هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
#1
گریفندور vs ریونکلا


سوژه: علامت شوم


گفته میشه ولدمورت وقتی تصمیم گرفت ولدمورت بشه نقشه های زیادی توی سرش برای تسخیر دنیا کشیده بود. از جمله گردهم اوردن یه لشگر از سیاهترین جادوگران و ساختن کوره های ماگل سوزی و راه انداختن هلوکاست واقعی با ماگلا. اما وقتی اولین حلقه های یارانش رو تشکیل داد فهمید به ثمر رسوندن همه این کارا به سادگی حذف شدن دماغش نبوده. در واقع برای رسیدن به همه این اهداف اون نیاز به یه لشگر وفادار و کوشا داشت که اگر با ارفاق می پذیرفت مرگخوارها بهش وفادارن عمرا می تونست بپذیره ویژگی دوم رو داشته باشن! گرچه نمیشد به بدبختا خرده گرفت چون وقتی داشتن فرم عضویت مرگخوار بودن رو پر می کردن اصلا به همچین چیزایی اشاره نشده بود. در واقع بهشون گفته شده بود این یه جورخدمت رایگان اجتماعی به حساب میاد و در باورشونم نمی گنجید این کار بی جیره و مواجب قراره یه فعالیت بیست و چهارساعته بدون چشم داشت همراه با اعمال شاقه باشه. بالاخره اونا هم برای خودشون کار و زندگی داشتن بدبختا هرچند مشخصا این چیزا برای اربابشون اهمیتی نداشت.
اینجا بود که کم کم مشکلات لرد شروع شدن. اون زمان ها مثل الان ابزار ارتباط جمعی گسترش پیدا نکرده بودن و تهش یه تلگراف بود که مال ماگلا بود و برای لرد افت داشت ازش استفاده کنه و یه سیستم پیام رسانی جغدی بود و ارتباط از طریق شومینه که هر دو روش معایب زیادی داشتن. چندباری اتفاق افتاد که تو موقعیتهای اضطراری پیام های لرد دیر به دست مرگخواراش رسید و عملیات با شکست مفتضحانه ای رو به رو شد. جغدهایی که فرستاده بود یا دیر رسیدن یا دچار طوفان زدگی شدن و تو راه موندن یا کلا وسط راه افتادن دنبال شکار موش و کلا پیام رسانیو به شمال و جنوبشون دایورت کردن. شومینه هم چیزی نبود که بشه تو جیب جا داد و باهاش پیام فرستاد. مرگخوار ها هم این وسط کم به این اشوب کمک نکردن. بهونه ها بود که برای توجیه کم کاریشون می آوردن. اینکه پیام ها نرسیده یا وقتی رسیده که اونا تو محل نبودن و .... دروغه اگه نگیم نصف موهای لرد سر این چیزا ریخت. تا بعد از کش و قوس های فراوون و سوسک شدگی تو چند مرحله از رسوندن پیام رسالتش به دنیا عاقبت یه ایده خفن به ذهن لرد رسید که کمک می کرد مرگخواراش در اسرع وقت پیامش و دریافت و این چنین شد که بساط لایی و دو دره بازی مرگخوارا تموم شد و زمان سلطه سیاهی در دنیا فرا رسید!

دو روز قبل از مسابقه-اتاق خواب ولدمورت

لینی با بی قراری تو جاش وول می زد و نگاهش به دهن اربابش بود تا بالاخره بفهمه چرا نصفه شب احضار شده. ولدمورت دستی به سر نجینی کشید.
- می دونی چرا تو رو خواستم و از وسط میدون جنگ کشیدم بیرون؟

- سرورم؟

- عه بخشید این دیالوگ مال اینجا نبود.

لرد اینو گفت و خیلی نامحسوس با لگد جلد دوم کتاب یادگاران مرگ رو شوت کرد زیر تختش.
- خب لینی لازمه بدونی ما مدتی قراره اینجا نباشیم یعنی هستیم ولی تصمیم گرفتیم جلوی دید نباشیم.

- طوری شده سرورم؟ از دست ما خشمگین هستین؟ میخواین سر به تن ما نباشه؟ از دستمون خسته شدین و میخواین ترکمون کنین؟

لرد که اون وقت شب هیچ حوصله شنیدن جملاتی که مسسلسل وار از دهن لینی بیرون می اومد رو نداشت با عصبانیت گفت:
- اگر این اه و نالت رو همین الان تموم نکنی حشره موذی یه پیف پاف حرومت میکنیم.

لینی از ترس سکوت اختیار کرد. اما دلش طاقت نیاورد.
- میشه بپرسم چرا می خواید برید؟

خیر خلاص شدن از دست این حشره ممکن نبود. لرد با کلافگی سعی کرد سرش رو بخارونه ولی این کار از روی شبکلاه منگوله دارش سخت بود.
- خیر نمی تونی فقط برای اینکه سوال پرسیدنت رو متوقف کنی مختصر بهت میگیم. حوصلمون سر رفته تصمیم گرفتیم قایم باشک بازی راه بندازیم یه مدت نباشیم بذاریم مرگخوارانمون پشت سر ما توطئه کنن.

- چرا سرورم؟

- درد و سرورم! یه بار دیگه سوال پرسیدی نپرسیدیا! چون از دیدن بدبختی و فلاکت و بی کس و کاری شما لذت می بریم حشره. در ضمن کسی چیزی پرسید تو هیچی نمی دونی. بگذریم...خواستیم ببینیمت تا چیز مهمتری بهت بگیم.تو این مدت تو باید مراقب دختر دردونمون باشی.

لینی به سختی آب دهنش رو قورت داد و نیمچه نگاهی به دردونه ارباب انداخت که اون لحظه روی پای پاپاش لم داده بود و کتاب واژگان ضروری برای ایلتس رو مرور میکرد.
- باعث افتخارمه که مسئولیت ایشون رو به من واگذار میکنین سرورم...فقط چیزه...

- زودتر بگو چیه حشره خوابمون میاد.

لینی با بی قراری انگشت هاش رو بهم مالوند.
- خب حقیقت مسابقه میان گروهی کوییدیچه...و البته نه اینکه چیز مهمی باشه ها فقط مسئله اینه بچه ها تازه واردن و نیاز به تمرین دارن و خب... نه اینکه بگم من خودم تمایلی دارم مسئولیتشون تمرین دادنشون رو به من سپردن...

ولی لرد واقعا به توضیحات لینی گوش نمی داد. اومدن اسم کوییدیچ باعث شد تا مجبور بشه جریانی از خاطرات دور و درازش رو به خاطر بیاره…

نقل قول:
- هی! اون پسر کچله رو نیگا!

-اونی که پایین دروازه ایستاده؟

نگاه دو تا از بازیکنای تیم اسلیترین روی صورت لرد بچه سال خیره مونده بود. صورت کوچولو و معصومی که هنوز دماغش رو حفظ کرده بود. دو نفر بدون اینکه حرفی رد و بدل کنن لبخند شروری زدن. یه لحظه بعد یکیشون چماقش رو بلند کرد و با هدف گیری دقیقی صورت بی خبر ازهمه جای لرد رو نشونه گرفت. به ثانیه نکشید که صدای جیغ و فریاد لرد کوچولو زمین بازی رو پر کرد...


لرد با تکونی به عالم واقع برگشت. لینی توضیحاتش تموم شده بود و تو سکوت منتظر بود اربابش یه چیزی بگه. لرد دستی به جای خالی دماغش کشید.
- تا زمان بازگشت مجدد ما هرگونه بازی کوییدیچی ممنوعه حالا بیا جلوتر و پرنسسمون رو تحویل بگیر و ببر بخوابون.

لینی جرئت بحث کردن با لرد رو در خودش نمی دید. در نتیجه تصمیم گرفت با احترام جلو بره و مارو از باباش تحویل بگیره. منظره دهن گشاده نجینی با اون یه ردیف دندون به سادگی چیزی نبود که هر کسی بتونه ببینه و چند شب دچار کابوس نشه ولی لینی مرگخوار شجاعی بود...حداقل تا قبل از اینکه دستش به پوست فلس دار نجینی بخوره. به محض اینکه دست لینی به بدن لزج مار خورد لبخند کج و منظور داری روی لب های لرد نشست.
- نجینی!

شاید بشه گفت حتی اسنیپ با اونهمه مصیبت از لینی تو این زمینه خوش شانس تر بود. اقلا اون دم اخری تونست یه دادی بزنه اما لینی در مواجه با ارواره های باز و نیش های اماده دریدن مار فقط تونست بگه: اوه شوت!

زمان حال- زمین بازی کوییدیچ

- توپ دست ربکا از ریونکلاست که با سرعت میره سمت دروازه گریفندور جاییکه لاوندر براون با جدیت منتظرشه...برای شما هم همیشه این سوال مطرح بوده که چطور خفاشا می تونن تو روز روشن پرواز کنن؟

صدای اعتراض تماشاگرای ریونی بلند شد و در نتیجه صدای برخورد نامیمون یک عدد بلاجر بی دین و ایمون با صورت ربکا به گوش کسی نرسید.
- ظاهرا بلاجری که هاگرید برای اون یکی مهاجم در نظر داشته زرتی خورده تو صورت این یکی مهاجم ریونکلا. این حجم از خوش شانسی بی سابقه ست! در هر صورت سرخگون از دست مهاجم ریون افتاد و ادوارد از گریفندور تصاحبش میکنه.

بعد از اینکه ربکا توپ رو از دست داد ادوارد پرید وسط و توپ رو قاپ زد و با بیشترین سرعتی که جاروش اجازه می داد به سمت دروازه ریون پرواز کرد.
- حالا لینی رو میبینیم که بال بال زنان با بیشترین سرعت میره طرف ادوارد و در کمال خشونت نیشش رو نشون میده. کلا مدل بازی کردن لینی امروز خشن تر از همیشه شده...

لینی بی توجه به حرفای گزارشگر به سمت ادوارد هجوم آورد تا دخلشو بیاره اما خیلی سریع عمل نکرد. چون ادوارد به موقع جا خالی داد و باعث شد لینی با همون وضعیت بره قاطی باقالیا.
- ادوارد لینی رو جا می ذاره رو سرخگون به دست راهش رو به سمت دروازه ریون ادامه میده.

البته ادوارد به خوش شانسی هاگرید نبود. چون به محض فرار کردن از چنگ لینی با دوتا مدافع خشمگین ریونکلا رخ به رخ شد و یه ضربه بلاجر نوش جان کرد.
- توپ از دست ادوارد می افته و لینی هجوم میبره تا بگیرتش ولی خیلی تیز نمی جنبه و توپ از لای دستش سر میخوره و نصیب الکساندرا میشه.

صدای تشویق از سمت تماشاگرای گریفندوری بلند شد و گزارشگر بلندتر ادامه داد:
- امروز لینی مثل همیشه بازی نمیکنه و حرکاتش شبیه بازیکنای ناشی تازه کاره تا یه بازیکن قدیمی کارکشته.

صدای گزارشگر تو فریاد اعتراضات طرفدارای ریون محو شد. این طرف تو زمین بازی بازیکن ها با دقت روی بازی تمرکز کرده بودن. مسابقه حساس و سرنوشت سازی بود و هیچ کدوم از دو طرف تصمیم نداشتن بازی رو به راحتی واگذار کنن. البته لینی به نظر می رسید از شدت هیجان بازی وحشی بازی و خوی مرگخواریش بهش غلبه کرده. همینکه الکساندار توپ رو قاپ زد و برای جلوگیری از ضربه بلاجر مونت گومری به مرگ پاس داد لینی غودا گویان به سمت مرگ حمله کرد و ثانیه ای بعد صدای اعتراض ها از این خطای صورت گرفته ورزشگاه رو پرکرد.
- لینی از ریون بالاخره کار خودش رو کرد و نیش انتقامش رو تو بدن یکی از رقبا فرو برد.

بازی برای بررسی وضعیت با سوت داور متوقف شده بود. هرچند به نظر میرسید مرگ کلا اسیب خاصی ندیده بود. در واقع لینی در تلاش برای نیش زدن مرگ با سر وسط دنده های مرگ فرو رفته و گیر افتاده بود. تمام مدتی که بازیکن های دو طرف یه مسابقه بکش بکش راه انداخته بودن و تلاش می کردن کله لینی رو از بین دنده های مرگ دربیارن مرگ خودش با خونسردی ایستاده بود وبا چشمای تو خالیش به اطرافش نگاه میکرد. انگار تو یه دنیای دیگه سیر میکرد.

فلش بک- یک ماه قبل در درگاه مرلین

مرلین لیست مرگ رو که برای گزارش ماهانه خدمتش برده بود بررسی کرد. بعد دستش روپایین آورد و آهی کشید.
- مثل همیشه مرتب و دقیق بود ای همراه قدیمی...فقط یه مشکلی هست. چرا من اسم تام ریدل رو اینجا نمیبینم؟

مرگ: اسم کی؟

مرلین: ضایع بازی درنیار بابا مثلا تو مرگیا...باید توانایی اینو داشته باشی اسم همه موجودات زنده رو از حفظ باشی. مگه جدیدا برای حافظت یه هارد دو ترا نصب نکردم؟

مرگ:

- چیزه ببخشید اشتباه شد...اصن ولش کن. یه ماه بهت فرصت میدم روح تام ریدل و قبض کنی برش گردونی به برزخ.

فک مرگ با شنیدن این حرف لق شد و افتاد و از روی همون زمین به اذن خدا به حرکت دراومد.
- مرلین کبیر خوب میدونه گرفتن این بشر به همین سادگی نیست. در حقیقت من یه سوال دارم. سری قبل که اخر کتاب هری پاتر روحش رو قبض کردم چطور دوباره از برزخ تونسته خارج بشه؟

مرلین ترجیح داد خودش رو به نشنیدن بزنه ولی دید اگر جواب نده خیلی تابلو میشه پس درحالیکه توی جاش جا به جا میشد گفت:
- چطور جرئت می کنی مارو سوال جواب کنی اسکلت سخنگوی بی خاصیت! شیطونه میگه بزنم همینجا همچین شتکش کنما! من کاری ندارم چی شده... باید برام بیاریش اینجا دور هم کال او دیوتی بزنیم. جون تو اصلا تنهایی حال نمیده!

و اینگونه بود که تو اون یه ماه پدر مرگ دراومد و مادرشم روش!مشکل اصلی اینجا بود ولدمورت بعد از خروجش از برزخ معلوم نبود کدوم سوراخی پنهون شده. مرگ مطمئن بود لرد جان پیچ دیگه ای نساخته. با اون یه ذره روحی که براش مونده بود ساختن یه جانپیچ دیگه حماقت بزرگی بود. البته شایعات زیادی می شنید در مورد اینکه لرد چندتا جان پیچ دیگه ساخته ولی به خوبی می دونست اینا همش شایعاته. مرگ به عنوان موجودی که بیشترین ارتباط رو با ارواح داشت می دونست روح انسان تا چه حد ظرفیت داره تیکه پاره بشه و بدون شک همون تیکه باقی مونده از روح لرد تا همین الانش هم قاچاقی تونسته بود قصر در ببره. شکی نبود لرد قصد داشته با سر زبون انداختن این شایعات هم دشمنانش رو بترسونه و هم مرگ رو فریب بده.
اگرچه احتمال می داد خود لرد هم متوجه شده نتونسته مرگ رو فریب بده وگرنه چه نیازی داشت انقدر ماهرانه جیم بزنه طوری که هیچ نشونی ازش هیچ جا نباشه. لعنتی یه جور خودشو گم و گور کرده بود انگار از اول وجود نداشته. مرگ جدا برای بار اول تو دوران مسئولیتش مستاصل و عصبی به نظر می رسید. حقیقتا که مرلین ملعون گیم باز مسئولیت بزرگی روی دوشش گذاشته بود و نزدیک شدن موعد مسابقه این فشار رو بیشتر می کرد. نمی دونست نگران مسابقه کوییدیچ باشه یا بازی گرگم به هوا با لردو ادامه بده. بارها به سرش زد بره استعفا بده ولی به این نتیجه رسید که نمی ذاره یه نصفه روح اینطور سوابق قرن ها خدمتش رو زیر سوال ببره به ریش نداشتش بخنده.

پس کل قواش رو برای رصد کردن اخرین تکه روح لرد به کار بست. عزرائیل رو مامور کرد تمامی شیاطین رو از جهنم برای پیدا کردن روح ولدمورت احضار کنه و اون وسط یه اردنگی هم نصیب شیطان شد که اعتراض کرد پس کی قراره به ارواح بدکاران رسیدگی کنه؟ حتی هادس هم از دنیای زیرزمین فراخوان داد و سگش رو برای ردیابی ولدمورت دست مرگ سپرد. اما تمام این کارها بی فایده بود. انگار لرد یه قطره اب شده و توی زمین فرو رفته بود. وضعیت رو به بدتر شدن می رفت. حالا که مرگ سرش به پیدا کردن ولدمورت گرم بود دنیا رفته رفته پر میشد از ارواح مردگانی که بلاتکلیف مونده بودن و توی دنیا برای خودشون می چرخیدن و هوهو کنان از تو دیوارا رد میشدن و ملت زنده رو پخ می کردن. چیزی نمونده بود شیرازه امور به کل از دست مرگ خارج بشه. یه تیکه روح ببین چطور دنیارو بهم ریخته بود!

عاقبت مرگ مجبور به عقب نشینی شد. عده ای از شیاطین به جهنم برگشتن و سگ هادس رو هم رد کرد بره چون کلا با زنده ها حال نمی کرد و پاچه هر زنده ای که میدید می گرفت. عرصه کم کم به مرگ تنگ میشد که ایده ی خوف و خفنی به ذهنش رسید. می دونست ولدمورت همیشه از طریق علامت شومه که مرگخوارانش رو احضار میکنه پس می تونست با استفاده از این فن ولدمورت رو خفت کنه. مرگ با کمک ابزار پیشرفته ماگلی موفق شد علامت شوم روی دست ادوارد رو تو خواب کپی کنه و بعدش به وسیله فن خفن کپی پیست علامت شوم رو بندازه رو دستش به امید اینکه تو فراخوان بعدی لرد، سوزش علامت دستش بتونه اونو به سمت ولدمورت هدایت کنه.اما این اتفاق نیافتاد. مرگ گرچه با این ترفند تونست مقر اصلی لرد رو پیدا کنه اما در کمال تعجب حتی اونجا هم نشانی از ولدمورت پیدا نکرد که نکرد. به نظر می رسید باید قبول می کرد که ولدمورت حتی از اون هم یه قدم جلوتره.

زمان حال- زمین بازی

بالاخره طرفین موفق شدن تا لینی رو از بین دنده های مرگ بیرون بکشن تا بازی دوباره ادامه پیدا کنه. داور از لینی به دلیل حمله بدون علت خطا گرفت و به خاطر حمله تو منطقه جریمه به گریفندور یه پنالتی داد که سر کادوگان با گل کردن پنالتی قضیه رو تموم کرد. صدای خوشحالی تماشاگرای گریفندوری بلند شد و بالاخره بازیکن ها دو تیم مجال پیدا کردن برگردن به بازی و دوباره توی چرخه پایان ناپذیر جنگ و جدالشون بر سر گرفتن توپ دست به یقه بشن. همه چیز روال عادی خودش رو داشت طی می کرد البته به جز مدل بازی کردن مشکوک لینی. به نظر می رسید قبل از بازی چیز ناجوری مصرف کرده که مثل جوجه هیپوگریف های تازه از تخم دراومده اینور و اونور بال بال میزد و نصف مواقع حواسش به توپایی که بهش پاس داده میشد نبود و البته خصومت عجیبی که جدیدا نسبت به مرگ از خودش نشون میداد شدیدا سوال برنگیز شده بود. چندباری داورها مچش رو در حال پرسه زدن اطراف مرگ و خط و نشون کشیدن براش گرفته بودن و یکی دو بار هم دور از چشم داورا سعی کرده بود نیشش رو تو چش و چال مرگ فرو کنه ولی چون مرگ فقط استخون بود و چشم و چال نداشت کاری از پیش نبرده بود. خلاصه اینکه مشخصا از جارویی جنس گرفته بود و جنسشم خوب نبوده. صدای گزارشگر توی ورزشگاه پیچید.
- توپ مجددا دست ریونکلاست. دروئلا توپ رو پرت میگیره و پاس میده به شیلا بروکس.

همون لحظه تو زمین بازی شیلا به سمت توپی که براش پرتاب شده بود حرکت کرد اما از اونجاییکه اون یه خفاش بود و خفاشها تو نور خیلی خوب نمیبینن چپ و راستش رو اشتباه گرفت و توپ افتاد دست سر کادوگان. اونم نامردی نکرد و درحالیکه ارواح مرده و زنده برای کسی باقی نذاشته بود به سمت دروازه ریون تاخت...چیز پرواز کرد.
-سر کادوگان عین جت به سم ت دروازه ریون در حرکته که ریموند یه توپ بازدارنده از پشت سر به سمتش می فرسته و باعث میشه توپ از دستش بیافته و ربکا اون رو بقاپه.

هاگرید با هیکل بزرگش تهدید کنان چماقش رو تکون داد و به سمت ربکا رفت. هرچند تجربه ثابت کرده بود نشونه گیری هاگرید مثل تبحرش تو اشپزی کردنه اما ربکا که تجربه خوبی تو برخورد با هاگرید نداشت ترجیح داد توپ رو برای لینی بندازه که بهش از همه نزدیک تر بود بلکه این خطر بالقوه از سرش رفع بشه.
- ربکا توپ رو به لینی پاس میده و... به حق تنبون نداشته مرلین این چه حرکتی بود؟

لینی بدون توجه به توپی که بهش پاس داد شد دوباره حمله جدیدی رو به طرف مرگ آغاز کرد. ورزشگاه توی سکوت به لینی نگاه کردن که وزوز کنان با دندان هایی که از سر خشم نشون میداد و نیشی که آماده زدن بود به سمت مرگ هجوم برد. مرگ که پشتش به لینی بود در آخرین لحظه از صدای حرکت بالهای لینی متوجه حضورش شد و برگشت و وقتی اون منظره خوفناک رو دید دستش رو ناخودآگاه بالا برد تا از صورتش محافظت کنه. صحنه اسلومشن شد. نیش لینی که صورت مرگ رو هدف گرفته بود تا ته توی علامت شومی که روی دست مرگ خورده بود و یادش رفته بود پاک کنه فرو رفت. همون لحظه اسمون رعد و برق خفنی زد و طولی نکشید که ابر سیاهی سر و کله ش وسط اسمون افتابی پیدا شد. صدای همهمه های وحشت زده از ورزشگاه به گوش می رسید. بازیکن های دو تیم هم موقتا دست از بازی کشیده بودن و تلاش می کردن بفهمن چه اتفاقی داره می افته.
- به نظر میاد اینجا با یه مشکل فنی رو به روشدیم. مطمئنم اخبار اعلام کرد امروز هوا قراره افتابی و بدون ابر باشه و در حال حاضر...

صدای گزارشگر توی صدای آپارات های پی در پی گم شد. صدای تق و توق بود که از گوشه و کنار ورزشگاه به گوش میرسید. صدای جمعیت وحشت زده با منظره آپارات کردن های متوالی سیاه پوشای نقاب زده منظره اخرالزمانی به وجود آورده بود. هنوز ذهن ملت نتونسته بود این اتفاق رو تجزیه تحلیل کنه که گزارشگر فریادزد.
- هی اون ابره رو نگاه کنین...

ظاهرا اون توده غرنده ای که داشت به ورزشگاه نزدیک میشد اصلا ابر نبود بلکه انبوهی از جمعیت سیاه پوشی بود که پرواز کنان خودشون رو داشتن به ورزشگاه می رسوندن.

