هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: عذیذم، عذیذم، وزارتت موبارک!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
#1
درود
وزیر شدنت رو تبریک میگم ویلبرت.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۹
#2

گروه نون خامه ای


در ان سو همه منتظر اینیگو بودند تا با معجون برگردد. اما ظاهرا قرار نبود به این زودی ها از راه برسد. در این میان ملانی سعی میکرد تا رسیدن اینیگو به بیان عوارض ازدواج ادامه دهد .

- ازدواج باعث میشه بدبخت بشین. اخرش هیچی ازتون باقی نمونه. اعصاب مغزتون اندازه شرکت برق مشنگها برق تولید میکنه و اخرش منفجر میشه...

ملانی با پشتکار فراوان سعی داشت جلو این وضعیت را بگیرد که ناگهان فلور با کلاهی بلند در دستش از راه رسید.

- حالا اینقدرا هم بد نیستا.

قبل از اینکه ملانی بابت این حرف عصبانیتش را ابراز کند، فلور با دیدن لشکری که از دور به سمتش می امدند کلاهش را برسر نهاد و گفت:

- منظورم این بود که بدتره. شما ادامه بدید. اصلا منم کمک میکنم.

سپس کلاهش را پایینتر کشید و روبه جمعیت در بیان عوارض ازدواج با ملانی به همکاری پرداخت.

-ازدواج باعث میشه کل زمانتون هدر بره. صبح و شبتون قاطی میشه. روز و شب هم قاطی میشه. حتی موقع غروب و طلوع افتاب رو هم نمیتونید تشخیص بدید. بیشتر از 700 ثانیه از عمرتون کم میشه...

فلور هرچه به ذهنش میرسید میگفت و بیل که گوشه ای ایستاده بود نگاه میکرد. فلور ادامه میداد و او با تعجب به او مینگریست و با خود فکر های متنوعی میکرد.


در این میان دورتر از انجا اینیگو در حال تلاش برای یافتن معجون بود تا با ان به این وضعیت پایان دهند.






Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
#3
فلور کیف سنگین وزنش را که در آن انواع ساعتهایش را نگه می داشت روی زمین گذاشت و گفت:
-من دقیقا می دونم پروفسور به چی فکر کرده. البته هنوز درک نمی کنم چرا تو این کشور اتاقاتونم درست و حسابی نیست. آخه چرا آدم قورت میدن؟
-البته من قطعا بهتر می دونم.

هری بدون توجه به زاخاریس، روبه فلور گفت:
-اگه می دونید پس بفرمایید.
-فقط اون کیف برای چیه؟
-ساعتام باعث میشن بهتر فکر کنم.

فلور این را گفت و کیفش را برداشت. روبروی در ایستاد و افکارش را متمرکز کرد.


درون ذهن فلور

-پروفسور خیلی به زمان اهمیت میده. حتما به یه جایی پر از ساعت فکر کرده.
-چرا پروفسور باید به یه همچین جایی فکر کنه؟
-همیشه میگه فرزندان روشنایی براش مهمترن. حتما به یه جایی پر از محفلی فکر کرده.
-یه جایی که به اندازه ثانیه های ساعت توش محفلی هست.


بیرون از ذهن فلور


فلور به جایی که می خواست فکر کرد و از دری که روبرویش پدیدار شده بود، وارد اتاق شد.

بعد از ورود او، کریچر با بسته ای بزرگ پر از تخمه برگشت.

-کریچر تخمه اوردن کرده.
-
-بده بیاد.

محفلی ها به سمت تخمه ها سرازیر شدند و روبری در مشغول تخمه شکستن شدند. همه همانطور که به در نگاه می کردند و به سرنوشت افرادی که از آن عبور کرده بودند می اندیشیدند، تخمه می شکستند و سخن می گفتند.


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۱۱:۱۰:۰۳

Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ یکشنبه ۶ مهر ۱۳۹۹
#4
دراکو همین طور به لاوندر که در حال دور شدن بود نگاه می کرد. به نظر می رسید استعداد هایش چندان هم مفید نبودند. پس از مدتی دوباره برای جستجوی یک ضامن به راه افتاد و در طول راه به این فکر می کرد که چه کسی ممکن است ضامن او شود.

