آقای لسترنج؟
-لازم بودن می شه که توضیح دادن بشم؟ این مجسمه ی به این بزرگی، من بودن می شم؟
-بعد میگین چرا بهتون میگن حالتون خوبه یا نه. خب معلومه که شمایین! این کمترین کاری بود که برای قهرمان جامعه ی جادوگری می شد کرد. تازه این یکی از مجسمه های شماست.

رابستن قبل اینکه بتونه در مورد اینکه چرا بهش گفت قهرمان سوالی بپرسه، متوجه یه چیزی توی مجسمه‌ش می شه.
-اون چی بودن می شه؟

-به به! ببین کی اینجاست! باباجان خوش اومدی به هاگوارتز! مشتاق دیدارت بودم باباجان!

رابستن مثل کسی که روح دیده پشت مجسمه قایم شد.

-اینکارا چیه باباجان؟ حالت خوبه؟
-واقعیتش برای منم سواله آقای پروفسور!
-تو مگه نمردن شده بودی؟
-چی میگی باباجان! شاید 400 سالم باشه ولی هنوز جا دارم!
-آقای لسترنج به مرلین قسم دیر شد. بریم بقیه منتظرن.
-ولی...

رابستن که حرف آدم حالیش نمی شد توسط فرد هشدار دهنده بسته و به زور به سمت محل سخنرانی برده شد.
پشت در دست و پای رابستن باز شد. لباس زیبا تنش شد. مانیکور پدیکور شد و بعد در باز شد و رابستن رفت داخل.

سالن پر بود از دانش آموز و استاد و همه با چشم هاشون قدم های رابستن رو مشاهده می کردن. برای رابستن عجیب بود که چرا همه از دیدن اون خوشحال بودن. خیر سرش مرگخوار شده بود که همه ازش بترسن. همیشه می دونست که کله ی مثل کدوش، کار دستش میده.

-سلام آقای لسترنج! خیلی خوش اومدین. متن سخنرانیتون رو روی تریبون گذاشتم. موفق باشین!

رابستن که هاج و واج به جمعیت نگاه می کرد، سری تکون داد و به سمت تریبون حرکت کرد.

-راستی آقای لسترنج حواستون باشه پله ها خیس...

بوم!

فرد متذکر دیر تذکر داد و رابستن با مخ رفت فرود اومد روی زمین.
-الان یادم اومدن شد. اون...اونی که دستم بودن شد...آیینه بود.

دیشب

-هوریس من حالی به حولی داشتن می شم.
-تو که هنوز چیزی نخوردی. ولی خب بار اولته و طبیعیه.

عیش و نوش هوریس و رابستن به راه بود و داشتن عشق دنیا رو می کردن. بعد از چند روز سختی واقعا داشت به رابستن خوش می گذشت.
-هوریس اون چی بودن می شه که گردنت انداختن می شی؟
-داستان باحالی داره! شاید باورت نشه ولی اینو دامبلدور بهم داده.
-شوخی کردن می شی؟ حالا چی بودن می شه؟
-شاید باورت نشه ولی این زمانبرگردانه! دامبلدور واقعا باحاله. وصیت کرده بود که این برسه بهم با یه نامه. تو نامه نوشته بود:
نقل قول:
وقتی این نامه به دستت می‌رسه من مردم بابا جان!
جون مادرت برگرد و نذار من بمیرم باباجان!
نمی‌دونم چرا حس می کرد من که مرگخوارم اینکارو براش می کنم. احمق دوست داشتنی‌ای بود.
-لازمت نشدن می شه؟
-چشمتو گرفته؟

زمانبرگردان رو از گردنش در میاره به رابستن میده.
-برای اینکه امشب بهم خوش گذشت، اینم هدیه ی من به تو.
-این چهارمین باره که من باید برم دستشویی! خسته شدم.
-عادیه!

رابستن تلو تلو خوران رفت سمت دستشویی. تو راه داشت به این فکر می کرد که الان زمانبرگردان داره و هر جا بخواد می تونه بره.