حالا دوزاری ملت افتاده بود. مرگخوارا طی یه اقدام دسته جمعی به ورزشگاه حمله کرده بودن و می اومدن تا ملت رو مورد عنایت قرار بدن. فریاد "مرگخوارا حمله کردن" ورزشگاه رو پر کرد. همه تلاش می کردن قبل از اینکه بیافتن دست مرگخوارا هر طور شده از ورزشگاه جیم بزنن.چند نفر از ترس غش کردن و کف و خون بالا آوردن و اون وسط هم یه عده موندن زیر دست و پا. چیزی نمونده بود ورزشگاه با خاک کوچه یکی بشه که جلوی نگاه وحشت زده ملت مرگخوارا به ارومی وسط ورزشگاه جمع شدن. به کسی حمله نشد حتی محض رضای مرلین یه فحش خشک و خالیم رد و بدل نکردن ادم دلش خوش باشه همه شون تو سکوت توی ورزشگاه کنار هم جمع شدن. حتی بازیکن های مرگخوار هم به ارومی از اعضای تیمشون جدا شدن و روی زمین کنار همکاراشون فرود اومدن و در کمال احترام زانو زدن. ورزشگاه توی سکوت غرق شده بود. هیچکس معنی این حرکات رو درک نمیکرد.
مرگ هم مثل بچه های تیمش حیرون به منظره زیر پاش خیره مونده بود و زمینی که از حضور مرگخوارا حالا سیاه به نظر می رسید. مونده بوق کسی شیپور قیامت رو زده یا چی که یهو دوزاریش افتاد. اروم سرش رو برگردوند و به لینی نگاه کرد که هنوز نتونسته بود خودش رو از استخون ساعد دستش خلاص کنه و با عصبانیت وز وز می کرد و مشتاش رو به مرگ نشون می داد. بعد دوباره به جمعیتی که محترمانه زیر پاشون زانو زده بود نگاه کرد. اروم دست استخونیش رو جلو برد و حشره رو از گردن گرفت و از دستش جدا کرد.حشره لینی نما دست و پا می زد اما تو اون جثه ریزه توانی برای مقابله نداشت. اروم حشره رو جلوی صورتش گرفت و از نزدیک بررسی کرد و برای چند ثانیه نگاهاشون بهم گره خورد و مرگ تو همون چند ثانیه تونست برق قرمز رنگی رو توی چشماش تشخیص بده. ناخواسته یاد این ضرب المثل انسانی افتاد که می گفت اگه کسی قراره جایی قایم شه قطعا می ره جایی که همیشه ازش متنفره!

برای اولین بار تو طول تاریخ بشریت میشد گفت اثاری از یه لبخند محو روی صورت مرگ سایه انداخت.

چند روز بعد- بارگاه مرلین

- دست بجنبون تام...هنوز عقبیما... برای تو که نباید رد کردن این مرحله سخت باشه. تو مرگ رو هم تونستی فریب بدی!هی! کی بهت اجازه داد به ابنبات های من دست بزنی؟ نیاوردمت اینجا خوشگذرونی. زود ردشون کن بیاد.

صحنه روی صورت درمونده ولدمورت زوم کرد که کنارمرلین نشسته بود و در کمال ناامیدی با دسته آتاری تو دستش ور می رفت تا بلکه بتونه بازی روتموم کنه. کسی چه می دونه. شاید این بار با جلب رضایت مرلین می تونست دوباره به زندگی برگرده.




.



ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۲۳:۰۰:۲۹
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۲۳:۱۵:۴۶


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
#2
گریفندور vs هافلپاف

دو راهی


گاهی در زندگی هر ساحره و جادوگری، لحظاتی پیش میاد که ساحره و یا جادوگر مزبور، در حالی که به شدت احساس فلاکت و درماندگی می‌کنه، از ته دل به درگاه مرلین دعا می‌ کنه که انتخابش بعداً برایش نتیجه‌های ناخوشایند و گاها مرگبار به بار نیاره.
مثلاً گفته شده هنگامی که ریگولوس تصمیم داشت قاشق قاشق زهر رو بریزه تو حلق کریچر سر یه دو راهی موند. در واقع اون می دونست با دزدیدن قاب اویز اربابش پیشاپیش به چیز رفته ولی نمیتونست باور کنه که دیگه نمیتونه برگرده خونه پیش خانوادش. در نهایت هم در حالی که به تک تک اعضای خاندان مطهر بلک توسل می جست، تصمیمش رو گرفت و خب سرنوشت ریگولوس بر کسی پوشیده نیست، مرحوم به بوق رفت.

و یا مثلاً گفته شده تو اون شب کذایی، وقتی دراکو مالفوی چوبدستیش رو تو چشم و چال دامبلدور فرو کرد، زیرلب دعا می کرده که یه دست و یه پا نداشت، ولی یک نفر از منجلاب این دوراهی بکشم یا نکشم میکشیدش بیرون. گرچه تو در این مورد اخیر، حضرت مرلین به فریادش رسید و اسنیپ ملعون خیلی فیلم هندی طور پرید وسط و یک آواداکدورای آبدار به سمت دامبلدور مفلوک فرستاد و شوتش کرد پایین تا روی سنگفرش های مدرسه کتلت بشه. البته نویسنده اشاره میکنه این دوراهی همچین هم به ضرر دراکوی لوس و ننر نشد چون چند وقت بعد ولدمورت یقه چرب اسنیپ رو گرفت و به بوق دادش چون فکر میکرد مالک ابر چوبدستیه و خیلی شانسکی جون دارکو نجات پیدا کرد.

پس همینطور که می بینید دوراهی ها در موقعیت ها و شرایط مختلف یقه ی جامعه جادوگری رو میگیرن و بسته به آدمش، نتایج به شدت زیانبار یا مناسبی به جا می ذارن که متاسفانه تیم کوییدیچ گریفندور هم از این قاعده مستثنی نبود.
در واقع همون لحظه که اعضای تیم داشتن خسته و کوفته از آخرین تمرینشون میرفتن سر بازی خبر نداشتن یه دو راهی زشت و گنده سر راهشون سبز شده. یه دو راهی بدون هیچ تابلوی راهنما یا علامت هشدار، که در یک سمتش جاده خاکی و در سمت دیگه اش یک جاده آسفالت ترک خورده قرار داشت. اعضای تیم هاج و واج به دوراهی زل زده بودند و سرشون را می خاروندن. بلاخره ادوارد که در اثر خاروندن سرش با قیچی، دیگه داشت کم کم دردش می اومد، گفت:
- کسی یادشه همچین راهی توی مدرسه بود؟

بقیه به نشانه نفی سرشون رو تکون دادن. ادوارد هم که انقدر از تمرین خسته بود با بی قیدی شونه بالا انداخت.
- به نظرم از جاده آسفالته بریم، جاده خاکیه مشکوک میزنه.

الکساندرا چینی به ابرویش انداخت و گفت:
- من میگم از جاده آسفالته بریم حتماً برای مسابقه دیر می رسیم، من مطمئنم این راه الکی جلوی ما سبز نشده. می خوان مارو از مسیرمون گمراه کنن. از خاکیه باید بریم میونبره!

بقیه با فک های افتاده تو کف این استدلال مونده بودن ولی الکساندرا زحمت نکشید دلیلش رو توضیح بده. چند ثانیه بیشترطول نکشید تا صدای همهمه ها بالا بگیره.

- از آسفالته بغیم، من خاکی دوست نداغم!

- تو بیجا کردی دوست نداری! از آسفالته بریم تا فردا شبم نمی رسیم!

معلوم نبود با اینهمه اختلاف آرا، چطوری یک تیم شده بودن. می شه همه اینارو گذاشت به پای بدبیاری و جبر روزگار! ولی هرچی بود تو این شرایط به وضعیت کمکی نمی کرد. مسابقه به زودی شروع میشد و الکساندرا و ادوارد دعوای زن و شوهری راه انداخته بودن و اما و لاوندر سعی میکردن جداشون کنن. اینجا بود که دنیا نشونشون داد همیشه وضعیت بدتری هم میتونه رخ بده. درحالیکه که بحث حسابی بالا گرفته بود، ناگهان خرگوش سفید و تپل مپلی از ناکجا آباد پیداش شد و در حالی که هر چند ثانیه یک بار ساعت جیبی بزرگش را نگاه می کرد، با عجله از بغل آنها رد شد و وارد جاده ی خاکی سمت چپ شد:
- دیرم شده! وای مرلین جونم دیرم شده!

ملت که دعوا کردن یادشون رفته بود تو بهت و حیرت منظره ای موندن که دیده بودن. این دیگه چه کوفتی بود؟
اما تیم فرصت اینو پیدا نکرد تا خودش رو جمع و جور کنه و به یه جمع بندی برسه . هاگرید که عنان از کف داده بود نعره زنان و هوار کشان دنبال خرگوش افتاد:
- آبگوشط! آبگوشط خرگوش!

دویدن دنبال خرگوش کاریه که شما از دختر بچه ها انتظار دارین. اما خب هاگرید خرس گنده با اون هیکل فقط فکر شکمش بود. بدون توجه به بقیه که با بهت به این صحنه ها نگاه میکردن دویید دنبال خرگوشه و این وسط از روی چندتا دانش آموز بخت برگشته رد شد که سعی میکردن خودشون رو برای دیدن مسابقه به موقع برسونن. البته ظاهرا فقط دانش آموزا نبودن که این وسط کتلت شده بودن. وقتی چای چپ غول آساش رو در تلاش برای تعقیب بلند کرد تو یه نظر نقش و نگاری از یه چهره به شدت آشنا کف کفشش دیده شد... فلور!

اعضای تیم:

مرگ درحالیکه لیست بلند بالاش رو تو هوا تکون می داد گفت:
- هنوز نوبت اون نشده ای موجود بی خاصیت شکم پرست! همین حالا اون رو برش گردون اینجا!

و تو کسری از ثانیه دود شد و دنبال هاگرید راه افتاد. حالا پشت سرشون تیمی باقی مونده بود که تو چند ثانیه تقریبا نصف اعضاش رو از دست داده بود!

نیم ساعت بعد- رختکن تیم کوییدیچ

اعضای باقی مونده تیم با هول و اضطراب اطراف رختکن قدم می زدن. ادوارد هر چند ثانیه یه بار یه دستی به موهاش می کشید و تا اون لحظه چند جای رختکن چند دسته مو ریخته بود روی زمین. هرچند دقیقه یه بار سرش رو بالا می آورد و با بهت به بقیه نگاه میکرد و به لاوندر که روی زمین نشسته بود و مشغول نقاشی روی یه بشکه بود چشم غره می رفت.
چند دقیقه بعد از اینکه سه نفر از اعضای تیم وارد دو راهی مشکوک شدن دنبالشون رفته بودن ولی مثل اینکه این یه بار حق با الکساندر بود. هیچ جا هیچ نشانی از هیچکدومشون نبود حتی همون خرگوش مسخره ای که باعث و بانی این وضعیت شده بود. ادوارد دخترا رو که داشتن دنبال بچه ها میگشتن رها کرده بود و سریع خودش رو به دفتر مودی رسونده بود تا با اعلام وضعیت اضطراری تیم، مسابقه رو تا پیدا شدن بچه ها کنسل کنه. ولی مودی در حالیکه یه دستش تا ارنج تو دماغش بود و با اون یکی داشت پشتش رو میخاروند گفته بود هر راهی دوست داری برو چون به هیچ وجه وقت نه تمدید میشه نه مسابقه کنسل میشه. کلا از مودی توقع بیشتر از اینم نمیشد داشت.

نتیجتا ادروارد وقتی دید نه خبری از بچه ها شد و نه تونست با مودی به نتیجه برسه درحالیکه زمین و زمان رو لعنت میکرد برگشته بود تا با اعضای باقی مونده همفکری کنه. خدارو شکر برای این مواقع دو تا ذخیره داشتن، سر کادوگان و نویل!

اما نویل مادرمرده که همیشه این‌ پاش به اون پاش میگفت غلط کردی، اتفاقی از بالای پله ها پرت شد و تا دم در خود سرسرا رو غل غل خوران طی کرد و نصف استخون هاش شکست و ضربه مغزی شد. گریفندور موند و یه کادوگان که با غرغر فراوان اجازه داد از روی دیوار برش دارن. ولی هنوز دوتا جای خالی باقی مونده بود. چاره ای نمونده بود جز کلاغ رو جای قناری رنگ کردن.
برای پست هاگرید متاسفانه گزینه دم دستی وجود نداشت و کسی با اون طول و عرض تو هاگوارتز پیدا نمیشد. پس ناچارا یه بشکه بزرگ رو از تو آشپزخونه کش رفتن و لاوندر افتاد به جونش و براش ریش و سیبیل کشید تا شبیه هاگرید به نظر بیاد. ادوارد باید اقرار می کرد که نتیجه کار زیاد تفاوت فاحشی نداشت
.
اما برای مرگ چه جایگزینی میتونستن پیدا کنن؟ این وسط در حالیکه بقیه کاسه چه کنم چه کنم دستشون گرفته بودن اما دابز هم به صورت مشکوکی غیبش زده بود. دیگه کم مونده بود دود از کله ادوارد بلند شه. اما در همون لحظه اما دابز نفس زنان وارد شد و در حالی که پشت سرش افسار یک راس تسترال رو میکشید که به نظر نمی اومد از بودن اونجا زیاد خوشحال باشه. ادوارد با تعجب گفت:
-این دیگه اینجا چیکار داره؟

اما با پست دست عرق سر و صورتش رو خشک کرد.
- از طویله خونه ریدل کش رفتم. قراره جای مرگ بازی کنه.

- این!؟

- ایده بهتری داری نابغه؟ از کل هیکل مرگ فقط دوتا بال هاش معلومه، اینم بال داره دیگه! چند دقیقه دیگه باید بریم تو زمین. اینم قرار نیست برامون گل بزنه فقط قراره جای خالی مرگ رو پر کنه. بپر یه ردا براش جور کن بکشیم سرش.

تسترال سرش رو تکون داد و ادوارد با بهت بهش زل زد. چه مسابقه ای قرار بود پیش رو داشته باشن. مرلین بهشون رحم کنه!

همون لحظه- ناکجا آباد

- شما بازی ملکه سرخ پوش رو بهم زدید و به دستور ایشون بازداشت هستید!

فلور و مرگ ناخواسته یه قدم عقب رفتن ولی هاگرید تو همون حالتی که بود باقی موند. حلقه محاصره سربازها داشت تنگتر میشد و باعث شده بود تا فلور زیرلبی ابا و اجداد هرچی دو راهی و مخترع این واژه و هرچی بهش مربوط بود رو مورد لطف و عنایت قرار بده. چی شده بود که اونجا گیر کرده بودن؟

از لحظه ای که عین آدامس چسبید کف کفش هاگرید و طی یه توفیق اجباری وارد این سوراخ شده بود یه لحظه خوش ندیده بود. همون سوراخی که چند صد متر دورتر از دوراهی بود و هاگرید در پی دنبال کردن خرگوش پریده بود توش. کسی تو باورش هم نمی گنجید کسی در ابعاد هاگرید بتونه از سوراخ رد بشه ولی هیچوقت نمیشد قدرت قلم نویسنده رو دست کم گرفت. اقلا توقع می رفت به تبعیت از داستان آلیس در سرزمین عجایب سر از یه سرسره ای چیزی دربیارن نه اینکه با اون شدت بخورن زمین و کتلت تر از چیزی بشن که بودن.

کمی طول کشیده بود تا مرگ بتونه دوباره سرهم بشه و با کمک تلمبه دوچرخه سواری فلور رو رو به راه کنه. هاگرید هم تمام مدت داشت بین درختچه ها و بوته های اطرافشون دنبال خرگوشه میگشت. تا اینکه آخرش یه کرم ابریشم در هیبت رودولف لسترنج یا شاید هم یه رودولف لسترنج تو قالب یه کرم ابریشم با عصبانیت بوته هارو کنار زد و بهشون گفت سر کار رفتن و دنبال خرگوشه نگردن. بچه ها با فک های افتاده به این موجود نوظهور نگاه میکردن که وسط بوته ها نشسته بود و داشت برای خودش قلیون میکشید وقتی ازش پرسیدن با رودولف نسبتی داره یا نه گفته بود چنین تسترالی رو نمی شناسه و زودتر برن دنبال کارشون!

در نتیجه اکیپ سه نفره تو بهت و حیرت راه افتاد تا بلکه بتونه مسیر خروج رو پیدا کنه.
معلوم نبود چقدر مسافت طی کردن یا چه مدته که اونجا هستن ولی به اندازه کافی چیزای عجیب و غریب دیده بودن. کی باور میکرد آدمهای اون دور و بر انقدر بی ملاحظه باشن که کیک وکلوچه هاشو سر راه پخش و پلا کنن و هاگرید شکم پرست رو وسوسه کنن تا ازشون بخوره و پشتبندش مرگ و فلور مجبور بشن دنبال هاگریدی بگردن که اندازه موش شده.
اگرچه از ایده کسی که بطری نوشیدنیش رو سر راه ول کرده بود خوششون اومد. چون فلور که شدیدا تشنه شده بود با خوردنش به اندازه یه خونه سه طبقه بلند شد و تونست یه مسافتی مرگ و هاگرید رو بگیره کف دستش و در واقع راهشون رو کوتاهتر کنه.
خلاصه که دنیایی بود پر از آشناهای نا آشنا. از رودولف هزارپا بگیر تا حسن مصطفیایی در قالب گربه که به خودش لقب بوقشایر می داد و عادت داشت خودش رو غیب و ظاهر کنه و این خلاف چیزی بود که بچه ها از حسن مصطفای واقعی می شناختن چون اون معمولا عادت داشت بقیه رو غیب کنه.

خلاصه که حسن بوقشایر بهشون گفته بود که اونا تو دنیای بوقستان غربی گیر افتادن و باید همین مسیر رو ادامه بدن تا برسن قصر ملکه و از اون بپرسن چطور می تونن از اینجا خلاص بشن. کسی هم این وسط نپرسید اینهمه آدم اینجا هست چرا زرتی باید برن از ملکه مملکت سوال کنن؟ ولی خب وقتی برای بحث کردن نبود.
در نتیجه بدون جر و بحث راه افتادن. کم کم آثار شربتی که فلور خورده بود از بین می رفت و به قد سابقش برگشت و مجبور شدن پیاده بقیه راه رو گز کنن. بلاخره از دور تونستن یه تیکه زمین رو ببینن که یه دست سفیده.
وقتی جلوتر رفتن متوجه شدن که اون چیز سفید یه سفره بزرگه که وسط راه رفت و آمد ملت سبز شده. وسط سفره به اون بزرگی که قد یه زمین بازی کوییدیچ بود فقط یه موش و یه خرگوش صحرایی به همراه یه مرد کلاه به سر شبیه ادوارد نشسته بودن و خربزه قاچ می کردن و وقتی جماعت خسته رو دیدن بهشون تعارف کردن بشینن باهاشون خربزه بزنن که هاگرید بدون معطلی دعوتشون رو لبیک گفت. فلور که سعی میکرد به منظره نفرت انگیز دو لپی خربزه خوردن هاگرید نگاه نکنه مودبانه پرسید:
- ببخشید نزدیکترین راه رسیدن به قصر ملکه از کدوم طرفه؟

موش که شباهت تردید ناپذیری به لینی داشت (یا شاید هم لینی بود که شباهت زیادی به این موشه داشت) دستی به سیبیل هاش کشید تا آثار خربزه رو از روشون پاک کنه.
- برای چی میخواید ملکه رو ببینید؟

فلور خواست بگه تا ما رو از این بوقدونی نجات بده ولی به نظرش اومد خیلی جواب مودبانه ای نیست پس عوضش گفت:
- میخوایم بپرسیم چطور میتونیم برگردیم دنیای خودمون.

کلاه به سر که شبیه ادوارد بود به زور چنگالش رو که به مقادیری اب دهان وتیکه های خربزه مزین بود از دهن هاگرید بیرون کشید.
- ملکه الان کسی رو نمیبینه داره اونطرف جنگل با پادشاه چوگان بازی میکنه.

فلور و مرگ نگاهی رد و بدل کردن. اصلا مهم نبود ملکه داره چه کاری میکنه. حتی ملکه اگر در حال مردن هم بود باید جوابشون رو میداد بعد سرش رو میذاشت زمین! اونا این چیزا حالیشون نبود!
مرد کلاه به سر که انگار از نگاهشون متوجه شده بود به اهمیت موضوع پی نبردن با لحن هشدار آمیزی گفت:
- یه وقت نرید سر وقتش موقع بازی ها! اون عاشق چوگانه و هیچ خوش نداره یکی سر بازی مزاحمش....

اون نتونست حرفش رو کامل کنه. هاگرید بی توجه به کلام هشدارآمیز کلاهدوز به صورت خودجوش فلور رو زد زیر یه بغلش، مرگ رو زد زیر اون یکی بغلش و به سمتی که بهش نشون داده شده بود راه افتاد، اما همین که ایستاد، پاش گرفت به گوشه سفره و با مخ اومد پایین، اما سرعت پایین اومدنش خیلی زیاد بود در نتیجه حرکتشون تبدیل شد به قل خوردن و تو یه لحظه دنیاشون زیر رو رو شد.
تا دقایقی از دنیای اطراف چیزی جز صدا و تصاویر درهم و برهم دیده نمیشد. تا اینکه وقتی نزدیک بود از اینهمه چرخش شکوفه بزنن و اطرافشون رو به رنگ های جدید مزین کنن کم کم از چرخش ایستاده بودن اون هم درست وسط بساط چوگان بازی ملکه! ظاهرا قبلش یه دور هم کل باغش رو شخم زده بودن و اگر با برخورد به دیوار متوقف نمیشدن چه بسا بقیه جاهای کاخ رو هم آباد میکردن.

ملکه حسابی آب و روغن قاطی کرد و یه دسته سرباز فرستاد تا گندزنندگان به تفریح هومایونیش رو خفت کنن.
فلور داشت به مرگ کمک میکرد دوباره سرهم بشه که چشم باز کرد و دید تو محاصره یه مشت سربازن و از ترس دست مرگ رو که هنوز سرش گیج میرفت گرفت و کشید عقب. اونطرف تر هاگرید پای دیوار درحالیکه سیارات منظومه شمسی دور سرش چرخ می خوردن ولو شده بود.
همون لحظه صدای تق تق کفش های پاشنه بلند سکوت رو شکست و ملکه از وسط جمع سربازهاش نمایان شد. فلور مات به زن قرمز پوش جلوشون خیره شده بود که کله ش در ابعاد یه کدو حلوایی بود و به نظر می رسید صورت بلاتریکس رو روش کنده کاری کردن. و چیزی که جای توپ زیر بغل زده بود شباهت زیادی به کله بدون موی ولدمورت داشت. ملکه جیغ کشید:
- به چه جرئتی بازی ملوکانه مارو بهم ریختین؟ ای جونورای ناشناس عجیب و غریب!

فلور با بهت گفت:
- تو بلاتریکس نیستی؟

- بلاتریکس دیگه کیه؟ سرشون رو بزنید! همین حالا!

کله بی موی ولدمورت از زیردست ملکه گفت:
- عزیزم به خودت فشار نیار!

مرگ نگاهش رو از صورت ملکه که داشت هرچه بیشتر همرنگ لباسش می شد برداشت و به کله ولدمورت دوخت که زیر بغل ملکه وول میزد. کم کم نقشه پلیدی تو سرش شکل گرفت که اگه کار می کرد، میتونست هم اونا رو از گردن زده شدن نجات بده، هم ممکن بود به موقع به مسابقه کوییدیچ برسن:
- علیا حضرتا! مارو به خاطر این ورود نا به جا ببخشید. ما فقط میخواستیم شما رو به بازی جذاب و مفرح چوگان خودمون دعوت کنیم که در حال حاضر روی زمین در حال برگزاریه!

اون سمت دو راهی:

ادوارد در حال که شر و شر عرق می ریخت، تمام سعی خودش رو کرد که قیافه ی مضطرب و تا خرتناق گناهکار خودش رو مظلوم و بی گناه نشون بده. اولین نفر از رختکن خارج شد و قیچی‌ هاش رو برای تماشاگرای گریفندور تکون داد. نیشش رو تا بناگوش باز کرد و یه دور سیصد و شصت درجه زد تا یکدفعه خودش رو رو در رو با مروپ گانت ببینه!
-سلام مادر ارباب!

-چرا قیافه ات شبیه آبمیوه نخورده ها رنگ پریده است ادوارد مامان؟

-چیزی نیست مادر ارباب، همه فیلم های تیم برتون همینن، گریممه.

مروپ که خیلی قانع به نظر نمی رسید نگاهش چرخید و به بشکه هاگرید افتاد.
-چرا قیافه هاگرید شبیه کساییه که انقدر خوردن دارن میترکن؟ من فکر کردم تو محفل غذا ندارن؟نکنه به خوردن بقیه محفلیا رو آورده؟

ادوارد نگاهی به تیم پشت سرش که همه از بیخ محفلی بودن و بشکه ای که قرار بود هاگرید باشه انداخت.
-نه چیزه...چون... اره چون سهم همه شون رو همین هاگرید میخوره.

