_کریچر به ملت تبریک گفت. همه تبدیل به ارباب ریگولوس شد! تکلیف جلسه بعدتون اینه بود که راهی پیدا کرد تا به حالت عادی برگشت.(30 نمره) کریچر براتون آرزوی موفقیت کرد!
طبق روال همیشگی کریچر بعد از گفتن تکلیف غیب شد. کلاس مملو از دانش آموزان شنل پوش و نقاب دار یک شکلی بود که با تعجب به یک دیگر نگاه می کردند تا آنکه سکوت با فریاد ریموند شکسته شد.
- نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...
و سعی کرد نقابی که به صورتش چسپیده بود را جدا کند. به دنبال او فریادهای نارضایتی در کلاس بالا گرفت.
- مامانم اگه بفهمه خالکوبی دارم کله مو می کنه!
- الان خیلی چیزای دیگه هم داری که ننه ت اگه بفهمه کله تو می کنه!
- من نمی خوام برم آزکابان!
- چرا من؟ چرا مــــــــــــــــــــــــــــــــــــن؟
- کسی معجون مرکب نداره؟
- فقط صبر کن من به بابام بگم...
- حتی دیگه نمی تونم به پیکسی تبدیل بشم...
ناگهان آستریکس از آن سر کلاس فریاد کشید:
- هوی لینی! تقصیر تو بود که من این ترم این درسو برداشتم...
و کرشیویی به سمت او حواله کرد. لینی از نیمکت به زمین افتاد. آلبوس که تا به حال تلاش می کرد خشمش را مهار کند، با دیدن این صحنه از کوره در رفت.
- آسکاریس
با هم قد خودت در بیوفت! له وی کوریپوس!
تنش بر فضا سایه افکند بود. دانش آموزان، ناامید از پیدا کردن راه حل به جان هم افتاده بودند و طنین هکس و نفرین از هر گوشه ی کلاس به گوش می رسید. در این اثنا اما دابز مورد اصابت یک استیوپیفای کمانه کرده قرار گرفت. بی هوش شد و هنگام سقوط، سرش به لبه ی نیمکت برخورد کرد. گردنش صدای مرگ داد و بلافاصله، جسمش به حالت عادی برگشت.
ارنی مک میلان، ریگولوسی مزین به فرق وسط، در میانه ی کلاس ایستاده و با دهان باز و نفس حبس شده نظاره گر این حادثه ی شوم بود. طلسم های متنوع و هفت رنگ از اطراف وی عبور و فضا را معنوی می کرد. ارنی زیر لب "اما"یی گفت و با قدم های اسلوموشن به سمت جسد بی جان دخترک حرکت کرد.
دو زانو روی زمین نشست. کله ی جسد را در آغوش گرفت و هق هق بی صدا، شانه هایش را به لرزه انداخت. مدتی را در همان حال سپری کرد تا آنکه غم، جایش را به خشم داد.
ارنی با سری افکنده، صورتی خیس و دماغی روان جسد را رها کرد و از جا بلند شد. نفس عمیقی کشید. با یک حرکت سریع دست، بینی اش را پاک کرد و محتویات از سوراخ های ماسک، صورت ملیندا بوین را مورد عنایت قرار داد.
ملیندا فریاد عجز سر داد و محتویات ترش و شور به دهانش راه پیدا کرد. نمی توانست تنفس کند. درحالی که گردنش را گرفته بود و عقب عقب می رفت، "کرونا"ی بی جانی زمزمه کرد و به زمین افتاد. جسد او نیز به حالت عادی بازگشت.
ارنی بی خبر از این حادثه، با قدم هایی بلند به صدر کلاس رسید. نمی دانست کدام یک از آن ریگولوس ها عشق زندگی اش را به کام مرگ کشانده اما خوب می دانست که انتقام شیرین تر از شربت عسلی ست.
چوبش را بالا گرفت و بی مقدمه، "آداوراکاداورا"هایش را نثار تک تک شنل پوشان کرد تا آنکه دیگر کسی باقی نماند جز سایه ای نشسته در منتهی الیه سمت چپ کلاس که با توجه به مکان نشستنش، می بایست مایکل رابینسون باشد.
مایکل تمام آن مدت سر جایش نشسته بود. دستانش را روی نیمکت گذاشته و به خال گوشی مو دار انگشتش نگاه می کرد و حاضر بود قسم بخورد که پیش از این خالی وجود نداشته.
ارنی کنار نیمکت او ایستاد.
- هی... هوی! مایک؟ مایک؟
مایکل نگاه ماتی به مرگخوار انداخت.
- چیکار می کنی مایک؟
- من... من صبح قهوه نخوردم... صبح هاست قهوه نخوردم. آشپزخونه قهوه نداشت. من... اینجا کجاست؟
اشک های ارنی امانش را برید و قلبش به درد آمده بود چرا که در آن لحظه فهمید غم هم کلاسی اش از او بزرگ تر است. دست مایکل را گرفت. چوبدستی خود را در دست او گذاشت و گفت: منو بکش. خواهش می کنم منو بکش. دیگه نمی تونم... نمی تونم.
مایکل با همان نگاه مات و دهان نیمه باز، به نشان درک بالا اندک سری تکان داد و زمزمه کرد: آداوراکاداورا.
با شل شدن دستان ارنی، چوب از میان انگشتانش سر خورد و به زمین افتاد. کلاس مملو از جسد هم کلاسی هایش بود و به یاد نمی آورد چه اتفاقی افتاده. حتی اسم خود را به یاد نمی آورد اما یک چیز را می دانست، که در این سرزمین نم کشیده قهوه ندارند. دهانش را به ملچ ملوچی بی حاصل برای یادآوری طعم موکا باز و بسته کرد.
نگاه بی رمقی به جسد ارنی انداخت. حق با او بود. زندگی بدون قهوه معنی نداشت.
مدتی جیب شنل را گشت تا اینکه دستش دور چوب دستی محکم شد. با زاویه ی صحیح آن را در دهان قرار داد. چشمانش را بست و خود را درحال نوشیدن یک لیوان لته ی دارچینی تصور کرد.
- آداوراکاداورا...
***
قصه ی ما به سر رسید، مایکل به قهوه ش نرسید
البته تکلیف انجام شده بود: همگی به حالت عادی برگشتن.