-یعنی از کجا می تونم یه ضامن پیدا کنم؟ اگه ضامن پیدا نشه پول هم گیر نمیاریم. اگه پول گیر نیاریم ارباب...ارباب.

-جیغ نزن بچه جان.

دراکو با شنیدن صدای پیرمرد به سمتش چرخید و درست زمانی که می خواست چیزی به او بگوید، توجه اش به تابلویی که بالای یک مغازه نصب کرده بودند، جلب شد.

با ما ضامن به راحتی از دستتان در نمیرود.



دراکو با دیدن کلمه ضامن روی آن تابلو با خوشحالی و به سرعت وارد مغازه شد، اما او فقط بخشی از تابلو را دیده بود که می خواست ببیند و خبر نداشت که در آن مغازه چه چیزی در انتظارش است. او نمی دانست که کلمات همیشه فقط یک معنی ندارند.


آن طرف. قصر خانواده مالفوی


-پروفسور حالا چی کار کنیم؟
-پنج دقیقه و چهل ثانیه ست اومدیم تو ولی به هیچی نرسیدیم.

دامبلدور پس از کمی فکر کردن گفت:
-محفلی های بابا. مگه فقط تو آشپزخونه غذا نگه می دارن. وقتشه یه بازدیدی از این عمارت کنیم.

بار دیگر همه هورا کشیدند و به راه افتادند.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
#5
ساعت شش صبح و هنوز هوا تاریک بود. تمام قلعه در خواب عمیقی فرو رفته بودند اما در این میان دو دانش آموز گریفیندوری در حال دویدن در راهروی قلعه بودند.

-باید یکم سریع تر بیای لاو.
-آخه برای چی اینقدر عجله داری؟ هر وقت برسیم فرقی نمیکنه.

فلور بدون اینکه بایستد پاسخ داد:
-دو ساعت دیگه باید سر کلاس باشیم، پس عجله کن.

فلور و لاوندر پس از مدت طولانی دویدن بالاخره روبروی تابلویی متوقف شدند. فلور با چوب دستی اش به تابلو ضربه زد. تابلو چرخید و اتاقی پشت آن نمایان شد. هردو داخل شدند و باصحنه ای بسیار عجیب روبرو شدند. مواد غذایی بسیار زیادی در اتاق جمع شده بودند و با یک دیگر بر سر قدرت هایشان بحث و یا حتی مبارزه می کردند.

-اینجا دیگه کجاست؟
-نمی دونم. دو روز و سه ساعت پیش که از اینجا رد شدم دیدم تابلو بازه. وقتی اومدم تو با یه همچین چیزی مواجه شدم ولی خیلی باحاله. بیا بریم جلوتر.

آنها در میان مواد غذایی که بر سر هم می کوبیدند جلو می رفتند تا اینکه به جایی رسیدند که میوه های گوناگون در حال مبارزه بودند. یک سیب بزرگ و قرمز نیز از بالای سکو در حال گزارش کردن مبارزه بود:

-خوب حالا شاهد مبارزه جناب موز و جناب پرتقال هستیم. حالا با شمارش داور مسابقه اغاز میشه. هرکس این بازیو ببره به آشپزخانه قلعه فرستاده میشه. پرتقال از گرد بودن بدنش استفاده میکنه و به سمت موز میره ولی موز با ذهن فعالش جاخالی میده و بر سر پرتقال میکوبه. ولی پرتقال پر از ویتامین سی و به این راحتی ها انرژی خودشو از دست نمیده. حالا موز حمله ور میشه و... وای باورم نمیشه. پرتقال با یک حرکت موز رو له میکنه. آقای موز باید این مدت بهتر از خودش مراقبت میکرد. حالا پرتقال باید آماده بشه تا به آشپزخونه بره. مبارزه خوبی بود...