ادوارد این رو گفت و لبخندی حتی پت و پهن تر تحویل مروپ داد که باعث شد گوشه های دهنش به شرف جر خوردن در بیان. خیلی آروم قدم برداشت تا از مروپ دور بشه که:
-یه ریگی به کفشته ادوارد!

-به تک تک هورکراکس های ارباب قسم، به جفت قیچی هام، به جد نازنینتون سالازار...

اادوارد در همین حال که قسم می خورد دوباره به سمت مروپ برگشت و با دیدن انگشت مروپ که جدی جدی به کفشش اشاره می کرد، ساکت شد. خم شد و در حالی که زیر لب به جد و آباد سایر هم تیمی هاش فحش میداد، چند تا از فضله های هیپوگریفی که جای مرگ چپونده بودن تو بازی رو از تو کفشش دراورد. حالا چرا این هیپوگریف هم باید زارت بره فضله کنه تو کفش ادوارد، اینم شانسه ادوارده.

ادوارد با فرمت از مروپ که ابروهاش با حالت مشکوکی بالا رفته بودن تا تونست فاصله گرفت و به وسط زمین رفت. سوت آغاز مسابقه زده شد و بازیکنان دو تیم به پرواز دراومدن.

بالقوه، تیم گریفندور از پتانسیل بالایی برای بردن بهره مند بود، تماشاچیان زیاد گریفندور ورزشگاه رو گذاشته بودن رو سرشون و تیم حریف برایان سیندرفورد رو توی دروازه داشت که خودش بنا به تجارب قبلی، گل به خودی به حساب میومد. ولی بالفعل، تیم گریفندور به جای یه حمله و یه دفاع، یه بشکه و یه تسترال داشت. همه امید ادوارد به این بود که کادوگانی که تونسته بودن به جای فلور بیارن، زود گوی زرین رو بگیره.

سرخگون دست بچه های هافلپاف بود. وین توپ به دست جلو میومد و حسن مصطفی و ارنی مک میلان، چماق به دست از دو طرف همراهیش می کردن. اما دابز که خیلی واقع بینانه امیدی به بشکه نداشت، نفس عمیقی کشید و خودش جلو رفت.
اما از چند تا از بازدارنده هایی که حسن و ارنی وحشیانه به سمتش میفرستادن جاخالی داد تا تونست بلاخره یکیشون رو دفع کنه و به وین بزنه. سرخگون از دست وین افتاد و الکساندرا ماهرانه اونو گرفت.
ادوارد با عجله جلو رفت و در کنار الکساندرا جای گیری کرد. مدافعان هافلپاف جا مونده بودن و الکساندرا برای گل کردن این ضد حمله، فقط برایان رو جلوی خودش داشت. الکساندرا به سمت حلقه ی وسطی شوت کرد. برایان دقیقاً جلوی حلقه ی وسط ایستاده بود. برایان پرید....
بله درست حدس زدین، گل برای گریفندور! برایان انتخاب کرده بود که گل بخوره. برایان اصلاً به زمین اومده بود که گل بخوره، گل خوردن رسالت برایان بود! اون که نمی تونست جلوی تازه وارد محفل رو که با هزاران امید به سفیدی پیوسته بود بگیره.قلب ساده و مهربونش همچین اجازه ای نمی داد.

صدای پروفسور مودی در ورزشگاه طنین انداخت:
-گریفندور ده، هافلپاف صفر. دروازه بان هافلپاف مشکوکه.

رنگ‌ داشت کم کم به صورت ادوارد بر می گشت. اما دابز که بازدارنده ای رو دم دست خودش نمیدید، بشکه هاگرید رو مستقیم به فرق سر وین هاپکینز کوبیده بود و الکساندرا دوباره سرخگونش رو تصاحب کرده بود. داخل دروازه هم لاوندر با مهارت بین حلقه ها حرکت می کرد و به نظر نمیومد خیال داشته باشه به این راحتی امتیازی رو تقدیم هافلپاف کنه. تازه واردهای گریفندور گل کاشته بودن، فقط اگه کادوگان هم هر چی زودتر گوی زرین رو می گرفت...

یعنی قبلا نویسنده اشاره نکرده بود که ادوارد از این شانسا نداره؟ در همون موقع که تازه لپاش داشت گل مینداخت، دوباره صدای مودی به گوش رسید:
-تماشاچیان تیزبین، به زمین نگاه کنید! این چه پدیده ایه؟ کف ورزشگاه داره ترک میخوره، انگار یه تونل داره باز میشه!
صدای جیغ و هوار تماشاچیا و فریادهای زلزله گوش ادوارد رو پر کرده بود. با بهت نگاهش رو به پایین انداخت و در جا قلبش اومد توی حلقومش! مودی راست میگفت، تونلی داشت وسط زمین بازی دهن باز میکرد و تا جایی که از این زاویه معلوم بود، کله ی پشمالوی هاگرید واقعی با موهای در هم گوریدش کاملا قابل تشخیص بود!
چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا تونل کاملاً باز بشه و به جز هاگرید، فلور و مرگ با سر و صورت خاک آلود، یک عدد ملکه در معیت یک دسته سرباز و یه خرگوش سفید و چند تا جک و جونور دیگه هم بریزن وسط زمین.

ملت تماشاگر در صحنه:

ملکه که از دیدن جاروهای پرنده به وجد اومده بود، با داد و هوار دستور داد و همزمان با انگشت به جاروها اشاره میکرد. سربازها با عجله رفتن تا دستورات ملکه رو اجرا کنن و چند نفر رو این وسط له کردن و سر یکی دو نفررو قطع کردن و تعدادی از بازیکن هارو هم از روی جارو انداختن زمین تا ملکهشون بتونه سوار شه.
صدای جیغ و فریاد کل ورزشگاه رو در بر گرفته بود. مروپ بیچاره هم اون وسط با دیدن توپ زیر بغل ملکه که شباهت زیادی به صورت پسر نازنینش داشت، فی الفور از هوش رفته بود و نمیشد ازش توقع ساماندهی به این آشوب رو داشت. مودی هم که تکلیفش مشخص بود. در حالت عادی هم مغزش روی خوددرگیری حاد تنظیم شده بود و دیدن این وضعیت فقط باعث شده بود وحشی بشه و تریبون رو سفت گرفته، انواع اقسام تئوری توطئه ها رو با سرعت باد بیرون می داد و وصله پشت وصله بود که به تیم گریفندور میچسبوند. کادوگان دوباره جو گیر شده بود و محفلی های تیم خودش و تیم هافلپاف رو ارتش کرده بود و بهشون دستور حمله به متجاوزین و خیانتکاران رو می داد. برایانهم که دیدن مناظر جنگ و خونریزی براش جذابیتی نداشت نشست روی حلقه یکی از تیرک های دروازه و کتابش رو باز کرده بود و بلند بلند از وعده های مرلین برای روز رستاخیز می گفت. خود مرلین ریش هاش فر خورده بود و با تعجب به زمین بازی خیره شده بود. مرگ لیستش رو گرفته بود دستش و هی رفرش می زد و اسامی جدید رو نگاه می کرد و هر بار که اسم ولدمورت رو نمیدید، آه حسرت می کشید. ادوارد هم که همه چیز رو به خاطر ظهور نامبارک هم تیمی هاش بر باد رفته میدید قاطی کرد بود و با قیچی دنبال هاگرید واقعی گذاشته بود. خلاصه که وضعیتی شده بود کهسگ صاحابش رو نمی شناخت. در این میون...
بله، میون این بلبشو که همه یا دنبال راه در رو بودن یا سعی میکردن متجاوزین رو از زمین بازی بیرون کنن صدای فریاد یه نفر از وسط جایگاه تماشاگرا به گوش رسید.
-اونجا رو نگاه کنید! دختر پریزاده دستش رو گرفته بالا!

و درست میگفت. در این میون، فلور دلاکور خیلی زودتر از هم تیمی هاش به خودش اومده بود و گوی زرین رو گرفته بود.


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۲۱:۲۴:۲۱


پاسخ به: اگه قرار باشه يك نفر كه تو هري پاتر مرده برگرده شما ميگيد كي بر گرده؟
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۹
#3
هیچکس نمیتونه از مرگ برگرده. از این ارزوهای محال نکنین نظم دنیارو بهم نریزید بذارید به کارمون برسیم. همینکه شدین ۸ میلیارد به اندازه کافی کار مارو زیاد کردین.



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۹
#4
درود اومدیم درخواست کنیم اگر جا هست کمی جمع و جورتر بشینید ما هم جا بشیم.

الان ارباب ریگولوس کریچر پیش مرگ بود؟
کریچر جغد وایتکس خوار برای مرگ فرستاد.


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۲ ۱۲:۱۷:۲۸


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸
#5
گریفیندور
VS
هافلپاف



سوژه: شیوع


یک روز صبح همین که گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید، در رخت خواب خود به حشره تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. شاید برای شما هم اتفاق افتاد!

- ایشالا برای ننه ت اتفاق بیافته کصافتط روانی!

نویسنده بی توجه به فحاشی خوانندگان ادامه داد:


شاید شما هم یک روز از خواب بیدار شید بعد ببینید زندگیتون به بوق رفته. خوشبختانه قهرمان داستان ما، لردولدمورت به اندازه گره گوار سامسا بدشانس نبود. وقتی که مثل همیشه در تخت خواب مجللش از خواب بلند شد اصلا احساس همیشگی رو نداشت. البته می تونست با اطمینان بگه به حشره تبدیل نشده. هنوز هم دو دست و دو پا داشت! ولی شت! دماغش کجا بود؟یه دماغ ازش کم شده بود. لرد اومد جیغ و هوار راه بندازه که دماغش رو دزدیدن که نویسنده یکی زد پس سرش و یاداوری کرد هیچوقت دماغ نداشته. در نتیجه لرد دست از جنگولک بازی برداشت. همون طور که روی تخت نشسته بود فریاد زد:
_بلا!

بلاتریکس در آستانه در ظاهر شد.
_ها؟ چته؟

_ما دچار افسردگی شدیم! امروز از همه چیز و همه کس... حتی خودمون هم متنفریم!

بلا لب ورچید.
_خوبه متوجه شدی خودت... ببین ما چی کشیدیم از دستت!

_می خوایم خودکشی کنیم!

بلاتریکس با بی تفاوتی هرچه تمام تر شونه بالا انداخت:
_خوش بگذره!

_اون پسره پاتر رو برام بیار!

_نه حوصله تو رو دارم نه اون احمق رو!

کم مونده بود دود از کله بی موی ولدمورت بلند شه. شایدم بلند شده بودا ولی هاله ای که همیشه دور سرش دیده میشد نمی ذاشت اون دود به چشم بیاد.
_تو با چه جرئتی با ما اینجوری حرف میزنی؟

بلا برگشت و زبون دارزی بی ادبانه ای کرد طوری که چشمای ولدمورت اگر دست خودشون بود یکی یکی از کاسه می افتادن بیرون جلوی پاش.
_چهاردیواری اختیاری. هر جور عشقم بکشه حرف می زنم. مثلا می خوای چیکار کنی؟ منو بکشی؟ بزن بکش خب!

یک لحظه ولدمورت قصد کرد چوبدستی اش را بردارد و نور سبزی به سمت بلاتریکس بفرستد اما ناگهان متوجه شد که اصلا براش اهمیتی ندارد. دیگه هیچ چیز اهمیتی نداشت.

_پس شر رو کم کن! دیگه نمی خوایم اون کله وزوزیتو ببینیم.

_با کمال میل!

در حالت عادی و برای یه مکالمه عادی نویسنده همچنین چیزی رو پیشنهاد می داد. شاید درستش این بود بلاتریکس فریاد بزنه:
_از صبح تا شب دارم تو این عمارت جون میکنم! اصلا جمع می کنم میرم خونه بابام! مهرم حلال جونم آزاد!

بعد با یک حرکت چوبدستی مشغول جمع کردن وسایلش بشه. لرد با مهربانی به سمتش بره دستاش رو در دست رو بگیره و به آرامی بگه:
_بلا خواهش میکنم... بخاطر بچه مون!

اما حتی در عادی ترین حالت ممکن نیز نویسنده بسیار کار بیخودی کرده همچین چیزی رو پیشنهاد داده چه برسد حالا که کل دنیا دچار افسردگی هم شده بود.
ولدمورت چاره ای نداشت. ته قلب نداشتش می دونست بلاتریکس و قطعا دیگر مرگخوارانش از او اطاعت نمی کردن. می‌تونست تک تکشون رو ساعت ها شکنجه بده. اما برایش اهمیتی نداشت. تنها میخواست هرچه سریع تر به زندگی پوچ و بی معنایش پایان دهد. لذا چوبدستیش رو بیرون آورد و به کمکش نجینی رو به چمدون تبدیل کرد و تمام جان پیچ هاش رو چپوند توش و راهی خانه شماره دوازده میدان گریمولد شد.

اگر ملت دچار افسردگی نبودند اون روز می تواست یک روز مهم برای کل بشریت باشه. روزی که جادوگرا از سوراخ هاشون بیرون اومدن و بی پروا دارن جلوی مشنگا جادو انجام میدن و بدون هیچ واهمه ای فاتحه قانون راز داری رو خوندن و اهمیتی نمی‌دن که چه کسی اونارو ببینه.اما از بخت بد حتی مشنگ ها هم دچار افسردگی شده بودن و در نتیجه به جاییشون نبود که کی داره کارای جادویی میکنه. جادوگری؟چه کشکی؟چه دوغی؟ حتی وقتی که اژدهای بزرگی به پرواز در آمد و سایه اش چنان روی زمین افتاد که روشنایی رو بلعید و زرت نشست روی برج بلند بیگ بن، هیچکس واکنشی نشون نداد.

بالاخره ولدمورت به خانه گریمولد رسید. برخلاف انتظارش خانه شماره دوازده کاملا سرجایش، بین شماره های یازده و سیزده بود و دیگه مخفی نبود.شاید خونه هم فاز افسردگی گرفته بود و فاتحه رازداری رو خونه بود. ولی هرچی بود برای ولدمورت اهمیتی نداشت. چمدان بدست با لگد در خونه رو باز کرد و داخل شد. ببخشیدش دیگه ولدی بود و اداب معاشرت سرش نمیشد. از مقابل سر جن های خانگی عبور کرد و در حالی که صداشو انداخته بود سرش داد زد:"پاتر! " بعد وارد آشپزخانه شد. آرتور ویزلی روی صندلی نشسته بود و سرش رو بین دستانش پنهان کرده بود. حتی تو افسردگی هم رومانتیک بودن بهش نیومده بود. با دیدن لرد بدون هیچ احساسی از ترس یا حیرت و... انگار کار هر روز ولدمورت اومدن به گریمولد باشه گفت:
_خوش اومدی ولدمورت بیا اینجا بشین.

ولدمورت متوجه بوی عجیبی شد.
_این بوی چیه که مشام نداشته مارو ازار میده؟

_گازه... مشنگ ها این طوری خودکشی میکنن.

ولدمورت یه نگاه تحقیر امیز به آرتور انداخت و خواست بگه کل عمرت رو که با چسبیدن به این جوونورای بی خاصیت هدر دادی اقلا موقع مرگت مثل جادوگرا بمیر. بعدم از کی تا حالا برای آشپزی کردن از گاز استفاده می کردن که تو با همون گاز میخوای خودکشی کنی؟ولی تو حالت افسردگی حسش نبود اینهمه سوال بپرسه. شونه بالا انداخت و گفت.
_پاتر کجاست؟

آرتور با چشمانش به طبقه بالا اشاره کرد.
_رفتی در رو هم ببند پشت سرت.

ولدمورت دوان دوان مثل شتر از پله ها بالا رفت و در اولین اتاقو باز کرد. خوشبختانه هری اونجا بود. روی صندلی میز تحریرش نشسته بود و داشت کتاب میخوند. انقدر غرق خوندن شده بود که حتی جای زخمش درد نگرفت تا جیغ بکشه و خودشو بندازه زمین و به در و دیوار بکوبه و بگه ولدمورت بهش نزدیکه. همون چیزی که ولدمورت می خواست. ولدمورت به سرعت دست به کار شد‌؛ چمدونش رو باز کرد و جان پیچ هاش رو به ترتیب حروف الفبا روی میز جلوی چشم هری چید . بعدم نجینی رو به حالت اول برگردوند.
_پاتر بجنب. تک تک جان پیچ ها اینجان. بزن نابودشون کن. بدو کلی کار بعدش دارم.

هری کماکان بی تفاوت بود.
_زندگی ما دربست و احمقانه جلومان افتاده. انبانه پر از تخم داکسی است. باید قاشق قاشق و خورد و به به گفت!

_هان؟!

هری آهی کشید و کتاب رو ورق زد.
_اینو کاذب ضلالت گفته. پیشنهاد میدم حتما کتاباش رو بخونی.

سپس دوباره مشغول مطالعه شد. ولدمورت نمی دونست کاذب ضلالت کیه و میلی هم به دونستنش نداشت. فقط میخواست هر چه سریع تر جان پیچ هاش نابود بشن و خودش هم خودکشی کنه و قال قضیه رو بکنه. هیچ فکر نمیکرد خودکشی کردن انقدر مراحل داشته باشه. البته خودکشی برای یه آدم عادی انقدر سخت نیست نه ولدمورتی که زده روحش رو پاره پوره کرده.
_گوش کن پاتر....هر چیزی که میخواستی برات آوردم. تک تک شون اینجان. دیگه لازم نیست اون ژانگولر بازیای کتاب آخر رو در بیاری. لازم نیست به وزارت خونه و گرینگوتز و غار مخوف و هاگوارتز نفوذ کنی. بزن همین الان نابود شون کن.

هری همون طور که مشغول خوندن کتاب بود گفت:
_نه...حوصله ندارم برو پی کارت اینارم از رو میزم جمع کن.

ولدمورت کم کم داشت عصبانی میشد.
_یعنی چی نه؟ بزن نابودشون کن. بپر شمشیره رو از کلاهی چیزی بیرون بیار. بگو سوروس بده بهت حتی.

_فایده ای نداره من نابود شون نمی کنم. تو برام هیچ ارزشی نداری!

_منظورت چیه که ما برات ارزش نداریم؟ ما خانواده ات رو کشتیم و تو رو بدبخت کردیم!

با شنیدن کلمه خانواده صدای هری بالاتر رفت:
_خانواده! همونایی که بدون اینکه بخوام منو به این دنیای بی رحم آوردن!

ولدمورت در حالت عادی چشمهای بزرگی داشت. حالا تصورش رو کنید که وقتی اینارو می شنید چشماش چقدر می تونست بزرگتر شده باشه.
_مزخرف نگو پاتر... ببینم اصلا دامبلدور کجاست؟

_دستشوییه. داره تلاش میکنه خودشو حلق آویز کنه. ساعت هاست آویزونه و قصد نداره بیاد پایین.

_ساعت هاست؟ یعنی مرده؟

_نه.

_وات د...هنوز زندست؟چطور ممکنه؟

_مرگ سراغش نمیاد... سراغ هیچ کدوممون نمیاد. حتی اختیار مرگ مون هم نداریم درست عین تولد مون. کاذب ضلالت میگه که...

ولدمورت اصلا دلش نمی خواست بدونه این کاذب ضلالت یا هر کوفتی که بود چی می گه.
_ما نمی خوایم بدونیم کاذب ضلالت چی میگه. چرا مرگ سراغ کسی نمیره تا جونش رو بگیره؟

_چون مرگ افسردگی گرفته!

این عجیب ترین چیزی بود که ولدمورت تا آن لحظه شنیده بود.


فلش بک

_یعنی چی که مردک میگه مالیات نمیدم؟

مرلین در حالی که پشت میز شلوغی نشسته بود و مشغول بررسی چندین پرونده بود این روگفت. فرشته ای که مقابلش ایستاده بود گفت:

_قربان... میگه زیر بار حرف زور نمیرم.

_غلط کرده مردک. بگو یا مث نامیراها مالیاتش رو بده یا با عواقبش رو به رو شه. فکر کرده هزینه گوزن هاش از کجا میاد؟

فرشته کمی سرخ شد.
_قربان... بهش گفتم. گفت بهتون بگم... جسارتا... هیچ غلطی نمی تونید بکنید.

مرلین مشتی به میز کوبید.
_پس اینجوری گفت! این مردک ریشو خیکی واس ما آدم شده حالا! برو تو بارش جای برف پودر اون ویروسه رو بریز ببینم بازم بلبل زبونی میکنه یا نه؟

_حتما قربان.

_نه چیز کن... ویروس رو نمی خواد...پودر افسردگی بریز. میگن بزرگترین سلاح بی توجهیه.

صحنه عوض میشه و صحنه جدید به نمایش در میاد. بابانوئل با شادمانی روی سورتمش نشسته و از بالای سر شهر ها و روستاها و ناکجاآبادها رد میشه و زرت و زورت از کیسه بغل دستش که قراره پودر شادی یا برف یا هر کوفت دیگه ای باشه مشت مشت بر میداره و بی دریغ می پاشه اینور و اونور و یکه و تنها دنیارو به بوق میده. گوشه صحنه چهره مرلین بین ابرها ظاهر میشه که لبخند شیطانی روی لبهاش نشسته و با لذت به این منظره نگاه میکنه.

پایان فلش بک

حالا دیگه برای ولدمورت چاره ای باقی نمونده بود. می بایست مرگ رو دستگیر می کرد و مجبورش می کرد جونش رو بگیرد. با این که افسردگی در کل دنیا شیوع پیدا کرده بود، مدیریت هاگوارتز تصمیم نداشت لیگ کوییدیچ رو عقب بندازه یا منحل کنه که البته این خز بازیا هیچ از مدیریت هاگوارتز بعید نبود. ولی این خز بازی یه جا به درد ولدمورت خورده بود. برای اولین بار لبخند ناپیدایی روی لب های قیطونیش نقش بست. اقلا می دونست مرگ رو کجا می تونه پیدا کنه.

چند ساعت بعد- زمین بازی


بازی شروع شده بود. البته بعد از یه تاخیر قابل توجه. داورها و بازیکن ها یه کنجی از ورزشگاه چپیده بودن و حاضر نبودن بیان سر بازی. هیچ دانش آموزی هم برای تماشا نیومده بود. اکثرشون تصمیم گرفته بودن به جنگل ممنوعه یا دریاچه سیاه برن و تلاش کنن خودشون رو خلاص کنن. تنها ولدمورت روی سکو تماشاچی ها نشسته بود و با دقت به زمین بازی زل زده بود. بازی که همیشه ازش متنفر بود. حالا دم مرگی به چه ذلتی افتاده بود که ناچار بود همچین چیز چرتی رو ببینه.
کمی اونورتر یه کلاغ زیر نیمکت ها می پلکید تا ببینه میتونه چیزی برای خوردن پیدا کنه یا نه. صداش رو مخ بود و ولدمورت اگر در وضعیت عادی بود حتما یه کروشیو نثارش میکرد.

گزارشگر در کمال بی میلی ورود بازیکن ها رو اعلام کرده بود و بازیکن ها افتان و خیزان درحالیکه جاروهاشون روی زمین کشیده میشد وارد زمین شده بودن. حالتشون طوری بود که انگار هر لحظه ممکن بود نقش زمین بشن. البته یکی دوتاشون همون اول کاری نقش زمین شده بودن و بقیه بدون اعتنا بهشون از کنارشون عبور کرده بودن. تا اون لحظه هم تو همون حالت رو زمین درازکش مونده بودن.

پروازها با سوت بی حال داور شروع شده بود. مدتی بود که بازیکن ها سوار جاروهاشون شده بودن ولی یه مدل سرگردونی بینشون دیده میشد و توپ ها رو یکی بعد از دیگری از دست می دادن. حتی ضرباتی که بازدارنده ها بی دریغ نثارشون میکردن براشون بی اهمیت بود. انگار کسی اصلا دنبال توپ گرفتن یا شوت کردنش نبود یا اقلا چیزی که ولدمورت از بازی کوییدیچ یادش می اومد. اغلب بازیکن ها با بی تفاوتی دور زمین برای خودشون چرخ می زدن یا یه گوشه توقف کرده بودن و به هوای مقابلشون زل زده بودن انگار که به اخر خطر رسیده بودن و قصد داشتن خودشون رو بندازن پایین. اون لحظه فقط مرگ می تونست نجات بخش این وضعیت باشه. برای همین ولدمورت با دقت زل زده بود تا مرگ رو بین بازیکن ها پیدا کنه. و کمی بعد تونست گوشه زمین ببینتش.. توی اون ردای سیاه و تاریک و پاره پاره که روی تن اسکلتیش زار می زد. مردک شاید هم زنک گند زده بود به دنیا و حالا اومده بود برای خودش کویی بازی کنه!