از اونجایی که بهترین تصمیمات و فکرا در زمان رفع حاجت به ذهن آدم می رسه، رابستن بهترین زمان رو برای رفتن بهش پیدا کرد.

-این اومده دستشویی سیفونو نکشیده؟

خیلی قبل پیش

رابستن وارد خونه می شه. همیشه آرزوش بود که این صحنه رو از نزدیک ببینه. تلو تلو خوران خودشو به طبقه ی بالا می رسونه. لرد ولدمورت رو می بینه جلوی تخت هری پاتر ایستاده و داره بهش نگاه می کنه. رابستن برای اینکه حواس اربابش پرت نشه، آروم نزدیک می شه و متوجه دماغ لرد می شه.
-با یه تیر دو نشون زدن شدم. هم این صحنه رو قراره ببینم و هم دماغ اربابو!

لرد ولدمورت چوب دستی شو بالا میاره!

-این آخرین ثانیه های اربابه که دماغ داره بذار کاری کنم توی این ثانیه ها دماغ خودشو ببینه.

رابستن یه آیینه پیدا می کنه و سمت اربابش میره.
-ارباب اومدن بشین برای آخر...
-آواداکداورا!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۳ ۲۳:۵۹:۳۸

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
#2
تکلیف جلسه ی دوم

*****

-آقای قاضی! قبل از اینکه جلسه رسمی بشه می تونم یه سوال بپرسم؟
-پرسیدن بشو!
-مگه قرار نیست این دادگاه برای چیزای مضر باشه؟ پس این دوتا اینجا چیکار می کنن؟
-صبر کردن بشو. همه چی توی دادگاه معلوم شدن می شه.

دادگاهی که همه منتظرش بودن، بالاخره داشت شروع می شد. دادگاه قتل شوهر زن خانه دار!
دادگاه علنی بود و صندلی های دادگاه پر شده بود از خبرنگارا و افرادی که می خواستن حقیقت رو در مورد این قتل بدونن.

-دادگاه رسمی بودن می شه. متهمین به جایگاه اومدن بشن.

دو متهم در جایگاه ایستادن و بقیه هم سر جای خودشون نشستن.

-وکیل شما کجا بودن می شه؟
-الاناست که برسه.

چند ثانیه بعد

-اووه! نفسم گرفت، تا اینجا رو دویدم! ببخشید که دیر رسیدم جناب قاضی. من وکیلشون هستم.
-خب پس تونستن می شیم که شروع کردن بشیم. دلیل تشکیل دادگاه رو خوندن بشین.
-داداگاه 138 به دلیل بررسی پرونده ی قتل شوهر زن خانه دار تکشیل شده.
-خب آقای وکیل. تونستن می شین، شروع کردن بشین.

وکیل از روی صندلیش بلند شد. دکمه ی کتشو باز کرد و رو به قاضی گفت:
-ممنون آقای قاضی! برای شروع، زن خانه دار رو به جایگاه فرا می خونم.

یه مامور، در دادگاه رو باز کرد و زن خانه دار وارد دادگاه شد.

-خب زن خانه دار، اولین سوالی که ازتون دارم اینه که صبح ها کی بیدار می شین؟
-بین 7 تا 8 صبح!
-شما از همه زودتر بلند می ‌شین؟
-آره!
-معمولا بعد از بیدار شدن چیکار می کنین؟
-خب! مثل همه دست و صورتم رو می شورم، میرم توی آشپزخونه و صبحونه رو آماده می کنم و بعد شوهرمو...

این کلمه رو تو چشم متهمین گفت.

-...بیدار می کنم. که خب انگار باید این مورد آخر رو از کارای همیشگیم حذف کنم.
-برای سوال بعدی، می خواستم بدونم که، برای صبحونه، معمولا چی می خورین؟
-چیزای عادی! کره، پنیر، مربا و چیزای دیگه!
-توی اون چیزای دیگه، عسل هم هست؟
-بعضی اوقات آره!