فلور تمام مدت با اشتیاق به این مبارزه نگاه میکرد و زمانی که مبارزه تمام شد رو به لاوندر کرد و گفت:
-به نظرت چطور بود؟ واقعا فوق العاده نیست؟
-اینا ظاهرا یکم کم دارن.
-منظورت چیه؟ میدونی اینطوری چقدر در مصرف زمان صرفه جویی میشه.

لاوندر درحالی که واضح بود موافق نبود، گفت:
-دقیقا چطوری صرفه جویی میشه؟
-اینطوری لازم نیست خیلی سر اینکه چه غذایی درست کنن یا اینکه کدوم غذا بهتره و مفید تره فکر کنن. خیلی در مصرف زمان صرفه جویی میشه. البته به نظر خودمم یکم عجیب میاد ولی باید از بهترین دید زمانی بهش نگاه کرد. پروفسور گانت اینجارو برای پیدا کردن بهترین غذاها درست کرده. نگاه کن بعدی داره میاد.

لاوندر درحالی که به نظر می آمد کم کم از این وضع خوشش آمده در کنار فلور به تماشای مسابقه بعدی پرداخت. گزارشگر دوباره شروع کرد:
-اینبار مسابقه بین هلو و... گوجه فرنگی؟ جناب گوجه به نظرم اشتباه اومدید . شما باید اونطرف مسابقه بدید...خوب حالا مسابقه بین آقای هلو و جناب انار رو شاهد خواهیم بود. داور سوت میزنه و هردو مبارز وارد رینگ میشن. دو مبارز که هردو قلب سالمی دارن. انار و هلو به سمت هم میرن و محکم به هم برخورد میکنن. اقای انار سرش گیج میره ولی به سرعت جریان خونش ثابت میشه. هلو هم با سیستم ایمنی فوق العاده اش هیچ مشکلی براش پیش نیومده. ولی ظاهرا نمیخوان بیخیال بشن باز هم به سمت هم میرن. اینبار هردو کمی دیرتر ازجا بلند میشن و بار دیگه اینکارو تکرار میکنن و حالا آقای هلو صورتش کمی کج شده و چه خبر شده. انار خونریزی داره. از سرش داره بدجوری خون میاد. سیر های امداد وارد زمین شدن تا اونو ببرن و حالا این مسابقه هم با برد جناب هلو به پایان میرسه.

مدتی گذشته بود و حالا فلور و لاوندر باید به سوی کلاسهایشان به راه می افتادند. فلور گفت:
-بهتره بریم. بیست ونه دقیقه دیگه کلاس شروع میشه.
-یه مسابقه دیگه ببنیم بعد بریم؟

فلور در حالی که با تعجب به لاوندر نگاه می کرد گفت:
-سی و هفت دقیقه و سه ثانیه پیش گفتی اینا کم دارن. حالا خوشت اومده.
-
-چرا همیشه اینقدر سریع نظرت عوض میشه؟ الان نمیشه. خیلی دیره باید بریم سر کلاس. بیست و چهار ساعت و پنج دقیقه دیگه دوباره می تونیم بیایم. حالا عجله کن.

آن دو باهم به سمت تابلو رفتند و از همان راهی که وارد شده بودند خارج شدند و به سوی کلاسهایشان به راه افتادند.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
#6
تکلیف جلسه اول معجون سازی

هوا بارانی بود و صدای قطرات آب که بر زمین جاری می شدند همه جا را پر کرده بود. در این میان، راهروهای قلعه هاگوارتز پر بود از دانش آموزانی که به سوی کلاس های خود می رفتند تا اولین جلسه شان را سپری کنند.

-الان پنج دقیقه و بیست ثانیه است داریم میگردیم لاوندر. این طوری پیش بریم به کلاس نمیرسیم.
-فلور هنوز خیلی دیگه مونده. شک نکن به موقع میرسیم.
-خیلی دیگه نمونده. فقط یازده دقیقه و سه صدم ثانیه مونده.