صدای گزارشگر با اون لحن چرت و یگنواختش به گوش رسید.
- کوافل از بیخ گوش مهاجم گریفندور رد شد برای بار چندم ولی انگار آرتور ندیدش. از اون طرف اکلانتاین پاف از تیم هافلپاف برای صدمین بار از روی جارو می پره پایین ولی فایده ای نداره و مجبور میشه دوباره برگرده سوار جاروش بشه. عین یه سرسره بازی غم انگیز و کش دار شده این کارش.

همون لحظه صدای سوت بی حال داور بلند شد و گزارشگر ادامه داد:
- بازدارنده دوباره وارد دروازه گریفندور شد. کسی گل زد؟نه گویا باز به صورت تصادفی وارد دروازه شون شده ولی خب در نهایت گل به حساب میاد دیگه نه؟چه فرقی بین کوافل و بازدارنده هست اصن؟ گریفندور 20 هافلپاف 30.

ولدمورت با عصبانیت نعره زد.
-هافلپاف 40هه!

گزارشگر بدون هیچ مخالفتی گفت:
-باشه اون مرد بدون مو که اونجا نشسته میگه چهل برای هافل چه اهمیتی داره چند برای هافلپاف؟ نهایت همه مون مرگه!

مرگ! اون لحظه لرد هیچ چیز بیشتر از این نمی خواست. چشمهای سرخش روی مرگی متمرکز شده بود که بی هدف می چرخید و تا الان صد بار به در و دیوار خورده بود و یکی دوتا از استخوناش هم از جا در اومده بود ولی حتی ذره ای هم به لرد نزدیک نبود. لرد کلافه شده بود و ازتماشای این مسخره بازی داشت حالش بهم می خورد. حوصله نداشت بلند شه دنبال مرگ راه بیافته دور ورزشگاه. کلا مرگ تو حالت افسردگیش هم اروم و قرار نداشت. شاید بد نبود قبل خلقت یه بازنگری راجع به برنامه ش می شد ولی گویا خالق یادش رفته بوده و حالا لرد مجبور بود برای رسیدن به هدفش از لای صندلی ها و نیمکت ها بیفته دنبال مرگ تا بتونه گیرش بیاره.

دنبال بازی شروع شد. مرگ اصلا اروم و قرار نداشت. لرد از شرق رفت سمت غرب. رفت سمت شمال. رفت تو زمین و از میله های دروازه مثل میمون اویزون موند و سعی کرد توجه مرگو جلب کنه. براش سوت زد و بهش فحش داد و کفشش رو درآورد و سمتش پرت کرد ولی انگار مرگ دیگه تو این عالم نبود که نبود.

همون لحظه که ولدمورت داشت از مرگش ناامید میشد یه مرتبه دیگه بازدارنده دروازه گریفندور رو که ازش اویزون مونده بود هدف قرار داد و از اونور حلقه های دروازه افتاد رو سر ولدمورت که ناخواسته سرش رو بالا گرفته بود ببینه چه خبر شده. لرد خیلی شانس اورده بود دماغ نداشت وگرنه با شدتی که توپ به صورت خورده بود حتما دماغش از دست رفته بود. ولی موقعیت خوبی بود. یه نگاه به بازدارنده انداخت و یه نگاه به مرگ که داشت میرفت سمت دیگه ورزشگاه و فکر خوبی به سرش زد. توپ رو جادو کرد و فرستاد سمت مرگ. توپ با شدت خورد تو ستون فقرات مرگ و اون رو از جاروش پرت کرد پایین.
بالاخره زمانش فرا رسید. ولدمورت بلند شد و جیغ کشان خود رو انداخت رو بدن مرگ که حتی تکونم نمی خورد. اگر وضعیت عادی بود صحنه از شدت ناموسی بودنش حتما شطرنجی میشد. ولی حتی فیمبردار هم حوله سانسور صحنه رو نداشت. لرد چوبدستی اش رو زیر گلوی مرگ گرفت.

_همین الان جون ما رو می گیری!

_زهی خیال باطل!

_اگه ما رو نکشی خودمون می کشمیت!

مرگ با چشم های ناپیداش نگاهی به لرد کرد و استخون های فکش طوری صدا داد که انگار داشت پوزخند می زد.
_ تو لرد یه جامعه ای اما هنوز نمی دونی که کسی نمی تونه مرگ رو بکشه.

حق با مرگ بود. مرگ خودش مرگ بود مگه میشد مرگ رو سر به نیست کرد؟ مگه خود لرد بارها سعی نکرده بود از دستش در بره و اخر ضایعش کرده بود؟لرد دلش میخواست جیغ بکشه و تک تک موهاشو بکنه ولی یادش اومد مو هم نداره که کمکش کنه تو این وضعیت. دلش میخواست کسی که این اسکلت بوقی بی خاصیت رو برنامه ریزی کرده بود رو پیدا می کرد و ریز ریزش میکرد ولی متاسفانه اون لحظه فقط مرگ دم دستش بود. می دونست کارش احمقانه است با این حال، نمی توانست خشمش رو مهار کنه.

_آواداکدورا!

ناگهان از مرگ چیزی جز شنل سیاه و داس بزرگی که در دست می گرفت باقی نموند. لرد از جاش بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. همه چیز مثل همیشه بود. بازیکن های معلق در هوا و صدای یه نواخت گزارشگر. چه مسخره. اما لرد اشتباه می کرد.
یه مرتبه همه چیز از حرکت ایستاد. گویی تمام دنیا فیلمی بود که حالا متوقف شده بود. کم کم آسمان و به دنبالش همه چیز پودر شد. زمین و آسمون و بازیکن ها و همه چیز در اطرافش مثل خاکستر فرو ریختن و بر باد شدن. به ثانیه نکشید که ولدمورت ولدمورت متوجه شد دیگه تو زمین بازی کوییدیچ نیست. در واقع دیگه زمین باقی نمونده بود. جاش یه بیابون بی انتهایی قرار داشت. شب بود و ستاره ها می درخشیدن. شنل و داس مرگ گوشه ای روی شن ها افتاده بودن با وزش ملایم باد تکون میخوردن ولی برخلاف انتظار ولدمورت اونجا اصلا سرد نبود. یه مرتبه حس کرد شبح مردطوری از دور دیده میشه. همین که جلوتر اومد ولدمورت از لباس عجیبش، صورت به شدت پیرش، ریش بلندش و چوبدستی عصا مانند اش فهمید که این شخص جز مرلین کسی نمی تواند باشه.

-لعنت بهت پیری! تو که از دامبلدور هم پیرتری. بعدم کی به شما دوتا گفته همیشه صحنه اخر سر و کلتون پیدا بشه جذابتر به نظر می رسید؟

ولدمورت دنبال ردیف کردن چندتا توهین دیگه بود اما مرلین چوبدستی اش رو تکون داد و ولدمورت احساس کرد دیگه توان حرکت کردن و حرف زدن نداره.

_تو اینجا قدرتی نداری. پس ببند اون فکت رو!

مرلین نگاهی به شنل و داس مرگ انداخت.
_می بینم که مرگ رو کشتی. اشکالی نداره. بعد از میلیونها سال می تونم دوباره خلقش کنم.

صورت ولدمورت از جیغی که نمی تونست بکشه قرمز شد. پس مرلین خالق این اسکلت بوقی بوده!

مرلین چوبدستی اش رو دوبار روی زمین زد. آتش کوچکی روشن شد و پشت بندش مرلین یه پاتیل از جیب رداش دراورد و روش گذاشت. شنل و داس مرگ هم به اذن مرلین توی پاتیل قرار گرفتن. مرلین دوباره چوبدستی اش رو به زمین کوبید.
_ای خاک زندگی که نا خواسته تقدیم می شوی تو جان تازه ای در مرگ می دمی!

مشتی خاک درون پاتیل ریخت.
_ای تف مرلین که با رغبت تقدیم می شوی... تو مرگ را دوباره زنده میکنی!

بعد دستش رو دراز کرد و ناخن دراز شصت ولدمورت رو با ناخن گیر گرفت و اضافه کرد به پاتیل:
- ای عضو قاتل که بخوای نخوای تقدیم میشی. تو مرگ رو به بوق دادی خودتم برش می گردونی!

ولدمورت اومد جیغ بکشه که تقلب ممنوع و این طلسم به اسم اون ثبت شده ولی جادوی مرلین دهنش رو بسته بود و در کمال ناراحتی مجبور شد به صدای قل قل پاتیل گوش بده. چند لحظه بعد مرلین با عصاش یه همی به محتویات پاتیل زد و از توش چیزی که شبیه به یه نوزاد بود بیرون آورد. طلسم ولدمورت را باطل کرد و نوزاد رو انداخت تو بغلش. ولدمورت ناخواسته به صورت نوزاد نگاه کرد. صورتش همچون اسکلت بود. ردای سیاه به تن داشت و داس کوچیکی به دست گرفت بود. مرگ ورژن نوزادیش!

مرلین گفت:
_حالا که زدی کشتیش وظیفته بزرگش کنی تا بتونه به وظیفش عمل کنه.

ولدمورت اصلا از بچه ها خوشش نمی آمد. پس از سالها دلش می‌خواست گریه کنه ولی افسوس فراموش کرده بود چطور باید این کارو بکنه.
_کاش جان مان تمام شود!

_تموم میشه انشالخودم. بچه رو بزرگ کنی تمومه.

_کاش ما گره گوار سامسا بودیم.

مرلین در حالی که سعی می کرد باقی مانده غذایی روکه ظهر نوش جان کرده بود با انگشت از لای دندونش دربیاره پرسید:
_گره گوار سامسا دیگه کدوم هیپوگریفیه؟

ولدمورت پاسخ داد:
_نمیدونیم. اول پست نویسنده ما رو با اون مقایسه کرد. گفت ما به بدشانسی اون نیستیم. الان که فکرش رو میکنیم میبینیم ای کاش ما هم اون روز صبح حشره می شدیم!

مرلین که از حرفای ولدمورت چیزی سر درنیاورده بود با بی اعتنایی شونه بالا انداخت.
-حالا هرچی. چشمت کور دندت نرم. فکر کردی الکیه بزنی مخلوقات مارو بکشی؟ فکر کردی ما اون رولینگ قازقلنگیم که سرسوزن برای مخلوقاتمون ارزش قائل نباشیم وقتی چپ و راست می زنی نفلشون میکنی هیچی بهت نگیم؟ عوض این حرفا چشمای کورتو باز کن و مراقب این اسکلت باش و خوب بزرگش کن. فرشته هام هرازچندگاهی میان بهت سر میزنن تا ببینن درست تربیتش کردی یا نه.

ولدمورت اومد جیغ بکشه و مرگ رو تو اون ورژن نوزادیش بزنه تو سر و صورت مرلین و نفرینش کنه ولی حتی فرصت نکرد تکون بخوره. صدای بلندی به گوش رسید و ولدمورت متوجه شد که یه بار دیگه سر از ورزشگاه درآورده و درحالیکه تک و تنها و بچه به بغل روی نیمکت ها نشسته و زل زده به زمین بازی. بازی همچنان مثل قبلش ادامه داشت. با بازیکن های افسرده ای که توی هوا ول معطل بودن و توپ هایی که چپ و راست سر و صورتشون رو مورد عنایت قرار می داد. صدای گزارشگر دوباره به گوش رسید.
- تا این لحظه رودولف لسترنج توسط بازدارنده ها ناکار شده ولی کسی نیومده سروقتش. سدریک دیگوری رو هم گوشه از از زمین میبینیم که یه گل کنده و داره دونه به دونه گل هاش رو میکنه و دروازه خالیه. ولی از بچه های گریفندور خبری نیست.

ولدمورت ناسزایی گفت و از جاش بلند شد بره و خواست مرگ رو بذاره هموجا روی جایگاه که یاد جملات مرلین افتاد که اگر میخواد بمیره باید مرگ رو بزرگ کنه.

لرد نگاه نفرت انگیزی به زشت ترین نوزادی که به عمرش دیده بود انداخت. ولی ته دلش می دونست انتخاب دیگه ای نداره. پس ناچار بچه رو بغل کرد و پشت و روش کرد.
- تو خیلی زشتی جوونور نیم وجبی اسکلت. اگر قراره بزرگت کنیم بهتره اسم داشته باشی. اصلا ببینم تو دختری یا پسری؟

همون لحظه مرگ داسش رو تو دستش چرخوند و محکم تو سوراخ دماغ نداشته ولدمورت فرو کرد.
- آخ مادر خوب و قشنگم!لعنت به تو بچه لعنتیه بوقی! بده من ببینم اون داس رو. اصلا کی گفته تو این سن تو حق داری به این وسایل دست بزنی؟

گرفتن داس از دست مرگ همانا و بلند شدن صدای جیغ و داد گوشخراش بچه همان. بالاخره ترس و وحشت لرد به واقعیت پیوسته بود. هیچوقت از هیچ چیز به اندازه گریه بچه ها متنفر نبود.
- هیس بچه...گوشمون رفت!د میگیم ساکت باش... اون وسیله خطرناکه برای سن تو مناسب نیست. اصا بیا اینو بگیر باهاش بازی کن.

ولدمورت به سرعت نجینی رو انداخت دور گردن مرگ. ولی به نظر نمی رسید که خیلی توجه مرگ رو تونسته باشه جلب کنه. مرگ گردن نجینی رو تو دستش فشرد و وقتی مار از درد فشفشی کرد جیغ بنفش دیگه ای سر داد.

در همون حینی که ولدمورت با مرگ کوچک دست به گریبان بود بازی بی روح کماکان ادامه داشت. با بازیکن هایی که مثل ارواح سرگردان محکوم به دور زدن اطراف ورزشگاه شده بودن. صدای یخ زده گزارشگر کماکان به گوش می رسید.
-دوباره توپ از بیخ گوش مهاجم گریفندور عبور میکنه و اون بی توجه به این ماجرا سعی میکنه با کمربند خودش رو از جاروش اویزون کنه ولی جارو وزنش رو تحمل نمیکنه و با مغز نقش بر زمین میشه.یه توپ بازدارنده میخوره وسط صورت رز زلر که تلاش داشت از لبه ورزشگاه بپره پایین. در عمل خلیی فرقی نداره فقط از اونطرف افتاد پایین.

اینطرف ورزشگاه ترامپ که نشسته بود روی زمین و داشت اخرین توییتش رو میفرستاد با دست مگس مزاحمی رو که اطراف سرش ورجه ورجه میکرد کنار زد. گزارشگر گفت:
- حالا ترامپ از گریفندور رو داریم که اسنیچ رو میبینه ولی تمایلی به گرفتنش نداره. اسنیچ رو با دست پس زد و اسنیچ حالا به لبه جایگاه تماشاگرا نزدیک میشه...

اون لحظه ولدمورت تنها کسی بود که لبه جایگاه تماشاگرا ایستاده بود و سعی داشت با شکلک درآوردن مرگ رو آروم کنه که البته شکلک دراوردن بدون دماغ خیلی موثر نبود. مرگ بلندتر از قبل جیغ کشید و نجینی که کم مونده بود از شدت فشار، گردنش خرد و خمیر بشه فش فش دردناکی کرد. لرد کم مونده بود دود از کلش بلند بشه و دیگه نمیدونست باید چه گلی به سر بماله که یه مرتبه متوجه یه شی ناشناس درخشان در اطراف جایگاه شد. سریع پرید و قاپش زد و بعد چپوندش تو دستای استخونی مرگ و به صدای سوت بی جون داور که ختم مسابقه رو اعلام میکرد توجهی نکرد.
- بگیر اینو بچه. بسه دیگه سرمون رو بردی! تازه دوتا بالم داره می تونی بالاش رو بکنی. حالا نجینی رو ول کن کشتیش. اگر قراره کسیو بکشی اول مارو باید بکشی گفته باشیم.

مرگ که یه کلمه از حرفای لرد سر در نمیاورد فک های استخونیش رو تکون داد و یه صدایی مثل خنده از خودش دراورد. بعد هم نجینی رو ول کرد. لرد آهی از سر رضایت کشید. همینکه دیگه صدای گوشخراش جیغ و داد تو گوشش نبود مرلین رو شکر میکرد.
-میمیریم خونه نجینی.

لرد بچه به بغل راه افتاد و ورزشگاه رو ترک کرد. نجینی فش فش کنان مرد و نوزاد رو دنبال می کرد. گزارشگر ادامه داد.
- لرد ولدمورت از گریفندور اسنیچ رو گرفت...صبر کن ببینم ولدمورت که تو گریفندور نیست...حالا چه اهمیتی داره در هر صورت دادش به مرگ از گریفندور. بازی تمومه. برنده این مسابقه گریفندور!



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۸
#6
گریفیندور
vs
ریونکلاو


سواری


روز سرد و بی روح دیگه ای توی هاگوارتز شروع شده بود. جیغ و ویغ های ذوق زده تماشاگرها که از توی زمین به گوش می رسید به چرتی و لوسی سوژه اضافه میکرد. هرچند نویسنده بخت برگشته برای شروع پستش راه دیگه ای بلد نبود.
چایگاه تماشاچیا پر از ننه قمرهایی بود که نویسنده به زور تونسته بود پیدا کنه بچپونه تو سوژه تا مثلا بگه خیلی کوییدیچ چیز مهمیه و کلی طرفدار داره. وگرنه تو این وضعیت کاربر فعال کجا بود. صدای گزارشگر همون لحظه به گوش رسید تا از میزان یخ بودن سوژه کم کنه.
- با یه مسابقه دیگه خدمت شما هستیم. امروز مسابقه بین تیم های گریفندور و ریونکلا هست. اسمای کاملشون رو گفتم خدمتتون تا داور الکی ایراد نگیره. داوره دیگه! دیر نکردن به نظرتون؟ باید کم کم سر و کله شون پیدا میشد تا حالا. تا اون موقع بریم یه برنامه ببین...نه ببخشید این مال یه جا دیگه ست...

طبیعتا این مزخرفات باعث نشد پست جذابتر به نظر برسه و نویسنده برای اینکه جلوی به بوق رفتن بیشتر سوژه رو بگیره سریع سر قلم رو کج کرد به طرف رختکن بازیکن های دو تیم که همون لحظه داشتن افتان و خیزان وارد زمین می شدن. گرچه یه چیز این وسط درست به نظر نمی رسید و شاید همین یه چیز باعث تاخیر بازیکن ها به زمین شده بود. به طور معمول بازیکن ها جارو با خودشون می اوردن داخل زمین ولی حالا به شکل غیر معمولی کمتر نشانی از جاروی پرنده مخصوص مسابقه تو دست بازیکن های دو تیم دیده میشد. آرتور به عنوان کاپیتان گریفندور با تی دسته داری که مالی باهاش کف اشپزخونه رو میکشید جلوتر از اعضای تیمش وارد شد و احتمالا جاروش قرار بود با جادو بتونه پرواز کنه. اعضای تیمش هم وضع مناسب تری نداشتن جز مرگ که کلا نیازی به جارو نداشت و همینجوری رو هوا سر میخورد. شخص شخیص عله عملا با خر وارد ورزشگاه شده بود و خر مذکور تو اون لحظه هیچ حوصله راه رفتن نداشت و حتی به زور تو سری هم حاضر نبود از علف های زمین دل بکنه. معلوم نبود چطور قراره پرواز کنه!

در حالیکه داورا و بچه های تیم گریفندور تلاش میکردن خره رو تکون بدن قبل از اینکه پای مامورین حفاظت از محیط زیست به ورزشگاه باز بشه بچه های تیم ریونکلا هم از اونطرف زمین خودشونو رسوندن به این طرف. وضعیت تجهیزاتی اونا هم خیلی بهتر از گریفندور نبود. دروئلا و تام جاگسن سوار بر هیپوگریف اومدن بودن تو زمین و چو چانگ سر یه چیزی رو میکشید که معلوم نبود کلا قرار بوده چی باشه. لینی هم که زیرمجموعه حشرات دسته بندی میشد و هیچ حشره ای حتی بزرگتر و عجیب تر از سایز معمولش، یه حشره ست و نیاز به جارو نداره طبیعتا.
- بالاخره سر و کله بازیکنا پیدا شد. اعضای دو تیم وارد زمین میشن و به رسم همیشه جلوی هم صف میکشن. ولی انگار یه نفر کمه. وزیر کجاست؟

بلافاصله گابریل دلاکور با فرمت در حالیکه بین یه دوجین بادیگار اسکورت میشد وارد ورزشگاه شد. با آفتابی شدن سر و کله وزیر وقت صدای هو کشیدن ملت کل ورزشگاه رو برداشت و وزیر با تکون دادن دست و فرستادن ماچ های ابدار به ابراز احساسات ملت واکنش نشون داد. اخرشم معلوم نشد که وزیر کلا اشتباه برداشت کرده یا ملتو گرفته یا چی؟

با تکمیل شدن بازیکن ها، دو تیم در برابر هم صف کشیدن یعنی سعی کردن بکشن!
بازیکنای مرتب در امتداد چیزی که اسمشو گذاشته بودن صف با بی قراری عقب و جلو می رفتن و پای همدیگه رو لگد میکردن و سر هم داد می زدن. مطمئنا توضیح دادن مفهوم صف کشیدن به جک و جونورهایی که جای جارو با خودشون اورده بودن تو زمین کار ساده ای نبود. معلوم نیست نویسنده قصدش از انتخاب همچین سوژه ای چی بوده!
کم کم صدای تماشاگرا داشت از این وضعیت آشفته و طولانی شدن روند ماچ و موچ کردن کاپپیتان های دو طرف بلند میشد.
- داور کجاست تا بیاد به این وضعیت خاتمه بده؟ از پشت صحنه اشاره میکنن گویا داره با سو لی از تیم ریونکلا سر و کله میزنه و معتقده جاروبرقی یه وسیله مشنگیه و نمیشه تو سوژه جادوگری ازش استفاده کرد. از اینطرف کاپیتان تیم گریفندور موقعیت رو مناسب می شمره و یه لگد نثار پرویز میکنه. کی مسئول پاسخگویی به این وضعیته؟

سرها به طرز محسوسی برگشت سمت گابریل که داشت با طنازی خودش رو توی آینه جیبیش برانداز میکرد.

فلش بک- یکماه قبل

هنوز مدت زیادی از سر کار اومدن گابریل دلاکور به عنوان وزیر جدید نگذشته بود که تصمیم گرفت ملت جادوگری رو سر سیاه زمستونی سوپرایز کنه. کلا گابریل از سوپرایز کردن اطرافیانش به شدت لذت می برد. برای همین تصمیم گرفت تا یه شبه قیمت بنزین جادویی رو سه برابر کنه. هیچ هم علتش این نبود که کل پولای ملت رو صرف خرید انواع و اقسام شوینده و وایتکس کرده و سال تموم نشده خزانه رو به بوق داده بود.

ولی گابریل اشتباه میکرد. ملت جادوگر کلا با سوپرایز شدن حال نمیکردن. کلا جادوگرها هیچ جنبه شوخی موخی نداشتن. برای همین ریختن تو خیابونا و شعار دادن و عکس گابریل رو اتیش زدن. وقتی هم مامورا اومدن بگن بابا این شوخی اول اوریل بود جنبه داشته باشین ملت با گفتن اینکه "تسترال خودتونید و اون وزیرتون و از اوریل هشت ماهی میگذره" طرف مامورا سنگ پرت کردن. این شد که گابریل هم از اینکه میدید ملتش انقدر بی جنبه ن و به وزیرشون اعتماد ندارن آب و روغن قاطی کرد و داد ملت رو به رگبار اوادا و کروشیو تو خیابون ببندن. ملت هم نامردی نکردن و این بار شروع کردن اماکن عمومی رو اتیش زدن و دیاگون و هاگزمید رو با خاک یکسان کردن و کلا همون دو سه تا مکان جادویی که بود رو به بوق کشیدن تا تو دهان آستاکبار بکوبن. ولی حواسشون نبود که خب لعنتیا اینی که میخواین بکوبین تو دهنش آستاکباره و کشک نیست!
سه برابر شدن قیمت بنزین که گابریل سرشوخیش رو با ملت باز کرده بود الکی الکی جدی شده بود. قیمت ها یه مرتبه به صورت نجومی رفت بالا.