با این جواب، افراد داخل دادگاه شروع به پچ پچ کردن. رابستن برای برقراری نظم، چکششو روی میز کوبید.
-نظم دادگاه رو رعایت کردن بشین. آقای وکیل! شما ادامه دادن بشین.
-خب زن خانه دار! روز قتل، شما توی صبحونه‌تون از موکل بنده استفاده کردین؟
-آره اون روز عسل توی سفره بود.
-شوهرتون هم از اون خورد؟

عسل، زبون زبر شوهر زن خانه دار رو که اون روز بهش خورده بود تصور کرد. یکی از بدترین خاطراتش بود.

-آره فکر کنم خورد.
-برای آخرین سوال! شما برای شوهرتون، غذایی برای زمان ناهار تو محل کارش آماده می کنین؟
-نه! همیشه از سلف وزارتخونه غذا می گیره.
-خیلی ممنون که وقت گذاشتین.

زن خانه دار از جایگاه پایین اومد.

-خب آقای قاضی! برای نفر دوم و به احتمال زیاد آخر، من سرآشپز وزارت سحر و جادو رو به جایگاه فرا می خونم.

بعد از قرار گرفتن سرآشپز در جایگاه، آقای وکیل شروع به پرسیدن سوال کرد.
-آقای سرآشپز! شما در روز قتل، تو آشپزخونه بودین؟
-بله!
-می تونم بپرسم غذای اون روز چی بوده؟
-طبق روال هر هفته، سه شنبه ها قرمه سبزی داریم.
-دسر چطور؟
-پای خربزه!

دوباره پچ پچ ها شروع شد ولی ایندفعه به همراه گشادی بیش از حد چشم.

-خیلی ممنون بابت وقتی که گذاشتین آقای سرآشپز! خب آقای قاضی! توی پرونده ی قتل، علت مرگ، وجود موکلین من توی معده ی مقتوله! پس یعنی اون روز، شوهر زن خانه دار، پای خربزه هم خورده.
-بله درست بودن می شه. با این حرف ها خواستن می شین چیزی رو گفتن بشین؟
-بله آقای قاضی! همونطور که دیدین، مقتول یکی از موکلین من رو سر صبح و اون یکی رو موقع ناهار و به عنوان دسر خورده. پس یعنی موکلین من هم دست نبودن، بلکه به صورت جدا خورده شدن. این سوال من از اعضای داخل دادگاهه! آیا عسل و خربزه به طور جدا، برای بدن مضرره؟ اگه جوابتون نه هستش، پس طبق بند 134کتاب قانون که می گه، اگه دو ماده ی غذایی مفید که با هم برای بدن مضر هستن، در یک وعده ی غذایی خورده نشن، جرمی مرتکب نشدن و ضرر به پای خود فرده، موکلین من، یعنی عسل و خربزه جرمی محسوب نشدن...من دیگه حرفی ندارم آقای قاضی!
-خیلی ممنون آقای وکیل! ده دقیقه تنفس داشتن می شین و بعدش دادگاه رای خودش رو اعلام کردن می شه.

رابستن سرش رو به سمت بچه برد تا باهاش در مورد رای نهایی مشورت کنه.

-بابا! بنظرت نیازی به مشورت بودن می شه؟
-معلومه که نه بچه! ولی خب این جمله خیلی کلاس داشتن می شه.
-

فردا

نقل قول:
پیام امروز:
عسل و خربزه تبرئه شدن! همه به لطف آقای وکیل!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹
#3
سلام کردن می شم استاد!

این خدمت شما باشه!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹
#4
هیچوقت به این قسمت نمی رسیدن. همیشه یکم اصرار می کردن و بعدش فرد مقابل از نگران بودن، خسته می شد و می رفت. ولی خب ایندفعه طرف مقابل، یه مامان بود. یه مامان همیشه نگران بچه هاشه. مروپ گانت هم که خودشو، مادر همه ی مرگخوارا می دونست، وقتی شنید که ذهن دلفی پیر شده، به سرعت نگرانش شد.
-ببین دلفی مامان! من یه بار، یه چند روز رفتم خونه ی سالمندان. غذاهاش تعریفی نداره، در حدی که قیمه و ماست رو جدا میارن. دیگه هر آدم عاقلی می دونه که قیمه ها رو باید تو ماستا ریخت. ولی خب به جای این ویژگی بد، هزارتا ویژگی خوب داره. هروقت که اراده کنی یکی میاد و به ذهن پیرت رسیدگی می کنه. برای رفع حاجت ذهن پیرت، زیرش لگن می ذارن...

