ماشین به خاطر سنگین بودن وسایل مگان خیلی کند حرکت می کرد و همین مسئله مگان را عصبانی میکرد. اگر از همان اول لیموزین کرایه می کرد این اتفاقات نمی افتاد. دیگر مغزش داشت از عصبانست سوت می کشید و دلش می خواست برود و راننده را خفه کند.
- اقا چرا این اینقدر کنده؟ چرا دارین با اعصاب من بازی می کنید؟ می خواید من رو کفری کنید؟
مگان در طول راه با غر زدن هاش کاری کرده بود که مغز راننده سوت بکشد.
وقتی در صف بود چمدان هایش فضای زیادی را اشغال می کردند برای همین جا در صف تنگ شده بود و مردم در صف به او اعتراض می کردند.
- خانم یکم اون چمدونات رو بده کنار.
- دوشیزه من یکی رو که دیوانه کردید یکم اون ها رو بده اونور.
- مگه کی می خواد اونا رو بدزده یکم تکونشون بده.
مگان روی این جمله حساس بود. بسیار بسیار حساس. دفعه ی پیش که یک نفر این را به او گفته بود بلای بدی سرش امد 3 سال در سنت مانگو به خاطر اسیب دیدگی شدید در کما بود. وقتی که می خواست برود و دعوایی با ان مرد بکند ساحره ای که پشت میز نشسته بود او را صدا زد.
- بعدی.
- خب منم دیگه بهم اون پاکت رو بده تا برم.
- وای چقدر خودشیفته است این زن. تا اسم ندی پاکتی در کار نیست.
- واقعا که. من تا اسم نگم نمی شناسینم.
من راوستوکم. مگان راوستوک. فرزند تام راوستوک و الیزابت کینگ و نوه ی ...
- خانم نمی خواد شجره نامت رو توضیح بدی. بیا این پاکتت. فقط برو.
مگان نامه را با ناخن هایش باز کرد. زیرا به نظر خیلی زشت می امد. در پاکت نوشته بود.
مقصد ژاپن