حالا ملت کم کم داشتن متوجه میشدن اونا تو دهن استاکبار نکوبیدن بلکه این استاکباره که دورخیز کرده و جفت پا رفته تو حلقشون. روزگار چه کنم ملت رسیده بود و تصمیم گرفتن بیان دوباره اعتراض کنن ولی دیدن اولا دیگه چیزی نمونده اتیش بزنن و دوما اینکه انقدر تعداد اعضای فعال کمه اعتراض کردن فایده نداره. پس برگشتن تا راه دوم رو انتخاب کنن. بسوزن و بسازن!
گرونی روز به روز بیشتر به ملت باقی مونده فشار می آورد و بدبختانه مستقیما یه چیز رو هدف قرار داده بود و اونم مسابقات کوییدیچ بود. وقتی قیمت بنزین جادویی گرون شده بود طبیعتا تجهیزات و وسایل بازی شامل جاروهای پرواز هم افزایش قیمت نجومی پیدا کرده بودن. قیمت بیمه بدنه و بیمه شخص ثالث جاروها در کنارسایر تجهیزات رفته بود بالا. کم کم داشت صحبت از لغو مسابقات کوییدیچ به میون می اومد و این چیزی بود که تن دست اندر کاران این ورزش رو می لرزوند. بالاخره عمری داشتن از این راه نون میخوردن و ملتی رو اسکل کرده بودن. اگر کار و کاسبشیون تخته میشد مجبور بودن برن توالت بشورن. در نتیجه نشستن پشت درهای بسته طبق معمول برای خودشون بریدن و دوختن و اعلام کردن استفاده از سایر وسایل پرنده کم هزینه تر مثل جانداران پرنده توی مسابقه مجازه ولی به یه شرط. بازیکن هایی که از سایر وسیله ها برای پرواز استفاده میکردن باید گواهینامه مربوط بهش رو می گرفتن.
به نظر می رسید آستابکار قصد نداره حلق ملت رو بی خیال بشه!

زمان حاضر- زمین بازی

بالاخره سو لی تونست داور رو قانع کنه که جونور همراهش یه هیپوگریفه که از بدو تولد دچار معلولیت بوده و ریخت قناصش به خاطر این موضوعه و براش گواهینامه هم گرفته. داور هم اگرچه هنوز مشکوک به نظر می رسید ولی صدای اعتراض تماشاگرا مجبورش کرد سوت اغاز مسابقه رو بزنه تا دنیا شاهد یکی از استثنایی ترین پروازهایی باشه که تو تاریخ کوییدیچ ثبت شده.
- توپ دست لینی از ریونه که سعی میکنه خودش رو به دروازه گریفندور برسونه. از کنار پرویز رد میشه که سوار چیزیه که گویا تو مشرق زمین بهش میگن قالی پرنده اگرچه بیشتر شبیه پتوی پرنده ست. هرچی هست مشخصا روش تسلط کافی برای مسابقه نداره چون اجازه میده لینی به راحتی از کنارش عبور کنه.

گزارشگر مشخصا پرویز رو خوب نمی شناخت و درک نمیکرد پرویز از هیچ موقعیتی برای خواب نمی گذره چه روی زمین باشه چه توی هوا!
-لینی کماکان جلو میره و ارتور رو جا میگذاره که سعی میکنه توپ رو ازش بقاپه و در این بین هیچ خبری از مهاجمین دیگه تیم نیست. هرچند برای پیدا کردن عله هیچ نیاز نیست زحمت بکشید و تو آسمون دنبالش باشید!

صدای اعتراض بچه های گریفندور از جایگاه تماشاچیا بلند شد که داور رو هو میکردن. از اون طرف عله هم با خیال راحت روی خرش لم داده بود که هنوز مشغول خوردن علف های ورزشگاه بود و مشخص بود مسابقه رو به راست و چپ وجودش دایورت کرده. از اول هم معلوم بود از این بشر ابی گرم نمیشه و داستان خر پرنده همه ش خرافاته.
- لینی با یه چرخش حشره وار فنریر رو جا میگذاره...و اوه...با مرگ فیس تو فیس میشه!

مرگ وسط آسمون و زمین معلق ایستاده بود. صورت ناپیداش رو به طرف لینی گرفت و بدون هیچ حرفی بهش ایست داد لینی بخت برگشته هم از ترس مردن ایست کرد. نفس در قفس همه حبس شد.
- مرگ لینی رو متوقف کرد عه داره چی کار میکنه؟ اوه مرگ لیستشو چک میکنه و با دست به لینی اجازه عبور میده. موندم این اسکلت بوقی رو از کجا پیدا کردن؟ از تو لپ لپ؟

لینی در بین فریادهای هیجان زده و اعتراض امیز تماشاگرا نزدیک دروازه شد جاییکه سرکادوگان سوار بر تسترال عاریتیش منتظر ایستاده بود.
- بیا جلو ای خرچنگ دریایی بزدل...سرکادوگان اینجاست تا روش صحیح مبارزه رو...هوش حیوان زبون نفهم!بایست!

تسترال با دیدن حشره عجیب و غریبی که تا اون روز از عمرش ندیده بود یه مرتبه رم کرده بود و شیهه کشان پا به فرار گذاشت و جیغ و دادهای سرکادوگان به همراهش دور شدن.
- دروازه از اونطرفه حیوان ابله!نـــــــــه...برگرد این خیارک غده دار بی خاصیت!

صدای گزارشگر به گوش رسید.
- حالا لینی بدون هیچ مانعی مقابلش با لبخند موذی میره جلو و...گل به نفع ریونکلا!ریونکلا 30 گریفندور 10. متاسفانه استفاده از تسترال و هیپوگریف این مشکلارو هم داره دیگه!

فلش بک- هفته قبل مسابقه

بچه های تیم گریفندور بی حال و حوصله گوشه رختکنشون ولو شده بودن. از بیرون سر و صدای بازی گل کوچیک یه تیم دیگه به گوش می رسید. کم کم آفتاب غروب کرد و سر و صدای بچه ها هم که داشتن برمیگشتن خوابید ولی دریغ از اینکه تیم گریف یه تکون بخوره. انگار مسابقه چالش مانکن گذاشته بودن لعنتیا. عاقبت اتور که فکش از اینهمه حرف نزدن درد گرفته بود گفت:
- نمیخواین چیزی بگین؟ پست داره الکی بلند میشه ها!

صدای غرغرهای زیرلبی نامفهومی بلند شد اما در نهایت کسی نفهمید کی چی گفت. خدایی فاز فدراسیون چی بود که همچین تصمیمی رو ابلاغ کرده بود. گویا کلا از پروسه اخذ گواهینامه بی خبر بود.
بچه های تیم گریفندور تو این یه ماهه کلی حرص خورده بودن. اول از همه سعی کردن به رسم قدیم از انبار جاروهای هاگوارتز جارو اجاره کنن اما متقاضی زیاد بود و باید براش نوبت میگرفتن و زیر سه ماه هم نوبتشون نمی رسید. برای همین رفتن سراغ گزینه های دیگه. آرتور اول پیشنهاد داد برن گواهینامه مشنگی بگیرن تا با فورد انجلینای پرنده ی خودش برن مسابقه بدن ولی بقیه بهش گفتن اولا اوردن وسایل مشنگی تو بازی مجاز نیست و دوم اینکه هری و رون ماشینش رو تو کتاب دو کوبیدن به در و دیوار و گم و گور کردن.

تنها گزینه هایی که مونده بود استفاده از چهارپایان پرنده ای مثل هیپوگریف بود که هاگرید همیشه چندتاشو به صورت غیرقانونی پرورش میداد و میشد برای روز مسابقه ازش کرایه کرد.
اما این تازه اولش بود. بچه ها اگرچه سریع برای کلاس های اموزش و گرفتن گواهینامه پایه یک روندن هیپوگریف اقدام کردن ولی اموزشگاه رانندگی با موجودات جادویی لندن که از قضا شعبه ی دیگه ای هم نداشت ضوابط خاص خودشو برای ارائه اموزش به متقاضیا داشت. مرگ و سرکادوگان کلا به مرحله ثبت نام هم نرسیدن چون یکیشون که معلوم نبود زنده ست یا مرده و سر کادوگان هم که فقط تابلو بود و موجود زنده محسوب نمیشد.عله هم به علت اینکه شاهد آغاز بشریت بود جزو دسته اثار باستانی طبقه بندی میشد و به زور تونستن جلوی مسئول ثبت نام رو بگیرن زنگ نزنه به میراث فرهنگی.

تا اینجا باز اوضاع خیلی بد نبود اقلا 4 تای دیگه شون می تونستن گواهینامه بگیرن و این باعث امیدواری بود اما وقتی فنریر در حین امتحان شهری از افسر ازمون گیرنده یه گاز گرفت و آرتور هیپوگریفشو دنده عقب کوبوند به جدول امیدشون رنگ باخت. ترامپ هم به دلیل ماگل بودن باید اول مدارک هویتیش ترجمه میشد و طبیعتا مثل بقیه رفت قاطی باقالی ها.
مونده بود این وسط فقط پلویز! اونم دید تک افتاده گفت خیلی نامردین و حالا که اینطوره من دیگه بازی نمیکنم!

و اینگونه بود که تیم کلهم به بوق رفت، بدون در نظر گرفتن اینکه فنریر به خاطر گاز گرفتن افسر تحت تعقیب بود. حالا فقط یه هفته مونده بود به مسابقه و نه جارویی داشتن و نه گواهینامه که بتونن باهاش یه جک و جونوری برای پرواز جور کنن.
این بود که همه در کمال افسردگی توی رختکن ولو شده بودن کسیم حس و حال نمیکشید چیزی بگه. تنها کسی که ریلکس بود پرویز بود که گوشه رختکن خواب بود و خروپفش به راه بود.
حالا دیگه از بیرون هیچصدایی به گوش نمی رسید. احتمالا همه برگشته بودن داخل. آرتور از پنجره یه نگاه بیرون انداخت و اهی کشید. وقتش بود به بچه ها بگه برگردن داخل. اما همون لحظه فنریر جفت پا رفت تو افکارش.

- یافتم!

بقیه برگشتن به فنریر و لامپ مسخره ای که بالای سرش روشن شده بود نگاه کردن.

- چیو یافتی گرگ گنده بوقی؟باز بچه مچه دیدی؟

- اسیر شدیم این وقت شب.

- ای خیاردریایی بزدل! بایست و مردانه بجنگ!

لامپ بالای سر فنریر ترکید و برگشت چپ چپ به سر نگاه کرد.
- چی میگی باو شوما؟ میگم یافتم یعنی فهمیدم باس چیکار کنیم.

- بچه مچه بخوریم؟

- به آغوش مرگ بپیوندیم؟

- بخوابیم و به حق خواب دیگران احترام بذاریم؟

فنریر با متانت گفت:
- هیچکدوم. یه دوستی دارم که می تونه یه روزه 7 تا گواهینامه جعلی تمیز و مامان تحویلمون بده.

سرکادوگان شمشیرش رو تکون داد.
- تقلب کنیم؟منظورت دقیقا این بود ای گرگ گنده متقلب؟ سرکادوگان در تمام طول زندگیش هیچگونه تقلبی نکرده و حالا هم که تو قالب تابلو ادامه حیات میده نخواهد کرد. تقلب کردن کار خرچنگ های دریایی بزدله.

فنریر به تای ابروشو بالا انداخت.
- نقشه بهتری داری شرافتمند؟ فعلا که حتی به عنوان ادم هم حسابت نکردن چه برسه شرافتمند.

سر کادوگان کفری شد و شمشیرش رو بیرون کشید و غوداگویان به طرف فنریر هجوم اورد تا حقش رو کف دستش بذاره. اما با مغز رفت تو حاشیه تابلو و نقش زمین شد. آرتور گه گوشاش تیز شده بود از جا پرید. یه لگد نثار پرویز کرد و سعی کرد به دعوا خاتمه بده.
-دعوا نکنین تو این وضعیت. به نظرم حرف بدیم نمیزنه. وضعیتمون رو نمیبینین؟ وقتی باقی نمونده و هفته دیگه مسابقه داریم اگر دقت کرده باشین. فنر... چقد باس بسلفیم تا گواهینامه تا فردا دستمون برسه؟

فنریر:

زمان حال- مسابقه

- حالا توپ دست بچه های گریفندوره. آتور توپ رو زده زیربغل و با بیشترین سرعتی که جاروش اجازه میده ویراژ میده...اوه انگار جاروش سوخت تموم کرد.

جارو پت پتی کرد و خاموش شد و ارتور جیغ کشان درحالیکه رد سیاهی تو آسمون از خودش به جا می ذاشت سقوط کرد.
- خب به نظر میاد کاپیتان گریفندور از دست دادیم. از مهاجمین ریون باز لینی میاد جلو تا توپ رو بگیره. دقت کردین از اول بازی تا حالا فقط لینی توپ رو دست گرفته؟

واقعیت هم همین بود. از اول بازی سو لی با جونوری که سوارش بود دچار مشکل بود و همینکه تونسته بود تو هوا خودشو نگه داره تا اون لحظه، خیلی شاهکار کرده بود. گابریل هم که مرتب داشت در اشکال مختلف از خودش سلفی میگرفت و خیلی روند مسابقه براش جذاب نبود.
- لینی توپ به دست میره سمت دروازه گریفندور تا برای بار چندم گل بزنه. پرویز که مطابق معمول خوابه و کاپیتان تیم هم دیگه نیست لگد نثارش کنه. در نتیجه لینی با خیال اسوده میره طرف دروازه گریف. باز به غیرت فنریر که با دهان گشوده میاد به استقبالش...اوه و داور سوت میزنه!

همه نگاه ها برگشت سمت داور تا ببینن چه خطایی اعلام کرده. اما سریع مشخص شد داور کلا بازی رو متوقف کرده و همزمان با حرکت دستش از بازیکن ها خواست روی زمین فرود بیان.
-بازی متوقف شد و معلوم نیست چرا داور بازی رو متوقف کرده. بازیکن ها تک به تک فرود میان.

چند دقیقه بعد- روی زمین

چندتا آژدان باتوم به دست ایستاده بودن و تک به تک بازیکن هارو موقع فرود برانداز میکردن. وقتی همه جمع شدن دور هم به استثنای ارتور که با برانکارد اوردنش یکی از مامورا تک سرفه ای کرد و از جیبش یه کاغذ دراورد تا تو چشم و چاله بازیکن ها فرو کنه.
- این یه حکم رسمیه مبنی بر اینکه ما اجازه داریم مدارک شمارو کنترل کنیم. گزارش شده بهمون که تعدادی مدارک جعل شده که بینشون چندتا گواهینامه رانندگی پایه یک وجود داشته یعنی کسی که دستگیر کردیم به صراحت اقرار کرد چندتا گواهینامه جعل کرده برای این بازی.

بچه های تیم گریفندور:

بچه های تیم گریف که عین خر عرق می ریختن و تو دلشون انواع و اقسام فحش هارو نثار فنریر میکردن با این رفیق دهن لقش دیوانه وار به دنبال راهی بودن تا یه جور قضیه رو از سر بگذرونن و سریع مدارک جعلی رو سر به نیست کنن.
بچه های ریون هم که بسیار بچه های مثبتی بودن و به هیچ وجه خون شیرین عسل بازی تو رگهاشون نبود مدارک رو دراورده بودن و به مامورا نشون میدادن تا مطمئن باشن تقلبی نکردن و بعضا یه ابنباتی چیزی هم کادو بگیرن. البته به جز سو لی که هنوز نتونسته بود فرود بیاد.
ولی مامور به نظر نمی رسید اب نبات داشته باشه. چون تا کارش با ریونی ها تموم شد بدون اینکه چیزی بگه یه سری براشون تکون داد و برگشت طرف گریفندوری ها. دستش رو دراز کرد و منتظر موند تا مدارکشون رو بگیره.

- ام...چیزه فکر کنم مدارکم تو خوابگاه جا مونده.

- منم همینطور...تو چمدونم گذاشتم یادم رفت بیارم...

- خرررررر...پپپپپپپپپپپف!

سرکادوگانم جو گرفت و شمشیر کشید تا بگه کسی از مادر زاده نشده بخواد بهش تهمت جعل بزنه اما فنریر سریع یه لگد زد به تابلوش و چپش کرد.
- دوستان همینجور که میبینید بچه های ما مدارک رو تو خوابگاه گذاشتن. اگر اجازه بدین بریم براتون بیاریم.

مامور: مشکلی نیست آقا همکاران ما شمارو تا اونجا راهنمایی میکنن و همونجا کنترل میشه مدارکتون.

دیگه امکان نداشت وضع از اینک هست بدتر بشه. ارتور که کلا موجودی بود که فشار عصبی رو نمی تونست تحمل کنه خواست بیاد جلو و سینه سپر کنه و به همه چیز اعتراف کنه و بگه غلط کردیم. این گرگینه مارو اغفال کرد. اما فرود ناگهانی سولی بیخ دماغش باعث شد تا سخنرانیشو شروع نکرده تموم کنه. ظاهرا جونورش کلا از کنترلش خارج شده بود. گرد و خاک صحنه رو برداشت و از وسط صحنه صدای جیغ و چندتا فحش ناموسی به گوش رسید و بلافاصله صدای غرشی بلند شد و مقادیری خون پاشید رو دوربین. صدای جیغ و فریاد از سمت جایگاه تماشاگرا بلند شد.
- مرلین کبیر! چیزی که سولی اصرار داشته هیپوگریفه ظاهرا یه مانتیکور از اب دراومده.

صدای جیغ و ویغ وحشت زده از جایگاه تماشاگرا بلند شد. همه از ترس بلند شده بودن و دنبال راه فرار میگشتن. همون لحظه از بین توده گرد و غبار یکی از مامورا با ظاهر خونین و درب و داغون کون کشون اومد بیرون و تو بیسیم داد زد:
- درخواست نیروی کمکی! یه مانتیکور گرسنه تو ورزشگاه کوییدیچ هاگ دیده شده...مامان!

بیسیم از دست مامور افتاد و یه چیزی اونو دوباره کشید تو گرد و غبار. ارتور بهت زده به بیسیمی که جلوی پاش افتاده بود نگاه کرد. نمی تونست شانسشون رو باور کنه. تو ورزشگاه مانتیکور که حالا منقار مصنوعی که سولی براش گذاشته بود کنار رفته بود داشت دنبال داورا و چندتا از مامورا میکرد. بقیه بچه های تیم ریون هم فلنگ رو از قبل بسته بودن. ارتور شونه ای بالا انداخت و کش و قوسی به بدنش داد و به بچه های تیمش که داشتن با دهن باز به این منظره نگاه میکردن گفت:
- خب...انگار این مسابقه هم مالید رفت. کی پایه ست بریم هاگزمید دو سیب البالو بزنیم؟


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۴ ۲۳:۲۰:۰۰


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
#7
گریفیندور
vs
اسلیترین


سوژه: قتل



شب بود و ماه با وضوح هر چه تمامتر تو آسمون جولون می داد. کاری هم نداشت چند نفرو اون وقت شب با خودنماییش به بوق میده و مجبورشون میکنه تبدیل شن به هیولاهای بی شاخ و دم و پاچه ملت بخت برگشته رو بگیرن. اگرچه صرف نظر از این مصیبت هاش شب آرومی بود. به نظر می رسید کل جامعه جادوگری اون وقت شب خواب باشن. هرچند هیچکس نمی تونه با قطعیت این حرف رو تایید کنه چون همیشه استثنائاتی هم پیدا میشن.
دوربین روشن شد و نمای ورودی خانه ریدل ها به نمایش در اومد. بعد آروم به راه افتاد تا مبادا اگر گرگینه ای چیزی اون اطراف بود توجهش بهش جلب بشه. از در ورودی که رودولف جلوش خوابش برده بود وارد خونه شد. تا اینجا معلوم نبود دوربین هدفش از این کار چیه و این وقت شب دزدکی وسط تالار ورودی خونه ریدل چیکار داره. دوربینه دیگه سرشو عین تسترال می ندازه پایین میره تو خونه ملت!

همون لحظه کراب که وسط تالار تاریک جلوی آینه تمام قد ایستاده بود و داشت خودش رو تو آینه برانداز میکرد متوجه حضور دوربین شد و با حالت تهدیدامیزی اومد جلو.
- تو کی هستی؟یا شایدم چی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ اومدی جاسوسی؟ از مادر زاده نشده کسی که جلوی کراب بخواد از اربابش جاسوسی کنه.

دوربین اومد نگاه طوری به دوربین بندازه که متوجه شد خودش دوربینه پس عوضش به پروفایل کاربری کراب اشاره کرد و کراب با دیدن عنوان کاربرار عضو گریه کنان از کادر خارج شد. دوربین لبخند شیطانی زد ولی بعد یادش اومد دوربین ها نمی تونن لبخند بزنن پس نیشش رو بست.
با بلند شدن سر و صدایی از طبقات پایین تر خونه دوربین یاد ماموریتش افتاد و به طرف صدا حرکت کرد. پله هارو آهسته پایین رفت و رسید به سردابه های خانه ریدل و پشت ازمایشگاه هکتور ایستاد.
از سر و صداهایی که به گوش می رسید واضح بود یه نفر تو آزمایشگاه سخت مشغول کاره. اساسا رو به رو شدن با هکتور نصف شبی اون هم وسط مقر مرگخوارا می تونه بدترین اشتباهی باشه که یه شخص میتونه مرتکب بشه. ولی دوربین هر کسی نبود. بلافاصله در با صدای قیژی باز شد. نور به راهروی تاریک هجوم آورد و سایه ی بزرگی از بین نور آشکار شد و صدای خنده دیوانه واری به گوش رسید. حتی خود نویسنده هم از شدت هیجان نفسش رو در سینه حبس کرد. فضا جوری بود آدم فکر میکرد الان قراره فرانکشتاین تو سوژه ظاهر بشه. ولی کمی بعد مشخص شد کسی که سایه اش افتاده بود رو زمین فرانکشتاین نبوده. حتی هکتور هم نبود بلکه سایه مال ترامپ بود.

درحالیکه با اون هیکل چاق و گنده با بدبختی از بین قفسه ها رد میشد، سخت مشغول گشتن بین شیشه های معجون هکتور بود. تا اون لحظه کل قفسه های معجون هکتور رو روی میز خالی کرده بود و روی زمین هم تعدادی خرده شیشه و معجون های پخش و پلا شده دیده میشد. هیچکس هم نمی دونست ترامپ دقیقا داره دنبال چی میگرده. به نظر هم نمی اومد کسی در مورد سومصرف معجون های هکتور بهش هشدار داده باشه. هرچند هیچ هم بعید نبود تمام هشدارهارو به نیم کره شمالی مغزش دایورت کرده باشه.
- معجون عوض کردن زمان، معجون تغییر لباس؟ بذارم تو جیبم به درد ملانیا می خوره...هوم... معجونه...اسم نداره چرا؟ چه بوی چرتی هم می ده اینو با چی درست کرده؟ از رنگش معلومه به درد نمی خوره...خب بعدی چیه؟ معجون تقویت موی سر ارباب؟ معجون دور دنیا در 80 روز؟ معجون مدرسان شریف؟ معجون بیست و نه دو تا شش؟ وات د...؟

چند ساعت بعد

ترامپ هنوز داشت برای خودش بین قفسه های تموم نشدنی آزمایشگاه می گشت و زیر لب با خودش حرف می زد. عوامل فیلمبرداری هم دوربین رو خاموش کرده بودن و نشسته بودن داشتن قلیون می کشیدن و نون ببر کباب بیار بازی میکردن.
اما درست همون لحظه که تهیه کننده موفق شد بزنه رو دست کارگردان و کارگردان تلاش کرد قلیون رو بکنه تو حلقش صدای جیغ ترامپ بلند شد.
- ایول! یافتم!