رابستن و دلفی هرچی بیشتر گوش می دادن، بیشتر حالت تهوع بهشون دست می داد.

-...اگه بتونه بره دستشویی هم، برای راحتی کارش، براش دستشویی فرنگی گذاشتن که زیاد به پاهاش فشار نیاد.

رابستن به بیماری های مروپ گانت، بیماری "زوال عقل: مرحله پیشرفته" رو هم اضافه کرد.

-بانو! من حالم خوبه، دیگه با داشتن ذهن پیر کنار اومدم. نگران نباشین.

ولی یه مادر چطور می تونست نگران نباشه؟

-این چه حرفیه دلفی مامان! تو اینجا بشینی و هی از ذهن پیرت کار بکشی بعد من بیام اینجا و از شفتالوی مامان بگم و برم؟ حتی فکرشم نکن. همین الان از رو صندلیت بلند شو، برو تو خیابون دست چپ خونه ی سالمندانه! رسیدی، بگو مروپ گانت منو فرستاده، بهت تخفیف هم میدن. زود باش! زود باش بلند شو! منم جای تو می شینم اینجا.

دلفی فرصت اعتراض نداشت. تا خواست حرفی بزنه، دید پشت دره و درم پشتش بسته شده.

-رابستن مامان می شه من بگم بعدی؟ این اولین بعدی من بعد از دکتر شدنمه! خیلی برام مهمه!
-راحت شدن باشین.
-بعدی!

نفر بعدی در حالی که داشت پرده ی گوششو می دوخت وارد شد.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
#5
ماموریت اول انجام شد.


به به! لسترنج! نمردیم و تو این مدرسه‌ی خراب شده یه اصیل‌زاده هم دیدیـ... چی؟ فرزند خونده؟ چشم سالازار روشن!
+3


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۸ ۱۴:۴۸:۰۸

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
#6
البته لاوندر فکر می کرد که همه دارن شعار میدن. در اصل فقط سه نفر داشتن این کارو می کردن. شخص متعصب و دوتا از دوستای متعصبش.

این اشخاص متعصب وقتی بحث، این چیزاست، قدرت صداشون به شکل عجیبی چند برابر می شه. فقط کافیه صدای الله اکبر رو بشنون تا جوری داد بزنن که دیوار صوتی از جا کنده بشه و بره توی اتاقش به کارای بدش فکر کنه. اینا معتقدن که هرچی بیشتر صداتو بالا ببری، تاثیرش بیشتره. البته این پایان قضیه نیست. وقتی که می‌خوان شعار بدن، دستاشونو مشت می کنن و به سمت هوا پرتاب می کنن. انقدر اینکارو با قدرت انجام می دن که طبق آمار، هشتاد درصدشون دچار دررفتگی کتف می شن. ولی جدای از این آمارها، این کارشونو با جون و دل انجام میدن و این قابل تحسینه.

بقیه آدمایی که اونجا بودن با دهن باز به این سه نفر نگاه می کردن که چجوری خودشون رو شرحه شرحه می کردن.
چند دقیقه ای صبر کردن تا داد و فریادشون تموم شه و بعد ساحره ی پیر گفت:
-با این داد و فریادا می خواستین چیزی رو بهمون بگین؟

یه نکته ی جالب دیگه در مورد این آدما وجود داره اونم اینه که، خیلیاشون حتی نمی دونن دارن چی می گن یا برای چی می گن. از شانس افراد حاضر، این سه نفر هم همینجوری بودن. در نتیجه، سه نفر با گفتن یک سری حرفا مثل "شما چی می دونین؟" یا "همین مغزای پوسیده‌س که مانع کار ما می‌شه." از جمع خارج شدن و رفتن تا "بوی توطئه" رو به تنهایی پیدا کنن.
با رفتن اون سه نفر، جو یکم آروم تر شد. طوری که می شد صدای قدم های یه نفر رو که داشت نزدیک در اتاق می شد، شنید.