فلور و لاوندر در راهرو ها به دنبال کلاس خود بودند تا اینکه پس از مدتی گشتن ، بالاخره راهی را پیدا کردند که بیشتر هم کلاسی هایشان به سوی آن در حرکت بودند و هر دو به دنبال بقیه به راه افتادند. پس از چندی همه به بالای برجی رسیدند که ظاهرا قرار بود کلاس آنجا برگزار شود. همه داخل شدند و روی صندلی ها نشستند تا پروفسور گرنجر از راه برسد. زمان به سرعت سپری می شد ولی خبری از او نبود. پروفسور گرنجر مدت طولانی بود که غیبت داشت و جادوآموزان از این وضعیت کاملا لذت میبردند، به جز یک نفر که از این وضع به شدت ناخشنود بود.

-باورم نمیشه. این کشور هیچ جاییش سر اصول نیست. هیچ کس برای زمان اهمیت قائل نمیشه. آخه این چه وضعیه.

لاوندر به آرامی کتاب معجون سازی اش را بست و گفت:
-آروم باش فلور. الان پیداش میشه. حتما مثل ما کلاسو گم کرده.
-آخه برای چی باید یه پروفسور کلاسشو گم کنه. الان بیست دقیقه و چهل و سه ثانیه است دیر کرده. کسی نیست بهش بگه ما کجاییم. آخه چ...

هنوز جمله فلور تمام نشده بود که ضربه شدیدی که به در وارد شده بود ،همه جا را به لرزه در آورد.
-سلام جادو آموزای عزیز. من پروفسور گرنجر هستم.

هیچ صدایی نیامد و همه فقط مات و مبهوت نگاه می کردند.

-امروز با درس شیرین معجون سازی در خدمت شما هستم. سوالی ندارید؟

باز هم کسی پاسخی نداد تا اینکه فلور گفت:
-پروفسور حس نمیکنید بیست و دو دقیقه و سی ثانیه دیر کردید.
-حالا چهل امتیاز از گریفیندور کم و به اسلیترین اضافه می کنم.

صدای اعتراض گریفیندوری ها بلند شد.

-پروفسور شما دیر کردید برای چی از ما نمره کم می کنید. اینطوری ارزش زمانو از بین نمیبرید؟
-حالا پنجاه امتیاز دیگه از گریفیندور کم می کنیم و به اسلیترین اضافه می کنیم. کس دیگه ای سوالی نداره.

همه از ترس اینکه امتیازی از انها کم شود کاملا ساکت شدند.

-خوبه. پس ادامه میدیم. کسی میدونه مهم ترین بخش معجون سازی چیه؟
-مواد.
-خیر.
-علاقه.
-خیر.
-بدون شک زمانه.
-اونم نیست وحالا چون کسی نمی دونه ده امتیاز به اسلیترین اضافه میشه. مهم ترین بخش معجون سازی پاتیله. حالا کسی می دونه چرا؟

فلور بلند شد و گفت:
-پاتیل در مصرف زمان صرفه جویی میکنه. هر چی بهتر باشه مدت زمان ساخت معجون کمتر میشه.

فلور در حالی از جوابش مطمئن بود دوباره روی صندلی اش نشست و پروفسور گفت:
-غلطه. به این دلیل مهمه که پاتیل پاتیله. حالا در وقت باقی مانده می خوام همتون یک پاتیل برام درست کنید.
-ولی فقط یک ساعت و دو دقیقه دیگه مونده چطوری تو این مدت یه پاتیل درست کنیم؟ حتی روش درست کردنشو هم نمی دونیم.

پروفسور گرنجر بدون توجه به حرف فلور مواد اولیه را روی میز ریخت و گفت:
-حالا شروع کنید.

هریک از دانش اموزان مواد اولیه را برداشتند و مشغول شدند. فلور نیز درحالی که عصبانی بود به درست کردن پاتیل می پرداخت.

-آخه چطوری تو پنجاه و نه دقیقه و بیست ثانیه یه پاتیل که حداقل دو ساعت زمان میبره درست کنیم؟
-آروم باش. الان میشنوه، دوباره امتیاز کم میکنه.
-تو کشوری که بزرگترین ساعتو وسطش گذاشتن، چرا هیچکس زمان سرش نمیشه؟

همه تا پایان آن جلسه به ساخت پاتیل مشغول شدند، فلور نیز با اینکه به شدت ناراحت بود ولی تمام تلاشش را کرد اما هیچ کس موفق نشد پاتیلش را تمام کند. در نهایت پروفسور گرنجر بیست امتیاز به اسلیترین اضافه کرد و از کلاس خارج شد.