تصویر سریع زوم شد تو شیشه ای که ترامپ فاتحانه بالا گرفته بود. معجون رو به راه کردن اوضاع!
ملت چه داخل پست چه خارجش به سختی آب دهانشون رو قورت دادن. همه از وضعیت بد ترامپ خبر داشتن. در آستانه استیضاح بود. امار نشون میداد حتی تو نظرسنجی های مقدماتی انتخابات از همه دموکرات ها عقب تره. فضاحتش تو عرصه سیاست خارجی که دیگه گفتن نداشت و همه فهمیده بودن آدم ترسو و بی وجودیه. تو کوییدیچ هم که کاملا مشخص بود به هیچ جا نمی رسه و البته کم مغز بودنش هم بر کسی پوشیده نبود ولی چون خنگ بود طبیعتا این موضوع زیاد ناراحتش نمیکرد. ولی هرچقدر هم وضعیتش خراب بود خوردن یه شیشه از معجون های دست ساز هکتور به هیچ وجه راه حل مناسبی به نظر نمی رسید. اما ترامپ هم کسی نبود که به حرف کسی گوش بده مخصوصا اگر اون حرف منطقی بود! متاسفانه کسی هم اون وقت شب نبود که بهش هشدار بده. پس در شیشه رو باز کرد و یه نفس همه رو رفت بالا. قیافه ترامپ سریع رفت تو هم و شیشه از دستش رها شد. رنگش اول سبز شد. بعد قرمز شد کم کم رو به سیاهی رفت و دوباره برگشت به حالت سابق خودش. درحالیکه به نفس زدن افتاده بود سرش رو بالا گرفت و موهاش زشت بلوندش رو زد عقب:
- حتی از دستپخت ملانیا هم بدتر بو...ویژژژژ!

مثل این بود که زمین یهو دهن باز کرده باشه و ترامپ رو قورت داده باشه. ترامپ با صدای پقی ناپدید شد.انگار که هیچ وقت وجود خارجی نداشته. حالا آزمایشگاه هکتور خالی بود البته متاسفانه شلوغ کاری ترامپ هنوز سرجاش بود و یقینا هکتور از دیدن این وضعیت خیلی خوشحال نمی شد.
عوامل پشت صحنه با دهن باز به این منظره نگاه میکردن. همون موقع کارگردان پرسید:
- احیانا کسی اینجا شماره بایدن رو نداره؟

همان لحظه- ناکجاآباد

دوباره همون صدای پق کذایی به گوش رسید و شخص ترامپ تمام هیکل پخش زمین شد. سریع بلند شد تا سر و وضعش رو مرتب کنه مبادا ملت با اون وضعیت ببیننش. ولی جایی که ترامپ فرود اومده بود کسی حضور نداشت. جایی که ایستاده بود شبیه یه سالن بزرگ با دیوارهای دود خورده بود. روی در و دیوار انواع و اقسام جسدهای خون آلود و تیکه پاره شده میخ شده بودن و رد خونشون تا روی زمین کشیده شده بود. سالن خروجی های زیادی داشت که به نظر می رسید به راهروهای تنگ و تاریک و بی انتها ختم می شن. فضا گرفته و ملال آور بود.

ترامپ چرخید و دور و برش رو نگاه کرد و سعی کرد علت حضورش رو تو این مکان درک کنه. اون خواسته بود اوضاع سر و سامون بگیره ولی به نظر نمی رسید حضورش در اینجا کمکی بکنه. ترامپ مدت ها فکر کرد و به مغزش فشار آورد ولی از اونجایی که به جای مغز کلش رو با پهن پر کرده بودن افکارش راه به جایی نبردن جز اینکه احتمالا این وضعیت، کار بایدن رقیب سیاسیش بوده و سریع دست کرد تو جیب کتش تا گوشی مشنگیش رو دربیاره و یه توییت بذاره و به دنیا اعلام کنه که بایدن ادم فاسدیه و باید مثل سگ پرتش کرد بیرون. حالا منظورش از بیرون کجاش بود کسی جز خودش نمی دونست. ولی همون موقع یادش اومد گوشیش رو روی میزش تو کاخ سفید جا گذاشته.
دیگه کم مونده بود دود از کلش بزنه بیرون که صدایی توجهش رو جلب کرد.
- تو کی هستی؟

ترامپ برگشت و با دیدن کسی که یه مرتبه و بدون هیچ صدایی جلوش سبز شده بود سه متر از جا پرید. مردی که ترامپ رو مورد خطاب قرار داده بود سر و وضع عجیب و حتی میشه گفت ترسناکی داشت. پوست صورتش سوخته بود و بعضی قسمت ها تا روی گوشت آب شده بود و کلاهی که روی سرش بود نمی تونست لبخند شوم و شیطانیش رو مخفی کنه. تو دست راستش به جای انگشت چهارتا چنگال تیز و آهنی داشت.
معمولا دیدن همچین ادمی تو همچین فضایی نشونه شومیه ولی صد افسوس که طرف مقابل ترامپ بود توقع درک موقعیت توسط ترامپ غیر ممکن بود. درحالیکه با غرور سینه شو جلو می داد، سرتاپای غریبه رو برانداز کرد:
- خود تو کی هستی؟ می دونی من کیم؟ اگر می دونستی با این گستاخی جلوم نمی ایستادی. نکنه جاسوس بایدنی؟من هیچ تماسی با رییس جمهور اوکراین نداشتم. کسی نمی تونه از زیر زبون من حرف بکشه. من یه حرفه ایم.

مرد لبه کلاهش رو لمس کرد. تا حالا آدم های زیادی رو دیده بود ولی تا حالا با همچین کسی رو به رو نشده بود. مطمئنا هنوز نمی دونست کجاست و با کی رو به رو شده. با متانت گفت:
- به من میگن فردی کروگر. تو در حال حاضر تو عالم خواب و رویا هستی که یه جورایی قلمرو منه. تا به حال هیچ موجود زنده ای بدون اجازه من وارد اینجا نشده مگه اینکه هوس کرده باشه مثل اونا به دیوار میخش کنم.

فردی با لبخند خبیثی به جسدای روی دیوار اشاره کرد. ترامپ موجود بی مغز و بی شعوری بود. اعتماد به نفسش یکی از دلایل سوراخ شدن لایه اوزون بود و کلا بارها ثابت کرده بود درک درستی از هیچ چیز نداره. حتی وقتی که نتیجه تست هوشش مساوی با هوش غول های غارنشین دراومده بود اصرار داشت که تست هوش به درستی طراحی نشده. ولی دیدن یه ردیف جسد میخ شده به دیوار چیزی نبود که به هوش ربطی داشته باشه.
در نتیجه به سختی اب دهنش رو قورت داد و خیلی نامحسوس یه قدم عقب گذاشت تا از چنگال های تیز فردی یا هر کوفتی که بود عقب بمونه.
- ام...میگما...چیزه یعنی...نظرت چیه مذاکره کنیم؟

صبح روز قبل از مسابقه- تالار گریفندور

صبح شده بود و ملت راه افتاده بودن دنبال گرفتاری و بدبختیاشون. اتاق عمومی تالار پر بود از دانش اموزایی که داشتن بهم تنه می زدن یا غرغرکنان دنبال کیف و کفششون میگشتن تا برن سر کلاس. بعضی هاشون هم سعی میکردن لحظه اخری مشقاشون رو تموم کنن.
وسط اون بلبشو آرتور بین جمعیت داشت دنبال یه شخص مشخصی می گشت که ظاهرا گم شده بود.یکم اینور و اونور تالار رو با دقت نگاه کرد. سر چندتا بچه سال اولی داد زد و اشکشون رو درآورد. یه دور از در تالار رفت بیرون و دوباره برگشت داخل و سر چند نفر دیگه داد زد و سینه شو جلو داد تا ملت مدال ارشدی و نظارت تالارش رو ببینن. آخر سر هم با عصبانیت در حالیکه پاهاشو می کوبید زمین، رفت طرف خوابگاه پسرها و کاملا بدون غرض پای پرویز رو که روی لحاف جلوی شومینه خوابیده بود لگد کرد.

پرویز: اسیر شدیم این وقت روز.

تو خوابگاه بچه های تیم مشغول جمع و جور کردن وسایل و پوشیدن لباسای کوییشون بودن تا برای بار اخر برن تو زمین برای تمرین. فنریر که مشغول بستن دکمه های رداش بود با شنیدن صدای پای آرتور سرش رو بلند کرد.
- چی شد تونستی پیداش کنی؟

آرتور با خستگی روی تختش ولو شد.
- نه معلوم نیست کدوم گوری رفته اصلا.

صدای فریاد سرکادوگان از اونور اتاق بلند شد.
- چقدر بهتون هشدار داده بودیم این مرتیکه قزمیت رو نیارید تو تیم. عزت و شرف تیم رو فدای این مردک خیار دریایی بی مصرف کردین!

ارتور خواست بگه "خب حالا! خودتون اول کاری با اومدنش موافقت کردین و گفتین سوژه سازه!"
ولی گفتن این حرف ها وقتی در جوار مرگ نشسته بود شجاعتی بیشتر از شجاعت گریفندوری می خواست. در نتیجه ترجیح داد سکوت اختیار کنه. همون لحظه عله به کمک عصاش آخ و اوخ کنان بلند شد. بالاخره سنی ازش گذشته بود. در هر حال کمتر کسی تا حالا تونسته عصر دایناسورهارو با چشم ببینه. عله کمرش رو راست کرد و صاف ایستاد. بعد برگشت با چند جفت چشم که بهش زل زده بودن رو به رو شد.
- چیه همه به من زل زدین؟قرار نیست من اینجای داستان چیزی بگم.

بقیه با دلسردی نفسشون رو دادن بیرون. امیدوار بودن عله یه راه حلی براشون داشته باشه. همون لحظه کله پرویز از لای در ظاهر شد.
- نمیخواین صبحونه بخورین؟ پس چرا منو بیدار کردین؟ اسیر شدیم این وقت روز.

همان لحظه- عالم رویا

بالاخره ترامپ موفق شد تا فردی رو قانع کنه باهاش مذاکره کنه و یه قرارداد تنظیم کنن. فردی که مدت ها بود تو عالم رویا گیر کرده بود موافقت کرد تا بره هاوایی اب و هوایی عوض کنه و کلیدهاشو بده به دست ترامپ تا در نبودش به وظایفش عمل کنه. البته چیزهایی که فردی ازشون به عنوان شرح وظایف یاد کرده بود شامل لیستی از کشتن و تیکه تیکه کردن ادمایی بود که مورد خشم و غضب فردی قرار گرفته بودن و قرار بود خواب بهشون حروم بشه. ترامپ ولی به این کارها کاری نداشت. مهم این بود که امریکا بی رییس جمهور نشه حالا هرچقدرم که سبک مغز و بی خاصیت باشه.

در نهایت ترامپ دسته کلید و لیست به دست راه افتاد تا کارهای فردی رو به انجام برسونه. اول کاری طبق لیست عمل کرد. چند نفری رو تو خواب ترور کرد. یه چندتایی رو هم طبق راهنمایی فردی به سیخ کشید ولی چون مثل فردی حرفه ای نبود تمیز کار نکرد و در و دیوار رو به گند کشید. بعد هم هن و هن کنان جسد هارو رو زمین کشوند تا کف زمین رو هم به بوق بده و در نهایت همه شون رو مثل گونی سیب زمینی پای دیوار کنار هم چید. بعد هم با گوشی یکی از قربانیا که کش رفته بود از خودش و جسدها سلفی گرفت و تو اینستا شیر کرد تا ملت به داشتن همچین رییس جمهور ادمکشی افتخار کنن.

اول کاری همه چیز خیلی جالب بود و به ترامپ احساس خوبی می داد. عین مرگ شده بود. باجذبه و با ابهت. حالا اون داس دستش می گرفت و ادم می کشت ترامپ کلید می انداخت می رفت تو اتاق قربانی. حتی می تونست بگه اون با ابهت تر از مرگ شده بود.
از شنیدن جیغ و فریاد و التماس های قربانی ها احساس لذت و قدرت می کرد و چیزی نموده بود از شدت غرور بترکه. ولی این کار کم کم ترامپ رو خسته کرد. چرا باید فقط کسایی رو می کشت که فردی می خواست؟ پس خودش چی میشد؟ ایا درست بود یه رییس جمهور با کلاس و با ابهتی مثل اون کارهایی رو انجام بده که یکی مثل مرگ انجام میده؟
این افکار باعث شدن ترامپ کم کم وسوسه بشه و بره سر وقت درهایی تو راهروهایی که تو قرارداد نیومده بود.. کلا این یه اصل ثابت شده بود که ترامپ هیچوقت به قول و قرارهاش پایبند نیست.

عالم واقعیت- روز مسابقه بین گریفندور و اسلیترین

در حینی که ترامپ اونطرف مشغول اتیش سوزوندن بود، تو عالم بیداری روز مسابقه تیم های اسلیترین و گریفندور رسیده بود. ورزشگاه شلوغ بود. اغلب تالارها برای پیچوندن درس و کلاس مسابقه رو بهونه کرده بودن و برای تماشای مسابقه اومده بودن و طبیعیتا ورزشگاه جای سوزن انداختن نبود. از عجایبه تو این وانفسای کمبود عضو و کاربر این همه جمعیت رو از کجا اورده بودن ریخته بودن تو ورزشگاه!
سرتاسر ورزشگاه پوشیده شده بود از پرچم های سبز و قرمز که سرجمع ترکیب بسیار مزخرفی رو تشکیل داده بودن.
دقایقی میشد که مسابقه شروع شده بود. صدای جیغ و داد طرفدارهای دو تیم به سختی اجازه می داد صدای گزارشگر به گوش برسه.
- توپ رو دادن دست هوریس از تیم اسلیترین. به شخصه فکر میکنم استفاده از دو تا معجون ساز تو ترکیب تیم که یکیشون هکتوره تصمیم درستی نبوده باشه. به نظر میاد هکتور از اینکه توپ دست هوریسه ناراضیه.

صدای فریاد اعتراض طرفدارای اسلیترین از اونطرف زمین بلند شد که گزارشگر رو هو کردن یه چندتا فحش ناموسی هم رد و بدل شد که توسط مدیران مجرب همیشه در صحنه سانسور و عوامل متخلفش بلاک و تبعید شدن. وقتی تو ایفای نقش چهارتا شناسه فعال حضور نداشته باشه هر ممد پاتری میاد گزارشگر میشه.

در حینی که هکتور و هوریس داشتن گیس و ریش نداشته هم رو میکندن تا ثابت کنن کی بازیکن بهتریه بچه ها گریف عاطل و باطل وایساده بودن چون وقتی توپ دست حریف بود ولی حمله ای صورت نمی گرفت کاری نبود که انجام بدن.
مرگ در مقام مدافع همینطور شق و رق وسط زمین و هوا معلق مونده بود و به لیست توی دستش زل زده بود. توی لیست اسم چند نفر بدون اینکه نوبت مرگشون رسیده باشه خط خورده بود ولی مرگ نمی دونست کی در کجای دنیا داره بی اجازش ارواح رو روانه دنیای دیگه میکنه. ولی از اونجایی که مرگ شخصیت مهمی نداشت و قرنی یه بار آن میشد خوددرگیریش تو اون لحظات توجه کسی رو جلب نکرد.
در همون حال که مرگ مشغول تجزیه و تحلیل بود، عله هم فرصت رو مغنتم شمرد روغن به دست رفت سمت دروازه تا سرکادوگان کمرش رو مالش بده. فسیل بودن هم سختی های خودش رو داره در هر حال.

آرتور هم که به شدت حوصلش سر رفته بود رفت طرف پرویز بخت برگشته که بی خبر از همه جا سرش رو گذاشته بود رو جاروش و خوابیده بود و یه لگد نثارش کرد تا یادش بمونه وسط زمین جای خوابیدن نیست. تنها کسانی که داشتن حرکت میکردن بوریس جانسون و علامت شوم بودن. کسی دقیق نمی دونست یه علامت معلق بین زمین و آسمون که حتی حالت مادی هم نداره چطور میخواد گوی زرین رو بگیره ولی خب این چیزی بود که به تیم اسلیترین مربوط بود. در هر صورت هرچی که بود اقلا علامت شوم می دونست داره دنبال چی میگرده. بر خلاف بوریس که مدل غول های غارنشین و به ضرب طلسم رو جاروش نشسته بود و به دسته جارو چنگ انداخته بود تا باد نبرتش و مرتب به در و دیوار میخورد و یه بار هم مستقیم رفت تو جایگاه تماشاچی ها تا پاک ابروی تیم رو ببره با این انتخابشون.

بعد از اینکه تلاش اعضای تیم گریف برای پیدا کردن ترامپ شکست خورد با توجه به اینکه تنها رییس جمهور دنیای مشنگی که از لحاظ حماقت و بی شعوری به ترامپ شباهت زیادی داشت بوریس جانسون بود، ناچار شده بودن برن خرکشش کنن و برای مسابقه بیارنش. کسی هم توقع نداشت جانسون بتونه کاری از پیش ببره همونطور که ترامپ هم عرضه انجام کاری رو نداشت و صرف حضورش برای پر کردن جاهای خالی بود. وقتی که کلا چند نفر تو ایفای نقش حضور داشته دارن که نصفشون هم فعالیتی ندارن، برای جور کردن اعضای تیم و برگزاری مسابقه آدم مجبور به چه کارهایی که نمیشه!
عاقبت با ریش و گیس گرو گذاشتن داورها، موفق شدن هوریس و هکتور رو از هم جدا کنن تا مسابقه ادامه پیدا کنه.


همان لحظه- عالم رویا

دوربین از راه رسید و بی مقدمه زوم کرد روی ترامپ که مثل شیر زخمی در حال قدم زدن وسط سالنی بود که تا اون لحظه پای دیوارهای سیاهش از کشته پشته ساخته بود.
اول کاری همه چیز خوب بود. یعنی اول کاری که ترامپ شروع کرده بود به سرک کشیدن به حریم خصوصی اشخاص دیگه ای که فردی منعش کرده بود.
سرک کشیدن به خواب زن های خوشگلی که تو عالم بیداری بهشون دسترسی نداشت و سلفی گرفتن باهاشون خیلی بهش حال داده بود ولی وقتی هوس کرد ببینه نزدیکانش در چه حال هستن حالش حسابی گرفته شد. از ملانیا گرفته که تو خواب میدید از ترامپ طلاق گرفته و با نصف ثروتش داره با یه جوون برازنده عشق و حال میکنه، تا تک تک بچه هاش که خواب مردنش رو میدیدن و اینکه چطور اون ثروت رو تصاحب میکنن.

ترامپ که دود از کله ش بلند شده بود رفت سر وقت کسایی که ازشون متنفر بود تا دق و دلیش رو سرشون خالی کنه. اول از همه با لبخند خبیثی بر لب رفته بود سراغ جو بایدن تا کلا ریشه اش رو خشک کنه. ولی بایدن زرنگتر از این حرف ها بود و سریع صحنه خوابش از خوشگذرونی تو ساحل با در و داف های با کلاس به صحنه جنگ تبدیل شد و ترامپ هم که جز پنچه عاریتی فردی کروگر چیز دیگه ای نداشت و اساسا هم وجود جنگیدن نداشت، دمش رو گذاشت رو کولش و با فحش های ناموسی میدون رو خالی گذاشت تا یه بار دیگه ترسو بودنش رو به عالم و ادم ثابت کنه. بعد رفت سر وقت رییس جمهور چین ولی چون مثل اون بلد نبود فن کنگ فویی بزنه با لگد از خوابش پرت شد بیرون. رییس جمهور کره شمالی هم تو خواب با موشک دنبالش کرد و مجبور شد فلنگو ببنده در نتیجه تصمیم گرفت اصلا به خواب مسئولین ایرانی نزدیک هم نشه چون ثابت کرده بودن با کسی شوخی ندارن. ولیعهد عربستان هم که ازش دل خوشی نداشت تو خواب با شمشیر رفت به استقبالش تا ترامپ کاملا شیرفهم بشه اساسا مردم خاورمیانه اعصاباشون تعطیله!

نفر بعدی مرکل بود که همیشه رو مخ ترامپ بود و بدش نمی اومد اتیشش بزنه ولی بسکه بی عرضه بود پاش به لبه تخت مرکل گیر کرد و گالن بنزین برگشت رو خودش اگر سریع نپریده بود تو گودال اب کثیفی که وسط سالن خونه فردی بود قطعا دنیایی از شرش خلاص می شدن ولی صد افسوس که شانس با اهل دنیا یار نبود. بعد رفت سر وقت پوتین عزیزش تا باهاش درد و دل کنه ولی پوتین اصلا نخوابیده بود و پیام نو سیگنال برای ترامپ مخابره کرد تا در نهایت با دلشکستگی راهش رو کج کنه و بره سر وقت بقیه.
اون وسط هم مچ مکرون رو تو خواب گرفت که با یه عالم در و داف دور از چشم زنش خلوت کرده بود و به شرط اینکه چیزی به زنش نگه گوشیش رو ازش گرفت چون گوشی قبلی وقتی پریده بود تو اب به بوق رفت. اما وقتی توییتر مکرون رو چک میکرد حسابی بهم ریخت. به کل مسابقه رو فراموش کرده بود و گویا تیم به جای اون از بوریس جانسون دعوت کرده بود بهشون بپیونده. رقباش هم از وضعیت سواستفاده کرده بودن تا به دنیا نشون بدن ترامپ چه موجود غیرقابل اعتماد و غیرمسئولیه ولی چیزی که بیشتر ناراحتش می کرد این بود که چطور بچه های تیم به این نتیجه رسیده بودن اون و بوریس جانسون خیلی شبیه همن؟ ترامپ خیلی خوش قیافه تر بود. باید هر جور شده برمیگشت و این رو به دنیا ثابت میکرد.
درحالیکه همچنان در حال قدم زدن بود ناگهان فکری به ذهنش رسید و لبخند کجی رو صورتش ظاهر شد.

زمان حال- ورزشگاه کوییدیچ

مسابقه کماکان ادامه داشت. تا اون لحظه اسلیترین با 20 امتیاز جلوتر بود و هنوز هم گوی زرین رو کسی نگرفته بود. صدای گزارشگر به گوش رسید:
- توپ مجددا دست هکتوره که میره سمت دروازه گریفندور. اون چیه تو دستش؟معجون؟

دقیقا همین بود. هکتور یه شیشه معجون از جیبش درآورده بود که احتمالا معجون گل زدن یا همچنین چیزی بود. گزارشگر ادامه داد:
-احیانا جایی گفته نشده که استفاده از معجون تو مسابقه ممنوعه؟

احتمالا جایی گفته شده بود ولی کار به اونجاها نکشید. حتی مرگ هم که داسش رو بلند کرده بود تا بره سراغ هکتور یا داور که سوتش رو دراورد تا خطا بگیره هیچکدوم نیاز به این کارها پیدا نکردن چون معجون تو صورت هکتور منفجر شد . این یه اصل شناخته شده بود که معجون های هکتور همیشه درست عمل میکنن.
- توپ از دست هکتور می افته و آرتور اون رو می قاپه و به سمت دروازه اسلیترین میره.

صدای تشویق طرفدارهای تیم گریفندور بلند شد.
- رابستن رو پشت سر می ذاره و از توپ بازدارنده که بانز به طرفش پرت میکنه جا خالی میده.

آرتور هم زمان با گزارش مسابقه از بغل پرویز که روی جارو خوابش برده بود رد شد و تو گوشش نعره زد:
- بلند شو مرتیکه بوقی آسمون جل!

- کاپیپتان گریفندور سر مدافع تیمش فریاد میزنه و همزمان که هوریس به سمتش حمله ور میشه توپ رو پاس میده به عله. عله عصاش رو بالا میاره با یه ضربه محکم توپ رو به سمت دروازه اسلی میفرسته و...گل! گل برای گریفندور. گریفندور 60 اسلی 70.

فریاد شادی طرفدارهای گریفندور با غرولند اعضای اسلیترین تو ورزشگاه پیچید.
- کاپیتان تیم اسلی رو میبینیم که داره با داور جر و بحث میکنه. ظاهرا معتقده که ضربه با عصا رو نباید گل حساب کرد ولی هیچ جا گفته نشده که گل با عصا رو نباید گل به حساب آورد.

دوباره صدای هو کردن طرفدارهای اسلیترین از اطراف ورزشگاه بلند شد. اما همون لحظه وسط زمین داشت اتفاق های عجیبی رخ می داد. پرویز برخلاف همیشه که خواب آلود بود حالا کاملا هشیار سرجاش نشسته بود و به هیچ وجه به نظر نمی رسید این اثر داد و فریاد آرتور بوده باشه. سرکادوگان که زودتر از بقیه متوجه حالت غیرطبیعی پرویز شده بود به بقیه گفت:
- یکی از شما بره ببینه این خیار دریایی بی خاصیت چه مرگشه؟

بقیه خودشون رو به پرویز رسوندن که به وضوح رنگش پریده بود. فنریر با تردید گفت:
- یه دفعه چش شد؟

- حتما پونه بهش زنگ زده هارهارهار!