-این بچه ها اینجا چیکار می کنن؟
-اوه! سلام آقای مدیر! اینا...چیز...واقعیتش خودمون هم نمی دونیم اینا برای چی اینجان. یهو از ناکجا آباد ظاهر شدن و گفتن دنبال سر منشا "بو" می گردن. فکر کنم دنبال شجره نامه ی شما هستن آقای بو!

اونجا اونقدری ساکت بود که بشه صدای قورت دادن آب دهن آقای بو رو شنید.

-آم! خب پس بیاین بریم سمت اتاق من. اونجا در موردش حرف می زنیم.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹
#7
اسلیترین vs گریفندور

*****

-... و این بود پایان کار وزارت!

بعد از سخنرانی گابریل همه به طرف خونه هاشون رفتن.
همه ی اعضای کابینه از این اتفاق ناراحت بودن غیر از رابستن. دلیل خوشحال بودنش هم اختلاس دقیقه آخری ای بود که کرده بود.

رابستن شاد و شنگول به سمت خانه ی ریدل رفت. بعد از رسیدن به خانه ی ریدل بدون اینکه کار دیگه ای بکنه رفت سمت اتاق خودش.

-تموم شدن شد؟
-آره بالاخره!
-الان یعنی دیگه حقوق نجومی نداشتن می شی؟ من حقوق نجومی خواستن می شم خب!
-حقوق نجومی رو ولش کردن بشو! اختلاس کردن شدم! تازه اگه حقوق نجومی هم خواستن می شی، حقوق شهرداری هستن می شه!
-نیستن می شه!
-یعنی چی نیستن می شه؟
-یعنی نیستن می شه که دیگه. قبل اینکه اومدن کنی از یه جایی به اسم زوپس برات نامه اومدن شد. اونا برکنارت کردن شدن.
-چرا آخه؟
-دلیلشون کم کار بودنت، بودن می شه.
-من کم کار بودن بودم؟ شکستن بشه این دست که نمک نداشتن می شه. کور شدن بشن که کار های فاخر من رو ندیدن شدن.

رابستن بعد از گفتن اینا به فکر فرو رفت.

فکر رابستن - یک سال قبل

-اینجانب، رابستن لسترنج، به عنوان شهردار لندن کلنگ این مرکز تجاری رو زدن می شم. امید شدن بشه که دیگه بازار ها شلوغ نبودن بشه و همه به راحتی خرید کردن بشن.

چند ماه بعد

-آقای شهردار! شما ادعای کار کردن می شین؟ تنها کاری که کردین این بود که چند ماه پیش یه پروژه رو کلنگ زدین وتنها تغییری که اون پروژه کرد این بود که باد اومد و اون سوراخی که شما با کلنگ ایجاد کردین هم پر کرد.
-اون پروژه داستان داشتن می شه. وقتی من کلنگ زدن شدم، خاک بلند شدن شد و رفت تو دماغ یکی و اونم عطسه کردن شد. صبر اومدن شد. شما که انتظار نداشتن می شین که من این قضیه رو نادیده گرفتن بشم؟ چند ساعت منتظر شدن شدیم که یکی دوباره عطسه کردن بشه تا قضیه حل شدن بشه که متاسفانه نشدن شد. و با یه حرف دیگه ی شما هم من مشکل داشتن می شم. من فقط همین کارو کردن شدم؟ اون آسفالت ها چی بودن می شد که برای اینکه ماشین هاتون کمتر خراب شدن بشن می کردم؟

فردی که سوال پرسیده بود، مطمئن بود که قضیه به اینجا می رسه. برای همین عکسی رو به همه نشون داد.
-اینم اون آسفالتایی که می گین.
-خب...خب...من که گفتن می شم شما یک پرسنده نما هستین و جواب دادن به سوالای شما اشتباه بودن می شه.