لینک


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹
#7
-چطور جرئت کردی غذای عزیز مامانو بخوری؟ ببرم خودتو تبدیل به سوپ کنم؟

مروپ همینطور ادامه می داد و از آنجایی که همه ی مرگخواران به دنبال تام و اگلانتاین بودند، کسی نبود که او را نجات دهد. لرد که تمام مدت در حال تماشای این وضعیت بود، تصمیم گرفت پیش از اینکه الکساندرا تلف شود کاری بکند.

-مادرمان، گفتیم پیشمرگ می خواهیم. او نیز پیشمرگ ما شد.
-اواکادوی مامان. این بیگانه همه ی غذاتو سر کشید.
-فعلا که غذایمان در حال فرار است. اگر ما آن را می خوردیم احتمالا به حال و روز ایوایمان دچار می شدیم.

مروپ که ظاهرا با این توضیحات راضی شده بود گفت:
-فقط به خاطر عزیز مامان ولت می کنم. ولی دیگه نبینم غذاهای مامانو سر بکشی.

الکس که وحشت کرده بود و دیگر توان تکان خوردن نداشت به زحمت سرش را به نشانه تایید تکان داد.
آنطرف تر مرگخواران در حال دویدن به دنبال تام و اگلانتاین بودند.

-به نفعتونه وایسین واگرنه کارتون تمومه.

تام که همچنان اگلانتاین را پشت سرش می کشید فریاد زد:
-اگه وایسیم هم کارمون تمومه.

بلاتریکس که از این وضعیت خسته شده بود چوب دستی اش را بیرون آورد و طلسمی پرتاب کرد اما طلسم به جای اینکه به یکی از آن دو برخورد کند به کس دیگری خورده و او را پهن زمین کرده بود.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#8
هر یک از مرگخواران به گوشه ای از اتاق رفتند تا شاید اثری از محل نگهداری گرگها پیدا کنند. چندی بعد مروپ فریاد زد:

-پیدا کردم مرگخوارای مامان.

با گفتن این حرف همه به سمت او رفتند. بلا گفت:
-بانو، میدونستم شما پیداش می کنین. از اینا هیچ کاری بر نمیاد. خوب، اگه میشه بدید من یه نگاهی بهش بندازم.

مروپ کاغذی را که پیدا کرده بود به بلاتریکس داد و او نیز شروع به خواندن کاغذ کرد. اما بعد از خواندن چند سطر اول در حالی که ناامیدی و عصبانیت در چهره اش کاملا معلوم بود، کاغذ را به مروپ برگرداند و گفت:
-اینکه محل نگهداری توله گرگها نیست.
-درسته بلای مامان. این محل دقیق تمام میوه فروشی های شهره. خیلی به درد میخوره. باید با خودم بیارمش.

مرگخواران مروپ را تنها گذاشتند و دوباره به جستجو پرداختند. چندی بعد فریاد یافتم توسط کسی بلند شد. این بار تام جاگسن بود و همه مرگخواران دورش را گرفتند. بلاتریکس گفت:
-امیدوارم تو آدرس گرگهارو پیدا کرده باشی، نه چیز دیگه.
-خوب چیزه...میدونی...هیچی. من اصلا چیزی پیدا نکردم. با خودم بودم.

تام در حالی که سعی داشت از عصبانیت بلا فرار کند کاغذی که پر از مسائل ریاضی بود را پشتش پنهان کرد و درست زمانی که بلاتریکس می خواست کروشیویی نثارش کند، صدای وارد شدن کسی توجهشان را جلب کرد.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#9
درود پروفسور
پست اصلی



بالاخره کلاس تمام شد و وقت انجام تکلیف های آن بود. فلور کله پاچه را بدست گرفت و با ناراحتی به راه افتاد.