آرتور با اعتماد به نفس جلو رفت و بقیه رو کنار زد.
- من این حالتو خوب می شناسم. شبیه حالت هریه تو کتاب اول که گوی زرین رو قورت داده بود. الان از دهنش در میارم!

این حرف آرتور باعث خوشحالی بچه ها شد. از بوریس جانسون که زرت و پرت می رفت تو دیوار کاری ساخته نبود چه بهتر که پرویز تو خواب گوی زرین رو قورت داده باشه. فقط کافیه از دهنش دربیارن و بدن دست اون جانسون بی خاصیت تا برنده بشن. یه پیروزی مفت و مجانی.
حالا توجه بقیه ورزشگاه هم به اون سمت جلب شده بود. صدای گزارشگر به گوش رسید.
- ظاهرا اون سمت زمین یه مشکلی هست. گویا برای یکی از اعضای تیم گریفندو اتفاقی افتاده. همه دوره...اسمش چی بود؟ اینجا نوشته پرویز... از مدافع های تیم گریفندور جمع شدن.

آرتور تا اون لحظه دستش رو تا ارنج کرده بود تو حلق پرویز و تا لوزالمعده اش رو به امید یافتن گوی زرین گشته بود. فنریر و عله هم پرویز بخت برگشته رو که کم مونده بود زیر دست ارتور جون بده محکم نگه داشته بودن. سرکادوگان که حوصله اش سر رفته بود با بی صبری شمشیرش رو تکون داد.
- چه شد؟پیداش نکردی آرتور؟این داور قزمیت بد نگاه میکنه. یک وقت به خاطر بد رفتاری با هم تیمی کارت زرد میگیریم ها!

آرتور که حالا دستش رو تا بازو فرو کرده بود تو دهن پرویز و عرق از سر و روش سرازیر بود گفت:
- نترس الان پیداش میکنم. یکم دیگه...اها خودشه یافتم! ام... قرار بود گوی زرین مو داشته باشه تو این بازی؟

بچه های تیم گریفندور:

آرتور دستش رو گذاشت رو کله پرویز و با تمام توانش سعی کرد چیزی رو که گرفته بود بکشه بیرون. فنریر نگاهی به سر و روی ارتور که عرق ازش میچکید انداخت و گفت:
- مطمئنی گوی زرینه؟ معلوم نیست این بابا چی خورده ها!

ارتور ترجیح داد این حرف رو نشنیده بگیره و به کشیدن ادامه داد. همون لحظه جاگسن سوت زنان از راه رسید. از راه رسید.

- هیچ معلومه دارین چه غلطی میکنین اینجا؟ دستت برای چی تو حلق هم تیمیته ویزلی؟

اما ارتور جواب نداد. لحظه ای بعد یه مشت موی زرد بی ریخت همراه دست آرتور از دهن پرویز خارج شد.

ملت حاضر در ورزشگاه:

آرتور که شدیدا جا خورده بود کلاه گیس زرد رو زود انداخت و دستش رو عقب کشید ولی اون چیزی که تو حلق پرویز بود به پیش رویش ادامه داد. چند ثانیه بعد یه کله طاس همراه یه جفت چشم ابی خشمگین و در نهایت یه کله نارنجی رنگ از تو حلق پرویز بیرون اومد. کله کچل سخنگویی به نام ترامپ!

کل ورزشگاه در سکوت غرق شد. اعضای هر دو تیم به اضافه خود داورها با دهن های باز و فک های به زمین چسبیده به کله ی ترامپ که از دهن پرویز بیرون اومده بود و اب دهن پرویز از سر و روش میچکید خیره نگاه میکردن.
- به حق تنبون ندیده مرلین! اینجا چه خبر شده؟

کسی جوابی نداشت نه برای گزارشگر نه برای ترامپ که دهن گشادش رو تا ته باز کرده بود و نعره می زد:
-کی اینجا فکر کرده بوریس جانسون در حد منه؟

ظاهرا کسی راه حلی برای این مشکل نداشت. داورها سریع یه گردهمایی تشکیل دادن تا برای این وضعیت یه فکری بکنن درحالیکه اعضای تیم گریفندور بهت زده داشتن به کله ترامپ نگاه میکردن که تلاش میکرد تا به صورت کامل از حلق پرویز بیاد بیرون. صدای همهمه و پچ پچ کل ورزشگاه رو فرا گرفته بود. اما درست همون لحظه که ترامپ تونست به طور کامل خودش رو بکشه بیرون صدای فریاد شادی طرفدارهای اسلیترین بلند شد. ظاهرا علامت شوم وقتی بچه های گریفندور حواسشون نبود موفق شده بود خودش رو به گوی زرین برسونه و بگیرتش. صدای گزارشگر بلندتر از صدای هلهله و شادی اسلیترینی ها به گوش رسید.
- خب ظاهرا علامت شوم موفق شد قبل از جانسون گوی زرین رو بگیره. اشکالی نداره همه ممکنه بدشانسی بیارن و با کله برن تو دیوار! مسابقه به اتمام رسید و برنده این بازی اسلیترینه!

بچه های تیم گریفندور که تازه از بهت ظاهر شدن ترامپ از تو دهن پرویز داشتن خارج میشدن با شنیدن خبر باختشون دوباره تو شوک فرو رفتن. سرکادوگان تو تابلوش از حال رفت و پرویز گریه کنان در حالیکه نیسان بار محبوبش رو صدا می زد از کادر خارج شد و گفت که از رفتار زشت بقیه به فدراسیون بین المللی کوییدیچ شکایت میکنه. بقیه اعضای تیم برگشتن و به ترامپ خیره شدن. ترامپ که خودش رو در محاصره چند جفت چوبدستی، یک داس و یه عصا می دید رجز خوندن رو فراموش کرد.
- ام...میگم. نیازی به خشونت نیست ها بچه ها. اون چیه تو دستته آرتور؟ و که نمیخوای منو طلسم کنی؟ ببینین من همه چیزو براتون توضیح میدم... اون داس رو از من دور کن...نه...نکنین... وایسین... به نظرم مذاکره کنیم خیلی بهتره نه؟.نه... دستتو بکش مرتیکه... اون چیزو از من دور کن... مذاکره... طلسم نه... کمک!




ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۷ ۲۲:۲۲:۴۳
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۷ ۲۲:۳۰:۳۴
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۷ ۲۲:۳۹:۱۹


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#8
اراذل و اوباش
vs
wwa
پارت دوم




بالاخره دنیای اطراف ثابت شد و گردباد رنگ های اطراف از چرخش ایستاد. سوراخی بین زمین و آسمون ایجاد شد تا ملت اراذل جیغ زنان روی زمین سبز و مسطح زیر پاشون سقوط کنن. شکی نیست که خواننده منتظر بود با منظره جنازه های تیکه پاره شده و خونین رو به رو بشه ولی نویسنده زرنگتر از این حرف ها بود و سریع یه کپه آت و آشغال از ناکجااباد ظاهر کرد تا بچه ها به سلامت روش سقوط کنن. حفره بالای سرشون هم با صدای ویژی بسته شد.

کمی طول کشید تا بچه ها بتونن تشخیص بدن چی به چیه و دست و پاشون رو از تو حلق و لوزالمعده هم بکشن بیرون و سر پا بشن.
آستریکس که از نور آفتاب هیچ خوشش نمی اومد جیغ کشان پرید زیر سایه یه درخت همون دور و بر پناه گرفت. گیدیون در حالیکه دست که آغشته به آب دهن پانداش رو با دنباله کت ناپلئون خشک میکرد یه نگاه به دو رو برشون انداخت.
- اینجا کجاست؟

جایی که فرود اومده بودن شبیه جاهایی نبود که می شناختن. به نظر می رسید تو یه محوطه بزرگ و سرسبز فرود اومده باشن. دور و برشون پر از بوته های کوتاه گل و گیاه بود.غیر خودشون کس دیگه ای اون اطراف دیده نمیشد.آرتور که مشغول تکوندن رداش بود با بی اعتنایی شونه بالا انداخت. مصمم بود با تکوندن رداش آشغال هارو از رو ببره و مجبورشون کنه خودشون داوطلبانه ازش جدا بشن. ولی ظاهرا آشغال های بی ادب و پررویی بودن و آرتور مجبور شد رداش رو کلا از تنش دربیاره.
- یکیمون نیست چرا؟

آرتور حین گفتن این جمله طوری رداش رو پشت و رو کرد که انگار قرار بود عضو گم شده از تو رداش بیافته بیرون. پاندا هم که مطابق معمول رو تپه آشغال ها ریلکس نشسته بود و دهنش میجنبید. طوری که انگار هیچ هدفی جز خوردن تو دنیا براش مقرر نشده حتی اگر اون چیزی که می خورد آشغال و پس مونده های غذای ملت باشه.
همون لحظه چشمش خورد به یه تیکه استخون صاف و براق و با اشتها دستشو دراز کرد تا اونم به نیش بکشه. اما عمو قناد سریع تشخیص داد اون چیزی که داره به طرف حلق پاندا میره چیه و پرید و از تو دهنش کشید بیرون.
- عه...نخور اینو... این مرگه...یعنی مال مرگه...البته نمیدونم مال کجاشه!

همه نگاهی به استخون تو دست عمو انداختن. حالا معلوم شد کی ناپدید شده. ظاهرا ساختار ظریف و شکننده مرگ زیر اون همه فشار دووم نیاورده بود. درحالیکه همه داشتن فکر میکردن حالا کی حوصله داره این جنازه رو از تو آشغالا بکشه بیرون و سرهم کنه، استخون تو دست عمو لرزید و پرید بیرون. کم کم استخونای دیگه هم از تو آشغال ها یکی یکی بیرون پریدن و تو یه نقطه به هم متصل شدن.
- ایول سیستم مونتاژ خودکار داره!

آخرین تیکه استخون بعد از اینکه پس کله ناپلئون رو مورد عنایت قرار داد پرید و سرجاش قرار گرفت و مرگ تمام و کمال جلوشون ایستاد. منتها چون هنوز رداش توی آشغالا جا مونده بود، آرتور سریع دوید تا برش داره هیکل قناص مرگ رو باهاش بپوشونه تا کل سایتو در معرض بلاک شدن قرار نداده.
- بالاخره یکی میخواد بگه اینجا کجاست یا نه؟

گیدیون اصولا صبر و حوصله کمی داشت. از وقتی که از دنیای مرده ها برگشته بود هم که بدتر شده بود. کلا موجود غیرقابل تحملی بود. اما هنوز کسی دهنشو باز نکرده بود چیزی بگه که جواب خودش از پشت سرشون ظاهر شد.
- شماها کی هستید؟ چطوری وارد مدرسه ما شدین؟

بچه ها اروم برگشتن. پشت سرشون سه تا پسر رشید و رعنا پوشیده در رداهای آبی ایستاده بودن.

***


دوربین زوم کرد رو صورت بچه های اراذل و اوباش که پوشیده در رداهای یک دست آبی و کلاه های آبی عجیب غریب نشسته بودن وسط یه جایی شبیه کلاس درس. کسی حرفی نمی زد و صرفا با نگاه های گیج و منگ در و دیوار و بعضا همدیگه رو نگاه میکردن. حتی ناپلئونم به نظر نمی رسید دیگه چیزی برای رجز خونی داشته باشه. سکوت اتاق رو هرازچندگاهی صدای خرت و خورت جویده شدن چوب بامبو زیر دندون های پاندا می شکست.
چند روزی می شد که اینجا آواره بودن. جاییکه قاعدتا باید باهاش آشنایی داشته باشن ولی زمین تا آسمون با اطلاعاتشون در تضاد بود. معلوم نبود برای چی یه تابوت سواری ساده باید کارش به اینجا بکشه. کلا تابوت ها هم جدیدا بی جنبه شدن.

از اون روزی که چندتا از بچه های مدرسه بوباتون پیداشون کردن و بردن دفتر مدیر مدرسه آب خوش از گلوشون پایین نرفته بود.
درسته که هیچ چیز تو دنیای جادوگری طبق منطق پیش نمی رفت یا اقلا با منطق رولینیگی پیش می رفت ولی حتی خود رولینگ هم قبول داشت راه ورودی مدرسه هارو نباید از تو تابوت اجداد بوقی خون آشام ها بسازن. اونم تو مدرسه های پسرونه ای که مدیر مدرسه شون ولدمورته ولی میزنه زیر همه چیز و ادعا میکنه پروفسور ریدله. چرا کسی نگفته بود که ولدمورت اصلاح شده و رویه ش رو تغییر داده تا ملت از بلاتکلیفی دربیان و برگردن سر خونه و زندگیشون؟
اصلا مگه قرار نبود بوباتون مدرسه دخترونه باشه که مدیرای نیمه غول دارن؟ نکنه بوباتون شعبه دو تاسیس کرده و به کسی چیزی نگفته؟ چرا تابوت سازها نباید قبلش اخطار بدن که ممکنه ملت با خوابیدن تو تابوت هاشون سر از بوباتون های پسرونه بیارن؟ چرا تاوان حماقت تابوت ساز های بی کفایت رو ملت بی گناه جادوگر باید پس بدن؟چرا نباید اون طرف تابوت ها به جاهای خوش آب و هواتری باز بشه...مثلا جزایر هاوایی؟

تو همون لحظه که آرتور از این افکار کم مونده بود ته مونده موهاشو هم بکنه دستشو برد بالا و بی مقدمه یکی خوابوند پس کله آستریکس. آستریکس بی نوا که آماده نبود با مغز پخش زمین شد.
- همه ش تقصیر توئه ها!ببین مارو به چه روزی انداختی!

آستریکس درحالیکه کله شو می مالید اعتراض کرد.
- به من چه؟ می خواستین مثل وحشی ها نریزین تو تابوت.

آرتور اومد یه لگدم نثار آستریکس کنه که ملت پریدن جلوشو گرفتن.
- توجیه نکن مرتیکه! باید بهمون اخطار می دادی تابوتتون خرابه...من به مالی چی بگم این چند شب کجا بودم؟

ملت از شنیدن دغدغه فکری کاپیتان تیم به طور هماهنگ دچار پوکر فیسی مفرط شدن. بقیه فکر میکردن که آیا هیچوقت دوباره موفق میشن خونه و زندگیشونو ببینن و این نگران مالی بود. زن ذلیلی هم بد دردیه!

ناپلئون دستشو تکون داد تا جلوی بحث بیهوده رو بگیره. چند روز بود که کارشون این شده بود. دعوا!
- این کارا فایده نداره پس تمومش کنین تا با شمشیر دو شقه تون نکردم. باید دنبال راه حل باشیم. نمیشه که تا اخر عمر وقتمونو تو این مدرسه مسخره تلف کنیم.

آرتور چپ چپ به ناپلئون نگاه کرد و خواست بگه که اون قرن ها پیش مرده و اگر الان فرصت ابراز وجود داره از صدقه سر تیم اوناست ولی همون لحظه در باز شد و آرتور مجبور شد ساکت بمونه. همه برگشتن طرف در. مرگ بود که آهسته وارد کلاس شده بود. جای داس مشهور همیشگیش یه قیچی باغبونی دستش بود و رداش خاکی بود و به وضوح بوی کود می داد. شاید تو بوباتون های جدید مرگ ها مسئول رسیدگی به باغ بودن و وقت جون گرفتن نداشتن.
بقیه آشکارا چینی به بینیشون انداختن ولی جرئت نکردن چیزی بهش بگن. متاسفانه هنوز قدرت جون گرفتن داشت. مرگ جلوی بچه ها ایستاد.

-به چه می اندیشید ای انسان های فانی؟

آتور اومده بگه به "ارواح عمه محترمت" ولی ترجیح داد سکوت اختیار کنه. هنوز دوست نداشت به این زودی ها بمیره صرف نظر از اینکه مطمئن نبود مرگ عمه ای داشته باشه.
- به این مشکل! نگو داره اینجا به تو خوش میگذره که باعث شده بهش فکر نکنی؟
مرگ رداش رو تکونی داد تا برگ و شاخه هایی که بهش چسبیده بود بریزه.
- چرا کار هیجان انگیزی بود. تا حالا کسی از مرگ نخواسته بود باغ رو هرس کنه. من معمولا جون ادمارو هرس میکنم.

بقیه ابرویی بالا انداختن و به هم نگاه کردن. اگر یه ولدمورت با یه من ریش می ذاشتشون بیل بزنن و باغچه آب بدن قطعا سر به بیابون گذاشته بودن تا حالا.

مرگ ادامه داد:
- حل مشکل شما ساده ست. درک کردن شما انسان ها سخته.

گوش ملت تیز شد. یه لحظه فکر کردن درست نشنیدن. ساده؟ اونا سر از ناکجا آباد درآورده بودن. در جوار ولدمورتی که اصرار داشت پروفسور ریدله و ولدمورت نمی شناسه و به هیچ وجه قانع نشده بود این جماعت با یه من ریش و سیبیل سالها پیش از مدرسه فارغ التحصیل شدن و بچه نیستن بخوان سر کلاس بچه ها بشینن. گیدیون با بدبینی گفت:
- منظورت چیه ساده ست؟ نکنه منظورت اینه ما هم مثل تو باید داس دستمون بگیریم راه بیافتیم ملت رو درو کنیم؟

مرگ سرشو چرخوند طرف گیدیون. ولی چون چشم نداشت گیدیون مطمئن نبود داره نگاهش میکنه یا نه.
- نه ای دوست فانی و ساده لوح من. منظور من این بود باید دروازه ی ورودی رو که به این دنیا متصل میشه پیدا کنین تا بتونین برگردین.

بچه ها شوک زده از اطلاعات جدیدی که میشنیدن به هم نگاه کردن. دروازه ورودی؟ این دنیا؟
آرتور بلند شد شخصا چک کنه ببینه مرگ تب کرده و داره هذیون میگه یا نه. اگرچه مطمئن نبود مرگ ها هم می تونن تب کنن. اگر اسکلت ها می تونن پس مرگ ها هم می تونن.
- چیز زدی داداش؟ اون پسر تخسای تو زمین بازی چیز خورت کردن؟چرا جفنگ می بافی مرتیکه؟یا شایدم زنیکه؟

مرگ دست آرتور رو پس زد.
- دستتو بکش ابله. شما انسان ها همیشه همینقدر دیر فهم بودین و هستین. ای انسان فانی نادان منظورم این بود شما از طریق دروازه ورودی وارد دنیای موازی شدین. اون تابوت یه دروازه ورودی بود حالا باید پیداش کنین تا بتونین برگردین.

بچه های اراذل:

ناپلئون سریع پرید یقه مرگ رو چسبید.
- تو از کجا می دونی؟هان؟نکنه بهت پول دادن خودتو شکل مرگ دربیاری بیای مارو دست بندازی؟ نکه تو نفوذی دشمنی؟اعتراف کن تا فکتو از جاش درنیاوردم.

مرگ مچ دست ناپلئون رو چسبید که سعی میکرد کلاه رداش رو کنار بزنه و زیرش رو چک کنه.
- از اونجایی که من مرگم چه تو دنیای شما چه تو دنیاهای موازی!

هضم این اطلاعات که یه دفعه بهشون رسیده بود سخت بود و زمان می برد بتونن درکش کنن. یعنی تمام این مدت این اسکلت بوقی متحرک می دونست چه اتفاقی افتاده و صداش رو در نیاورده بود؟

بچه ها که از کوره در رفته بودن درحالیکه آستین هاشون رو بالا می زدن رفتن به ناپلئون کمک کنن.
- اسکلت بوقی بی خاصیت! بگیرینش!

- تک تک استخوناتو از هم جدا میکنم و میدم سگ بخوره!

- بزنین لهش کنین بوقیو!

ملت همزمان به طرف مرگ خیز برداشتن ولی یه چیز رو فراموش کرده و اونم اینکه طرف حسابشون مرگه!

مرگ با خونسردی دست کرد از تو استینش یه عدد داس بلند درآورد. حال اینکه چطور داس به اون بزرگی رو چطور تو آستینش جا داده بود چیزی بود که فقط نویسنده می دونست و بس!
همه سرجاشون متوقف شدن. هیچ جای تاریخ نگفته شده بود تو دنیای موازی مرگ ها قدرت جون گرفتن ندارن. الان اگر قصد داشتن سالم برگردن خونه درستش این بود با مرگ مصالحه کنن هرچقدرم که موجود بوقی ای بود. آتور درحالیکه مشت هاش تو هوا خشک شده بودن یه قدم عقب رفت و بقیه رو وارد به تبعیت کرد.

- اوا؟ خب واسه چی گلم؟

- چون دیدنتون تو اون قیافه های سردرگم و مصیبت زده بسیار لذت بخش بود.



ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۳۶:۰۶


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#9
اراذل و اوباش گریفندور
vs
ترنسیلوانیا


پست اول



برای خیلی از آدما روز جدیدی شروع شده بود. مثل همیشه خورشید طلوع کرده بود و خروس ها به ضرب دمپایی و لنگه کفش از اعلام شروع روز ممنوع شده بودن و مشت ها بود که آلارم ساعت ها رو خفه میکرد.
ملت مثل همیشه ریخته بودن بیرون و عجله داشتن تا به کاراشون برسن. خیابون ها پر از جمعیتی بود که برای انجام کارهای روزمره شون اینور و اونور می رفتن و پای همدیگه رو لگد میکردن و به هم فحش میدادن. همه چیز مثل همیشه بود. یه تکرار غم انگیز و همیشگی... گرچه این تکرار همیشگی آرزوی خیلی ها بوده و هست. کسایی که می خواستن برای یه بار دیگه این چرخه نفرت انگیز و حال به هم زن رو تجربه کنن. کاملا هم طبیعیه کسایی که چنین آرزوهایی دارن ادمای طبیعی نیستن. اصلا شاید هم آدم نباشن یا شاید بودن و دیگه نیستن مثل... مرده ها!

همان لحظه جایی در اعماق زیر زمین- دنیای مردگان


همزمان با دنیای یک روز جدید روی زمین، یه روز جدید هم تو دنیای زیرزمین شروع شده بود. ولی اینجا خبری از آفتاب نبود. طبیعیم هست چون زیرزمین بود و زیر زمین رو چه به آفتاب!
شاید در وهله اول اینطور به نظر می رسید که برخلاف روی زمین ملت اینجا عجله ای ندارن. چون بالاخره مرده بودن و بدو بدوهاشون رو قبلا کرده بودن. اگر هم کاراشون نیمه تموم مونده بود که دیگه فرصتی براشون باقی نمونده بود و حالا با خیال راحت می تونستن لم بدن یه گوشه. گرچه خیلی هم جای لمیدن نداشتن. بالاخره جمعیت مرده ها رو نمیشه با زنده ها مقایسه کرد. زنده ها میان و میرن ولی مرده ها لامصب فقط میان و جایی نمیرن!

همیشه مرسوم بوده مردن رو معادل آرامش ابدی بدونن. ولی همه این تفکرات حاصل یه مشت مزخرفات خرافی بود. برخلاف تصوراتی که از آرامش ابدی و هم نشینی با حوری ها وجود داشت، تو دنیای زیرزمین به هیچ وجه خبری از آرامش نبود چه برسه از نوع ابدیش! کسی به مرده ها هشدار نداده بود که وقتی پاشون میرسه به دنیای زیرزمین محکوم به بیگاری با اعمال شاقه میشن و فرقی هم بین خوب و بدشون نیست.
تو افسانه ها اومده بوده یه زمانی که بین جمعیت زنده ها و مرده ها تعادل برقرار بوده، زندگی تو دنیای زیرزمین چندان هم بد نمیگذشته ولی داستان از اونجایی شروع شد که بشر روی زمین، انواع واکسن رو کشف کرد و از اونور هم جمعیت فکر کرد خبری شده هی زیاد شد و این تعادل به کل بهم خورد و زندگی بشر زیرزمین رو به بوق داد.