پایان فکر رابستن

-حالا شاید زیادم کار نکردن شده باشم ولی اونا نباید انقد سریع منو برکنار کردن می شدن. حداقل یه جشنی چیزی برای برکناری من راه انداختن می شدن.
-بابا! تا حالا دیدن شدی برای برکناری جشن گرفتن بشن؟
-حرف درست بودن می شه! حالا مهم نبودن می شه! لیاقت منو نداشتن می شن. با این اختلاسی که کردن شدم تا چند سال نیاز به هیچی نداشتن می شیم.

چند سال بعد

-نیازمند بودن می شم. فقیر هستن می شم. لطفا کمک کردن بشین!

رابستن و بچه همه ی پول ها رو خرج کرده بودن و کفگیرشون خورده بود ته دیگ. دیگه هیچ پولی نداشتن و به دلیل اینکه رابستن هیچ کاری بلد نبود، در نتیجه سر کار هم نرفته بود تا یکم پول در بیاره.
-چرا ملت انقد خسیس بودن می شن؟ خب یکم پول دادن بشین دیگه.

رابستن غر می زد و با دستی خالی به سمت خانه ی ریدل ها حرکت می کرد. تو راه با یه آگهی رو به رو شد.نقل قول:
آیا مثل خر توی گل گیر کرده اید؟
آیا پولی برای خرج کردن ندارید؟
آیا دیگر نمی توانید کپشن "#لاکچری_لندن" بگذارید؟
به آدرس زیر بیایید و استعداد بازیگری خود را به چالش بکشید، شاید شما به عنوان نقش اول فیلم انتخاب شدید.

رابستن که چیزی برای از دست دادن نداشت. برای همین آدرس رو خوند تا تیری بزنه توی تاریکی!

آدرس مربوطه

رابستن به اونجایی که می خواست رسید. جلوی خودش یه صف خیلی طویل دید که هر لحظه به طولش اضافه می شد. برای همین سریع رفت داخل صف و صبر کرد تا نوبتش بشه.

نیم ساعتی گذشته بود ولی رابستن از جاش تکون نخورده بود. جلوشو دید و یک فاصله ی خیلی طولانی بین نفر جلوییش و نفر بعدیش دید. رو شونه ی جلوییش زد.
-ببخشید! چرا رفتن نمی کنین جلو؟ نیم ساعت بودن می شه که تکون نخوردن می شیم.

مرد جلویی اشاره ای به زمین کرد. رابستن صفی از زنبیل رو جلوی مرد دید.
-خب این یعنی چی؟
-زنبیل یعنی اینجا صف گرفتن. نمی تونم برم جلو تا طرفی که زنبیل گذاشته خودش بیاد جای زنبیلش.
-خب نشدن می شه که زنبیل رو زدن بشین کنار؟

بعد از گفتن این حرف کل جمعیتی که توی صف بودن نچ نچ کنان به رابستن نگاه کردن.

بعد از چند ساعت صبر کردن، بالاخره نوبت رابستن شد.

-بعدی!

رابستن وارد سالن محل تست شد. در بدو ورود رابستن، چشم تست گیرنده ها یه برق خاصی زد.

-به به! چه میمیک صورت خیلی خوبی داری! واقعا از دیدنت سیر نمی شم. خب اسمت رو بگو.
-سلام کردن می شم. من رابستن بودن می شم.

فقط رابستن داشت حرف می زد. از سه تست گیرنده، دو نفرشون تشنج کردن و نفر سوم بلند شد و شروع کرد به کف زدن.
-عالی بود! فوق العاده! دقیقا همون چیزی که می خواستیم.
-دقیقا چی خواستن می شین؟ این دو نفر حالشون خوب بودن می شه؟
-نگران این دو نفر نباش. از خوشحالی زیاد اینجوری شدن. و برای اون یکی سوالت. مطمئنی که می دونی کجا اومدی؟ ما دنبال نقش اول فیلممون گشتن می شدیم و الان تورو به عنوان نقش اول انتخاب کردیم. بهت تبریک می گم.
-یعنی الان قراره چی بودن بشم؟
-قراره سوپر استار بشی!

یک سال بعد

-با شما هستیم و نقش اول فیلم کله کدو! به افتخار رابستن لسترنج، سوپر استار سینمای لندن بزنید دست قشنگ رو تا وارد صحنه بشه.