_من از کله پاچه متنفرم. حتی یه ذره هم نمی تونم بوشو تحمل کنم. چطور می تونن یه حیوونو بکشن و کله شو برای خوردن بپزن. این کار کاملا غیر اخلاقیه. حالا اینو چطوری بدم به مودی ؟

فلور همینطور که به سمت خیابان گریمولد می رفت، مشکلاتش را با خود مرور می کرد و به راه های دادن کله پاچه به مودی فکر می کرد.

_ دقیقا 3 دقیقه و 20 ثانیه دیگه می رسم. اول براش از فواید کله پاچه می گم که چه غذای ...آخه روی این غذای وحشتناک چه اسم خوبی میشه گذاشت. این کشور حتی غذاهاش هم سر اصول نیست.

خانه شماره 12 گریمولد


تق تق تق

_ کیه؟
_ فلور دلاکورم.
_ بیا تو.

فلور در حالی که سعی می کرد خودش را خوشحال نشان دهد و بوی کله پاچه را فراموش کند وارد شد.

_ به به خانم دلاکور. کاری داشتی ؟
_ بله راستش براتون یه تکلیف...یعنی یه غذای خوش مزه آوردم.

فلور ظرف را روی میز گذاشت و مودی به بررسی ظاهر آن پرداخت.

_ خوب این چیه ؟
_ این یه غذای بسیار مقویه، که به شما نیرو و انرژی میده و این باعث میشه که بتونین در مدت زمان کمتر کار های بیشتری انجام بدین.
_ بوی چندان خوبی نداره .از کجا اومده ؟اسمش چیه ؟ کی درستش کرده ؟ مناسبتش چیه؟ از چی تشکیل شده؟
_ کله پاچه ست.تکلیف پروفسور گانته. خودشون هم درستش کردن و...
_ گفتی پروفسور گانت .منظورت مادر لرد سیاهه؟
_ درسته.

مودی به محض شنیدن این موضوع از ظرف فاصله گرفت و گفت:
_ ازش فاصله بگیر. این غذا به احتمال 99.9 درصد سمیه. باید کاملا بررسی بشه.

مودی با چوبدستی در ظرف را به کناری پرتاب کرد و با وسایل مخصوص به بررسی ساختار کله پاچه پرداخت. اول چشم ها بعد زبان و تمام قسمت های کله پاچه را از هم شکافت و تمام آب آن را نیز در لوله ی آزمایشی قرار داد. او تمام ذرات غذا را یک به یک از هم شکافت و بررسی کرد. در تمام این مدت فلور در حالی که بینی اش را گرفته بود، به این صحنه ها نگاه می کرد. پس از تمام شدن آزمایش ها مودی نتیجه را بدین شرح اعلام کرد:
_ این غذا شامل کله یک گوسفند بوده که داخل آب آناناس گذاشتش و لایه های چشم رو با موز کرده. زبون هم که بیشترش لبو بود. احتمالا گوسفند هم به خاطر فرو رفتن یک پرتقال بزرگ داخل دهنش خفه شده و مرده. در صورت خوردن این غذا فرد بلافاصله دچار مشکلات گوارشی می شه و اگه فورا به درمانگاه نرسوننش میمیره. این قطعا یه توطئه برای بر انداختن من بوده. این یک جرمه.

فلور در حالی که شوکه شده بود به مودی و ظرف خالی نگاه می کرد.

_ نزدیک بود تو 10 ثانیه و 3 صدم ثانیه یکیو بکشم.
-باید بیشتر مراقب باشی. همه جا پر از توطئه ست. خیلی ها می خوان برای قتل من نقشه بکشن اما من همه رو برملا می کنم.

فلور در نهایت بعد از شنیدن سخنان مودی درباره توطئه هایی که علیه او شده بود و جرم های مختلفی که شناسایی کرده بود، خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#10
لاوندر براون-فلور دلاکور
سوژه: حفره اسرار دوم
پست دوم


بوفی، در واقع یک موجود عظیم الجثه بود و از آنجایی که همیشه موجودات عظیم هیولا حساب می شوند، همه فکر می کردند که موجودی خطرناک درون آن اتاق است. بوفی ، تقریبا چهار متر بلندی داشت، پاهایش مانند سم اسب بودند، بدن و دستانش مانند انسان ها و سرش مانند سر شیر بود. اگر به جای اخمی که در صورتش بود می خندید شاید مهربان به نظر می رسید.