دنیای زیرزمین از شدت ازدحام جمعیت دیگه جای سوزن انداختن نبود. جمعیت یه مرتبه انقدر زیاد شده بود که تفکیکشون از هم کار سختی شده بود. روزی نبود که دار و دسته شیاطین از طبقه پایین تر لشگر نکشن به طبقات بالاتر تا به ضرب چوب و چماق فراری ها رو برگردونن. کسایی که خودشون رو جای آدم های معمولی جا زده بودن تا از جوشونده شدن تو دیگ شیطان و کتک خوردن نجات پیدا کنن.
اول کار هادس خدای زیرزمین خودشو زد به گردن کلفتی و به روی مبارکش نیاورد تا اینکه دید جمعیت مرده ها تا دم در قصرش چادر زدن و هر روز از دیوارهای کاخش بالا میرن و یواشکی از درخت های میوه دزدی میکنن و دم سگشو میکشن.
روزی نبود که با صدای جیغ و هوار از خواب ناز بیدار نشه و سر دوره گردها و دستفروشایی نعره نکشه که اطراف کاخش میچرخیدن.
در نهایت هم کارد به استخونش رسید و دستور داد تا طبقه های بیشتری رو فراهم کنن تا جای بیشتری برای اسکان مرده ها فراهم بشه اما امان از دست این بشر دو پا! تا دنیای زیرزمین اومد یه نفس راحت بکشه سریع گوشه به گوشه دنیا جنگ ها بود که زنده ها راه انداختن. هیتلرها و گلرت ها و ولدمورت ها ظهور کردن و وضعیت بسیار بدتر شد. حالا زنده ها به صورت فله ای تبدیل به مرده میشدن و در طلب آرامش ابدی راه دنیای زیرزمین رو در پیش می گرفتن.

پرداخت قبض های آب و گاز و برق دیگه از توان هادس خارج شده بود. دیگه مرگ و دستیارانش مجبور بودن شبانه روزی و چند شیفته کار کنن و شیطان هم وقتی دید که فشار گاز برای جوشوندن گناهکارها جواب نمیده مجبور شد زیر دیگ هاشو خاموش کنه و کمی به اون کله شاخدارش فشار بیاره تا راه های دیگه ای برای مجازات ملت پیدا کنه، ولی هیچکدوم این کارها تاثیری روی جمعیتی نداشت که در آستانه انفجار بود.

هادس که همیشه به صورت بای دیفالت جریانی از دود از کله ش بیرون میزد این بار درحالیکه از شدت خشم و عصبانیت موهاشو دسته دسته میکند، به بقیه خدایان اعتراض کرد که "این چه وضعیه؟دیگه دخل و خرج دنیای زیرزمین به هم نمیخوره." ولی بقیه با عنوان اینکه خودت این وظیفه رو قبول کردی حاضر نشدن کمکی کنن و نتیجه چیزی بود که الان پیش روی مرده های بخت برگشته قرار داشت.
هادس عجزمشو جزم کرده بود تا فضای دنیای زیرین رو هرجور هست افزایش بده و روی بقیه خدایان رو کم کنه. در راستا اجرای این طرح هم تصمیم داشت از حداکثر امکاناتش بهره ببره. در نتیجه هر مرده ای که تازه از راه می رسید یه بیل و کلنگ می دادن دستش و مجبورش میکردن تو ساخت و ساز و گسترش فضا کمک کنه. مرده های بدبخت که بعد عمری بدو بدو به امید یه ذره آرامش از راه می رسیدن، از کله سحر مجبور به کندن و گل لگد کردن و بنایی بودن. به نظر هم نمی رسید هادس استثنایی برای کسی قائل باشه.
جهنم و بهشت و تفکیک بین خوب و بد هم که خیلی وقت پیش تعطیل شده بود دیگ های جهنم رو جمع کرده بودن و به سمساری فروخته بودن و فرشته هارو هم مرخص کرده بودن رد کارشون. برای کسایی که باید بیل میزدن، شنیدن صدای چنگ و این سوسول بازیا دیگه معنی نداشت.

کمی دورتر- جایی بین دروازه هادس و رود استوکس

دوربین جلو میره و زوم میکنه روی جمعیتی که با بیل و کلنگ افتاده بودن به جون صخره ها و سنگ های اطراف رودخونه. صدای دنگ و دونگ از همه طرف بلند بود.به نظر میرسید هادس به این نتیجه رسیده بود که محیط اطراف رودخونه قابلیت تبدیل به فضای سبز و احداث یه جزیره مصنوعی رو داره. در نتیجه هزاران مرده اطراف رودخونه مشغول بودن. یه عده میکندن. یه عده بیل میزدن یه عده گل لگد میکردن و اجر بالا می انداختن.

دوربین راهشو کج کرد و از بین تعدادی مرده که دست و پاشون به طرز نافرمی کج و کوله بود رد شد و رسید بالای سر اعضای تیم اراذل و اوباش که به سختی تلاش میکردن صخره ی نزدیک رود رو بکنن. کمی دورتر هم سربروس سگ سه سر هادس نشسته بود و نظارت میکرد. گاهی هم محض خالی نبودن صحنه یه پارسی میکرد و پاچه کسایی رو که کارو ول میکردن میگرفت.

تا اون لحظه هیچکس حتی به ذهنش هم نرسیده بود یا شاید اهمیتی نداده بود که چرا اعضای یه تیم باید دسته جمعی و یک مرتبه ناپدید بشن و دوتا مسابقه رو از دست بدن؟ شاید یه اتفاقی براشون افتاده باشه. مثلا مرده باشن!
این بلایی بود که سر اعضای این تیم نگون بخت اومده بود. اگر فقط ادوارد یادش نرفته بود زیر کتری رو ببنده تا سر نره رو گاز و بچه ها رو تو خواب گاز نگیره شاید هنوز زنده بودن و داشتن برای مسابقه اماده میشدن. هرچی بود از این مصیبت بهتر بود. اون لحظه هم که رفته بود توی سواخی که خودش کنده بود لم داده بود و استراحت میکرد. بقیه اگر از سگ پاچه گیر هادس نمی ترسیدن حتما تو رودخونه غرقش میکردن تا بتونه مرگ رو اینبار قشنگ تجربه کنه.
صدای نفس زدن اعضای تیم با ضربه هایی که به صخره میخورد به هم امیخته بود. کسی حرفی نمی زد. جونی هم نمونده بود برای حرف زدن!

تا اینکه بالاخره صدای بوق استراحت و ناهار به گوش رسید. بچه ها با گفتن آخیشی از ته دل رو زمین ولو شدن. اگر همین ساعتای استراحت هم نبود دق میکردن و دوباره به لقای مرلین می پیوستن. ابتدای امر کسی حرفی نمیزد فقط صدای خر و پفای ادروارد بود که به گوش می رسید. همون لحظه آرتور که مشغول پاک کردن عرق از پیشونیش بود گفت:
-همیشه فکر میکردم وقتی مردم از شر ملاقه و غرغرای مالی خلاص میشم و یه نفس راحت میکشم. افسوس قدر ندونستم.

با این حرف آه از نهاد همه شون بلند شد و عمو قناد که همیشه اشکش دم مشکش بود زد زیر گریه. دیدن این وضعیت باعث شد تا ناپلئون اون روی تسترالیش بالا بیاد. آستینای خاکیشو بالا زد تا بره سر وقت ادواردو تو خواب دوباره با مرگ پیوندش بده که بقیه پریدن جلوشو گرفتن. درحالیکه بچه های تیم سعی داشتن ناپلئون رو منصرف کنن تا فاجعه ی دیگه ای این بار تو جهنم رقم نزنه، بوق دیگه ای زده شد و پشت بندش یه دسته از جک و جونورهایی سر و کله شون پیدا شد که قبلا تو جهنم خدمت میکردن و حالا تو قسمت آشپزخونه استخدام شده بودن. بقیه مرده ها با دیدن دیگ و بند بساط ناهار مشتاقانه جلو رفتن و خوشبختانه کسی حواسش به جمع بچه های اراذل و اوباش نبود که از سر و کول ناپلئون اویزون شده بودن.
- ولم کنین بذارین این ملعونو بکشمش...با همین دستمام خفه ش میکنم.جیگرشو درمیارم و خام خام میخورم.

آرتور که پای ناپلئون رو گرفته بود و روی خاک و خل کشیده میشد گفت:
- داداش شما کوتاه بیا دیگه. جوونی کرد حالا یه غلطی خورد...یعنی کرد...

ولی ناپلئون کوتاه اومدنی نبود. پاشو از تو دست آرتور کشید بیرون تا مجبور بشه پاچه شلوارشو بچسبه.
- من کسیم که کل اروپا مثل سگ ازش میترسید.کلی به اسم من فیلم ساختن و کتاب دادن بیرون. ناپلئون نیستم اگر ریزریزش نکنم...ول کن پاچه رو مرتیکه!

آرتور می خواست یادآوری کنه شاید ناپلئون قبلا کسی بوده ولی اون مال وقتیه که زنده بوده و حالا یه مرده ژولیده و خاکیه که گل لگد میکنه و بیل میزنه. اما صدای جیغ آستریکس نذاشت ارتور کلا بتونه کلامی به زبون بیاره اما باعث شد حواس ناپلئون یه لحظه پرت بشه و آرتور و عمو قناد از فرصت استفاده کنن و مدل برره ای بیافتن رو سر و کله ش و صحنه مثبت 18 ای خلق کنن. گرچه هیچکدوم این کار ها توفیری به حال آستریکس نداشت. نه تا وقتی که فهمید قراره ناهارشون کشک بادمجون باشه.

گویا کسی تو جهنم به ذائقه غذایی مرده هایی مثل آستریکس توجه نداشت. اساسا دنیای زیرزمین نباید جای امثال آستریکس می بود ولی مرگه و زبون نفهم دیگه. بعضی وقت ها دلش می خواست بوق بزنه به قواعد طبیعت و جون خون آشام هارو هم بگیره. البته یه فرضی هم هست که میگفت انقدر سر مرگ جدیدا شلوغ شده بود که دیگه حواسش نبود باید اسم چه کسایی رو تو لیستش بنویسه یا از لیستش خط بزنه. حقم داشت بی نوا مگه چندتا دست داشت؟

مرده ها خیلی شانس اورده بودن که دیگه خونی تو رگهاشون جریان نداشت تا توسط آستریکس مورد عنایت قرار بگیرن. همین واقعیت باعث شده بود اوضاع به شدت برای امثال آستریکس وخیم بشه. مخصوصا که کشک بادمجون های دنیای زیرزمین با یه من سیر سرو میشد.
آستریکس با رنگ و رویی سبز به طرف رودخونه دوید و بقیه با بی علاقگی به دیگ های پر از کشک بادمجون چشم دوختن و یه بار دیگه حسرت زنده بودنشون رو خوردن. ناپلئون که به کلی یادش رفته بود تصمیم جدی داشته ادواردو بکشه آه کشید.
- یه زمانی برای خودمون کسی بودیم. تو ظرف طلا و نقره بهترین هارو برامون می اوردن و حالا.
- اون یه زمانی گذشت عمو. پاشو بریم سهمیه مونو بگیریم وگرنه تا شب از کوفتم خبری نیست ها.

ناپلئون با بغضی در گلو بلند شد تا همراه بقیه بره سهمیه شو دریافت کنه و البته کسی هم به خودش زحمت نداد تا ادواردو از خواب بیدار کنه.

کمی جلوتر- صف نذری غذا

با اینکه غذا چیز باب میلی نبود ولی جلوی دیگ های غذا بدجوری ازدحام بود. ملت از سر و ول هم بالا می رفتن و برای یه ذره کشک بادمجون تو سر و کله هم میزدن و گیس و ریش پوسیده همو میکندن. بچه های تیم تنها کسایی بودن که با مظلومیت یه گوشه ایستاده بودن و به قیامت جلوی روشون خیره مونده بودن.

-میگما تا شب صبر کنیم بهتر نیست؟شاید چیز بهتری گیرمون اومد.

پاندا خرناسی کشید تا موافقتشو اعلام کنه باعث شد آرتور هلش بده یه طرف. در هر صورت اونکه در قالب آدم نمرده بود و با خوردن علف های کنار رود هم میتونست تا شب سر کنه.
- چرت و پرت نگو عمو شیرینی فروش یا هرچی که هستی! اگر دوست داری تا شب با شکم گرسنه بیل بزنی برای ما نسخه نپیچ.

عمو اخم کرد. اساسا عادت داشت براش دست و جیغ و هورا بکشن و برن برنامه بعدی ببینن نه اینکه بزنن تو ذوقش. سرشو برگردوند تا موافقت بقیه رو جلب کنه بلکه روی آرتور کم بشه ولی بقیه سوت زنان سرشونو چرخوندن و وانمود کردن عمو رو نمیشناسن. به جز آستریکس که با نگاه خیره و دهن نیمه باز داشت رو به روشو نگاه میکرد.عمو خوشحال شد.
- آستر با من هم عقیده ست مگه نه آستر؟

آستریکس تکون نخورد.
- آستر؟آستریکس؟الو؟

کماکان صدایی از آستریکس شنیده نمیشد. توجه بقیه هم به این سمت جلب شده بود. ارتور جلوتر رفت و شونه آستریکس رو محکم تکون داد.
-باو آستر؟زنده ای؟البته که نه این چه سوالی بود...منظورم اینه چه مرگت شده بچه جون؟

آستریکس گویا تصمی گرفته بود واکنشی نشون نده.

بقیه:

شاید از شوک دونستن ناهار بود که آستریکس تکون نمیخورد. به هر حال تو این برهه کار بیشتری از دستشون بر نمی اومد. آرتور با چرب زبونی گفت:
-میگما حالا که تکون نمیخوری میشه من سهمتو بخورم؟

آستریکس که دید این ژست گرفتن ها فایده نداره و اینا خنگ تر از این حرفا هستن برگشت یه نگاه طور به دوربین کرد. بعد با یه نگاه عاقل اندر سفیه واری دستش رو بلند کرد تا به یه نقطه در دور دست اشاره کنه. سر بقیه ناخوداگاه به اون سمت چرخید. شاید داشتن اشتباه میدیدن... رد باریکی از نور خورشید اونطرف رودخونه دیده میشد.

چند دقیقه بعد

کماکان جلوی دیگ های ناهار غلغله بود. مرده ها تلاش میکردن سهمشون رو دریافت کنن این وسط از سر و کول هم بالا میرفتن و پاهای پوسیده همدیگه رو لگد میکردن. لامصب ها تموم شدنی هم نبودن که! بیخود نبود هادس رژیم گیاه خواری رو تصویب کرده بود اقلا ارزون تر در می اومد.
کمی دورتر از اون بلبشو دوربین زوم کرد رو کاسه بشقاب هایی که بچه های اراذل جا گذاشته بودن. رد پاهاشون از کنار ظرفاها شروع میشد و تا رودخونه ادامه داشت.

***


دوربین دوباره روشن میشه و راهش رو از بین درخت ها و بوته های خشک و خاک و خل باز میکنه. روی زمین چندین جای رد پا روی خاک ها مونده بود. کمی جلوتر اعضای تیم درحالیکه پاهاشون رو روی زمین میکشیدن با شونه هایی افتاده هنوز داشتن رد نور رو دنبال میکردن. نمی دونستن چند ساعته دارن این نور لعنتی رو دنبال میکنن. اولش هر چند دقیقه یه بار سرشون رو برمیگردوندن تا مطمئن شن کسی تعقیبشون نمیکنه. ولی انقدرها هم شخصیت های مهمی نبودن. احتمالا کسی حتی متوجه غیبتشون هم نشده بود. آرتور درحالیکه طبق معمول درحال خشک کردن عرق روی پیشونیش بود گفت:
- میگما...شاید بهتر بود اول سهمیه ناهارمون رو میگرفتیم بعد فرار میکردیم.

آستریکس خرناسی تحویلش داد و دست ادواردو محکمتر کشید. واقعا که ادوراد خوش شانسی بود. اگر به موقع توی صف پشت سر بچه ها ظاهر نشده بود عمرا کسی به خودش زحمت می داد وقت تلف کنه و بره بیارتش. مخصوصا که خوابش سنگین بود و بیدار کردنش مکافات! اگرچه تا اون لحظه یک کلمه نپرسیده بود که خب یه دفعه چی شده داریم از اینور میریم؟ شاید هم ادوارد هنوز خواب بود و داشت توی خواب راه می اومد.

کمی دورتر ناپلئون با عصبانیت مشغول جنگیدن با شاخه های خشک سر راهش بود و همزمان تلاش میکرد دنباله کتشو از چنگ یه بوته خشک خلاص کنه. معلوم نبود صیغه وجود این جنگل با درخت ها و بوته های خشک چیه. احتمالا نویسنده فقط محض اذیت و آزار سر راهشون قرار داده بود و خاصیت دیگه ای نداشتن. همون لحظه صدای خرچ بلندی به گوش رسید. همه برگشتن و دیدن کت ناپلئون بالاخره جر خورده و یه تیکه ش سر بوته مونده و شلوار مامان دوزش معلوم شده.

ناپلئون:

بچه های اراذل:

ناپلئون نعره زد:
- زهر!درد! به من میخندین ای موجودات فرومایه عجیب الخلقه؟ ناپلئون نیستم اگر...

ناگهان صدای جیغ ذوق زده ای بلند شد و ناپلئون مجبور شد سخنانیش رو نیمه کاره بذاره. بچه ها گیج و مبهوت به هم نگاه کردن تا ببینن صدای کی بود. آستریکس با شک و تردید درختی که نزدیکش ایستاده بودن چک کرد. شاید درختای این ناحیه از نوع جیغ کش بودن.
- آررررررررررتور!

این بار صدا نزدیک تر بود و به نظر می رسید از رو به رو میاد. همه تو یه حرکت هماهنگ برگشتن به اون سمت. یه نفر در شک و شمایل رابینسون کروزوئه با ریش و سیبیل مدل هاگرید داشت می اومد به سمتشون. ناخودآگاه همه یه قدم رفتن عقب و استریکس پای ادواردو لگد کرد. ناشناس درحالیکه ریشش روی زمین کشیده میشد بهشون نزدیک شد. به نظر میرسید یه قرنی باشه که نرفته حموم. لباساش پاره بودن و لابه لای موها و ریشش برگ و شاخه درخت ها دیده میشد. قبل از اینکه کسی بتونه واکنشی نشون بده مرد پرید و آرتور رو محکم بغل کرد.
- آرتور! آرتور!بگو خودتی و من خواب نمیبینم!

آرتور به سختی می تونست نفس بکشه.
- ب...بخشید ما... همدیگه رو میشناسیم؟

مرد ارتور و ول کرد. با چشمایی که حالا اشک توش جمع شده بود بهش خیره شد.
- نگو منو یادت رفته ارتور.

- ام اصغر سگ سیبیل؟

- اصغر سگ سیبیل کدوم تسترالیه مرتیکه! منم گیدیون!

آرتور:

بچه ها:

گیدیون:

گیدیون دوباره اومد جلو تا آرتور رو بغل کنه ولی این بار آرتور حواسش جمع بود و یه قدم عقب رفت.
- تو اینجا چیکار میکنی گیدی؟

- همونکاری که تو میکنی طبیعتا. مردگی میکنم!

بقیه کله هاشونو خاروندن. موقعیت ناجوری بود. کسی چیزی به ذهنش نمی رسید بگه. البته جز ناپلون که با نگاهی مشکوک جلو اومد.
- فرار کردی مگه نه؟ اومدی اینجا از زیر کار در بری؟

همه منتظر بودن گیدیون منکر بشه ولی قطعا کسی توقع نداشت گیدیون بی مقدمه بزنه زیر گریه.
- من جوون بودم می فهمین؟هزارتا آرزو داشتم. وقت مردنم نبود اگر حاج دامبلدور تو عملیات مرلین 3 هلم نداده بود زیر پای غول ها من هنوز زنده بودم و داشتم بچه هامو بزرگ میکردم و از زندگی لذت می بردم.

اعضای تیم:

ارتور که ادم دل نازکی بود رفت جلو تا به گیدیون دلداری بده. اما هنوز دستش به شونه گیدیون نرسیده بود که گیدیون پرید و دوباره محکم بغلش کرد. بعد درحالیکه گوله گوله اشک میریخت و آب دماغشو با لباس آرتور پاک میکرد، عر زد:
- آرتور منو اینجا تنها نذار!منم با خودت ببر!

بچه ها با استیصال به هم نگاه کردن. گویا خلاصی از دست گیدیون به همین سادگی ممکن نبود.



ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۱۹:۲۵
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۲۷:۴۴


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#10
روح بی نوا هنوز راجع به مقصد بعدی برای قایم شدن فکر نکرده بود و هیچکس هم این وسط نبود بپرسه یه روح بدون مغزی برای فکر کردن چطور میتونه فکر کنه.
باری به هر جهت روح مزبور تلاش داشت یه جای دیگه برای مخفی شدن پیدا کنه که یه دفعه همه جا تیره و تار شد و پشت بندش صدای رعد و برق خفنی اومد طوری که که چهارستون زهوار در رفته محفل رو لرزوند و تابلوی خانم بلک درحالیکه فحش های ناموسی میداد روی زمین سقوط کرد.
مرگخوار و محفلی دست از کشمکش وکتک کاری برداشتند و با ترس گوشاشون رو تیز کردن. کفگیر از دست مروپ آویزون موند و ملاقه مالی که داشت میرفت تو صورت مروپ فرود بیاد وسط راه توی هوا خشک شد. همه با نگرانی به دود غلیظی که بالای پله ها ظاهر شده بود خیره شدند.آرتور کله کم موش رو خاروند:
- عجیبه به وضوح یادمه اخبار رادیو مشنگی میگفت امروز هوا آفتابی و گرمه.

ملاقه مالی مسیرش رو از صورت مروپ به طرف کله آرتور کج کرد و...بنگ!
- صد بار گفتم عوض اینکه بشینی پای این خزعبلات مشنگی بچسب به زن و زندگیت.بفرما تحویل بگیر اینم از وضع زندگیمونه!

آرتور پس کله اش رو مالش داد و خواست اعتراض کنه وضع فعلی محفل چه ربطی به اون داره که همون لحظه از بین گرد و غبار اسکلت ردا پوشی که داس بلندی دستش بود به درون سوژه قدم گذاشت.اسکلت بدون اینکه توجهی به ملت جلوی روش بکنه سرش رو تکونی داد و صدای جرق جرق مهره های گردنش بلند شد.
- وارد شدن به سوژه انسان ها نباید انقدر سخت باشه...گویا باید باز هم نگاهی به جزوه های آموزشیم بندازم.

صدای همهمه از همه طرف به گوش رسید. محفلی و مرگخوار که از حضور ناگهانی این موجود عجیب و غریب شوکه شده بودن بهش نگاه میکردن که داشت تو جیباش دنبال چیزی میگشت و اول کاری هم مبلغی کرم و جک و جونور رو ریخت رو قالی گل گلی زیرپاش.
همون لحظه لرد سقلمه ای به پهلوی دامبلدور زد.
- پیری اگر تکلیف این وضعیت روشن نشه یکی از فرزندان روشنایی خودتو جای روحم میبرم و شکنجه میکنم.

دامبلدور دستی به ریش سه متریش کشید.
- انقدر عجله نکن تام. در ضمن هیچوقت یک محفلی رو هم تهدید نکن. بذارش به عهده خودم.

دامبل یه قدم جلوتر رفت و تک سرفه ای کرد تا توجه اسکلت بهش جلب بشه.
- تو کی هستی فرزندم؟میشه بگی وسط سوژه ما چیکار میکنی؟

اسکلت کله اش رو به سمت دامبلدور چرخوند و همزمان داس بلندش رو گذاشت روی شونه ش.
-من مرگ هستم. فرزند کسی نیستم و پدر و مادری هم ندارم. اگرچه توقع هم ندارم کسی این رو درک کنه. کار خاصی هم نداشتم صرفا به دنبال سوژه ای بودم تا بتونم خودم رو داخلش جا بدم.

ملت:

مرگ:خب این برخوردی نیست که توقع داشتم ببینم معمولا ملت وقتی منو میبینن جیغ میکشن. بگذریم...

مرگ از تو جیبش کاغذ لوله شده ای رو دراورد و تکونی بهش داد تا باز شه. لیست بلند بالایی از بالای پله ها قل خورد تا نزدیک پای ملت اومد.
- طبق لیست من یه روح از دنیای مردگان فرار کرده و وارد این سوژه شده. وظیفه من اینه به جایی که بهش تعلق داره برش گردونم.کسی اینجا هست که این روح رو دیده باشه؟

دیگه امکان نداشت وضعیت از چیزی که هست بدتر بشه.


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۹:۴۳:۳۱






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.