هنگامی که رابستن وارد صحنه می شد، کاور فیلم هم روی تلویزیون پخش شد.

-می بینم که دنیای بازیگری بهت ساخته رابستن!
-به قول کارگردان:« تازه شروعش بودن می شه!»



ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۶ ۲۱:۵۲:۱۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۸
#8
سوژه ی قبل به خوبی و خوشی، سال های سال، با هم زندگی کرد.


سوژه جدید

-با سلام کردن می شم خدمت شهروندان لندن! اومدن شدم که بهتون یک خبری رو دادن کنم. از بلاد کفر یک ویروسی به سمت ما روانه شدن شده. هنوز اسمی براش انتخاب نشدن شده ولی اینو دونستن بشین که بسیار خطرناک بودن می شه و احتمال مرگ وجود داشتن می شه! پیشگیری از اون بسیار راحت بودن می شه. از تماس با همدیگه خود داری کردن بشین. ماسک زدن بشین و از ماده ی ضد عفونی کننده استفاده کردن بشین. به همین راحتی بودن می شه! امیدوار بودن می شم که کسی از ما، دچار این ویروس نشدن بشیم! نگران کمبود ماسک و ماده ی ضدعفونی کننده هم نشدن بشین! در داروخونه ها به وفور بودن می شه!


رابستن بعد از تموم کردن یک سخنرانی امید بخش رو به منشیش کرد و گفت:
-همه ی ماسکا و ماده ضدعفونی کننده ها رو احتکار کن.

دو روز بعد

نقل قول:
پیام امروز:

احتکار کننده! دوست یا دشمن؟
بعد از شیوع بیماری ناشناخته و همه گیر شدن آن، مردم مظلوم لندن، در به در به دنبال ماسک و ماده ی ضد عفونی کننده می گردند. شایعات بر این اساس است که کسی تمام آن ها را احتکار کرده است. از بیننده خواهش می شود که بعد از رویت احتکار کننده آن را به مراجع بالا تحویل دهد.


خانه ی ریدل ها

-اگه تا دو ثانیه ی دیگر، برایمان ماسک پیدا کردین که کردین. اگر نکردین، خودمان شما را...
-ارباب!
-ماسک می کنیم.

رابستن منتظر همین فرصت بود. الان وقتش بود تا بره و از انبارش برای لرد ولدمورت ماسک و ماده ی ضد عفونی کننده بیاره و نور چشمیش بشه!

خانه شماره 12 گریمولد

-مطمئنی؟ با چشمای خودت دیدی باباجان؟ با همین چشمای پر عشق و خوشگل خودت؟
-بله پروف! با همین چشمام دیدم که توی انبار رابستن پر از ماسک و ماده ی ضدعفونی کننده بود.
-آفرین باباجان! حالا اگه این مسئله رو ثابت کنیم، همه به سمت روشنایی روی میارن و دور و بر ما پر از...
-پر...
- عه! فرزند! پر از عشق می شه.



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
#9
- راااااب!
- چی شدن شده؟
- یه هفته‌س با بچه‌ت رو صندلی من نشستین، من رو زمین می‌شینم! خب پاشو برو تو اتاق خودت!
- تو چطور دلت اومدن می‌کنه دل این بچه‌ی بی مادر رو شکستن کنی؟ چطور تونستن می‌کنی اونو از رویاش دور کردن کنی؟
- رویاش نشستن رو صندلی وزیره؟
- نه، رویاش وزیر بودن باباش بودن می‌شه!
- ... خب حالا بلند شو من اون پرونده‌ها رو بردارم! بیچاره شدیم، همه‌ی ساحره‌ها می‌گن تقصیر ماهاست که زن رودولف شدن!
- کی گفتن کرده تقصیر ما بودن شده؟ همش تقصیر مرلین شدن بود!
- ما باید مرلین رو بیاریم‌ ازش حرف بکشیم... رابستن برو بیارش!
- چرا همیشه کارای سختو من باید انجام دادن بشم؟ ... بابا طرف مرلین بودن می‌شه، همون لحظه اسممو گذاشتن می‌کنه اول صف! اون‌وقت این بچه بی پدر شدن می‌شه! تو راضی بودن هستی؟
-

تق تق

- اوه چی شد؟ ما اینجا چیکار می‌کنیم؟ شت... فکر کنیم اراده‌ی ما بر این راستا بوده که در این لحظه به اینجا و اتاق شما، گابریل دلاکور خواهر فلور و فرزند آپولین و مسیو دلاکور و در کنار رابستن برادر رودولف و فرزند...
- معجون، معجونو بیارین!