-این بوفیه؟

ارتمیس سرش را به نشانه تایید تکان داد. فلور گفت:
-به نظر که موجود خوبی میاد. از اول باید می فهمیدم این هیولا که میگن الکیه. چهار ساعت و بیست و پنج دقیقه برای اون کتاب وقت گذاشتم، تهش اشتباه گفته بود.
-حالا کاملا هم اشتباه نبوده. به علاوه مگه سالازارِ که بخواد هیولاهایی مثل باسیلیسک تو تالارش بذاره. حالا هم بهتره برگردیم. من هنوز خیلی از اون طومارم مونده و...
-بی خیال لاوندر. فقط ده دقیقه و چهل ثانیه است اینجاییم. بهتره یکم این اطرافو ببینیم... بانو آرتمیس میشه شما اطرافو نشونمون بدید.
آرتمیس با خوشحالی گفت:
-البته. خیلی وقت بود با زنده ها مواجه نشده بودم. این مکان بسیار زیباست. می توانم همه جایش را به شما نشان دهم.

فلور با خوشحالی و لاوندر با کمی نگرانی به دنبال آرتمیس به راه افتادند. فضای اطراف بزرگتر از چیزی بود که در نگاه اول دیده بودند. سقفش درست مانند سرسرا آسمان شب را منعکس می کرد. روی دیوار ها نقاشی های مختلفی کشیده شده بود که به نظر می آمد مربوط به مراحل ساخت مدرسه باشد. گوشه و کنار تالار جعبه های بزرگی قرار داشت که درونشان اشیا قیمتی قرار داده بودند. الماس های بسیار بزرگ، گوی های جادویی، کتابهای کامل درباره جادوهای قدرتمند و... . در این میان آرتمیس برایشان از بوفی می گفت:
-بوفی از این مکان مراقبت می کرد. او موجودی نیک بود که گوردیک گریفیندور برای محافظت از گنجینه هایش او را به اینجا آورده بود. اگر دشمن باشید بسیار ترسناک می شد اما در حالت عادی موجودی بی آزار بود. شمشیر گریفیندور نیز مدتی اینجا بود.بوفی از ورود همه به این مکان جلوگیری می کرد اما من با او دوست شدم و بیشتر وقتم را در اینجا سپری می کردم. نمی توانستم از او دور بمانم. پس از مدتی از شیرش به من داد و مرا جاودانه کرد. زمانی که مرد، می خواستم برگردم اما رمز خروج از تالار را از خاطر برده ام.

فلور که با دقت به حرفهای آرتمیس گوش میداد، گفت:
-خیلی جالبه. یعنی شما الان جاودانه شدین و...

ناگهان لاوندر به میان حرف فلور پرید و با وحشت گفت:
-ببخشید میشه جمله آخر رو یه بار دیگه تکرار کنید. مگه اینجا رمز خروج لازم داره؟

با شنیدن این حرف فلور نیز وحشت زده شد. آرتمیس گفت:
-بله. بوفی رمز عبور را می دانست و آن را به من گفته بود ولی چون مدت زیادی در اینجا بودم آن را فراموش کرده ام.

فلور فریاد زد:
-یعنی بدون رمز عبور نمیشه رفت بیرون؟
-خیر.

فلور و لاوندر بعد از شنیدن این حرف به سمت در دویدند. لاوندر با تمام توان دستگیره را فشار می داد اما در حتی تکان هم نمی خورد. پس از آن شروع به فرستادن انواع طلسم ها به سوی در کردند اما باز هم بی فایده بود. فلور گفت:
-بیخودی نبود سه ثانیه ای باز شد.
-حالا تا ابد همینجا می مونیم.

فلور و لاوندر با ناراحتی و در حال که اشک از چشمانشان سرازیر بود، جلوی در نشستند. دری که ممکن بود تا ابد همینطور بسته بماند.


Happiness cannot be found But it can be made






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.