****

خورنده‌ی این بارِ معجون راستی، مرلین هستن شدن. ایشون بیست و چهار ساعت و ترجیحا کمتر فرصت داشتن می‌شن تا از اتاق کناری، تشریف آوردن کنن و معجون رو خوردن کنن! با دست و جیغ و هورا و شعر آقا پلیسه همراهیش کردن بشین!

۱. مهم‌ترین سوتی‌ای که در طول عضویتت دادی رو به طور کامل شرح بده!
۲. از سوتی که بگذریم، خرابکاری‌ای کردی یا "تازه‌وارد بازی‌"ای بوده که در آورده باشی؟
۳. لینک اولین پست ایفائیت رو با اولین شناسه‌ت رد کن بیاد! 
۴. در طول تاریخ عضویتت با کسی به مشکل خوردی؟ کی؟ چرا؟
۵. چه شناسه‌هایی داشتی تا حالا؟
۶. ایفا با مرلین سخت‌تره یا با کنت؟
۷. پستای چه کسانی رو به طور جدی دنبال می‌کنی و از خوندنشون لذت می‌بری؟(سه نفر)
۸. چهار تا از شخصیتایی که بنظرت بیشترین کمک رو به سایت رسوندن نام ببر.
۹. بهترین دوستت توی سایت، و کسی که باهاش رودروایسی داری کیه؟
۱۰. لینک دوتا از پستای موردعلاقه‌ت رو بفرست!
۱۱. کدوم شخصیت‌پردازی‌ رو توی سایت می‌پسندی؟
۱۲. اگه همه‌ی شخصیت‌ها باز باشه و دستت توی انتخاب آزاد، کدوم رو انتخاب می کنی و چرا؟
۱۳. مرلین رو بیشتر دوست داری یا کنت الاف رو؟
۱۴. سوژه ایفایی مرلین از کجا اومد؟
۱۵. وقتی بهت گفتن دیگه نمی‌تونی کنت الاف باشی، فحش دادی یا زیاد برات مهم نبود؟
۱۶. سه تا از اعضای قدیمی که دوست داری برگردن کیا هستن و چرا؟
۱۷. چه اتفاق خاص و جالبی در طول مدت عضویتت رخ داده که برات جالب و دوست‌داشتنی بوده و همیشه برات یه خاطره جذاب راجع به سایت محسوب می‌شده؟ لطفا با جزئیات اون اتفاق رو شرح بده.
۱۸. نظارت به موزه چطوره؟ اذیتت کرده یا برات جالب بوده؟
۱۹. از بهترین اتفاق که بگذریم... بدترین اتفاقی که برات افتاده توی سایت چی بوده؟
۲۰. تا حالا شده فکر کنی که فعالیت توی این سایت وقت تلف کردنه؟
۲۱. کدوم دوره‌ی زمانی از فعالیتت توی سایت رو بیشتر دوست داشتی؟
۲۲. بین اعضای سایت الگوی نویسندگی داری؟ منظورم کسی هست که خوندن نوشته هاش همیشه روت تاثیر گذاشته و سبک نویسندگیش مورد تاییدته.
۲۳. نظرت نسبت به نسل جدید و آینده سازان فردای سایت جادوگران چیه؟
۲۴. اوایل ورودت چه چالش هایی برات پیش اومد و چه چیزی باعث موندنت شد؟
۲۵. هر چه دل تنگت می خواد بگو!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
#10
سلام کردن می شم!

درخواست دوئل رو داشتن می شم با رودولف لسترنج! مدتش یک هفته بودن می شه! هماهنگ شده هم هستن می شه!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.